آمینتا

داستان کوتاه «آمینتا» / جووانی کومیسو

آمینتا
جووانی کومیسو
 ترجمه: فیروزه مهاجر

حالا می‌توانم اعتراف کنم که علت واقعی رفتنم به سیه‌نا‏۱‎ و تمام کردن تحصیلات دانشگاهیم در آنجا چه بود. به خاطر آمینتا‏۲‎ بود. این نام چوپانی را اشتباهاً به دختر جوان بسیار زیبایی داده بودند. اهالی سیه‌نا اغلب نام فرزندان‌شان را از دیوان شعرا برمی‌گزینند. نعلبندهایی هستند که نام‌شان نارچیزو‏۳‎ یا فیده‌لیو‏۴‎ است. قصاب‌هایی که زفیرو‏۵‎ یا آپولو‏۶‎ نام دارند و چقدر لائورا‏۷‎ و بئاتریچه‏۸‎ ! برای متقاعد کردن خانواده‌ام گفتم که زندگی در سیه‌نا خیلی ارزان است، که وقتم تلف‌ نمی‌شود (شهر درهم‌چپیده‌ای است و دورش دیواری، مثل یک کالج). که استادها همه عالی‌اند، و بنابراین می‌توانم در مدت کوتاهی مدرکم را بگیرم و مشغول کار شوم.

آمینتا را پاییز قبل شناخته بودم. در شهر خودم. همراه با یکی از دوستانم آمده بود. خندان و آراسته. او را تشویق به فرار کرده بود. معتقد بود که می‌تواند برای خودش کاشانه‌ای بنا کند. دوستم جز نواختن ویولن کاری نمی‌دانست. در سینمایی به عنوان ویولن‌زن کار گرفت. اما در عرض یک هفته بدهی‌شان به هتل چنان زیاد شد که پرداخت آن غیرممکن بود. آمینتا پس از اولین روزهای شادی به خاطر تازگی دور بودن از زادگاهش که هرگز از آن بیرون نیامده بود، حالا اندوه‌زده بود و انگار رنج می‌برد.

دوست من برای مشورت پیشم آمد. دختر دائم به مادرش و شهرش می‌اندیشید: مطمئن بود که بخشیده خواهد شد. به دوستم گفتم که بهترین راه حل باز گرداندن دختر است. چنان رنگ و رویش سفید شده بود که انگار دوستم به او گرسنگی می‌داد. برخی اوقات سرفه می‌کرد، اما فکر می‌کردم از سرماست. یک روز صبح او را در خیابان دیدم، هیجان‌زده و لرزان بود، شتابان به طرف ایستگاه قطار می‌رفت. دوستم بدون یک سکه، او را ترک کرده بود و با ویولنش به جستجوی بخت رفته بود، و برایش یک یادداشت خداحافظی گذاشته بود که صاف میان دو انگشت داشت. می‌رفت به ایستگاه، جایی که فکر می‌کرد او را خواهد یافت. پولی که همراه داشتم تنها می‌توانست برای رسیدن به سیه‌نا کافی باشد. قطاری آمادهٔ حرکت بود. او سرش را بر شانهٔ من گذاشت و پول را پذیرفت. ترحم‌انگیز بود، آن همه بی‌دفاع و آن همه زیبا. در لحظهٔ حرکت قطار خودم را سرزنش کردم که چرا گذاشته‌ام برود و، بیشتر به خودم تا به او، وعده می‌دادم که به سراغش خواهم رفت.

سال بعد نزدیکی‌های پایان تابستان به سیه‌نا رفتم. از درهٔ فونته براندا‏۹‎ بوی تند دباغی برمی‌خاست. نشانی او را نداشتم، تنها نامش را می‌دانستم. شهر کوچکی است، امیدوار بودم خیلی زود ببینمش.

گردش روی حصار قلعهٔ معروف شهر لذتی داشت. از آن‌جا همهٔ پیچ‌وخم سراشیبی‌ها را می‌شد دید که جایی سرخ می‌زد و جای دیگر زرد، و در میان‌شان پشته‌هایی از سرو یا گودال‌های عمیق. دیرتر، حدود ظهر، افق به کوه‌های فیروزه‌ای ماره‌مّا‏۱۰‎ محدود می‌شد و آسمان سرتاسر قوس برمی‌داشت، روشن و سبک. شهر با دو برج و کلیساهایش پهلو به گردهٔ تپه‌ها داده است، و شب هر پنجره‌ای روشن از نور چراغ‌ها، مثل قایقی آمادهٔ حرکت است. روی حصار شرقی که از باد در امان است، قسمت اعظم پر است از زنان و دختران آرامی که نفس‌های سنگینی دارند، و وقتی کسی عبور می‌کند از ترس این‌که مبادا راز بیماریشان آشکار شود به سختی جلو سرفه‌هایشان را می‌گیرند. این‌جا بود که یک روز صبح با آمینتا روبه‌رو شدم. لباس نازکی به تن داشت، انگار می‌خواست بقبولاند که حالش خوب است. لحظه‌ای برای شناساندن خویش به هم نگریستیم. بعد او سرخ شد و دست‌های لاغرش لرزید. از دوستم نپرسید. همان‌جا قرار گذاشتیم که هر روز صبح با هم گردشی بکنیم و شهر او را ببینیم. می‌دیدم که باید به او روحیه داد و پیشنهاد کردم گاهی به نقاط اطراف شهر و دهات دورافتاده‌ای برویم که او تعریف‌شان را می‌کرد و نام‌هایشان را برایم می‌گفت. او را تا خانه‌اش که در خیابان تنگ و بی‌نوری قرار داشت همراهی کردم؛ در برابر خانه دکهٔ گل‌فروشی بود، برای او دسته‌ای میموزا خریدم. صبح بعد هم‌دیگر را دیدیم، یک صبح پاییزی زودهنگام بود. باد سرد در کنج خیابان‌ها زوزه می‌کشید، ابرها آن‌قدر پایین می‌آمدند که برج‌ها را می‌پوشاندند و گاه حتی تا کف میدان‌ها می‌رسیدند.

هر چند وقت خورشید رخ می‌نمایاند، اما چند لحظه بعد دوباره خودمان را غرقه در مه می‌یافتیم. او لباس نازکی پوشیده بود، بازوهایش برهنه بود و چتری به دست داشت. متأسف از اینکه لرزان می‌بینمش، در پی محلی بودم که از باد در امان باشد. او وانمود می‌کرد که از هیچ چیز ترسی ندارد. اما لب‌هایش کبود شده بود. امیدوار بودم خورشید بیرون بیاید، اما بیهوده بود. خاک مثل گردبادی برمی‌خاست و تعقیب‌مان می‌کرد؛ بخار مرطوب ابرها مرتب بالا و پایین می‌شد، و ما به کافه‌ای وسط باغ‌ها پناه بردیم. این‌جا به نوشابه‌های بدطعم، جریان باد سردی هم که از درز درهای بد بسته شده می‌وزید، اضافه شد. شروع به سرفه کرد، به من گفت که چیز مهمی نیست، سعی کرد تظاهر کند که خوشحال است، چون می‌دید که برایش نگرانم، اما موفق شدم وادارش کنم که به خانه برگردد. گل‌فروش جلو خانه، روی پیشخوان کوچکش دسته‌های گل نرگس گذاشته بود. آمینتا گل‌های معطر را دوست داشت. برایش دسته‌ای خریدم. گل‌فروش محبت کرد و خواست که باغش را به ما نشان بدهد. محل زیبایی بود، پر از گل، با آلاچیقی از بوته‌های تاک. از آن‌جا می‌شد منظرهٔ تمام شهر را دید. خورشید بالای درهٔ فونته براندا برگشته بود، و چنان می‌درخشید که انگار بر فراز دریایی می‌درخشید. آنجا باد نمی‌وزید. مجبور بودیم از گردش‌مان بگذریم. بنابراین به آمینتا پیشنهاد کردم که صبح را در آن باغ بگذرانیم، جایی که همه‌چیز به‌طرز دلپذیری در برابر چشمان‌مان گسترده بود. خندان پذیرفت، اما متوجه شدم که بر چهره‌اش رنج سنگینی می‌کند.

در آن باغ ساعت‌های بسیاری را کنار هم گذراندیم. خوشه‌های درشت انگور مُشک را حبه‌حبه می‌کَندیم و می‌خوردیم، به گل‌های زیبایی که گل‌فروش نام صحیح‌شان را برای‌مان می‌گفت می‌نگریستیم و به آرامی لمس‌شان می‌کردیم. او ظرافت‌های لهجه‌اش را به من می‌آموخت: «آن گل را پر بکن»، «هلو دو نوع داریم: هلوی معمولی و هلوی هسته‌جدا» و وقتی آب چشمه می‌جوشد و پر از حباب می‌شود به‌اش می‌گوییم کف‌آلود، نه ابرآلود. او از تصحیح اشتباهات لهجه‌ای من لذت می‌برد.

پایین، از ته فونته براندا، می‌شد جیغ خوک‌هایی را شنید که سرشان را می‌بریدند، و نیز داد و قال شاگرد قصاب‌ها را که شاد و خندان برای شستن خون از بازوهای‌شان به طرف دستشویی می‌دویدند. خورشید روی چرم پوست‌هایی که بر پشت بام دباغ‌خانه‌ها پهن بود، بازتاب درخشانی داشت. و آب توی لگن بزرگ که زنان رخت‌شوی آواز‌خوانان لباس‌های‌شان را در آن مشت و مال می‌دادند، برق می‌زد. او روی دیوار کوتاهی نشسته بود و غرقه در اشتیاقی عظیم جوشش زندگی را می‌پایید، و با این وحشت که ممکن است قادر به ادامهٔ آن نباشد، دنبالش می‌کرد.

انگار مراقبت‌های من از او مایهٔ خوشحالی‌اش بود، تا جایی که بیماری‌اش را فراموش می‌کرد؛ اما شاید هم این طور نبود؛ سعی می‌کرد شاد باشد، به این امید که من فراموش کنم بیمار است، و بیهوده می‌کوشید باور کند که موفق شده است، و دستمالی را که هنگام سرفه جلوی دهانش می‌گرفت، به من می‌داد تا از دور دهانم آب شیرین مزهٔ انگور مشکی را پاک کنم.

خسته از ملاحظه‌کاری‌های من، تصمیم گرفت داستان زندگی‌اش را برایم بازگوید، و نقشه‌های آینده‌اش را شرح بدهد، انگار که به این ترتیب و از سر ترحم، آن بوسه‌ای را از من پس می‌گیرد که هرگز به او نداده بودم، بوسه‌ای که می‌توانست آخرین شاهد این زندگی باشد که داشت از او می‌گریخت.

پدرش، که در اثر کار نیمه‌فلج شده بود، به میخواری روی آورده بود. برادر بزرگترش چند ماه قبل مرده بود. شب جان کندنش به پدر پولی می‌دهند تا اکسیژن بخرد، در عوض مست برمی‌گردد و در حالی که پسر روی تختش خرخر می‌کرده، او روی کاناپهٔ اتاق پهلویی دراز می‌کشد و گاه آواز می‌خواند و گاه به پسر فحش می‌دهد. قساوت پدر تا به آن حد بود که اگر مادر برای تقویت او بیفتکی تهیه می‌دید، می‌گفت: «بقیه بیفتک می‌خورند و من نخود سبز، چه غذای گوارایی!» آن وقت آمینتا بیفتک را به او تعارف می‌کرد و او بی‌ناراحتی وجدان می‌خورد. بیماری آمینتا روز به روز شدت می‌گرفت. برایش نسخه‌های مؤثر اما گران می‌نوشتند و درآمدشان حتی آن‌قدر نبود که کفاف خوراک‌شان را بدهد. آمینتا برای گذران می‌بایست به زیبایی‌اش متوسل شود، و پدرش برای یک گیلاس شراب، اشخاصی را به خانه می‌آورد که خودش می‌شناخت.

با دوست من فرار کرده بود به این امید که نجات یابد. حالا دیگر به هیچ‌چیز امید نداشت. با نگاهش خیره به گام‌های محکم و آهنگین چند سربازی که از خیابان‌های زیر باغ پایین می‌رفتند، به من گفت که تا یک هفتهٔ دیگر به سفری خواهد رفت. نخواست بگوید کجا. به‌طور گنگی از خاله‌ای که در لیوورنو‏۱۱‎ داشت حرف زد، اما احساس کردم که دروغ می‌گوید. قول داد برایم نامه بنویسد و توضیح بدهد. برای لحظه‌ای خشونت نومیدانهٔ این تصمیم را درک کردم. به‌علاوه، در او چنان شهامت بی‌حدوحصری می‌دیدم که باعث شرمندگی‌ام بود. اما نمی‌خواستم باور کنم. او همچنان به صدای گام‌های سربازان گوش می‌داد.

دیگر او را ندیدم. شهر، محصور در دیوارهایش، همهٔ وقت مرا مصروف درس خواندن کرد. با علاقهٔ بسیار سر کلاس حاضر می‌شدم و یک عالم یادداشت برمی‌داشتم. شب هیچ تفریحی جز ورق‌بازی نداشتم. در سیه‌نا، همه‌جا ورق‌بازی به راه بود، در کافه‌ها، باشگاه‌ها، خانه‌ها. تنهایی و سر رفتن حوصله مرا به بازی می‌کشاند. وقت کارناوال رسید. شبی مرتب می‌باختم، نه از روی بدبیاری، بلکه چون آشفته بودم. دود و فضای کوچک آن اتاق ناراحتم می‌کرد. آن‌گاه از میان جمعی که سرپا ایستاده بود و بازی را نظاره می‌کرد، یکی از همکلاسی‌هایم به من لبخند زد و انگار که مسئلهٔ بی‌اهمیتی را بازگو می‌کند، گفت:

«می‌دانی آن دختری که همیشه با تو بود مرده است؟»

به این امید که اشتباهی رخ داده باشد، پرسیدم: «آمینتا؟»

«بله، آمینتا، عجیب است، نه؟ اسمش مردانه بود.»

