داستان کوتاه
آبروی ازدسترفته
نوشته: جلال آل احمد
وقتی کلوب را چاپیدند و در و شیشهاش را شکستند و تابلواش را پایین کشیدند و تکهتکه کردند و توی شهر راه افتادند، هنوز جنجالشان به آنطرفها نرسیده بود که دروهمسایهها و کاسبکارهای محل دکانهای خود را تند و تند تخته کردند و به عجله یک آیهالکرسی خواندند و به قفل فوت کردند و همچنان که با کلید دکانشان بازی میکردند، به انتظار وقایع، کنار پیادهرو شروع کردند به قدم زدن.
میرزا حسن کتابفروش همسایه دستپاچه شده بود. شاگرد خود را پشت بساط نشاند و به عجله خود را به «هرازانی» رساند. و به خواهش و تمنا و بعد هم بهزور او را مجبور کرد دکانش را ببندد و راه بیفتد. و خیلی بهزحمت توانست او را به خانهٔ خود ببرد و تا فردا صبح مخفیاش کند.
هرازانی خودش را میخورد. روی پایش بند نبود. چند بار به رفیقش میرزاحسن بد هم گفت ولی بعد پشیمان شد عذر خواست. درحالیکه توی اتاق خانهٔ او نشسته بود و از دور به جنجالی که خیابانهای شهر را یکیک فرامیگرفت، گوش میداد و لای حافظ خوشچاپی که دم دستش بود معلوم نبود دنبال چه میگشت، به مسائلی میاندیشید که به زندگی گذشتهٔ او مربوط بود. یادش میآمد حتی قبل از آنکه وارد سیاست شود میرزاحسن همینطور نسبت به او علاقهمندی نشان میداد. یادش رفته بود که دوستی آنها از کی شروع شده است. سه بار سر مسئلهٔ کرایه دکان و دو دفعه هم موقعی که مأمور مالیات بر درآمد باعث دردسر او شده بود رفیق کتابفروشش به او کمک کرده بود و با شهادت معتبر خودش کار او را روبهراه ساخته بود.
– راستی راستی من نمیدونستم اینقدرم میشه دیوونه بود!
هرازانی ساکت ماند و چیزی در جواب رفیقش که بساط سماور را در گوشهای میچید نگفت. و او دوباره پرسید:
– خوب آخرش میخواستی چیکار کنی؟
– چیکار کنم؟ هیچ چی. بزارم دکونم واز بمونه و اونا بیاند ببینم چه غلطی میتونند بکنند.
– چه غلطی میتونند بکنند؟ هه! خوب میآمدند دکون تورم میچاپیدند و دروتختهاش رو خورد و خاکشیر میکردند. و اگه دستشون به خودتم میرسید کلک تو را هم میکندند.
– اینطورهام نیست میرزا… اگه میتونستند به دکون من چپ نیگاه کنن من اسممو عوض میکردم.
میرزا حسن دوتا چایی ریخت. روی عسلی گذاشت. در گنجه را باز کرد. یک پاکت سیگار و یک شیشه آبلیمو بیرون آورد و دوباره پرسید:
– که اینطور؟ … بله؟ خیال میکنی اونا از تو میترسند؟ اونم این لجارههائی که این روزها شیر شدهاند؟ اگه خیلی هم به خودت زحمت میدادی خوب خدمتت میرسیدند. اونش به جهنم! آبروی پنجاهسالهات تو این شهر میریخت…
یکی خیلی به عجله در میزد. در را باز کردند. دختر هرازانی بود. سراسیمه وارد شد و از پدرش خبر میگرفت. او را توی اتاق بردند. پدرش را که دید آرام شد و هرچه اصرار کردند نماند چایی بخورد. و رفت که به خانهٔ خودشان خبر بدهد.
هرازانی درست در افکار خود فرورفته بود. مثل آنکه به او اهانتی کرده باشند. مثلاینکه به او فحش داده باشند. نمیدانست چهاش شده. ولی حس کرد که دارد خفه میشود. خیس عرق میشد. هوا سرد بود ولی او داشت میسوخت. روحش خفه شده بود. ناراضی بود. نمیتوانست صبر کند. روی پایش بند نبود. چند بار به کلهاش زد و بلند شد که برود و دکانش را باز کند و تا سروصدا نیفتاده در مقابل این لجارهها قد علم کند و پوزهٔ چندتاشان را خورد کند و نشان بدهد که هیچ غلطی هم نمیتوانند بکنند. ولی رفیقش نگذاشت و هر بار او را به حیلهای سرگرم کرد و نگهداشت.
هرازانی سقط فروش بود. در شهر همه او را میشناختند. نمیخواست مردم خیال کنند که در روز مبادا او هم دکان خود را بسته و فرار کرده و در گوشهای پنهان شده است. این فکر مغزش را میخورد. نمیتوانست بر خود هموار کند. بالاخره خود را از پیچوخم افکار خود بیرون کشید و گفت: – میرزا… از همهٔ این حرفها گذشته اگه تو خودت جای من بودی چیکار میکردی؟
– هیچ چی. دو سه روز صبر میکردم. سروصداها که میخوابید دوباره میرفتم دکونم رو وامیکردم و پشت بساطم میگرفتم مینشستم.
– همین؟ اونوقت نمیگفتند بیغیرت الدنگ؟ پس فرق تو با اونایی که این روزها تو تمبونشون خرابی کردهاند چی بود؟ بی رودرواسی بگم، میرزا! اونوقت اگه من رفیق تو بودم حاضر نبودم دیگه بهت سلام هم بکنم.
میرزا حسن تبسمی کرد. یک دور دیگر چایی ریخت و گفت:
– تو خیلی خشکی. خیلی هم جوشی هستی. از همهٔ اینها گذشته، آخه عقل هم خوب چیزیه…
و هردو ساکت شدند. شب سیه میشد. سروصداها خوابیده بود. از کوچهها جنجالی نمیآمد. میرزاحسن پسرش را به خانهٔ هرازانی فرستاد که بگوید شب منتظر او نباشند و به اصرار او را نگهداشت. خبرهای رادیو باورنکردنی بود. هرازانی حاضر نشد خبرها را تا ته گوش کند. در آن ساعات برای او بیخبری از همهچیز بهتر بود. میخواست فکر کند. میخواست بتواند آسوده فکر کند. پیچ رادیو را گرداند و روی موج دیگری سازوآواز را گرفت. صندلی را به کناری زد. به دیوار تکیه داد و باز در افکار خود فرورفت.
چه روزهای خوش و گرمکنندهای بود! یاد واقعهٔ آن روز افتاد که حشمت میرزا را به وحشت انداخته بود. خودش هم هنوز نمیتوانست قبول کند که همان درد دلها و چارهجوییهای کوچک کوچک او، با دهقانانی که از روستاها برای خرید پیش او میآمدند، اینهمه تأثیر داشته است. بیشتر کاسبی او باهمینگونه دهقانان بود که اغلب پول هم با خود نداشتند. و اغلب چوبخط میزدند و سرخرمن قیمت همهٔ قند و شکر و کبریتی را که از او خریده بودند به جنس میدادند. طبق قراری که قبلاً با دو نفرشان گذاشته بود، و بعدازاینکه داده بود برای تمام روزنامههای مرکز و همهٔ ادارات تلگراف کرده بودند، صبح اول آفتاب صدوپنجاه نفر دهقان جلوی دکان او صف کشیده بودند و انتظار او را میکشیدند. او آن روز چقدر سعی کرده بود که خودش را نبازد و چقدر با غروری که دمبهدم به سراغش میآمد و ناراحتش میکرد کلنجار رفته بود و بالاخره هم نفهمیده بود که توانست بر آن فائق بیاید یا نه.
از آن روز به بعد این یک کار عادی و دائمی هرازانی بود. آن روز اولین بار بود که جلوی یک عدهٔ خیلی زیاد از حق دیگران صحبت میکرد. آن روز حرفهایی زده بود که خودش هم معنایش را درست درک نمیکرد. ولی حرفهایی بود که خوانده بود و به همهٔ آنها اطمینان داشت. خودش نمیفهمید ولی میدانست حقیقتی در آنها هست. همان حقیقتی که همهٔ این دهقانها را واداشته بود صبح سحر از ده خود پیاده راه بیفتند و شش فرسخ راه تا شهر را به عجله طی کنند که اول وقت اداری در شهر باشند.
آن روز حشمت میرزا ناچار شده بود ساکت بماند. بعدها هم هرازانی را نتوانسته بود کاری بکند. خطونشان خیلی کشیده بود. ولی کاری از دستش برنمیآمد. هرازانی فکر میکرد حشمت میرزا که ول کن نخواهد بود. بالاخره به سراغش خواهد آمد. حساب خورده پاک خواهد کرد. ولی اینکه مهم نیست. او با دکان خود چه کند؟ با آبروی خود و با اعتبار چندسالهٔ خود او؟ که همیشه جلوی صف میایستاده و در این کارها از همه پیشدستی میکرده و همهجا خود را اینطور شناسانده است چطور میتواند صبر کند؟ چطور میتواند فرار کند؟ از مقابل این لجارهها فرار کند و توی خانهاش قایم بشود؟ این فکر مغز هرازانی را میخورد. از شب خیلی میگذشت. الآن دکانها همه بستهاند. و خیابانها و کوچههای خلوت شهر خلوتتر شده است وگرنه بلند میشد و یواشکی در را باز میکرد و میرفت پشت دکانش مینشست. نزدیک بود این کار را هم بکند. میرفت و پیشخوان دکان را میکشید و همان پشت آن تا صبح بیدار مینشست. ولی تا تکان خورد رفیقش برخاست و چراغ را روشن کرد. میرزاحسن همان پهلوی او رختخواب خود را انداخته بود و بیدار بود:
– آب میخواهی؟ سیگار نمیکشی؟ مثلاینکه خوابت نمیبره…ها؟
– نه. میخوابم. فکر میکردم.
و هردو سعی کردند بخواب بروند. گاهگاه صدای چرخ کامیونهای باری ارتش از روی شنهای کف خیابانها در هوای شهر میپیچید و در میان سکوتی که شهر را در خود گرفته بود هرازانی در فکر آبروی ازدسترفتهٔ خود بود.
صبح فردا سقط فروشی هرازانی در خیابان اصلی شهر، زودتر از هرروز باز شد. شاگردش ساعت هفت صبح جلوی آن را آبوجارو کرده بود و خود هرازانی پشت ترازوی شاهنگی خود نشسته بود و روزنامه میخواند. کاسبکارهای همسایه که هنوز دستودلشان میلرزید تکتک دکانهای خود را باز میکردند و هفت قل میخواندند و پشت ترازو میایستادند و در انتظار وقایعی بودند که هنوز به سراغشان نیامده بود.
شهر از هرروز خلوتتر بود. صدای پای یابوهایی که آخرین برش پنجههای پائیزه را به شهر میآوردند در هوای خیابان اصلی شهر مدتی طنین میانداخت. و گاهگاه یک ماشین نظامی بهسرعت میگذشت و گردوخاک برپا میکرد.
نزدیکهای ظهر دوباره هو پیچید که بازهم خبرهایی خواهد شد. و همسایهها که نمیدانستند آیا باید دکانهای خود را ببندند یا نه، به دستوپا افتاده بودند. دو سه نفرشان خود را به میرزاحسن کتابفروش رساندند و از او صلاحدید میکردند ولی او اطمینان میداد که خبری نخواهد شد.
هنوز اذان ظهر را نگفته بودند که از طرف فرماندار نظامی دنبال هرازانی آمدند. غضنفر خان پاسبان قدیمی شهر به همراه دو نفر سرباز تازه به شهر رسیده، در دکان سقط فروشیاش او را احضار کردند. میرزا حسن هم دخالت کرد. با پاسبان سلامعلیک کردند. ولی فایدهای نداشت. برای جلوگیری از اغتشاش شهر میبایست هرازانی را به زندان میانداختند و دکان او را مهروموم میساختند.
هرازانی آسوده شده بود. کاسبکارهای همسایه اطمینان خود را بازیافته بودند و شهر از آشوب و بلوا در امان مانده بود. و تا وقتیکه پنجهها دوباره گل کرد و چیزی به جو درو نمانده بود دکان هرازانی مهروموم کرده باقی ماند.