داستان واقعی
سه دقیقه در قیامت
تجربه نزدیک به مرگ پاسدار مدافع حرم در عالم برزخ
فهرست مطالب
به نام خدا
گذر ایام
پسری بودم که در مسجد و پای منبرها بزرگ شدم. در خانوادهای مذهبی رشد کردم و در پایگاه بسیج یکی از مساجد شهر فعالیت داشتم. در دوران مدرسه و سالهای پایانی دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود.
سالهای آخر دوران دفاع مقدس، با اصرار و التماس و دعا و ناله به درگاه خداوند، سرانجام توانستم برای مدتی کوتاه، حضور در جمع رزمندگان اسلام و فضای معنوی جبهه را تجربه کنم.
راستی، من در آن زمان در یکی از شهرستانهای کوچک استان اصفهان زندگی میکردم. دوران جبهه و جهاد برای من خیلی زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند.
اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه کسب معنویت انجام میدادم. میدانستم که شهدا، قبل از جهاد اصغر، در جهاد اکبر موفق بودند، لذا در نوجوانی تمام همت من این بود که گناه نکنم.
وقتی به مسجد میرفتم، سرم پایین بود که یکوقت نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد.
یکشب با خدا خلوت کردم و خیلی گریه کردم. در همان حال و هوای هفدهسالگی از خدا خواستم تا من آلوده به این دنیا و زشتیها و گناهان نشوم.
بعد با التماس از خدا خواستم که مرگم را زودتر برساند. گفتم: من نمیخواهم باطن آلوده داشته باشم. من میترسم به روزمرگی دنیا مبتلا شوم و عاقبت خودم را تباه کنم. لذا به حضرت عزرائیل التماس میکردم که زودتر به سراغم بیاید!
چند روز بعد، با دوستان مسجدی پیگیری کردیم تا یک کاروان مشهد برای اهالی محل و خانواده شهدا راهاندازی کنیم. با سختی فراوان، کارهای این سفر را انجام دادم و قرار شد، قبل از ظهر پنجشنبه، کاروان ما حرکت کند.
روز چهارشنبه، با خستگی زیاد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب، دوباره به یاد حضرت عزرائیل افتادم و شروع به دعا برای نزدیکی مرگی کردم.
البته آن زمان سن من کم بود و فکر میکردم کار خوبی میکنم. نمیدانستم که اهلبیت ما هیچگاه چنین دعایی نکردهاند. آنها دنیا را پلی برای رسیدن به مقامات عالیه در آخرت میدانستند.
خسته بودم و سریع خوابم برد. نیمههای شب بیدار شدم و نماز شب خواندم و خوابیدم.
بلافاصله دیدم جوانی بسیار زیبا بالای سرم ایستاده. از هیبت و زیبایی او از جا بلند شدم. با ادب سلام کردم.
ایشان فرمود: با من چکار داری؟ چرا اینقدر طلب مرگ میکنی؟ هنوز نوبت شما نرسیده.
فهمیدم ایشان حضرت عزرائیل است. ترسیده بودم؛ اما با خودم گفتم: اگر ایشان اینقدر زیبا و دوستداشتنی است، پس چرا مردم از او میترسند؟!
میخواستند بروند که با التماس جلو رفتم و خواهش کردم مرا ببرند. التماسهای من بیفایده بود. با اشاره حضرت عزرائیل برگشتم به سر جایم و گویی محکم به زمین خوردم!
در همان عالم خواب ساعتم را نگاه کردم. رأس ساعت ۱۲ ظهر بود. هوا هم روشن بود. موقع زمین خوردن، نیمه چپ بدن من بهشدت درد گرفت. در همان لحظات از خواب پریدم. نیمهشب بود. میخواستم بلند شوم اما نیمه چپ بدن من شدیداً درد میکرد!!
خواب از چشمانم رفت. این چه رؤیایی بود؟ واقعاً من حضرت عزرائیل را دیدم. ایشان چقدر زیبا بود؟!
روز بعد از صبح زود دنبال کار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند که متوجه شدم رفقای من، حکم سفر را از سپاه شهرستان نگرفتهاند.
سریع موتور پایگاه را روشن کردم و با سرعت به سمت سپاه رفتم. در مسیر برگشت، سر یک چهارراه، راننده پیکان بدون توجه به چراغقرمز جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد کرد.
آنقدر حادثه شدید بود که من پرت شدم روی کاپوت و سقف ماشین و پشت پیکان روی زمین افتادم.
نیمه چپ بدنم بهشدت درد میکرد. راننده پیکان پیاده شد و بدنش مثل بید میلرزید. فکر کرد من حتماً مردهام.
یکلحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائیل به سراغ ما هم آمد. آنقدر تصادف شدید بود که فکر کردم الآن روح از بدنم خارج میشود. به ساعت مچی روی دستم نگاه کردم.
ساعت دقیقاً ۱۲ ظهر بود. نیمه چپ بدنم خیلی درد میکرد!
یکباره یاد خواب دیشب افتادم. با خودم گفتم: این تعبیر خواب دیشب من است. من سالم میمانم.
حضرت عزرائیل گفت که وقت رفتنم نرسیده. زائران امام رضایت منتظرند. باید سریع بروم. از جا بلند شدم. راننده پیکان گفت: شما سالمی.
گفتم: بله. موتور را از جلوی پیکان بلند کردم و روشنش کردم.
بااینکه خیلی درد داشتم به سمت مسجد حرکت کردم.
راننده پیکان داد زد: آهای، مطمئنی سالمی؟
بعد با ماشین دنبال من آمد. او فکر میکرد هرلحظه ممکن است که من زمین بخورم. کاروان زائران مشهد حرکت کردند. درد آن تصادف و کوفتگی عضلات من تا دو هفته ادامه داشت.
بعدازآن فهمیدم که تا در دنیا فرصت هست باید برای رضای خدا کار انجام دهم و دیگر حرفی از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما همیشه دعا میکردم که مرگ ما با شهادت باشد.
در آن ایام، تلاش بسیاری کردم تا مانند برخی رفقایم، وارد تشکیلات سپاه پاسداران شوم. اعتقاد داشتم که لباس سبز سپاه، همان لباس یاران آخرالزمانی امام غائب از نظر است.
تلاشهای من بعد از چند سال محقق شد و پس از گذراندن دورههای آموزشی، در اوایل دهه هفتاد وارد مجموعه سپاه پاسداران شدم.
این را هم باید اضافه کنم که من از نظر دوستان و همکارانم، یک شخصیت شوخ، ولی پرکار دارم؛ یعنی سعی میکنم، کاری که به من واگذار شده را درست انجام دهم، اما همه رفقا میدانند که حسابی اهل شوخی و بگوبخند و سرکار گذاشتن و … هستم.
رفقا میگفتند که هیچکس از همنشینی با من خسته نمیشود.
در مانورهای عملیاتی و در اردوهای آموزشی، همیشه صدای خنده از چادر ما به گوش میرسید. مدتی بعد، ازدواج کردم و مشغول فعالیت روزمره شدم. خلاصه اینکه روزگار ما، مثل خیلی از مردم، به روزمرگی دچار شد و طی میشد. روزها محل کار بودم و معمولاً شبها با خانواده. برخی شبها نیز در مسجد و یا هیئت محل حضور داشتیم.
حدود هجده سال از حضور من در میان اعضای سپاه گذشت. یک روز اعلام شد که برای یک مأموریت جنگی آماده شوید.
مجروح عملیات
سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستهای وابسته به آمریکا، در شمال غرب کشور و در حوالی پیرانشهر، مردم مظلوم منطقه را به خاک و خون کشیده بودند.
آنها چند ارتفاع مهم منطقه را تصرف کرده و ازآنجا به خودروهای عبوری و نیروهای نظامی حمله میکردند، هر بار که سیاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده میشدند، نیروهای این گروهک تروریستی به شمال عراق فرار میکردند.
شهریور سال ۱۳۹۰ و به دنبال شهادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه سپاه به منطقه آمده و عملیات بزرگی را برای پاکسازی کل منطقه تدارک دیدند.
عملیات بهخوبی انجام شد و با شهادت چند تن از نیروهای پاسدار، ارتفاعات جاسوسان و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاکسازی شد.
من در آن عملیات حضور داشتم. از اینکه پس از سالها، یک نبرد نظامی واقعی را از نزدیک تجربه میکردم، حس خیلی خوبی داشتم. آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایم داشتم، اما با خودم میگفتم: ما کجا و شهادت؟! دیگر آن روحیات دوران جوانی و عشق به شهادت، در وجود ما کمرنگ شده بود.
در آخرین مراحل این عملیات، تروریستها برای فرار از منطقه، از گازهای فسفری و اشکآور استفاده کردند تا ما نتوانیم آنها را تعقیب کنیم. آلودگی محیط باعث سوزش چشمانم شده بود.