بازی را بی‌توجه به اعتراض دیگران رها کردم و بیرون دویدم. فوراً به خیابان تنگ‌وتاریکی رفتم که خانهٔ او در کنار سایر خانه‌های قدیمی، در آن قرار داشت. شیشه‌های اتاقش از شمع‌هایی روشن بود که آن تو می‌سوخت. در مدخل ساختمان هوای سردی می‌پیچید که بوی دواهای ضدعفونی می‌داد. جرأت بالا رفتن نداشتم. در آن نزدیکی چند زن به گفت‌وگو مشغول بودند، و یکی از آن‌ها وقتی دید دارم رد می‌شوم، انگار برای متوقف کردنم گفت:

«زیبای این خیابان مرده است.»

لحظاتی بود که اطمینان داشتم یک غریبه‌ام، و لحظاتی بود که احساس می‌کردم رفتن و دیدن او وظیفه‌ام است. صبح روز بعد رفتم. زن‌های همسایه توی گل‌فروشی جمع شده بودند و پول روی هم می‌گذاشتند تا تاج گلی بخرند. چند شاخهٔ گل با عطر تند خریدم، از آن‌هایی که او دوست داشت. گل‌فروش به من گفت که همیشه از دیدن من با آن دختر که آن‌قدر مریض بود، حیرت می‌کرده است. در بالا رفتن از پله‌های سرد و سست، به دردی می‌اندیشیدم که او باید در هنگام بالا رفتن از آن‌ها کشیده باشد. چند زنی که در پاگرد پله‌ها ایستاده بودند، مرا شناختند و مثل خویشاوندی همراهی‌ام کردند. پیرزنی به من گفت:

«دوست عزیز من، همیشه از شما حرف می‌زد.»

به اتاق وارد شدم. همه‌چیز ساکن بود. روی چهار صندلی تابوت باز و درونش، زیر توری، او. شمع‌ها در گوشه‌ها آرام آرام شعله می‌کشیدند. تخت او خاکستری و سخت مثل سنگ، و اتاق برهنه. مادرش از گوشه‌ای بالای سر او رفت و تور را بلند کرد:

«به نظر شما آمینتای من زیبا نبود؟» چهره‌ای ورم‌کرده دیدم به رنگ خاک، با دهانی نیمه‌باز؛ گل‌ها را روی پایش گذاشتم.

نمی‌خواستم دیگر نگاهش کنم. گیج بیرون رفتم، انگار ترسیده بودم. نمی‌دانستم به کجا بروم. به خیابان اصلی رسیدم. انبوه جمعیت شاد و خندان از مقابل می‌آمد. ویترین مغازه‌ها پر بود از صورتک‌های مقوایی که برای نقاب فروخته می‌شد. ورم‌کرده، با دهان باز. جمعیت بی‌شمار بود. و انگار همه مرا می‌شناختند، به من نگاه می‌کردند و‌ می‌خندیدند. به دانشگاه پناه بردم. درس داشتیم. استاد با لحنی دلپذیر و متقاعدکننده و دقیق صحبت می‌کرد، به خودش زحمت می‌داد تا مسئلهٔ جالب توجهی را شرح بدهد. به چهرهٔ گُرگرفتهٔ او نگاه می‌کردم، چون همهٔ نیرویش را به کار گرفته بود تا نظر خاص خودش را در مورد آن مسئله به ما بقبولاند. او را نگاه می‌کردم، اما انگار از اتاقی دیگر، از فشاری که به خودش می‌آورد، خنده‌ام می‌گرفت، و اگر به بهانهٔ یادداشت برداشتن، سر روی دفترم خم کردم، تنها برای دیوانه‌وار کشیدن طرحی از چهره‌ای ورم‌کرده، با دهانی نیمه‌باز، بود.

***

پانوشت‌ها

  1. Siena
  2. Aminta نام چکامهٔ شبانی معروف تاسّو (۱۵۹۵–۱۵۴۴) و یکی از دو شخصیت اصلی آن. -م.
  3. Narciso
  4. Fidelio
  5. Zefiro
  6. Apollo
  7. Laura
  8. Beatrice
  9. Fonte branda
  10. Maremma
  11. Livorno

منبع: shortstories.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *