کاور-داستان-کوتاه-بانویی-و-آنه-و-من-هوشنگ-گلشیری

داستان کوتاه: بانویی و آنه و من / نوشته: هوشنگ گلشیری

داستان کوتاه

” بانویی و آنه و من “

عشق بی‌نهایت به هنر

نوشته: هوشنگ گلشیری

جداکننده-متن---گلشیری

هوا که تاریک شد، برگشتم. وقتی در را باز کردم، دیدم زنی روبرویش نشسته است. هِلویی گفتم و سری تکان دادم. بانویی به فارسی گفت: این خانم همین‌طوری آمد. می‌گوید، نقاش است و این دوروبرها می‌گشته. حالا آمده سری به ما زده.

خودم را معرفی کردم و دست دادیم. بانویی گفت که اسمش آنه پترز است. آنه گفت، به انگلیسی: یک کلمه نفهمیدم.

بانویی توضیح داد که به فارسی حرف زده. قهوه می‌خوردند. کلید آب جوش ساز برقی را چرخاند. چند ماهی بایست همین‌طورها قهوه و چای می‌خوردیم: پیچ را می‌گرداندیم و آب که در محفظه جوش می‌آمد، سوتی می‌کشید، بعد دیگر توی فنجان می‌ریختیم و یکی دو قاشق قهوه یا یک کیسه چای تویش می‌انداختیم.

با بانویی داشت حرف می‌زد. گوشوارش حلقه‌حلقه بود، زنجیروار. موهاش دودی رنگ بود و گردنش بلند با پوستی سفید و چین‌هایی ریز در گوشه چشم‌ها و بالای لب. چهل‌وپنج سالی داشت یا شاید پنجاه. بلوزی سیاه به تن داشت و شالی سیاه با حاشیه‌ای سفید بر شانه. پرسیدم: تنها سفر می‌کنید؟

گفت: چند ماهی است با دوستم قطع رابطه کرده‌ام.

و خندید، به ناگهان که دو ردیف دندان‌های سفید و درشتش را دیدم. چشم‌هایش آبی کم‌رنگ بود. حالا داشت با فنجان قهوه‌اش بازی می‌کرد، سربه‌زیر.

– فرزند چی؟

– یک دختر دارم، بزرگ است.

باز خندید، با تمام شانه و شال روی شانه. نیمرخش پاک و محکم بود: باهم رفیقیم.

باز پرسیدم: تنها سفر می‌کنی؟

گفت: بله، ماشین دارم. پتوهای گرم دارم.

رو به بانویی گفت: دیشب رفتم همین طرف‌ها (با دست اشاره کرد به آن‌طرف چمن پشت پنجره و یا حتی درخت‌های بعدش و بعد با دست راست انحنای دره طوری را ساخت و با انگشت همان دست به‌جایی در ته دره‌ای که نبود اشاره کرد) پتوها را کشیدم روی سرم، تا اینجا (به پل بینی‌اش اشاره کرد). شب آسمان باز بود، ستاره بود. صبح – چطور بگویم؟ – چه… چه…

بانویی گفت: شکوه؟

– نه، شکوه نه، شکوه زیادی انسانی است، توش غرور است. صبح ملایم است، مثلِ

و با دستش بر پر شالش کشید و باز رو به بانویی گفت: مثلِ

– مخمل؟

باز خندید: مثل مخمل. اول مه است، توی هوا، مثل شیشه که بخار بر آن نشسته باشد.

سرش را زیر انداخت: به انگلیسی نمی‌توانم خوب حرف بزنم. فرانسوی می‌دانید، یا اسپانیایی؟

سر به نفی تکان دادیم.

آلمانی بود با موهای بلند و صاف و ریخته بر شال بر شانه. جرعه‌ای خورد.

بانویی پرسید: بازهم قهوه می‌خورید؟

گفت: نه.

– چای چی؟

به فارسی پرسیدم: چطور پیدایش شد، اصلاً کی هست؟

گفت: من هم نمی‌دانم. در زد. فکر کردم که از کارکنان بنیاد است، یا مثلاً همسایه است. خودش گفت: «اجازه می‌فرمایید بیایم تو؟» بعد هم گفت که نقاش است و آمده این‌طرف‌ها، می‌گردد و نقاشی می‌کند. شب‌ها هم بیرون می‌خوابد.

آنه گفت: زبان قشنگی است.

گفتم: تنها نمی‌ترسی؟

– البته که می‌ترسم. ترس هست.

گفتم: خیلی شجاعید.

– شجاع نه، من خیلی…

برگشت رو به بانویی. بانویی با کلاه بره‌ی من بازی می‌کرد. هر وقت بیرون می‌رفت، سرش می‌گذاشت. می‌گفت: «سرم سردش می‌شود.» موهاش را کوتاه کرده بود. سیاه بود و بلند. شلال صاف و سیاه را بر شانه‌هاش می‌ریخت. موخوره که امانش را برید، رفت کوتاهش کرد. گفت: «وقتی تمام روز هوا نخورد، موخوره می‌گیرد.»

گفتم: نشنیدی چی پرسید؟

رو به آنه گفت: عذر می‌خواهم، نشنیدم.

– به انگلیسی نه شجاع چه می‌شود؟

– ترسو.

– بله، ترسو. من خیلی ترسو هستم، اما آسمان خیلی شب‌ها زیبا می‌شود و صبح آن مه – چی باید گفت؟ – مثل پرده‌ای از آن دانه‌های ریز و سرد و شفاف که روی برگ‌ها، صبح زود روی برگ‌ها می‌نشیند (با دو سرانگشت ریزی‌شان را نشان داد). مثل کریستال…

بانویی گفت، به فارسی: می‌بینی موهاش را؟

و به آنه به انگلیسی گفت: شبنم

– آهان، شبنم. اول تاریک است، بعد به هر جا نگاه می‌کنم هوا مثل شیشه است، هوا یخ بسته است، انگار که پشت حجم هوا هیچ نیست. هیچ‌وقت نمی‌شود حدس زد که صبح از کجا پیداش می‌شود. وقتی هم این‌طرف یا آن‌طرف افق روشن می‌شود فقط یک خط پهن است مثل یخ، به رنگ یخ.

بانویی دو تا قهوه درست کرده بود. برای خودش شیر هم ریخت. پرسیدم: کسی مزاحمت نمی‌شود؟

گفت: من که چیزی ندارم. ماشینم کهنه است. چند تا هم پتو دارم، کهنه‌اند، اما خیلی گرم‌اند. ده بیست‌تا هم بوم دارم. رنگ و قلم‌مو هم هست.

– پول چی؟ کارت اعتباری چی؟

– خیلی نیست. به ‌زحمتش نمی‌ارزد.

بانویی گفت: خودت چی؟ زنی بالاخره.

بلند خندید: خوب، نگاه می‌کنم، دور از بزرگراه‌ها، پرت، دور از آبادی‌ها می‌ایستم. فقط گاهی شکارچی‌ها با سروصداهاشان (با دست شکل تفنگ ساخت) بومب! نمی‌گذارند صبح را ببینم. اینجاها چند روز است فصل شکار شروع شده.

گفتم: امشب چی؟ می‌خواهی اینجا سر کنی؟

نگاهمان کرد. سری تکان داد. گوشواره هاش، حلقه در حلقه، لنگر برداشته بود. بانویی گفت، به فارسی: ما که نمی‌شناسیمش، آن‌هم این‌طور که پیداش شده. تازه شب اولمان است.

– آن‌یکی اتاق که هست، یک تخت هم دارد.

به آنه، به انگلیسی، گفتم: ما همین امروز آمده‌ایم، اینجا میهمان بنیاد هستیم. بااین‌همه اگر خواستی می‌توانی شب را اینجا سر کنی

آنه گفت: من خانه دارم، نزدیک هانوفر. خانه بدی نیست. برای آسمان آمده‌ام بیرون، برای دیدن صبح. می‌کشم.

و با دستش گرفتن قلم‌مویی را نشان داد و بر بومی که نبود خطی کشید.

بانویی به انگلیسی توضیح داد: همین چند ماه پیش نمایشگاه داشته.

آنه جایی را گفت و خندید: هیچ فروش نداشتم. من مشهور نیستم. اینجا بیشتر نقاشی کسانی را می‌خرند که مرده‌اند. تازه (خندید و به خودش اشاره کرد) من خیلی مدرن ام.

پرسیدم: حتی یک تابلو؟

– هیچ.

– پس چطور زندگی می‌کنی؟ با اعانه دولتی؟

– نه، نه، بد است، خیلی بد. آدم تحقیر می‌شود، شخصیت آدم را می‌شکند.

بانویی با دو دست بر موهای کوتاهش کشید. همین مانده بود که ناخنش را هم بجود. تمام راه، از تهران تا فرانکفورت، ناخن می‌جوید. سر انگشت میانه دست راستش به خون افتاده بود. دست راستش را میان زمین و هوا گرفتم و به آنه گفتم: ما اگر بمانیم، مجبور می‌شویم…

ماندگار یادم نیامد. بانویی نگاهم کرد. به فارسی پرسیدم: ماندگار چه می‌شود؟

بانویی به آنه گفت: بچه‌ها آنجا هستند. نمی‌مانیم. من نمی‌مانم.

آنه گفت: بچه چند تا دارید؟

– دو تا، یک پسر و یک دختر. دخترم حالا پانزده سالش است.

من پرسیدم: پس چطور زندگی می‌کنی، بی ‌پول؟

دستش را به شکل قلم‌موی نقاشی کرد و رو به دیوار بالا و پایین برد: گاهی خانه‌های مردم را نقاشی می‌کنم. هنوز می‌توانم.

بانویی دستش را آرام از دستم بیرون کشید. پرسید: حالا چی، بی پول با یک ماشین قراضه و چند پتو؟

گفت: یک چراغ گازی هم دارم (به دستگاه آب جوش ساز اشاره کرد) برای قهوه. روزی سه تا فقط می‌خورم. غذا هم یک‌چیزی می‌خورم، توی راه. غروب هم دنبال یکجایی می‌گردم که دور باشد (به بانویی نگاه کرد)، به انگلیسی چی می‌شود؟

بانویی داشت ناخن اشاره دست چپش را می‌جوید. زیرچشمی نگاهم کرد و دستش را بر چانه‌اش کشید و به انگلیسی گفت: دِنج.

آنه گفت: یک جای دنج پیدا می‌کنم و می‌خوابم تا صبح. صبح خیلی خیلی زیباست. زیبا نه، یک چیز زیبا همیشه همان‌طور است که بوده، اما صبح فرق می‌کند، هر بار یک‌طور دیگر است، به یک رنگ دیگر است. امروز صبح – چطور بگویم؟ – همه هوا، حجم هوا یک پارچه یخ بود، یخ‌های قطبی قبل از اینکه شروع کنند به آب شدن. نه، بد شد. مثل هیچ‌چیز نیست صبح. هر بار هم همان‌طور است که هست. نمی‌شود کشید. هرقدر هم تندتر بکشم عقب می‌مانم. گریه کردم.

بانویی گفت: خیلی خوب به انگلیسی وصف کردی.

– به آلمانی هم حتی نمی‌توانم. هوا یک‌دست یخ بسته بود. بعد یک باریکه سفید مثل همان یخ‌های قطبی سرتاسر افق را…

شانه بالا انداخت و بعد شالش را دور شانه‌هاش پیچاند و جلوش گره زد، گفت: رنگ نارنجی صبح را من خیلی دوست دارم. نمی‌پوشم.

بانویی گفت: غذا چی؟ همه‌اش که نمی‌شود سوسیس خورد یا کالباس و پنیر.

– غذا مهم نیست. شوهرم غذای گرم خانگی دوست داشت. گفتم: «نمی‌توانم.» رفت. حالا با یک دختر جوان‌تر از من زندگی می‌کند. حالا راحت‌ترم، از جایی چیزی می‌خرم و توی راه می‌خورم تا برسم به یک جای دیگر، دنج. (به بانویی نگاه کرد) متشکرم برای این دنج. قبل از خواب هم همه‌چیز را آماده می‌کنم. صبح هوا… (دستی تکان داد انگار چیزی را در هوا براند) نمی‌شود گفت. فرق می‌کنند. اما من دلم می‌خواهد همه‌شان را بکشم، از هر تکه زمین که هست.

گفتم: چند سال است نقاشی می‌کنی؟

داشت گره شالش را باز می‌کرد. نگاهم کرد، با خم ابروها رو به بالا: چند سال؟ حساب نکرده‌ام. از بچگی می‌کشم. این فصل، بهار که می‌آید و گاهی تابستان که هوا کمتر ابری است می‌زنم بیرون. حالا فقط صبح می‌کشم. مشهور نیستم. گفتم، اما می‌کشم، هرروز چند تا صبح، بعد راه می‌افتم به هر طرف که دلم بخواهد. اگر هوا ابری باشد چند روز می‌مانم تا باز ببینمش. وقتی‌که هوا ابری نیست، قبل از طلوع شروع می‌کنم، سبزی یک چمن، سایه چند شاخه.

چشم‌هایش را بسته بود و با دست بر هوا می‌کشید.

بانویی به فارسی گفت: دعوتش بکنم؟ می‌تواند توی آن اتاق سر کند، یک تخت که هست.

گفتم: خودت گفتی ما اینجا غریبیم، نمی‌شناسیمش.

آنه گفت: زبان قشنگی است.

گفتم: صبح چی؟

گفت: فقط قشنگ نیست. یک‌طوری است، مثل شیشه، نه، مثل یخ، به سفیدی و سردی یخ. با رنگ هم نمی‌شود نشانش داد. تا رنگ سبزی روی بوم بریزم، و یک سبز و قهوه‌ای برای درخت‌های آن‌طرف و به‌جای آن سایه دورتر که جنگل است سیاه کم‌رنگی درست کنم، رنگشان عوض می‌شود. من آنجا را نگاه می‌کنم، نه بوم را، مثل وقتی تایپ می‌کنیم، باز نمی‌شود.

بانویی گفت: ما یک تخت اضافه داریم، اگر بخواهی می‌توانی امشب را اینجا سر کنی.

دستی تکان داد: نه، من زیر آسمان می‌خوابم.

بانویی یک بسته شیرینی زنجفیلی آورده بود. باز کرد و تعارف کرد. آنه پرسید: چی هست؟ از چی درست شده؟

بانویی توضیح داد. آنه برداشته بود و چشم‌بسته، حتماً، به مزه فکر می‌کرد. گفت: خوش‌مزه است (بلند شده بود)، من یک نمونه از کارهام دارم، عکس است، مال نمایشگاهم.

و رفت بیرون. بانویی گفت: عجیب است. همین‌طور آمد در زد، و راحت آمد تو همه‌چیزش را گفت. از شوهر سابقش گفت و دعواهاشان و بعد از دخترش، از خانه‌اش که نزدیک هانوفر است. گفت که: «شنیده‌ام اینجا هنرمندان زندگی می‌کنند.» گفتم که: «نه، بنیاد هر به چند ماهی کسانی را از سراسر جهان دعوت می‌کند. ما هم دعوت شده‌ایم و امروز صبح رسیده‌ایم.»

در زدند. آنه بود. یک پوستر بزرگ و یک کارت‌پستال دستش بود. به بانویی داد. اینجاوآنجا طرح چمن و درخت و سایه تپه‌ای. به حدس می‌شد فهمید که چیست، یا فقط رنگ بود و سایه‌ای از قهوه‌ای در سبز، و یا توهم شاخه‌ای معلق بر سفیدی متن افق.

گفتم: صبح پس کو؟

نشسته بود و با دسته فنجان خالی‌اش بازی می‌کرد. گفت: بهار که می‌شود راه می‌افتم، اما فقط بعضی روزها صبح می‌شود، وقتی ابر نباشد.

گفتم: کسی هم نمی‌خرد.

بلند خندید: من مشهور نیستم.

بانویی پرسید: هیچ‌وقت کسی مزاحمت نشده، رهگذری، مستی؟

– من چیزی ندارم.

– خودت چی، زیبایی، زنی؟

– شوهرم می‌گفت: «آخرش کشته می‌شوی.» گفتم: «من که می‌میرم، بگذار این‌طور باشد. چه فایده دارد، پیر بشوم و دیگر نتوانم خانه‌ها را رنگ بزنم؟»

بلند شد، گفت: باید بروم یک جای تازه پیدا کنم. شاید هم رفتم همان‌جای دیشب، جای دنجی است (به بانویی نگاه کرد). متشکرم. هر وقت به کار ببرم، به یاد تو می‌افتم.

بانویی داشت تبلیغ نمایشگاهش را به دیوار سنجاق می‌کرد. آنه گفت: این را پارسال کشیدم. حالا فقط صبح می‌کشم، دیروز چند تا کشیدم. خیلی خوب بود، مهربان بود. از توی آن دره، آن روبرو افق مثلِ… مثلِ…

بانویی گفت: مخمل.

– مخمل سفید اما سرد.

و دستی تکان داد: به امید دیدار.

باهم گفتیم: به امید دیدار.

آلمان، خانه هاینریش بِل – نیمه فروردین ۱۳7۶



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *