داستان کوتاه
آرزوی قدرت
نوشته: جلال آل احمد
زیرهچی هنوز از پلههای سر بازار بالا نرفته بود و خودش را به خیابان نرسانده بود که باز به یکی از این تفنگ به دوشها برخورد و بیشتر ناراحت شد. تجارتخانهای که زیرهچی در آن کار میکرد همان سر بازار بود و او از تجارتخانه که در میآمد میخواست به تلگرافخانه برود و همان از در تجارتخانه که بیرون میآمد باز ناراحت شده بود. از این که نمیتوانست حروف ماشینشدهی تلگراف را بخواند باز غصهاش شده بود. ولی این غصهاش را زود فراموش کرد و به سرباز تفنگ به دوش فکر میکرد که فکرش را ناراحتتر کرده بود.
زیرهچی مدتها بود هر وقت در کوچه و خیابان چشمش به تفنگ روی دوش یک سرباز یا ژاندارم میافتاد ناراحت میشد. و خودش هم نمیفهمید چرا. یعنی ناراحت که نمیشد اضطراب مخصوصی به او دست میداد و چندشش میشد. رنگش میپرید و چند دقیقهای میایستاد و یا دنبال آن سرباز یا ژاندارم چند قدم میرفت و بعد هم اگر واقعهای اتفاق نمیافتاد و چیزی او را به حال خودش باز نمیگرداند معلوم نبود تا چه وقت به همان حال میماند و به تفنگ روی دوش آن سرباز یا ژاندارم ماتزده نگاه میکرد.
در این گونه مواقع زیرهچی پس از این که به حال خود باز میگشت و میخواست دنبال کار خود برود تصمیم میگرفت و بعد دربارهی این مسأله فکر میکرد و سرانجام به نتیجهای برسد. یعنی فکر کند که چرا هر وقت چشمش به یک تفنگ میافتد این طور از خود بیخود میشود؟ اضطرابی به او دست میدهد و دست و دلش هم میلرزد؟ و خودش را فراموش میکند. زیرهچی میخواست اولاً بداند چرا این حالت به او دست میدهد و بعد بفهمد که اصلاً در چنین مواقعی چه طور میشد؟ چه حالتی به او دست میدهد؟ امید، انتظار، وحشت، ترس یا آرزو… و سرانجام وقتی چشمش به یک تفنگ میافتد چه جور میشود؟ چه چیزش میشود؟ این را میخواست بداند.
یک بار با یکی از رفقای خود در خیابان شاهآباد به یکی از همین تفنگ به دوشها برخوردند. او باز بیاختیار شد و قدمهایش خود به خود آهسته گردید و مات و مبهوت به تفنگ نو براق روی دوش نظامی زل زده بود و نگاه میکرد. وقتی رفیقش که از او جلو افتاده بود ملتفت شد برگشت بازوی او را گرفت و با خود کشید و دوباره راهش انداخت و او خود به خود و بی این که رفیقش چیزی از او بپرسد در تفسیر این حرکت غیرعادی گفته بود:
– دیدی چه تفنگ قشنگی بود؟!
وقتی این حرف را زده بود هنوز از زیر گوش آن که تفنگ به دوش داشت دور نشده بودند و آن نظامی که خود تفنگ داشتن وادارش میکرد خیلی بدگمان باشد ناچار به این حرف او با بدگمانی نگریسته بود و او وقتی با رفیقش دور شده بود مدتی پاشنهی پای آنها را با کنجکاوی و انزجار نگریسته بود. رفیقش بعد وقتی که خواستند پایین لالهزار از هم جدا شوند این را برایش گفت. گفت که نظامی چه طور آنها را با بدگمانی نگاه کرده بود…
زیرهچی همان طور که از پیادهروی ناصرخسرو به زحمت به سمت بالا میرفت و از میان مردمی که شانه به شانهی هم و با عجله میآمدند و میرفتند میگذشت به همین فکر میکرد. فقط در همان دقیقهای که چنین برخوردهایی دست میداد ممکن بود عاقبت این تصمیم را عملی کند. خود او این را سرانجام فهمیده بود و روی همین اصل تصمیم گرفته بود امروز اگر چنین فرصتی دست داد از فرو رفتن در آن حالت جذبه و شوقی که فکر او را به خود مصروف میداشت و در فراموشی گمش میکرد اجتناب کند. کمی هوشیارتر باشد تا بتواند دست آخر تصمیم خود را عملی کند.
