داستان کوتاه
” انفجار بزرگ”
در جستجوی یک تغییر تازه
نوشته: هوشنگ گلشیری
میگویم، چرا یکی زنگ نمیزند بگوید: «فضلالله خان، اولین دندان پسرم، کیومرث، همین امروز صبح نیش زد»؟
میشنوی، امینه آغا؟ اینها، همهشان، فقط بلدند نفوس بد بزنند؛ ناله کنند که: عمه جانم فوت کرده.
دنده هام، این دنده راستم، اینجا درد میکند؛ آنوقت من حرفی نمیزنم. چندین و چند سال است – میشنوی، زن؟ – پای راستم دائم، انگار که گُر گرفته باشد، میسوزد؛ اما من حرفی نمیزنم. رفیق راه پیری من است این درد. گفتن ندارد. به قول استاد: «کلوخهی غم را باید به آب دهان خیس کرد و به زبان هی چرخاند و چرخاند و بعد فرو داد.» گفتن ندارد. آمده است که مثلاً مرا ببیند. میبیند که من افتادهام اینجا، این دو تا دیلاق را میبیند که ندیم مناند شب و روز، آنوقت میگوید:
– نمیدانید تاکسی چقدر گران شده است. تا نگوییم صد تومان، داد نزنیم دویست تومان میدان ونک، حتی نگاه آدم نمیکنند.
گوشَت با من است، امینه جان؟ اصغرِ داداش محمد یعنی آمده بود دیدن عمو جانش که من باشم. گفتم: چه خبر، عمو؟
گفت: چه بگویم؟
گفتم: یک چیز خوب بگو، عمو؛ خبری که دل من را شاد کند.
آهی کشید که گفتم چه میخواهد بگوید. میفهمی؟ میگفت: کرایه رب و رُبمان را درآورده. هر چه از این دست میگیریم، از آن دست میدهیم به صاحبخانه.
گفتم: عمو، زنت چی؟ چی میپوشد؟ گاهی که میروی خانه، و مثلاً یک شاخه بیقابلیت نرگس بهش میدهی، دست نمیاندازد دور گردنت؟
شنیدی چی جوابم داد؟ گفت: دلت خوش است، عمو!
دروغ میگویند، امینه. باور کن! من میشناسم این مردم را. اگر شاد باشند، سوروسات بزمی را بخواهند بچینند، اول پردههاشان را کیپ تا کیپ میکشند؛ اما وای اگر عمهای، دخترعمهایشان بمیرد؛ یا حتی پای خواجهی با خواجهشان ناغافل مو بردارد، نه که بشکند، فقط مو بردارد، آنوقت بیا و تماشا کن که چطور میکنندش توی برق، که: «آی، ایها الناس!» آنوقت دیشب، خواب بودی تو، من بیدار شدم دیدم صدا میآید. گوش که دادم فهمیدم باران میبارد: نرمنرم میبارید و گاهی یکی دو تا به همین شیشه میخورد. خواستم چراغ روشن کنم که ببینم، گفتم بیدار میشوی. خوب، دست بردم آهسته تلفن را از عسلی برداشتم، گذاشتم روی سینهام. میخواستم به یکی زنگ بزنم که بلند شود، اگر میتواند، چراغ روشن کند، برود توی حیاط، برود توی مهتابی، سرش را همینطور کجکی بگیرد زیر باران تا دانههای ریز و سرد بخورد به پیشانیاش، بچکد روی گونه هاش. همینطور هم فق فق گریه میکردم و فکر میکردم به کی تلفن کنم که نگوید: «زده به سرش»؟ راستش باز ترسیدم که تو بیدار بشوی و دیگر بیخوابی بزند به سرت. بعد گفتم، خودم بلند میشوم، خودم را اول میکشم بالا، مینشینم، میچرخم؛ بعد هم دست دراز میکنم، یک دیلاق به زیر این بغل و یک دیلاق به زیر اینیکی، بلند میشوم، خردهخرده میروم تا برسم به در، برسم به آسانسور، بعد دیگر میتوانم به مش رحمت یا آن یوسف یا هر کس که نگهبان ورودی ما باشد، بگویم کمکم کند، بروم تا حیاط ساختمانمان. نشد. این تن وفا نکرد، امینه آغا؛ نامردی کردند این دو تا پا. گلهای ازشان ندارم. مرا راهها بردهاند، به بیراهه هم رفتهام. به تو نگفتهام. عزب اوغلی بودم. عاشق بودم. میرفتم توی کوچه، اینطرف و آنطرف را میپاییدم و میپریدم لبه دیوار را میگرفتم و به یک خیز میرفتم بالاش. سگ کی بود ترس؟ بیدار بود، میشنید، میگفت: تویی، فضلی؟
میگفتم: مگر یکی دیگر هم هست؟
میگفت: داد نزن، بیدار میشوند.
آنوقت اینها فقط از ارز حرف میزنند که مثلاً شده دویستوچند. طوری هم میگویند که انگار میکنی اگر ده هزارتایی خریده بودند حالا روی گنج قارون نشسته بودند. تف به این روزگار! صفت ندارند، این مردم. نشده، به جان خودت، یکیشان یک روز بیاید که: «ببین چه پیراهنی خریدهام!» دل من که هنوز هستش. میزند. میگویم: بکَن دختر این روپوش را، بچرخ ببینم چینچین دامنت را؟
میگوید: من دامن نمیپوشم.
شنیدی چی گفتم؟ صفیه گفت: من همیشه بلوز و شلوار تنم میکنم. راحتتر است.
این هم از اقبال من! آن دامن سفید و سرخش یادت هست؟ باید یکجایی گذاشته باشیش. همین چند سال پیش دیدمش و گرفتم جلوم و هی زار زدم. از خوشحالی بود، باور کن! یادم آمد: میچرخید، و دامن چینچین سرخ و سفید دور آن پاهای کوچک تپل و سفیدش میچرخید. میگوید: «من بلوز و شلوار میپوشم.» یِه یِه یِه! میگوید: «گرمتر است.» گفتم: توی خانه، جلو حاج آقاتان، چی؟
گفت: بابا، حالا دیگر کسی حوصله این حرفها را ندارد.
ایوای! اگر میتوانستم، اگر تو بودی و کمکم میکردی، میتوانستیم دوتایی بگیریمش و بخوابانیمش روی همین تخت و من دو تا شلالی میزدم به آن کفل نازنینش، جگرم حال میآمد. میگفت: بچهها تا بوق سگ پای تلویزیوناند. آقا محمود هم، تا بگویی چی، خورخورش بالاست.
راست که نمیگوید؟ زمهریرِ زمهریر که نشده هنوز؟ راستش را بگو، پیرزن! آن بیرون چه خبر است، پشت این پنجره، آنطرف این دیوار، چه میگذرد که آقا محمود به دختر من هر شب خدا پشت میکند و تا صبح هی خرناس میکشد و این صفیه بیپدر هی فرتوفرت سیگار میکشد و به پنجره نگاه میکند تا کی صبح شود تا باز بلند شود و اول بچههاش را برساند، بعد برود اداره، کاکلش را بدهد تو و نمیدانم باز مقنعهاش را زیر گلوش سنجاق کند و تا سه یا سه و نیم همهاش مواظب باشد که موهاش نیایند بیرون. خودش گفت به من. آتش گرفت دلم. میشنوی، زن؟ پرسیدم کدام دیوار آن بیرون میافتد، کجای این فلک سوراخ میشود اگر موی دختر گُمب گل من یککم، فقط بهاندازه این بتهجقه روی این دستمال عسلی، از لبه مقنعهاش جوانه بزند؟ گفتم، کی میترسد از دختر من؟ بفرمایید، همین دیروز توی روزنامه خواندم که پانزده میلیارد سال از آغاز هستی این آسمان و این زمین میگذرد. عکس آغاز خلقت را هم گرفته بودند. تازه –گوشت با من است؟- میلیاردها میلیارد سال هم باید بگذرد تا هر ذرهای هی تجزیه بشود و هی هوا سرد بشود. هوا که سرد نشده، زمهریر که نیست بیرون؟ از زمهریر هم بدتر باید بشود. همین دیروز بود که آن رنگ نارنجی غروب افتاده بود به آن دیوار. آنوقت صفیه میگوید: شربت سینه نیست، بابا. آقا محمود ده تا داروخانه را بیشتر رفته، داروخانه بنیاد هم گفتهاند ندارند، رفته ناصرخسرو پیدا کرده.
من میخوانم، تو که میدانی، روزی دو تا روزنامه رسمی تیراژ بالای این مُلک را میخوانم، کتاب هم میخوانم. توی اینها که این حرفها نیست. رادیو هم که مدام میگیرم. سلام، صبحبهخیر را هرروز صبح گوش میدهم. سر ساعت دو هم، همین امروز، اخبار را گرفتم. از صد یا هزار درجه زیر صفر هم باید بگذرد. دروغ نمیگوید این صفیه؟ بفرما، این هم مجله روشنفکری. این حرفها نیست. نق، البته، میزنند. ولی هیچکس نمیبینم بنویسد که دماوند صبحها، وقتی خورشید هنوز پشت افق آن روبهرو باشد، چه شکوهی دارد! مردهاند، انگار. چس ناله میکنند، مدام. نبودی تو، رفته بودی نان بگیری یا نمیدانم سبزی. صبح، اول وقت، یکی تلفن کرد، گفت:
– دو تا جوان قرار گذاشتهاند، سر پنج عصر وسط میدان ونک برقصند.
من اول زنگ زدم، به دو سه جا. همینطور شماره میگرفتم و همین را میگفتم. یکی هم به خودم زنگ زد و گفت. من هم غلتیدم و خودم را انداختم پایین و همینطور سینهخیز رفتم تا کنار پنجره و بالاخره بلند شدم. دلم گرفت والله. پشت اینهمه پنجره یکی نبود. مردهاند مگر این مردم؟ بعد هم که دست دراز کردم و به هر والزّاریاتی بود پنجره را باز کردم و روی این دو تا آرنجم خودم را کشیدم بالا که مثلاً این نیمکت پایین ساختمان را ببینم، دیدم که خالی است. آنیکی هم که جلو ورودی سه هست، خالی بود. کجا هستند این جوانها که دو تاشان نمیآیند روی این نیمکت، زیر این پنجره ما، بنشینند، دخترک آن سر و پسر این سر و بعد هی یکی روی چوب نیمکت به ناخن خط بکشد و بپرسد: خوب، چطوری؟
و آنیکی هم بگوید: خوبم.
باز آنیکی دوروبرش را نگاه کند، دست بر چوب سرد نیمکت بکشد و بگوید: خوبی؟
و دختر بگوید: بد نیستم.
اشکم پاشید، والله! خودت که دیدی؟ نگفتم بهت. ترسیدم که باز زنگ بزنی به صفیه؛ یا زنگ بزنی به آن الدنگ بیغیرت که: «من از پسِ این بابا نان برنمیآیم.» گفتم: دیر کردی، دلم شور زد.
دلم شور میزند، وقتی نباشی. وقتی بروی و هی من گوش بدهم و هی صدایی نیاید، سرما سرمام میشود. میشنوی، امینه آغا؟ سردم میشود و هی دلم شور میزند، برای آن صفیه و صدیقه حتی، دریغ از یک بندانگشت کاغذ. پسر کاکلبهسرتان هم که دستش به دهنش میرسد، حتی وقت نمیکند هفتهای یکبار تلفن بزند که: «چطوری، بابا؟»
کِی بود زنگ زد؟ گفت: چطوری، بابا؟
گفتم: من خوبم. میسازم. تو چطوری؟ هنوز هم ماهیگیری میروی؟
گفت: ساعت خواب، بابا!
گفتم: آخر نامرد، جمعه را که ازت نگرفتهاند، دست زن و بچههات را بگیر و برو کنار رودخانه. چند تا ساندویچ هم توی راه بگیر تا طلعت ناچار نشود باز غذا درست کند. قلاب هم که داری. بنشین کنار رودخانه، روی یکتکه سنگ…
توی حرف من دوید که: بیداری، بابا؟
گفتم: من شصتوپنج سال و سه ماه است که بیدارم، تو خوابی، نامرد!
بعد هم گوشی را گذاشتم. برای همین زنگ نمیزند. حتماً جمعهها تا لنگ ظهر خواب است. صفیه میگوید: دو تا بچه کنکوری دارد. اگر بخواهد برایشان معلم خصوصی بگیرد کمکمش ساعتی سه تومان میشود.
راست میگوید این صفیه؟ دانشگاه آزاد رشته پزشکی ترمی چند میگیرند؟ پس چرا توی روزنامهها همین را حتی نمینویسند؟
اما، از من بشنو، امینه جان، گیرم که قحطی باشد، گرانی باشد؛ اما یک چیز دیگر هم هست، یکچیزی که من نمیفهمم. آن پایین یک اتفاقی افتاده. کسی مرده که من صدای تار همسایه را نمیشنوم؟ مدتی است نمیشنوم. یادت هست گفتم: «برو ببین این همسایه زیری نمرده باشد؟»
گفتی: نه، صداشان میآید.
گفتم: من هم میشنوم، آن شب از صدای جیغ زن و یا نمیدانم دخترش بیدار شدم. اما آخر نمیزند، یادت هست که عصرها، درست سر ساعت سه و ربع، در گوشهی «بیداد» نیم ساعتی میزد؟
تو گفتی: تار زدن هم دلودماغ میخواهد.
دلودماغ؟ خوب، با بیدلودماغی بزند تا دلودماغ پیدا کند. نه، خبری هست، یکچیزی هست که صفیه هم نمیداند. تو هم نمیدانی. بیرون که میروی همهاش مواظبی که مبادا بیفتی و مثل آن دفعه لگن خاصرهات بشکند، برای همین دوروبرت را خوب نمیبینی. نگاه کن، زن، ببین چه خبر شده است. پانزده میلیارد سال از آن انفجار بزرگ تا همین حالا هی این سنگ و کلوخها چرخیدهاند و هی بههمخوردهاند تا شدهاند ما، شدهاند دو جوان که دو طرف نیمکت بنشینند و هی یکی بگوید چطوری و آنیکی بگوید خوبم و هی کون سرک بیایند کنار هم، آنوقت ما مردم خم نمیشویم زمین را ببوسیم. حرمت باید گذاشت. کفران نعمت میکنند این مردم. نمیرقصند، مثل کهکشان شیری خودمان که هی دور خودش چرخ و نیمچرخ میزند. گوش میکنی، امینه آغا؟ این پنجرهها را نگاه کن، توی هر بلوک همین شهرک اکباتان اقلاً دویستتا چهارصد خانوار آدم هست. همه هم پنجرهها را بستهاند. تازه اگر هم باز باشد، فقط زر زر تلویزیون میآید. نگفتهام برات. رفته بودیم کنار یک چشمهای بالای ده خسروآباد، طرفهای چهارمحال. من بودم و پنجتا از دوستان، دو تاشان نیستند. شاید هم باشند، اما نشنیدم که باشند. چشمه استخر طوری بود که از تهش آب میجوشید. ما همان روی صفه، زیر یک نارون کهن، کنار استخر، پتو میانداختیم یا گلیم و از صبح تا شب یا توی آب بودیم یا اینطرف و آنطرف ولو میشدیم. آبش آنقدر سرد بود که وقتی بیرون میآمدیم دندان هامان تیریک تیریک به هم میخورد؛ اما ما میدویدیم یا دست و پایی تکان میدادیم و باز از نو میپریدیم توی آب. هرروز هم یکیاشپزی میکرد. قرار هم بود هیچکس نه کتاب بیاورد و نه نمیدانم شطرنج یا کاغذ. استاد را که دیدهای؟ او هم بود. شش روز ماندیم. شبها هم میرفتیم خسروآباد و توی مدرسه ده میخوابیدیم و صبح باز برمیگشتیم سر چشمه. اسمش را هم گذاشته بودیم ییلاق و قشلاق. صبحها ییلاق میکردیم، شبها قشلاق. غروب هم که میشد، هر شب یکی مجبور بود سرمان را گرم کند: برقصد یا نمیدانم آواز بخواند یا قصه بگوید، یا یک بازی اختراع کند. آخرش هم بهش نمره میدادیم. شب چهارم نوبت استاد بود. گفت: من کاری بلد نیستم. صدام هم بد است. خاطرات شخصی هم نمیخواهم برایتان بگویم. فقط میخواهم چیزی را که شنیدم بگویم. چهار پنج ماه پیش رفته بودم دربند، به عیادت دوستی، وقتی برمیگشتم، توی سرازیری متوجه شدم که دنده خوب جا نمیرود، باد تایرها هم میزان نبود. سر پیچ، توی سرازیری، دیدم یک مکانیکی هست، نگه داشتم و عقب زدم تا کنار دکانش. پیرمردی بود، گفت که باید ماشین را ببرم توی دکان. کلی جلو و عقب کردم تا بردمش سر چال. دستتنها بود. گفت:
– نیم ساعت همین دوروبرها قدم بزنید تا درستش کنم.
من رفتم کنار نهر. دیدم چه آبی دارد. سایه غروب و نمیدانم سایه یک شاخه خشک افتاده بود توی آب. نشستم همان لب نهر و همینطور نگاه میکردم. زلال بود و آب هی غلت میزد و میرفت. یکدفعه دیدم پیرمرد مکانیک کنارم ایستاده و با دستمالی دستهاش را پاک میکند. پرسید: قشنگه، هان؟
گفتم: بله.
گفت: خیلی قشنگه؟
گفتم: خیلی
گفت: بله، میبینم، چهل سال است میبینم. صد جا برام پیدا شد که بروم دکان بزنم و بروبیایی پیدا کنم، اما هر دفعه که آمدم لب این آب نشستم، دیدم نمیتوانم دل بکنم. اینجا، خودتان که میبینید، برای مکانیکی جای مناسبی نیست، اما من…
میدانی آخرش چی گفته بود، امینه آغا؟ مکانیکه گفته: من گرفتارم، آقا، گرفتار خَم این باریکه خیابان و این نهر.
گرفتار نیستند این مردم! شنیدی که میگویند: «تنگت نگرفته که عاشقی یادت برود»؟ اینها تنگشان گرفته و خلا هم پیدا نمیکنند. مدام تنگشان گرفته. میآید که مرا ببیند، کتابی هم برایم آورده، اما ننشسته شروع میکند به ناله که:
– بچهها خرج و مخارج سرشان نمیشود.
گفتم: همکار محترم، من هم ندارم، مثل تو هم بازنشسته بانکم؛ این پاها هم که میبینی، جفا کردند، اما هستم و هرروز صبح به کمک این زن بلند میشوم و چند دانه برنج و دو تکه نان شبمانده را که شب قبل خرد کردهام، میبرم میریزم روی هره این پنجره تا بعد که آمدم اینجا دراز کشیدم صدای قورقورشان را بشنوم. نمیبینمشان، فقط صداشان میآید. وقتی هم میپرند، اگر یکیشان اتفاقاً از اینطرف بپرد، رو به غروب، میبینمش.
گفت: خوش به حالت که هنوز برایت حوصله مانده. من که نمیفهمم کی غروب میشود یا اصلاً خورشید از کدام طرف غروب میکنند.
گفتم: بگیر زیر بغل مرا تا نشانت بدهم.
نگرفت. هی هم حرف توی حرف آورد تا من یادم برود. وقتی میرفت، گفت: اگر سر بهت نمیزنم باید ببخشی، گرفتارم به خدا.
گرفتاری دارد. گرفتار نیست این صندوقدار سابق بانک صادرات. آن بابا گرفتار بود. استاد میگفت: از آنوقت تا حالا من دربند نرفتهام، حتماً گرفتار نشدهام.
بهمن گفت: قبول نیست، باید یک چیز دیگر تعریف کنی، چیزی که سر خودت آمده باشد.
جناب صداقت گفت: نه، نه، باید برقصد.
استاد گفت: باشد میرقصم، گرچه هیچوقت نرقصیدهام.
خوب، رقصید. خشک بود بدنش، دست و پاش انگار چند تکه چوب بود، اما رقصید. میشنوی، امینه آغا؟ رقصید و هی سر و دست تکان داد، چرخ و نیمچرخ زد و هی، مثلاً، قر به کمرش گذاشت. بالاخره هم نشست و یکدفعه زد زیر گریه. میگفت: من نمیتوانم.
کجاست حالا؟ گوشِت با من است؟ گفت: نمیتوانم. من هیچوقت نرقصیدهام. ترسیدهام که برقصم یا بخوانم، حتی توی حمام تکوتنها صدام را ول بدهم.
میترسند آن پایین شاید، مثلاً این همسایه زیری که دیگر در گوشهی بیداد نمیزند. شاید هم خبری هست که نمیخواهید به من بگویید. خبری شده، امینه آغا؟ مرگ بچههات راستش را به من بگو، این مدت که من افتادهام رقصیدن که ورنیفتاده؛ کوچهباغی خواندن؛ گرفتار طرهی زلفی شدن؟ من میخواهم بفهمم، حق دارم. وقتی میشود عکس آغاز خلقت را گرفت، چرا من نتوانم بفهمم که در آن سی چهل متر پایین، پشت این ساختمان، چه خبر است؟ بیا بگیر زیر بال مرا بروم ببینم چه خبر شده که دختر من، عزیز بابا، پانزده سال است یک تلفن نمیکند یا یک بندانگشت نامه نمینویسد، و هی صفیه میآید میگوید:
– صدیقه سلام رساند.
صدسال سیاه نمیخواهم سلام برساند. شنیدی چی گفتم؟ گفتم: «صدسال سیاه نمیخواهم سلام برساند.» وقتی من نمیبینمش، سلامش به چه دردم میخورد؟ نکند بلایی سرش آمده؟ با توام، امینه آغا! گرفتاری بد است، اما اگر آدم گرفتار چیزی باشد، مثل آن مکانیک، که طوری نیست. بیدار که میشود، میفهمد که چرا بیدار شده. همین را میخواستم بگویم. اما نه، یک چیز دیگری داشتم میگفتم. آره، میگفتم، یک بابایی همین یک ساعت پیش تلفن کرد که:
– امروز عصر دو تا جوان ساعت پنج میآیند توی میدان ونک که برقصند.
تو که رفتی بیرون تلفن کرد. مطمئن نیستم که گفته باشد ونک، اما مطمئنم که گفت میخواهند برقصند. من هم زنگ زدم به اصغر، گفتم:
– عمو، شنیدی که دو تا جوان خیال دارند سر پنج بعدازظهر توی میدان ونک برقصند؟
گفت: که چی؟
گفتم: چیش را نمیدانم. اما مطمئنم که میرقصند.
از خودم دارم در میآورم، هی هم زنگ زدم. به استاد گفتم: به شادی عکس گرفتن از آغاز خلقت میخواهند برقصند.
گفت: این یک چیزی، من هم حتماً میآیم.
وقتی صدای در آمد و تو انگار آمدی، داشت همین را میگفت. بیا تو هم زنگ بزن و همین را بگو. به هر کس که دلت خواست زنگ بزن. بعد هم کمک کن بنشینم، شلوارم را هم بده تنم کنم. نو باشد. بعد هم باهم میرویم پایین، هی از اینوآن میپرسیم. از راننده تاکسی، من میپرسم: راسته که گفتهاند امروز یک پسر و یک دختر جوان میخواهند بیایند توی میدان ونک برقصند؟
اگر پرسید: چه ساعتی؟
میگوییم: سر پنج عصر
بعد هم میرویم همانجا، کنار میدان، روی یک نیمکت مینشینیم. فقط هم کافی است به یکی دو نفر خبر بدهیم و بعد برویم آن وسط روی یک نیمکت بنشینیم. خوب، اگر سر پنج دو تا آمدند که هیچ، اگرنه این دیلاق را تو میدهی زیر این بغلم و آنیکی را هم زیر این، تو هم بلند میشوی و بعد دوتایی. شنیدی چی گفتم، امینه آغا؟ چرا حرفی نمیزنی؟
۱۴ آبان ۱۳۷۲