از آشنایی با شما خوشوقتم
جویس کارول اوتس
هیچکس به یاد نمیآورد که بحث چگونه درگرفت. شب جمعه بود و آنها دو زوج که هیچ کدام زن و شوهر نبودند به یک رستوران چینى رفته بودند که پاتوغشان بود. زنها و یکى از آن دو مرد مدتها پیش ازدواج کرده بودند و اکنون حتى خاطره طلاق هم در ذهنشان رنگ باخته بود. براى آدمى که به چهل سالگى نزدیک مىشود و زندگى ناآرامى داشته است بسیارى چیزها به تاریخ تبدیل مىشود. موضوع بحث زایمان بود. زنها صاحب بچه بودند و مرد مسنتر در زندگى زناشویىاش که اکنون به یک واقعه تاریخى تبدیل شده بود طعم پدر بودن را چشیده بود. فقط خانمها صحبت میکردند. مانند دختهاى جوان مقابل هم نشسته بودند، میگفتند و مىخندیدند.
کنستانس گفت: وقتى بچه اولام را زاییدم همه یک زایمان طبیعى داشتند. مادرم ترسیده بود. براى همین او را از من دور نگه داشتند. مىدانستم او به نسل ناآگاه گذشته تعلق دارد. من در انتظار نوعى زایمان بودم که هرگز تجربهاش نکردم. آنچه که تجربه کردم این بود که دردهاى زایمان از همان اول هر چهار دقیقه یکبار به سراغم مىآمد نه اینکه ابتدا درد هر بیست دقیقه یکبار سراغام بیاید و بعد سریعتر شود و من داشتم از ترس مىمردم و به نظر مىآمد که شوهرم وقتى که داشت مرا به بیمارستان مىرساند نمىتوانست موقع رانندگى چشمهایاش را روى جاده متمرکز کند و بعد من سىوشش ساعت درد کشیدم بدون هیچ داروى مسکن و آخر سر آنقدر ناتوان بودم که ضربان قلبام به شمارش افتاده بود. وقتاش که شد نمىتوانستم زور بزنم. مثل یک حیوان زوزه مىکشیدم و شوهرم دو بار غش کرد و عاقبت سزارینام کردند دقیقاً همان چیزى که گمان مىکردم باید از آن بپرهیزم. خداى من! بیچاره شده بودم. مرین گفت: اینها همه درست. اما نتیجهاش این بود که صاحب یک بچه شدى. درست است! صاحب یک بچه مى شوى. مرین گفت: زایمان اول من هم سخت بود. البته مثل تو درد نکشیدم. در عوض در ماههاى اول حاملگى اینقدر بیمار، افسرده و وحشتزده بودم که باوجود اینکه دلم مىخواست یک زایمان طبیعى داشته باشم، اما هیچکس آن را به من توصیه نمىکرد. براى همین از فکرش بیرون آمدم. زایمانم با چنگک (فورسپس) بود. مىدانى که چطور است. آه! در آن حال گیجوگول وقتى که به هوش آمدم و یک نفر بچه را به من داد فکر کردم آن بچه خودم هستم. فکرم آشفته بود و مغزم درست کار نمىکرد. حساب زمان از دستم دررفته بود و فکر کردم که نوزاد خود من هستم.
کنستانس گفت: اوه! مىدانم منظورت چیست. من موقع زایمان دخترم حالم اینطور بود. البته جدى نبود. قدرى خیالاتى شده بودم. این خیالها خیلى عجیب وغریباند. آره. اما مىگذرند. اینقدر که آدم گرفتار بچهدارى مىشود. و یادگرفتن شیر دادن به بچه! که یک ضربه فنىست. زنها مثل دختربچهها هر و کر مىکردند.
مردها با احترام اما اندکى معذب به حرف همراهانشان گوش مىدادند. مورفى، یکى از آن دو مرد که دو بار ازدواج کرده و جدا شده بود و چند تا بچه داشت و بزرگترینشان هجده ساله بود، رو به زنان کرد و گفت: سوال من از شماها این است که فکر مىکنید اگر مىدانستید زایمان اینقدر دردناک است حاضر بودید به آن تن بدهید؟
زنها با تعجب به او نگاه کردند. کنستانس، معشوقهاش گفت: اینقدر دردناک، مورف؟! تو از درد زایمان چى مىدانى؟
مرین که در این میان رفته بود در جلد یک آدم منطقى، گفت: البته باید اعتراف کرد که درد زایمان خیلى زیاد است. اما درد تمام موضوع نیست. تو دوباره حاضرى بچهدار بشوى؟ البته باز هم بچهدار مىشدم. من عاشق بچههام هستم. تو مگر بچههات را دوست ندارى؟
مورفى رو به کنستانس کرد. گفت: تو دوباره بچهدار مىشدى؟
کنستانس که رنجیده بود، گفت: این دیگر دارد توهینآمیز مىشود. معلوم است که مىشدم.
چرا توهینآمیز؟ من فقط سوال کردم، یک سوال فرضى.
چه چیزش فرضىست؟ ما داریم درباره دختر و پسرم صحبت مىکنیم که واقعاً وجود دارند و تو مىشناسىشان و فکر مىکردم دوستشان دارى.
مورفى گفت: مىدانم وجود دارند. هر دو هم بچههاى محشرى هستند. اما براى داشتنشان تن به چه مصیبتى که ندادى.
تد، مرد دیگر داخل صحبت شد و گفت: منظور مورفى همین است.
زنها با هم شروع کردند به حرف زدن. کنستانس پیشى گرفت: ببین! البته که خیلى دردناک است. انگار تمام بدنت پیچ و تاب مىخورد و دو شقه مىشود. البته که خیلى هولناک است، و هر بار هم با دفعه قبل فرق مىکند. طورى که هیچ وقت آنطور نیست که انتظارش را داشتى. با این همه آخر سر صاحب یک بچه هستى. مىفهمى که چه مىگویم؟
مرین گفت: صاحب یک بچه نه یک سنگ کلیه.
مورفى چند ماه قبل یک بیمارى سنگ کلیه را از سر گذرانده بود. او را از محل کارش مستقیم با آمبولانس به بیمارستان دانشگاه برده بودند. رنگاش چنان پریده و حالاش چنان وخیم بود که همکاراناش آنهایى که او را در آن حال و روز دیده بودند نشناختندش. براى همین خندیدن در این لحظه دور از انصاف بود. اما زنها زدند زیر خنده و به خنده آنها تد و اندکى بعد مورفى هم به خنده افتاد. زنها از ته دل مىخندیدند و خندهشان آمیخته با ریشخند بود. گارسن در این میان صورتحساب را همراه با یک بشقاب پرتقال قاچشده آورده بود. باقى میزها، همه خالى شده بود. تابلوى نئون که روى آن نوشته شده بود «رستوران دانگ» از مدتها پیش خاموش بود. وقتى شروع کردند به باز کردن فالهاشان بحث داشت خاتمه مىیافت. اما مورفى که از هیچ موضوعى به آسانى نمىگذشت به تد گفت: چطور از پسش برمىآیند؟ زنها چطور حاضرند دوباره تن به زایمان بدهند؟ من که واقعاً نمىفهم چطور چنین چیزى ممکن است. رک و پوست کنده من که جرأتش را نداشتم.
تد شانه بالا انداخت. گفت: من هم جرأتش را نداشتم. تد جوانتر از دیگران بود. از مرین چند سال جوانتر بود. چهره در هم کشید. گفت: حتى شنیدن این حرفها حالم را بد مىکند.
مورفى گفت: وقتى به دبیرستان مىرفتم معلم انگلیسى ما جلو چشم ما بچهاش را انداخت. بعد همه دستش مىانداختند. (با حالت نیمهعصبى و نیمهشوخى) اما من که داشتم زهرهترک مىشدم. همان موقع تکلیفام معلوم شد. منظورم این است: همان موقع در شانزده سالگى فهمیدم که من اگر زن بودم هرگز نمىتوانستم دردى را که مادرم سر زایمان من تحمل کرد به جان بخرم.
زنها با چشمان باز و شگفتزده به مردها نگاه مىکردند. قاچ پرتقال را به دندان مىکشیدند و آب پرتقال از چکوچانهشان راه افتاده بود. مردها درباره صورتحساب صحبتى کردند و کیف پولشان را از جیب درآوردند. تد سرش را تکان مىداد. گفت: اگر بنا بود که من بچه به دنیا بیاورم آه، خداوندا! آن وقت جا داشت که به آینده بشریت شک کرد.
مورفى به زنها چشمک زد. گفت: اگر دست من بود تا حالا نسل انسانهاى اولیه برافتاده بود. یک سنگ کلیه کافىست.
تد اسکناسها را از کیف پولاش بیرون آورد و مثل ورق بازى روى میز انداخت. فکر مىکنم اعتراف وحشتناکىست. من عاشق زندگى هستم. دنیا اساساً جاى زیبایىست. مورفى به اعتراض گفت: من عاشق بچههام هستم و اصولا به بچهها علاقه دارم. در این لحظه مردها زدند زیر خنده. چیزى در صدا یا لحن مورفى، تد را به خنده انداخته بود. مردها ناگهان مثل بچهها مىخندیدند. حالا نخند کى بخند. تنها گارسن براى برداشتن پول شام بىسروصدا آمد و رفت و هیچکس متوجه او نشد. زنها بىحرکت نشسته بودند، نه به مردها نگاه میکردند و نه به یکدیگر. چهرههاشان کشیده و همچون نقاب شده بود.
***
منبع: bestory.ir