تازه به شمسالاماره رسیده بود که باز به یک جفت از این تفنگدارها برخورد. آنها وسط خیابان بودند و او از پیادهرو میرفت. خواست به آن سمت برود ولی خیابان خیلی شلوغ بود و او ترسید. و گذشته از آن یک ردیف ماشین و اتوبوس میان او و تفنگ به دوشها فاصله شدند و او ناچار از تصمیم خود منصرف گشت. و همان طور که میرفت دنبالهی افکار خود را نیز رها نمیکرد.
زیرهچی وقتی بچه بود یک روز که خانه خلوت بود و او توی بساط خرده ریز عمویش میگشت یک سرنیزهی زنگزده کج مثل چاقوهای ضامندار ولی خیلی بلندتر پیدا کرده بود. عمویش میگفتند وقتی او هنوز بچه بوده است خودش را چیزخور کرده بود و یک روز صبح نعش سیاه شده و از شکل برگشتهی او را پشت در بستهی اتاقش یافته بودند. خود او هیچ خاطرهای از عمویش نداشت و عاقبت هم نفهمید که چرا خودش را چیزخور کرده بوده است. ولی از وقتی که آن سرنیزه را پیدا کرده بود نمیدانست چرا در فکرش هی سعی میکرد میان این سرنیزه کج و زنگزده و چیزخور شدن عمویش رابطهای پیدا کند. نمیدانست چرا آن اوایل هر وقت چشمش به سرنیزهاش میافتاد توی فکر عمویش میرفت. یادش بود در همان اوان که پدرش او را از مدرسه در آورده بود و به بازار گذاشته بود میخواست از پدرش بپرسد که چرا عمو خودش را با سرنیزهاش نکشته بوده که زودتر راحت شود و چرا خودش را چیزخور کرده بوده و از شکل انداخته است؟ ولی از ترس این که مبادا پدرش بفهمد سرنیزهی عمویش را برداشته از این سؤال در گذشته بود.
زیرهچی به قدری در افکار خود و خاطرات کودکی فرو رفته بود که ملتفت نشد از پهلوی یک جفت تفنگ به دوش دیگر رد شده است. و همان طور که از پیادهرو خیلی آهسته میگذشت در افکار خود نیز غوطه میخورد. دنبالهی افکارش داشت خیلی دراز میشد. هنوز به باب همایون نرسیده بود. پیادهرو هنوز شلوغ بود و او از فکری به فکر دیگر میپرید. زیرهچی مدتها بود که زن گرفته بود و حالا سه تا بچه داشت ولی هنوز سرنیزهی کج عمویش را توی صندوقچهی بساط خردهریز خود حفظ کرده بود و هر وقت فرصت میکرد و زن و بچهاش خانه نبودند میرفت سر صندوق درش میآورد و مدتی به دسته و تیغهی آن ور میرفت. به دقت پاکش میکرد که دیگر زنگ نزند.
اما امروز که ورقهی تلگراف تجارتخانه را به تلگرافخانه میبرد تا برای هند مخابره کند وقتی دید دیگر نمیتواند حروف لاتین را بخواند باز دلش تنگ شد. اگر هم میتوانست مثل پیش الفبای فرنگی روی ورقه را بخواند معنی آن را نمیدانست.
زیرهچی از باب همایون مدتی بود که گذشته بود و به دارالفنون چیزی نداشت. پیادهرو کمکم خلوت میشد و او دم به دم منتظر برخورد با یک نظامی تفنگ به دوش بود. و همان طور که میرفت یک بار دیگر به یاد سرنیزهی کج خودش افتاد. و با این یادآوری همهی خاطرههایش را که از سرنیزه و تفنگ و خوابی که دیده بود و نفت لامپایی که آن روز روی زمین ریخته بود و مادرش که وقتی عصر برگشته بود دعوایش کرده بود به یاد آورد. و بعد هم به خاطرش رسید که در این باره تصمیمی دارد که عاقبت باید عملیاش کند.
دم در دارالفنون در خلوتی پیادهرو سرانجام به یک نظامی برخورد. پا آهسته کرد و بیاعتنا دنبال نظامی راه افتاد. نظامی تفنگ سر نیزه دارش را به دوش چپش انداخته بود و دستش را به سینهی قنداق تفنگ حمایل کرده بود و از توی مال روی خیابان کنار جوی آب رو به بالا میرفت. و آهسته بی این که توجه او را جلب کند دنبالش برود و تفنگش را درست وارسی کند و به احساسات خودش برسد.
زیرهچی گر چه از همان اول ته دلش راضی بود نبود که کفالتش درست شود و از خدمت نظام معافش کنند با همهی بدگوییهایی که میرزای تجارتخانهشان از زندگی سربازخانه کرده بود او باز برای زندگی سربازی خود خیالها تراشیده بود ولی عاقبت از طرف تجارتخانه هم اقدام کرده بود و او که موقع مشمول شدنش بچه هم داشت ناچار کفیل شناخته شد و گرچه ظاهراً راضی بود ولی باز ته دلش خیلی مایل بود که چند صباحی در سربازخانه زندگی کند. او آرزو داشت از نزدیک با زندگی نظامیان آشنا شود و در کنار آنها چند روزی زندگی کند و بتواند تفنگ آنها را لمس کند و آن پوتینهای سنگین را بپوشد. از ورود به زندگی نظامیان یک مقصود دیگر هم داشت. این که بتواند سرنیزهی بیکار افتادهی خودش را عاقبت به کاری بزند. آخر تا کی در صندوقچهاش گرد بخورد؟
نظامی تفنگ به دوش تا آخر حد کشیک خود را پیمود و برگشت. و چشمش به زیرهچی افتاد که از پشت سر او میآمد. ولی چیزی ملتفت نشد. زیرهچی دو سه قدم دیگر رفت. بعد ایستاد. کمی صبر کرد و آن وقت برگشت و دوباره پشت سر نظامی به راه افتاد. باز در فکرهای خود غوطهور بود و همچنان دنبال نظامی قدم بر میداشت وقتی خوب آرام شد به خودش گفت «این تفنگا انقد قشنگاند که آدم همین طوری دلش میخواد یکیش را داشته باشه» و بعد فکر کرد که چه خوب بود این تفنگ مال او بود و او میتوانست سرنیزهی کج خودش را که مدتها پیش به زحمت زنگش را پاک کرده بود سر آن بزند و روی دوشش بیندازد و…
و همین طور فکر میکرد که نظامی تفنگ به دوش باز برگشت و این بار که او را دید شک برش داشت. کمی او را خیره خیره نگاه کرد و بعد رفت. زیرهچی ول کن نبود. ولی دیگر این بار نمیشد به عجله برگشت. همان طور که نظامی باز داشت پایین میآمد پیادهرو خلوتتر شده بود. او صبر کرد تا نظامی دوباره به بالا برگشت و آن وقت با احتیاط نزدیک شد و دنبالش افتاد. ولی این بار با ترس و لرز دنبال نظامی افتاد. دلش میتپید. خیلی دلش میتپید و نمیدانست از چه میترسد. ولی هنوز دو قدم دنبال نظامی نرفته بود که تفنگ روی دوش نظامی تکان خورد و نظامی یک دفعه ایستاد! روی پایش جور عجیبی چرخ خورد و زیرهچی تا آمد بفهمد که چرا این همه فحش و ناسزا میدهد یک پاسبان هم از راه رسید و دوتایی او را به کلانتری بردند. زیرهچی را چهار روز بعد آزاد کردند در حالی که او به خاطر صندوقچهی بساط خردهریزش بیش از همیشه مضطرب بود.
وقتی در آهنین زندان پشت سر او صدا کرد و بسته شد و او پادوی تجارتخانهاش را دید که در انتظارش ایستاده روی پیشانیاش از خجالت عرق نشست. در شهر مدتها بود حکومت نظامی برقرار بود و میبایست جان و مال مردم را از هر گونه خطر احتمالی حفظ میکردند. زیرهچی را هم لابد به همین علت گرفته بودند.
زیرهچی خیلی دلش میخواست سؤالهایش را از پادوی تجارتخانهشان بپرسد. ولی خجالت میکشید. حتی از این که داشت هم پا راه میرفت خجالت میکشید. حس میکرد که کوچکتر از او شده است. ولی پسرک پادو گویا چیزی میدانست و مثل کسی که حوصلهاش سر رفته باشد و تحمل این سکوت را نداشته باشد همان طور که پا به پای زیرهچی میدوید زیر لب گفت:
– پدرسگا خونهتون رو هم گشتند!
و زیرهچی بی این که بفهمد چه میگوید گفت:
– میدونم.
و آشوب دلش دو چندان شد. چه چیز را میدانست؟ از کجا میدانست.
زیرهچی به بازار نرفت و پادوی تجارتخانه را به بازار روانه کرد و به او گفت که تا ظهر خودش را به بازار خواهد رساند و به عجله راه خانهشان را در پیش گرفت. زیرهچی دیگر به هیچ چیزی فکر نمیکرد. حالا همهاش در فکر صندوقچهی بساط خردهریز خودش بود که نمیدانست چه بلایی به سرش آمده است. همهی اسرار او از دوران کودکیش تا به حال که زن و بچهدار شده بود در این صندوق نهفته بود.
از کوچه و پس کوچهها انداخت و با عجله خودش را به خانه رساند. در خانه همه منتظرش بودند. دیشب از تجارتخانه خبر داده بودند که فردا آزاد خواهد شد. و حالا همه چشم به راه دوخته بودند نشسته بودند. در باز بود و او یکسره وارد شد. از دالان پایین آمد. از بغل پسرش که نمیدانست از وجد و شعف چه کار کند گذشت و بیاعتنا به گریههای زنش که معلوم نبود از روی خوشحالی بود یا چیز دیگر و بیتوجه به همهی اهل خانه که یک باره دور او ریختند و سؤالهای پی در پیشان روی لبها خشک شده بود و بی این که به سلام کسی جواب دهد یک راست به طرف صندوقخانه رفت. همه توی اتاق دور هم جمع شده بودند و ساکت ایستاده بودند و کسی جرأت نداشت چیزی بگوید و او را از آن چه گذشته بود خبردار کند.
زیرهچی در صندوق را به عجله و با سرو صدا به عقب انداخت. در سخت به دیوار خورد و دوباره برگشت… ولی سرنیزه نبود… در صندوق روی دست زیرهچی فرود آمد و او دیگر چیزی نمیفهمید. مثل این که طاق صندوقخانه خراب شده و روی سر او ریخت. مثل این که یک نظامی تفنگ به دوش با قنداق تفنگش به سر او کوفت و یا مثل این که با همان سرنیزه از عقب به سر او فرو کردند و او گیج شد و همان طور که قفل در صندوقچهاش در دستش مانده بود روی کف صندوقچهاش در دستش مانده بود روی کف صندوقخانه بیهوش افتاد.