کتاب داستان پلیسی نوجوانان
امیل و کارآگاهان
رمان ساده شده برای نوجوانان
جلد 62 مجموعه کتابهای طلایی
– مترجم: نیره جعفری
– چاپ اول: ۱۳۴۶
-چاپ سوم: ۱۳۵۴
فصل تابستان بود. «امیل فیشر» میخواست برای گذراندن تعطیلات تابستان به شهر و پیش مادربزرگ و خالهاش برود.
روز حرکت، پیش از ظهر، مادرش «خانم فیشر» درحالیکه داشت چمدان او را میبست به او گفت: «خوب، امیل! حالا خودت را آماده کن، بهترین لباست را روی تختت گذاشتم. آن را بپوش و بعد بیا ناهار بخوریم.»
امیل گفت: «چشم، مادر.» مادرش باز گفت: «خوب، بگذار ببینم. چیز دیگری هم هست؟ بقیه لباسهایت در چمدان است. این گلها را هم برای خالهات ببر. وقتیکه نهارت را خوردی، پولهای مادربزرگت را میدهم ببری.»
امیل رفت و لباسهایش را پوشید و موهایش را هم شانه زد. بعد با اشتهای تمام سرگرم خوردن غذا شد.
مادرش خانم فیشر به او گفت: «سلام مرا به خاله و مادربزرگ و دخترخالهات «پولی» برسان. مواظب خودت باش و سعی کن طوری رفتار کنی که همه بگویند چه پسر خوبی است.»
پس از ناهار، مادر امیل از یک جعبه کوچک مقداری پول بیرون آورد و گفت: «این هم هفت لیره. یک اسکناس پنج لیرهای و دو اسکناس یک لیرهای؛ شش لیرهاش را به مادربزرگت بده و بگو که نتوانستم زودتر برایش بفرستم، چون خیلی طول کشید تا پساندازش کردم. یک لیره دیگرش هم برای خرید بلیت برگشتن، و خرجهای دیگرت. پولها را توی یک کیف میگذارم.»
و توی جیب بغلش گذاشت. مادرش گفت: «یادت باشد توی قطار به کسی نگویی که چقدر پول داری.» امیل سرش را تکان داد و گفت: «البته که نمیگویم!»
ممکن است برای خیلیها هفت لیره، پول باارزشی نباشد، اما برای امیل و مادرش، پول زیادی بود. پدر امیل مرده بود و ازاینروی مادرش سخت کار میکرد تا خرج غذا و لباسهایشان و کتابها و مدرسه پسرش را فراهم کند. امیل هم تا آنجا که میتوانست درسهایش را میخواند، نهتنها برای اینکه مادرش را خوشحال کند، او اصلاً به درس و کتاب علاقه فراوان داشت و برای همین بود که در آخر سال وقتی مادرش کارنامه درخشان او را میدید، از خوشحالی زیاد او را غرق بوسه میکرد.
چیزی به وقت حرکت قطار نمانده بود که امیل و مادرش به ایستگاه راهآهن رسیدند. خانم فیشر یک بلیت برای پسرش خرید و غذای راه و دستهگل را به او داد.
چند دقیقه منتظر شدند و سرانجام قطار به آن ایستگاه رسید و امیل سوار شد. مادرش آخرین سفارشها را به او داد و یکبار دیگر یادآوری کرد که مراقب جیب و پولهایش باشد:
امیل توی قطار آمد و وقتیکه روی نیمکت نشست، دستش را در جیبش کرد و از اینکه پولها را سالم و دستنخورده میدید، خیلی خوشحال شد. به مسافرهای دیگر نگاه کرد. هیچکدام از آنها به دزد شبیه نبودند. خانمی که داشت یک کلاه بچه میبافت، پهلوی یک مرد دماغ دراز نشسته بود. کنار پنجره، پهلوی امیل، مردی نشسته بود که کلاه سیاهی بر سر داشت و روزنامه میخواند.
کمی بعد، مرد روزنامه را کنار گذاشت و چند آبنبات از جیبش بیرون آورد و به امیل تعارف کرد.
امیل گفت: «خیلی متشکرم» و یک آبنبات برداشت. آنگاه گفت: «اسم من امیل فیشر است» و کلاهش را از سر برداشت. مرد کلاه سیاهش را از سر برداشت و گفت: «اسم من هم «گرین» است.» کمی به سکوت گذشت.
پسازآن، آقای گرین پرسید: «خوب، خوب، پس تو به شهر میروی؟»
امیل جواب داد: «بله، میروم پیش خاله و مادربزرگم، مادربزرگم مرا خیلی دوست دارد و در ایستگاه به پیشواز من میآید.» در این وقت به یاد اندرزهای مادرش افتاد و برای اینکه بداند پولها در جیبش هستند یا نه، تکانی به خودش داد، صدای آهسته پولها را شنید و خیالش راحت شد. مرد پرسید: «میدانی شهر چه جور جایی است؟»
امیل جواب داد: «نه!» مرد خنده کوتاهی کرد و مثل کسی که دارد چیزی را از نزدیک نشان میدهد گفت: «خوب حتماً ماتت میبرد! بعضی از خانهها تا صد متر بلندی دارند مردم بامها را به آسمان میپیوندند تا باد ساختمانها را نیندازد. اگر کسی شتاب داشته باشد و بخواهد از این سر شهر به آن سر شهر برود، او را توی یک جعبه میگذارند و با پست به مقصدش میرسانند. در شهر بانک هم هست. بانک جایی است که از پولت نگهداری میکند و هر وقت که پولت را بخواهی آن را به خودت پس میدهد؛ اما اگر تو پولی در بانک نداشته باشی میتوانی بروی و سرت را آنجا گرو بگذاری و پنجاه لیره پول بگیری. هیچکس هم نمیتواند بیشتر از دو روز بدون سر زندگی کند و وقتیکه بخواهد سرش را از بانک پس بگیرد، باید شصت لیره پول بدهد. تازه، ماشینهای عجیبوغریبی هم میبینی …»
در همین وقت یکی از مسافرین که بینی بزرگی داشت به گرین گفت: «سر تو الآن باید توی بانک باشد! اینقدر حرف مزخرف برای این بچه نزن!»
قطار بهسرعت میرفت و در چند ایستگاه ایستاد و بعضی از همراهان امیل پیاده شدند بهطوریکه پس از عبور از چند ایستگاه، امیل و مرد کلاهسیاه یعنی همان آقای گرین تنها ماندند. امیل از این وضع زیاد خوشحال نبود. آدم ناشناسی که آبنبات تعارف میکند و قصههای مزخرف میگوید همسفر و دوست خوبی نیست. امیل خواست بازهم از وجود پولها مطمئن شود، اما جرئت نکرد. سرانجام به روشویی قطار رفت و کیف را از جیبش بیرون آورد و پولها را شمرد و آنها را با سنجاق به جیبش دوخت. سنجاق توی دستش فرورفت، اما او اهمیتی نداد و کیف خالی را توی جیبش گذاشت. وقتیکه برگشت آقای گرین در یکگوشه خوابیده بود. امیل خوشحال بود که ناگزیر نیست با او حرف بزند، چون خیلی دوست داشت از پنجره بیرون را نگاه کند. درختها، مزرعهها و خانهها با شتاب از برابر چشمهایش رد میشدند. مدت زیادی به بیرون از پنجره نگاه کرد، دیگر چشمهایش خسته شده بودند و نزدیک بود خوابش ببرد؛ اما از جایش پرید چون نمیبایستی میخوابید. دلش میخواست که کس دیگری هم در آنجا باشد؛ اما هرچند که قطار در چند ایستگاه ایستاد بازهم کسی سوار نشد. امیل به پای خود لگد زد تا خودش را بیدار نگه دارد، درست مثل ساعتهای درس تاریخ. این کار تا مدتی امیل را بیدار نگهداشت و فرصتی میداد تا امیل به گذشتهها و روزهای آینده فکر کند. امیل به خاطر آورد که نمیداند دخترخالهاش «پولی» چه شکلی است. او از دو سال پیش دخترخالهاش را ندیده بود و نمیتوانست صورت او را به یاد بیاورد. همینطور که غرق در فکر و خیالهای دورودراز بود، یکهو، از صندلیاش افتاد! یعنی خوابش برده بود؟ دوباره به پای خودش لگد زد. سعی کرد مگسهای روی شیشه پنجره را بشمرد؛ یکبار از بالا به پایین و یکبار از پایین به بالا آنها را شمرد، اول بیست و چهارتا بودند، بعد بیستوسه تا شدند. امیل به پشت افتاد، نمیدانست چرا اینطور شده است. در همین حال خوابش برد.
از خواب که بیدار شد، قطار تازه میخواست حرکت کند. وقتیکه خواب بود، از روی صندلی به کف کوپه افتاده بود. آهسته، آهسته همهچیز به یادش آمد. او مسافر بود و به شهری دور میرفت و بیتردید بایستی مثل آن آقای کلاهسیاه خوابش برده باشد. ناگهان امیل روی کف کوپه نشست و چشمهایش را مالید و گفت: «چطور؟ او رفته!» زانوهایش میلرزید. از کف کوپه بلند شد و کت خاکآلودش را با دست تکان داد. دست راستش را به جیب بغلش برد:
از پول خبری نبود! مثل آن بود که تمام دنیا را به سرش کوبیدهاند.
گریهاش گرفت! چون میدانست که مادرش چطور چندین ماه جان کنده بود تا هفت لیره برای مادربزرگ و خرج سفر او به شهر، پسانداز کند؛ و حالا بیدقتی او سبب شده بود که دزد پولها را بدزدد. با خودش گفت، حالا چکار باید بکنم؟ چطور میتوانم از قطار پیاده شوم و به مادربزرگم بگویم: (من اینجا هستم، اما هیچ پولی برایتان نیاوردهام و تازه شما باید پول بلیت برگشتنم را هم بدهید!)؟ نه روی رفتن دارم و نه روی برگشتن. آخر با کدام پول بروم و با کدام پول برگردم، چه دنیای بدی است!
میبایستی صبر میکرد تا قطار به ایستگاه بعدی میرسید. قطار از خانههای بزرگ و باغهای پرگل و برگ گذشت و سرعتش را کم کرد. شاید به شهر رسیده بودند.
پس از چند دقیقه، قطار ایستاد. امیل چمدانش را برداشت. درها باز شدند و مردم از سایر کوپههای قطار پیاده شدند. در میان مردم ناگهان چشمش به یک کلاه سیاه افتاد. کلاه مال دزد بود؟ شاید دزد پس از دیدن پول او از قطار پیاده نشده بود و به کوپهی دیگری رفته بود. امیل دستهگل را برداشت و فوراً از قطار پایین پرید. سه نفر با کلاه سیاه در ایستگاه بودند. یکیشان خیلی قدکوتاه بود و دیگری خیلی قدبلند. سومی آقای گرین بود و داشت از ایستگاه بیرون میرفت. به نظر میآمد که شتاب زیادی داشته باشد. امیل به دنبال او دوید، به مردم تنه میزد و پایشان را لگد میکرد: فریاد میزد: «گیرت میآرم! یا حالا یا هیچوقت!»
امیل میخواست خود را به مرد برساند و فریاد بزند: «پولم را بده» اما به نظر نمیرسید مرد به این زودی اعتراف بکند که «خواهش میکنم، پسر عزیزم، بیا، قول میدهم که دیگر دزدی نکنم.» چون معلوم نبود به این آسانیها به حرف درآید. فعلاً مهم این بود که او را از نظر دور نکند.
امیل در پشت خانم چاقی که جلویش راه میرفت پنهان شد و به دنبال دزد از ایستگاه بیرون رفت. ابتدا فکر کرد از آن خانم کمک بگیرد اما آیا آن خانم حرفهای او را باور میکرد؟ مرد سوار یک قطار برقی شد و کنار پنجره نشست، همینکه قطار خواست حرکت کند، امیل خودش را توی کوپه دیگر قطار برقی انداخت، بلیتفروش قطار، زنگ را به صدا درآورد و قطار به راه افتاد. هنوز راهی نرفته بودند که ناگهان امیل به یاد آورد که اگر پول بلیت از من بخواهند چکار کنم، چون پولی ندارم، بدون شک مرا از قطار بیرون میاندازند.
به دور و برش نگاه کرد مردی کنار او ایستاده بود و روزنامه میخواند. دو نفر دیگر دربارهی پولی که از بانک دزدیده شده بود گفتوگو میکردند. یکی از آنها میگفت: «دزدها یک راه زیرزمینی کندهاند و از آنجا به بانک رفتهاند و چندین هزار لیره دزدیدهاند.» دیگری خندید و پرسید: «مردم خیلی حرفها میزنند، اما معلوم نیست که اینهمه پول دزدیده باشند.»
امیل با خودش فکر کرد: «نه، هیچوقت حرف مرا قبول نمیکنند.» در این وقت که بلیتفروش بلیتهای همه را میدید نزدیکتر شد و سرانجام به امیل رسید و گفت: «بلیت شما؟»
امیل گفت: «آقا، من پولم را گم کردهام.»
– بلیتفروش با پوزخند گفت: «پولت را گمکردهای؟ از این داستانها زیاد شنیدهام. خوب کجا پیاده میشوی؟» امیل جواب داد: «من، من، هنوز نمیدانم.» بلیتفروش با خونسردی گفت:
– «خوب، پس به ایستگاه بعدی که رسیدیم پیاده شو!»
امیل با ناراحتی خواهش کرد که: «نه. نمیتوانم این کار را بکنم. خواهش میکنم، آقا. باید اینجا بمانم» اما بلیتفروش باخشم گفت: «وقتی به تو میگویم پیاده شو، باید پیاده شوی! میفهمی؟»
مردی که روزنامه میخواند سرش را بلند کرد و گفت: «به او یک بلیت بده!» و پول آن را به بلیتفروش داد و امیل هم بلیتش را گرفت و به آن مرد گفت: «آقا، خیلی خیلی از شما متشکرم. ممکن است نشانیتان را بدهید؟ چون من چند هفته اینجا میمانم. پولتان را برایتان پس میفرستم.»
مرد با مهربانی جواب داد: «خواهش میکنم به خودتان زحمت ندهید.»
قطار به حرکتش ادامه میداد و امیل نمیدانست به کجا میرود. شهر خیلی بزرگ بود و او خیلی کوچک. هیچکس به بیپولی او اعتنائی نمیکرد. دو میلیون نفر در شهر زندگی میکردند، اما یک نفر هم توجهی به حال امیل فیشر نداشت. هیچکس دلش نمیخواهد از دردسر و دشواریهای مردم باخبر باشد.
***
در همان وقت که امیل سوار بر قطار برقی، در شهر گردش میکرد، مادربزرگ و دخترخالهاش پولی در ایستگاه قطار چشمبهراه او بودند و همانطور که قرار گذاشته بودند کنار باجه بلیتفروشی ایستاده بودند و دقیقهبهدقیقه به ساعت نگاه میکردند. عده زیادی از کنارشان گذشتند، اما امیل در میان آنها نبود.
پولی درحالیکه دوچرخهی تازهاش را که برق میزد جلو و عقب میبرد، گفت: «شاید او آنقدر بزرگ شده و از کنار ما هم گذشته اما ما او را نشناختهایم.» مادربزرگش ناراحت شده بود و غرولند میکرد: «کاش میدانستم چطور شده! قطار خیلی وقت پیش رسیده است.»
چند دقیقه دیگر هم ماندند اما خبری نشد؛ پنج دقیقه دیگر هم صبر کردند اما از امیل خبری نشد که نشد. پولی گفت: «فایدهای ندارد. قطار بعدی دو ساعت دیگر میرسد. بهتر است حالا به خانه برویم. بعد من با دوچرخهام به پیشواز او میآیم.» اما مادربزرگ جواب داد: «نه هیچ خوشم نمیآید، هیچ خوشم نمیآید.» مادربزرگ عادت داشت وقتیکه از چیزی ناراحت میشد، همهچیز را دو بار تکرار میکرد.
وقتیکه به خانه رسیدند پدر و مادر پولی نمیدانستند چکار باید بکنند. پدر پولی میخواست به مادر امیل نامهای بنویسد، اما زنش گفت: «نه، این کار را نکن. شاید او با قطار بعدی بیاید.»
مادربزرگ گفت: «خدا کند؛ اما من خوشم نمیآید. خوشم نمیآید.»
پولی گفت: «من هم خوشم نمیآید.»
***
و حالا بشنوید از امیل: مرد کلاه سیاه نیمههای راه از قطار برقی پیاده شد. امیل هم چمدان و دستهگلش را برداشت و دوباره از مردی که روزنامه میخواند تشکر کرد و از قطار پیاده شد. آقای گرین به آنسوی خیابان رفت. امیل او را دید که لحظهای ایستاد و سپس به یک رستوران رفت. امیل فکر کرد: «حالا، بایستی مواظب باشم!» بهتندی دور و برش را نگاه کرد. در راهروی رستوران نهانگاه خوبی پیدا کرد. از آنجا میتوانست بهراحتی مرد کلاهسیاه را زیر نظر بگیرد. مرد درست کنار پنجره رو به خیابان نشست. خیلی خوشحال به نظر میرسید. پس از مدتی یک قهوه سفارش داد.
امیل نمیدانست چکار کند. آیا میبایستی همانجا بایستد و او را نگاه کند تا یکوقت پاسبانی برسد و او را از آنجا بیرون کند؟
ناگهان صدای بوقی در کنار امیل به گوش رسید. امیل از جا پرید و دید پسری ایستاده است و به او میخندد.
پسر گفت: «نترس.»
-امیل پرسید:
-«این صدایی که الآن شنیدم صدای چی بود؟!» – پسرک با شیطنت گفت: «البته صدای بوق من بود. تو اهل این خیابان نیستی وگرنه میدانستی که من همیشه یک بوق موتور همراه یک خودم دارم. تمام مردم این خیابان مرا به خاطر بوقم میشناسند.»
امیل به میان حرفش دوید و گفت: «من اهل این شهر نیستم. تازه از ایستگاه قطار بیرون آمدهام.»
پسر گفت: «خوب حالا معلوم میشود که چرا این لباسهای مسخره را تنت کردهای.»
امیل باخشم گفت: «بس کن. وگرنه کتکت میزنم.»
پسر تعجب کرد و گفت: «هوا برای کتککاری خیلی گرم است؛ اما اگر تو بخواهی حاضرم دعوا کنم.» امیل گفت: «من وقت کتککاری ندارم فعلاً کار دارم.» پسر پرسید: «چهکاری؟ تو که اینجا ایستادهای و کاری نمیکنی.»
امیل گفت: «من یک دزد را زیر نظر دارم.» پسرک با شگفتی پرسید: «چی! گفتی یک دزد؟»
امیل تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. پسر گفت: «خوب، حالا چهکار میخواهی بکنی؟» امیل گفت: «نمیدانم.» پسر برای لحظهای فکر کرد و گفت: «اگر مانعی نداشته باشد، من میخواهم به تو کمک کنم؛ اسمم «پل» است.» امیل هم خودش را معرفی کرد.
آنگاه با یکدیگر دست دادند. امیل پرسید: «میتوانی بعضی از دوستهایت را بیاوری؟» پسرک گفت: «بله، همین کار را هم میخواهم بکنم! توی محله میدوم و بوق میزنم و تمام دوستانم از خانههایشان بیرون میآیند.»
امیل گفت: «اما زود برگرد، وگرنه دزد ممکن است فرار کند و اگر دنبالش کنم، تو نمیفهمی که من کجا هستم.» پسرک درحالیکه از امیل دور میشد گفت: «درست است. من عجله میکنم، اما او دارد تخممرغ میخورد و به این زودیها از رستوران بیرون نمیآید.» و دوید. امیل حس میکرد دیگر تنها نیست؛ داشتن دوستان زیاد در مواقع گرفتاری و دردسر کمک بزرگی است. او چشم از آقای گرین برنمیداشت؛ و میدید که این دزد چقدر از اینکه با پول مردم زندگی میکند لذت میبرد. او نمیدانست که دارند برایش نقشه میکشند. ده دقیقه بعد، امیل دوباره صدای بوق موتور را شنید. نگاه کرد و دید «پل» پیشاپیش ده بیستتا پسربچه دارند پیش میآیند و وقتیکه به او رسیدند پل گفت: «نظرت چیست؟ من موضوع را برایشان تعریف کردم.» بعد رو به همراهانش کرد و گفت: «این امیل است و شما از پشت این پنجره میتوانید دزد کلاهسیاه را ببینید. ما نباید بگذاریم او فرار کند.» یکی از پسرها به صدای بلند گفت: «خیلی زود او را میگیریم!»
پل گفت: «این «کاپیتان» است.» بعد تکتک پسرها را به امیل معرفی کرد. کاپیتان گفت: «خوب، بایستی شروع کنیم. اولازهمه پولهایتان را به من بدهید.» هرکدام از پسرها، هر چه داشتند در کلاه امیل انداختند. یکی از پسرها بنام «تیوزدی» (سهشنبه) که خودش یک شیلینگ داده بود، پولها را شمرد و گفت: «پنج شیلینگ و شش و نیم پنی داریم. بهتر است سه نفر از ما مقداری از آن را برداریم چون ممکن است از هم جدا شویم.» کاپیتان گفت: «بله.» او و امیل هرکدام دو شیلینگ برداشتند و پل بقیه پول را نگاهداشت. امیل از آنها تشکر کرد و گفت: «وقتی دزد دستگیر شد، پولتان را پس میدهم.» بعد پرسید «حالا چهکار باید بکنیم؟ خوب است چمدان و دستهگلم را در جایی بگذاریم. دویدن با آنها مشکل است.»
پل گفت: «آنها را به من بده. من آنها را پیش مردی که رستوران را اداره میکند میگذارم و به این وسیله میتوانم دزد را هم از نزدیک خوب تماشا کنم.» و کاپیتان هم به او گفت که خوب مواظب باشد تا مبادا دزد از ماجرا بویی ببرد.
وقتیکه پل برگشت، امیل گفت: «حالا باید یک جلسه ترتیب بدهیم اما اینجا نمیتوانیم، چون همه ما را میبینند.» کاپیتان گفت: «دو نفر از ما باید اینجا بمانند و دزد را زیر نظر بگیرند؛ پنج یا شش نفر هم باید کنار خیابان بایستند و اگر خبری شد به ما خبر بدهند. بقیه هم به میدان میرویم و روی چمنها مینشینیم و مشورت میکنیم. بعد برمیگردیم.»
پل گفت: «به من اعتماد داشته باشید. من ترتیب همهچیز را میدهم و نزد نگهبانها میمانم. عجله کنید. دیگر دارد دیر میشود.» او پسرهایی را که میخواست انتخاب کرد و بقیه بچهها به رهبری امیل و کاپیتان بهسوی میدان به راه افتادند. بچهها اول روی دو نیمکت دراز، نشستند. همه جدی بودند. کاپیتان مثل پدرش که در ارتش بود، به صدای بلند شروع به صحبت کرد و گفت: «ممکن است ما بعداً از هم جدا شویم. پس یک تلفن لازم داریم.» دوازده نفر از پسرها دستهایشان را بلند کردند. کاپیتان گفت: «پدر کدامتان اجازه میدهد از تلفن استفاده کنیم؟»
تیوزدی کوچولو گفت: «به نظرم پدرم اجازه بدهد. تمام خانواده امشب به سینما میروند.» کاپیتان پرسید: «نمره تلفنتان چیست؟» تیوزدی جواب داد: «۵۴۷۸ غربی.»
کاپیتان به یکی از بچهها دستور داد که شماره تلفن منزل تیوزدی را روی بیست قطعه کاغذ بنویسد و به بچهها بدهد و گفت: «کارآگاهان ما باید هر وقت خبری شد به مرکز تلفن کنند؛ و هر کس هم خبری خواست میتواند از تیوزدی بپرسد.»
تیوزدی گفت: «اما من که در خانه نیستم.» کاپیتان جواب داد: «تو به خانه میروی. همینکه جلسهی ما تمام شد، تو هرچه زودتر باید خودت را به خانه برسانی و گوشبهزنگ تلفن باشی.» اما تیوزدی با ناراحتی گفت: «اما من میخواهم وقتیکه دزد دستگیر میشود، با شما باشم!»
در این وقت کاپیتان مثل یک فرمانده به او دستور داد که: «به خانه برو و مواظب تلفن باش، کار توکار بسیار مهمی است.»
شماره تلفن به دست همهی بچهها رسید و همه آن را با دقت در جیبشان گذاشتند، بعد کاپیتان ادامه داد: «هرکسی که لازم نیست به تعقیب دزد بیاید، بایستی همینجا در میدان بماند تا خبرش کنیم. همهتان یکییکی به خانههایتان بروید و به پدر و مادرهایتان بگویید که امشب دیر به خانه برمیگردید. جان، توهم با تیوزدی به خانه او برو کار دیگری هست؟»
امیل گفت: «ما خوردنی لازم داریم.» کاپیتان گفت: «کی خانهاش از همه نزدیکتر است؟» پنج نفر از بچهها به خانههایشان دویدند تا مقداری غذا بیاورند.
امیل گفت: «یک چیز دیگر. من باید برای مادربزرگم پیغام بفرستم. او نمیداند من کجا هستم. شاید پیش پلیس برود. کدامیک از شما میتوانید نامهای به شماره پانزده خیابان بریج استریت ببرید؟»
پسری به اسم رابرت گفت: «من میتوانم.» امیل یک مداد و کاغذ از بچهها گرفت و نوشت:
«مادربزرگ عزیزم:
حتماً شما میخواهید بدانید من کجا هستم، من در شهرم. نمیتوانم به این زودیها بیایم، چون کار مهمی برایم پیش آمده. وقتیکه کارم تمام شد با کمال میل میآیم. نپرسید این کار مهم چیست. پسری که این نامه را برایتان میآورد یکی از دوستان من است و میداند که من کجا هستم، اما نباید به شما بگوید؛ این یک راز است. سلام مرا به دایی و خاله و پولی برسانید. «نوهی شما امیل.»
امیل نشانی را پشت کاغذ نوشت و آن را به دست رابرت داد و رابرت با شتاب دور شد. بچههایی که دنبال غذا رفته بودند با دستهای پر برگشتند. امیل آن را بین کارآگاهان پخش کرد. چند تا از بچهها به خانه رفته بودند و پدر و مادرهایشان اجازه نداده بودند برگردند. بچهها قرار گذاشتند کلمه رمز بین آنها «امیل» باشد.
تیوزدی و «جان» به خانه رفتند و کاپیتان از تیوزدی خواهش کرد به پدر او تلفن کند و بگوید که کار مهمی دارد و نمیتواند شب به خانه بیاید. پدر کاپیتان به او اعتماد داشت، چون او قول داده بود که کار بدی نکند. پیتر، یکی دیگر از بچهها گفت: «کاش همهی پدرها مثل پدر تو بودند!»
کاپیتان رو به بقیه بچهها کرد و گفت: «همه از کارآگاهان انتظار دارند که کارهایشان را به شایستگی انجام دهند. من پولم را پیش شما میگذارم. «جرالد» تو مواظب باش که همه از دستور من پیروی کنند. همینجا بمانید تا خبرتان کنم. وقتیکه کمک خواستیم، جان از خانهی تیوزدی میآید و به شما خبر میدهد. سؤال دیگری هست؟ یادتان باشد، کلمه رمز «امیل» است.
بچهها به صدای بلند کلمه امیل را تکرار کردند و رهگذرانی که میگذشتند، برگشتند و آنها را نگاه کردند.
امیل آنقدر از این کارها لذت میبرد که خوشحال بود از اینکه پولش را دزدیدهاند!
***
سه نفر از نگهبانها درحالیکه دستهایشان را تکان میدادند، بهسوی آنها میدویدند.
کاپیتان فریاد زد: «حرکت!» و بیدرنگ او و امیل و سه تا دیگر از پسرها نزد پل دویدند. پل نزدیک در رستوران چشمبهراه آنها بود. دزد کنار در رستوران ایستاده بود و داشت روزنامه میخرید.
مرد کلاهسیاه روزنامه را در جیبش گذاشت و نگاهی به رهگذرها انداخت. بعد، ناگهان یک تاکسی صدا زد، سوار تاکسی شد و تاکسی به راه افتاد.
پسرها هم در تاکسی دیگری سوار شدند و پل به راننده گفت: «تاکسی جلویی را میبینید؟ آن را دنبال کنید، اما مواظب باشید که مسافرش نفهمد ما داریم دنبالش میکنیم.»
کاپیتان که به «تاکسیمتر» نگاه میکرد، گفت: «خدا کند راه دوری نرود.»
از چند خیابان گذشتند و تاکسی جلویی توی یک میدان مقابل در یک مسافرخانه ایستاد. دزد از تاکسی پیاده شد و کرایه تاکسی را داد و به مسافرخانه رفت.
کاپیتان فریاد زد: «پل، دنبالش کن. اگر اینجا یک در دیگر داشته باشد. ممکن است او را گم کنیم.»
همه بچهها از تاکسی پیاده شدند و امیل یک شیلینگ پول به راننده تاکسی داد.
کاپیتان بچهها را بهسوی دری برد که در کنار یک سینما بود و به یک حیاط باز میشد. بچهها توی حیاط رفتند. آنگاه کاپیتان یکی از بچهها را که «تونی» نام داشت، به دنبال پل فرستاد.
امیل گفت: «اگر دزد در مسافرخانه بماند، خیلی خوب میشود. این حیاط برای ما جای خیلی خوبی است.»
کاپیتان گفت: «بله، نزدیک قطارهای برقی و تلفن است.»
و روی یک صندلی که توی حیاط بود نشست. آنقدر جدی به نظر میرسید که انگار دارد نقشه جنگ میکشد.
پل آمد و گفت: «گیرش آوردیم. یک اتاق در مسافرخانه گرفته. مسافرخانه فقط یک راه خروج دارد. من همهجا را گشتم. تونی آنجا مانده و مواظب در مسافرخانه است.»
کاپیتان دو پنی به پسری به اسم «والتر» داد تا برود و به تیوزدی تلفن کند. والتر بهسوی اداره پست دوید و به تیوزدی تلفن کرد: «تو هستی تیوزدی؟»
تیوزدی فریاد زد: «تیوزدی صحبت میکند.» والتر با غرور یک مرد نظامی پاسخ داد: «کلمه رمز، امیل، والتر صحبت میکند. مرد کلاهسیاه در مسافرخانه «وستاِند» توی میدان پرنسس مانده. محل فرماندهی توی حیاط سینما وستاند است.»
تیوزدی همهچیز را با دقت نوشت و بعد پرسید که خبری نشده و والتر هم ماجرای دنبال کردن تاکسی را برایش گفت.
تیوزدی گفت: «چه قدر دلم میخواست با شما بودم!» اما والتر انگار آنکه چیزی نشنیده ادامه داد: «کسی تلفن نزده؟» تیوزدی با دلخوری گفت: «نه.»
و والتر خیلی محکم و رسمی گفت: «خوب، تیوزدی، خداحافظ.»
والتر به حیاط برگشت. داشت دیر میشد.
پل گفت: «خاطرجمع هستم که امروز نمیتوانیم دستگیرش کنیم.»
مدتی در فکر فرورفتند. شب فرامیرسید و آنها خودشان را بییار و یاور حس میکردند.
صدای یک زنگ دوچرخه به گوششان خورد. یک دوچرخه کوچک و براق توی حیاط آمد. دختری سوار آن بود و رابرت هم روی رکاب پشت دوچرخه ایستاده بود.
امیل از جا پرید و گفت: «این پولی است!»
کاپیتان صندلی خود را به پولی تعارف کرد و او روی صندلی نشست و گفت: «خوب، امیل. وقتیکه دوست تو رابرت با نامه آمد ما میخواستیم برای پیشوازت به ایستگاه بیاییم، چون یک قطار دیگر قرار بود از نیوتن بیاید. رابرت خیلی پسر خوبی است.» رابرت خوشحال به نظر میرسید. پولی ادامه داد: «حالا حتماً پدر و مادربزرگ دلواپس من هستند؛ چون من گفتم که رابرت را تا دم در بدرقه میکنم؛ اما بعد با او آمدم. اول به مرکز شما تلفن کردیم و وقتی فهمیدیم کجا هستید، به اینجا آمدیم.»
امیل پرسید: ببینم پولی، «از دست من اوقاتشان تلخ است؟»
پولی بهآرامی گفت: «نه، امیدوارم فردا دزد را دستگیر کنید، رئیس کارآگاهان کیست؟»
امیل کاپیتان را نشان داد. پولی به کاپیتان گفت: «خیلی خوشوقتم که یک کارآگاه واقعی را میبینم. دیگر باید بروم، خیلی دلم میخواست بمانم و کمکتان کنم، اما دخترها باید در خانه بمانند.» بعد سوار دوچرخهاش شد و زنگ زنان دور شد.
***
زمان آهسته میگذشت. امیل بهسوی مسافرخانه رفت و نگاهی به دوروبر حیاط انداخت و برگشت و به کاپیتان گفت: «نمیتوانیم شب را بدون نگهبان بگذرانیم. مأمور آسانسور مسافرخانه، یک پسربچه است، اگر برویم و با او صحبت کنیم، شاید بتواند به ما کمک کند.»
کاپیتان پذیرفت؛ اما امیل نمیتوانست به مسافرخانه برود، چون شاید دزد او را میدید و میشناخت؛ ازاینروی پل را به مسافرخانه فرستادند تا با مأمور آسانسور صحبت کند. وقتیکه پل رفت امیل و کاپیتان از حیاط بیرون رفتند و کمی نان و کره خوردند.
هوا داشت تاریک میشد و چراغهای خیابانها کمکم روشن میشد. از سالن مسافرخانه وستاند، آهنگ رقص به گوش میرسید و جلوی در سینما هم شلوغ بود. مدتی که گذشت، بچهها با غذایی که یک لشکر را سیر میکرد، برگشتند. آنها بدون اجازه از سرنگهبان خود تکان خورده بودند و به آنجا آمده بودند. کاپیتان اوقاتش تلخ شد. «پیتر» گفت: «ما میخواهیم بدانیم اینجا چه اتفاقی افتاده.»
جرالد گفت: «جان از خانه تیوزدی خبری نیاورد. ما هم نگران شدیم و آمدیم ببینیم چه خبر شده؟»
کاپیتان پرسید: «حالا چند نفر در میدان هستند؟»
یکی از بچهها گفت: «سه، چهار نفر.»
یکی دیگر از بچهها گفت: «به نظرم دو نفر.»
کاپیتان گفت: «دیگر حرفی نزنید، چون ممکن است بگوئید که اصلاً کسی آنجا نیست.»
پیتر فریاد زد: «تو دیگر سرما داد نزن. کی گفت که تو به ما دستور بدهی؟»
کاپیتان گفت: «تو میتوانی بروی! ما به تو احتیاجی نداریم.»
پیتر هم چند ناسزا گفت و رفت.
در همان موقع، پسری که لباس سبز پوشیده بود، به حیاط آمد. پسرک به آنها نزدیک شد و بوق زد. آنوقت بچهها او را شناختند، پل بود. پل گفت: «من به مسافرخانه رفتم و با مأمور آسانسور صحبت کردم و همهچیز را برایش گفتم. او هم لباسهایش را به من قرض داد و حالا من بهجای او آسانسور را بالا و پایین میبرم. دربان مسافرخانه هم پدر اوست و به ما کاری ندارد. من میتوانم شب را در مسافرخانه بمانم و یکی از شماها را هم با خودم به آنجا ببرم. نمرهی اتاق دزد (۶۱) است. او به من گفت به مستخدمها سفارش کنم که صبح زود بیدارش کنند.»
همه بچهها خوشحال شدند. کاپیتان به آنها گفت: «همه میتوانید به منزل بروید؛ اما فردا صبح زود باید اینجا باشید. سعی کنید پول بیشتری بیاورید. به تیوزدی کوچولو هم تلفن میکنم و میگویم که بقیه بچهها را به خانههایشان بفرستد.»
***
امیل هم با پل به مسافرخانه رفت. طولی نکشید که همه بچهها خوابیدند، «دو نفرشان در مسافرخانه وستاند و بقیه در خانههایشان» تیوزدی کوچولو هـم روی صندلی کنار تلفن خوابیده بود. وقتیکه پدر و مادرش از سینما برگشتند، تعجب کردند، مادرش او را بلند کرد و به رختخواب برد. تیوزدی در خواب صحبت میکرد و میگفت: «کلمهی رمز، امیل! کلمه رمز امیل!»
***
فردای آن روز، صبح زود، آقای گرین از خواب بلند شد و همانطور که با شتاب داشت لباسهایش را تنش میکرد، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. عده زیادی بچه توی خیابان بودند و عده زیادی هم کنار میدان فوتبال بازی میکردند و عدهای هم ایستاده بودند و باهم گفتوگو میکردند. کاپیتان پشت سینما جلسهای ترتیب داده بود و با اوقاتتلخی داد میزد: «وقتی من میخواهم یک دزد را دستگیر کنم، شما چکاره اید؟ چرا اینهمه بچه را اینجا آوردهاید؟ مگر ما قرار نگذاشته بودیم که این موضوع پنهان بماند؟»
جرالد گفت: «کاپیتان، اوقاتت تلخ نشود، ما دزد را دستگیر میکنیم.»
امیل گفت: «یک کار میتوانیم بکنیم، بایستی نقشهمان را عوض کنیم. حالا که ما نمیتوانیم با اینهمه بچه او را پنهانی دنبال کنیم، بهتر است بگذاریم او ببیند که ما چهکار میکنیم، بایستی هر جا که رفت، دورش را بگیریم.»
همه بچهها پذیرفتند، چون شاید از این راه آقای گرین راضی میشد پیش از آنکه پلیس مچش را بگیرد، پولها را بدهد.
در همین موقع، صدای زنگ دوچرخهای بلند شد و پولی وارد حیاط شد؛ و با خنده و شوخی گفت: «کارآگاهان عزیز، صبحبهخیر!» بعد از دوچرخهاش پایین پرید و یک سبد از جلوی آن برداشت و گفت: «برایتان غذا و قهوه آوردهام.» پسرها صبحانه خورده بودند، اما برای آنکه پولی دلگیر نشود، هرچه آورده بود خوردند، بعد پولی سبد را به جلوی دوچرخهاش بست. در همین موقع صدای بوقی به گوش رسید. پل به حیاط آمد و فریاد زد: «ما باید برویم، او دارد بیرون میرود.» بچهها بهسوی در دویدند و پولی هم سوار دوچرخهاش شد و دنبال آنها به راه افتاد.
آقای گرین از مسافرخانه بیرون رفت و سه دقیقه بعد پسرها او را دوره کرده بودند. دزد کلاهسیاه نمیدانست چکار کند، نمیدانست چرا بچهها دورش را گرفتهاند و نگاهش میکنند، یکی از بچهها توپش را به سر او زد و او پا به فرار گذاشت، بچهها هم دنبالش دویدند.
ناگهان دزد کلاهسیاه ایستاد و فریاد زد: «چه خبر است؟ بروید وگرنه پلیس را خبر میکنم.» والتر گفت: «البته، خواهش میکنم همین کار را بکنید، ما منتظریم؛ پس چرا صدا نمیکنید؟» دزد ایستاد و در فکر فرورفت، ناگهان در آنسوی خیابان چشمش به بانک افتاد، بهسوی بانک دوید و داخل شد. کاپیتان به بچهها گفت: «من و پل به بانک میرویم، امیل همینجا میماند تا ما صدایش کنیم. وقتیکه پل بوق زد، امیل و ده تا از پسرها باید دنبال ما بیایند.»
***
وقتیکه پل و کاپیتان توی بانک رفتند، دزد کلاهسیاه منتظر ایستاده بود، چون کارمند بانک با تلفن سرگرم صحبت بود، کاپیتان به دزد نزدیک شد و پل دستش را در جیبش گذاشت و پشت سر او ایستاد و آماده بود که بوق بزند. سرانجام مأمور بانک برگشت و از دزد پرسید: «چه فرمایشی دارید؟» دزد با ترس لرز نگاهی به اطراف انداخت و گفت: «خواهش میکنم، این هفت لیره را برایم خورد کنید. این پنج لیرهای را پنجتا اسکناس یک لیرهای و بهجای این دو لیره، شیلینگ بدهید.» آنگاه پولها را به کارمند داد و کارمند بانک پولها را گرفت و بهسوی گاوصندوق رفت کاپیتان فریاد زد: «دست نگهدارید، این پولها دزدی است!»
کارمند تعجب کرد. همه کسانی که در بانک بودند بهطرف آنها برگشتند، کاپیتان گفت: «این مرد پولها را از یکی از دوستان من دزدیده و حالا میخواهد آنها را خرد کند تا هیچ مدرکی علیه او وجود نداشته باشد.»
دزد فریاد زد: «چطور جرئت میکنی این حرف را بزنی!» و کشیدهای به گوش کاپیتان زد! پل بوق زد و ده نفر از بچهها به دنبال امیل وارد بانک شدند و دزد را دوره کردند. در همین موقع رئیس بانک هم از اتاقش خارج شد تا ببیند این سروصداها برای چیست. امیل گفت: «این مرد دیروز در قطار پولهای مرا دزدیده.» رئیس بانک پرسید: «میتوانی ثابت کنی؟» دزد با خنده گفت: «البته که نمیتواند، چون من یک هفته است که اینجا هستم و دیروز هم از صبح تا شب در شهر بودم، من در مسافرخانه وستاند اتاق گرفتهام.» پل گفت: «البته از دیروز عصر، چون من آنجا در لباس مأمور آسانسور بودم و از همهچیز باخبرم.»
رئیس بانک گفت: «فعلاً پولها را نگه میدارم.» بعد او اسم بچهها و نشانی منزلشان را روی یک کاغذ یادداشت کرد.
امیل گفت: «اسم این مرد گرین است.»
دزد با خنده گفت: «میبینید که اشتباه میکند. اسم من «میلر» است.» امیل باخشم و ناراحتی گفت: «او در قطار به من گفت که اسمش گرین است.»
رئیس بانک از دزد پرسید: «میتوانید ثابت کنید اسم شما میلر است.»
اما دزد مدرکی همراه خود نداشت و گفت: «اگر یک دقیقه صبر کنید میتوانم بروم و از مسافرخانه مدرکی برایتان بیاورم.»
امیل فریاد زد: «حرفش را باور نکنید. مادرم این پولها را به من داد که به مادربزرگم بدهم.»
رئیس بانک گفت: «پسرم، اگر راست میگویی چطور میتوانی این را ثابت کنی؟ اسمت را روی اسکناسها نوشتهای؟ شمارهی آنها را یادداشت کردهای؟»
امیل گفت: «البته که این کارها را نکردهام چون فکر نمیکردم کسی پولهایم را بدزدد. رئیس بانک بار دیگر با ملایمت پرسید: «هیچ نشانهای روی پولها نگذاشتی؟»
-«گمان نمیکنم … اما صبر کنید. توی قطار من پولها را به کتم سنجاق کرده بودم. در همهی پولها سوراخ سنجاق هست.»
رئیس بانک پولها را جلوی روشنایی گرفت و گفت: «حق با این پسر است؛ روی این اسکناسها سوراخ سنجاق هست.»
امیل سنجاق و جای سوراخ سنجاق را هم نشان داد.
دزد پا به فرار گذاشت و سر راهش چند نفر از بچهها را بر زمین انداخت؛ همه به دنبال دزد دویدند؛ اما سی تا از بچهها دزد را توی خیابان دوره کرده بودند، بعضیها پاهایش را گرفته بودند و بعضیها دستهایش را؛ و او هر چه میکرد نمیتوانست خودش را آزاد کند. یک پاسبان به آنجا نزدیک شد. پولی با دوچرخهاش دنبال پاسبان رفته بود. رئیس بانک به پاسبان گفت: «این مرد را دستگیر کنید. او دزد است.»
کارمند بانک، اسکناسها و سنجاق را گرفت و همراه دزد و پاسبان به راه افتاد. منظره عجیبی بود، یک کارمند بانک و یک پاسبان دزدی را میان خود گرفته بودند و صد پسربچه دنبال آنها راه میرفتند. پولی هم با دوچرخهی قشنگش در میان بچهها بود، اما امیل به او گفت که به خانه برود و ماجرا را تعریف کند. پولی زنگ دوچرخهاش را به صدا درآورد و دور شد.
همه آنها به نزدیکترین کلانتری رفتند. در آنجا پاسبان ماجرا را برای رئیس کلانتری تعریف کرد و رئیس کلانتری اسم و نشانی امیل را یادداشت کرد و بعد از دزد پرسید: «اسم شما چیست؟»
– «جان ترنر!»
امیل و کاپیتان و پل و سایر بچهها و کارمند خنده را سر دادند. پل گفت: «خوب، خوب، اول اسمش گرین است؛ بعد میگوید میلر است؛ و حالا هم میگوید ترنر است. معلوم نیست این آقا چند تا اسم دارد؟»
آقای «گرین، میلر، جان ترنر» تاریخ و محل تولدش را گفت و گفت که در مسافرخانه وستاند اتاق گرفته و هیچ مدرکی ندارد که ثابت کند کیست.
رئیس پلیس پرسید: «دیروز پیش از اینکه به شهر بیایید کجا بودید؟»
-«در گرین فیلد.»
کاپیتان فریاد زد: «دروغ میگوید!»
رئیس پرسید: «آقای ترنر آیا شما دیروز هفت لیره از امیل فیشر دانشآموز شهرستان نیوتن دزدیدهاید؟»
دزد با ناراحتی جواب داد: «بله، اما نمیدانم چرا! او در گوشهای خوابیده بود و کیفش بیرون افتاده بود.»
امیل گفت: «دروغ است، من پولها را به جیبم سنجاق کرده بودم.»
رئیس پلیس همهچیز را یادداشت میکرد. آنگاه به شهربانی تلفن زد و یک ماشین خواست.
امیل پرسید: «کی میتوانم پولهایم را پس بگیرم؟»
رئیس پلیس گفت، «شما باید به شهربانی بروید و همه حرفهایتان را برای کارآگاه پلیس تعریف کنید.»
وقتی ماشین پلیس رسید، دزد را سوار ماشین کردند. امیل ماجرا را برای بچهها تعریف کرد و به آنها گفت که همهچیز را برای تیوزدی کوچولو تعریف کنند. سپس از همه آنها سپاسگزاری کرد و آرزو کرد که پیش از برگشتن به نیوتن یکبار دیگر آنها را ببیند و پولهایی را که خرج کردهاند به آنها پس بدهد؛ اما بچهها گفتند که پولها را پس نمیگیرند.
امیل و دوستان نزدیکش به اداره شهربانی رفتند. وقتیکه یک پاسبان امیل را با خود برد، همهی آنها منتظر ماندند.
کارآگاه پلیس، مرد خوشاخلاقی بود و وقتیکه امیل همهچیز را تعریف کرد پولها را به امیل پس داد و گفت: «مواظب باش شخص دیگری آنها را ندزدد.» امیل درحالیکه سخت خوشحال بود گفت: «البته که مواظب هستم. من آنها را فوراً به مادربزرگم میدهم. حالا ممکن است یک سؤال بکنم؟ با دزد چه کار میکنید؟» کارآگاه پلیس، با مهربانی جواب داد: «عکسش را میگیریم و از او انگشتنگاری میکنیم و بعد در پروندهای که عکس دزدها در آن است نگاه میکنیم تا ببینیم آیا عکس او در آنجا هست یا نه.»
***
در دفتر پلیس تلفن زنگ زد، کارآگاه گوشی را برداشت و پس از یک دقیقه: «گفت بله… بله به دفتر من تشریف بیاورید.» آنگاه رو به امیل کرد و گفت: «چند خبرنگار برای دیدن شما آمدهاند.»
در این وقت در باز شد و چهار خبرنگار شتابزده توی اتاق آمدند. کارآگاه با آنها دست داد و هر چه را برای امیل روی داده بود، برایشان تعریف کرد. آنها با دقت همهچیز را یادداشت کردند. یکی از آنها گفت: «داستان جالبی است. یک پسر شهرستانی یک کارآگاه از آب درمیآید!»
دیگری گفت: «او باید با پلیس همکاری کند.»
امیل بهسوی یکی از خبرنگاران برگشت و گفت: «شما مرا نمیشناسید؟ دیروز عصر شما پول بلیت قطار برقی مرا پرداختید، چون پول نداشتم.»
چیزی به یادش آمده باشد گفت: «بله، البته و شما هم نشانی منزل مرا گرفتید تا وقتی توانستید آن را به من پس بدهید.»
امیل گفت: «ممکن است حالا این پول را به شما پس بدهم؟» و دو پنی از جیبش بیرون آورد؛ اما خبرنگار درحالیکه بهملایمت دست امیل را پس میزد گفت: «البته که نه، خیلی ممنونم.» بعد امیل و کاپیتان و پل را برای نوشیدن چای و خوردن شیرینی به یک کافه دعوت کرد.
امیل به بقیه پرسشها جواب داد و سرانجام با خبرنگار و کاپیتان و پل با تاکسی به کافه رفتند. توی تاکسی و کافه تمام ماجرا را برای خبرنگار تعریف کردند. پل هم گاه و بی گاه بوقش را به صدا درمیآورد. وقتیکه از کافه بیرون آمدند، خبرنگار و امیل با پل و کاپیتان خداحافظی کردند و به اداره روزنامه رفتند:
در تمام طول راه، امیل از خوشحالی داشت پر درمیآورد، او از اینکه توانسته بود با یاری عدهای از همسنوسالهای خود دزد خطرناکی را به چنگ پلیس بیندازد به خود میبالید.
اداره روزنامه ساختمان بزرگی بود. در آنجا از امیل عکس گرفتند و خبرنگار به او گفت: «خداحافظ! حتماً امروز عصر روزنامه را بخوان.» بعد دستور داد یک تاکسی برایش گرفتند.
در راه، امیل چمدان و دستهگلش را از صاحب کافه گرفت و از او تشکر کرد و بیرون آمد. یک تاکسی گرفت و غرور و مباهات یک فرمانده به روی مبل تاکسی لم داد. تاکسی پس از گذشتن از چند خیابان شلوغ به خانه مادربزرگ رسید در باز شد و مادربزرگ او را در آغوش گرفت و بوسید. امیل تمام ماجرا را برای او تعریف کرد، بعد شش لیره به مادربزرگش داد. از طرف مادرش معذرت خواست که پول بیشتری نیاورده، پیرزن از او تشکر کرد و یک لیره به او داد.
آنگاه، امیل گلها را به خالهاش داد، اما گلها خشک شده بودند. پس از شام، امیل و پولی به خیابان رفتند، چون امیل میخواست کمی دوچرخهسواری کند. مادربزرگ به رختخواب رفت و خوابید و خاله هم یک کیک سیب پخت.
یک ساعت بعد، پاسبانی در منزل آمد. خاله امیل او را به خانه دعوت کرد و مادربزرگ را از خواب بیدار کرد. پلیس گفت: «مردی که امیل دستگیر کرد، دزد بانک بود، اثر انگشتانش را با اسکناسها مطابقت کردیم و او هم به دزدیش اعتراف کرده. بیشتر پولها را در کلاه و آستر کتش پنهان کرده بود. همه اسکناسها صد لیرهای بود. دو هفته پیش بانک قول داد به کسی که دزد را پیدا کند تا پنجاه لیره جایزه بدهد و چون امیل دزد را پیدا کرده، جایزه مال اوست.» بعد پنجاه لیره از جیبش بیرون آورد و روی میز گذاشت. مادربزرگ قهوه و کیک به پاسبان تعارف کرد.
بعد مادربزرگ امیل را در آغوش گرفت. امیل نمیتوانست حرف بزند اما پولی بالا و پایین میپرید و میگفت: «حالا میتوانیم همهی پسرها را به چای پذیرائی کنیم.» پس از مدتی امیل گفت: «اول به مادرم مینویسم که به دیدن ما بیاید.»
صبح روز بعد، خانم «مارتین» همسایه خانم فیشر زنگ در خانه او را به صدا درآورد و گفت: «تبریک میگویم! پسر شما امیل یک دزد را دستگیر کرده و بانک پنجاه لیره به او جایزه داده است و شما باید با قطار بعدی به شهر بروید.» مادر با شگفتی پرسید: «اما کی اینها را به شما گفت؟»
-«خواهرتان. او همین الآن به من تلفن زد و گفت که شما هر چه زودتر نزدشان بروید.»
غروب همان روز، وقتیکه خانم فیشر با قطار به شهر میرفت، کنار مردی نشسته بود که روزنامه میخواند. ناگهان چشم خانم فیشر به عکس پسرش افتاد و درحالیکه به عکسی که در روزنامه چاپ شده بود، اشاره میکرد فریاد زد: «این پسر من است!»
بعد، خانم فیشر آن روزنامه را از آن مرد که آقای محترمی بود، گرفت و تمام ماجرا را بهدقت خواند و بازهم خواند. آن مرد هم از کار امیل خیلی تعریف کرد و به خانم فیشر تبریک گفت.
امیل در ایستگاه چشمبهراه مادرش بود. وقتی خانم فیشر از قطار پیاده شد، امیل به او گفت: «باید یک کت نو برای شما و یک توپ فوتبال برای خودم بخرم.» اما مادرش گفت: «ما باید بیشتر این پول را در بانک پسانداز کنیم. وقتیکه بزرگتر شدی، ممکن است برایت فایده داشته باشد.»
امیل با خوشروئی پذیرفت: «بسیار خوب، اما شما باید یک کت بخرید. حالا میخواهم دوستانم را به شما معرفی کنم.»
وقتیکه به خانه رسیدند، همه بچهها آنجا بودند. برای همهشان صندلی بهاندازه کافی نبود. پولی با قوری چای از اینطرف به آنطرف میرفت و به همه چای تعارف میکرد. همه کیک میخوردند و مادربزرگ هم خیلی خوشحال و خندان بود.
جشن به پایان رسید. همه پسرها قول دادند پیش از اینکه امیل به نیوتن برگردد، بازهم به دیدن او بروند و سپس به خانههایشان رفتند.
پیش از خداحافظی امیل رو به بچهها کرد و گفت: «بچهها من درس خوبی گرفتم، هیچوقت به کسی اعتماد نکنید.» اما مادربزرگش به میان حرف او دوید و گفت: «اشتباه میکنی، زندگی بعضی وقتها سخت و دشوار است؛ اما در دنیا مردم مهربان فراواناند. تنها در موقع احتیاج است که میتوانیم دوست واقعی را بشناسیم.»