دود اطراف ما را گرفت. رفقای من سریع از محل دور شدند اما من نتوانستم. چشمان من بهشدت میسوخت. سوزش چشمان من حالت عادی نداشت. چون بقیه نیروها سریع جلو رفتند اما من حتی نمیتوانستم چشمم را باز نگه دارم!
بهسختی و با کمک یکی از رفقا به عقب برگشتم. پزشک واحد امداد، قطرهای را در چشمان من ریخت و گفت: «تا یک ساعت دیگه خوب میشوی.» ساعتی گذشت اما همینطور درد چشم مرا اذیت میکرد. به پزشک بیمارستان صحرایی و سپس بیمارستان داخل شهر مراجعه کردم. بهوسیله آرامبخش توانستم استراحت کنم، اما کماکان درد چشم مرا اذیت میکرد.
چند ماه از آن ماجرا گذشت. عملیات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد که ارتفاعات شمال غربی بهکلی پاکسازی شود. نیروها به واحدهای خود برگشتند؛ اما من هنوز درگیر چشمهایم بودم.
بیشتر، چشم چپ من اذیت میکرد. حدود سه سال با سختی روزگار گذراندم. در این مدت صدها بار به دکترهای مختلف مراجعه کردم؛ اما جواب درستی نگرفتم. تا اینکه یک روز صبح، احساس کردم که انگار چشم چپ من از حدقه بیرون زده! درست بود. در مقابل آینه که قرار گرفتم، دیدم چشم من از مکان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدیدی داشتم.
همان روز به بیمارستان مراجعه کردم و التماس میکردم که مرا عمل کنید. دیگر قابلتحمل نیست. کمیسیون پزشکی تشکیل شد. عکسها و آزمایشهای متعدد از من گرفتند. درنهایت تیم پزشکی که متشکل از یک جراح مغز و یک جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام کردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ایجاد شده، فشار این غده باعث جلو آمدن چشم گردیده. به علت چسبیدگی این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار سخت است.
بعد اعلام شد که اگر عمل صورت بگیرد، یا چشمان بیمار از بین میرود و یا مغز او آسیب جدی خواهد دید.
کمیسیون پزشکی، خطر عمل جراحی را بالای ۶۰ درصد میدانست و موافق عمل نبود؛ اما با اصرار من و با حضور یک جراح از تهران، کمیسیون بار دیگر تشکیل و تصمیم بر این شد که قسمتی از ابروی من را شکافته و با برداشتن استخوان بالای چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحی من در اوایل اردیبهشتماه ۱۳۹۴ در یکی از بیمارستانهای اصفهان انجام شد. عملی که شش ساعت به طول انجامید. تیم پزشکی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلام کرد: به علت نزدیکی محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد.
برای همین احتمال موفقیت عمل، کمتر از پنجاهدرصد است و فقط با اصرار بیمار، عمل انجام میشود.
باهمه دوستان و آشنایان خداحافظی کردم. باهمسرم که باردار بود و در این سالها سختیهای بسیار کشیده بود وداع کردم. از همه حلالیت طلبیدم و با توکل به خدا راهی بیمارستانی در اصفهان شدم.
وارد اتاق عمل شدم. حس خاصی داشتم. احساس میکردم که از این اتاق عمل دیگر برنمیگردم. تیم پزشکی با دقت بسیاری کارش را شروع کرد. من در همان اول کار بیهوش شدم…
عمل جراحی طولانی شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشکل مواجه شد. پزشکان تلاش خود را مضاعف کردند. برداشتن غده همانطور که پیشبینی میشد با مشکل جدی همراه شد. آنها کار را ادامه دادند و در آخرین مراحل عمل بود که یکباره همهچیز عوض شد…
پایان عمل جراحی
احساس کردم آنها کار را بهخوبی انجام دادند. دیگر هیچ مشکلی نداشتم. آرام و سبک شدم. چقدر حس زیبایی بود! درد از تمام بدنم جدا شد.
یکباره احساس راحتی کردم. سبک شدم. با خودم گفتم: خدا رو شکر. از اینهمه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبی انجام شد. بااینکه کلی دستگاه به سروصورتم بسته بود اما روی تخت جراحی بلند شدم و نشستم.
برای یکلحظه، زمانی که نوزاد و در آغوش مادر بودم را دیدم! از لحظه کودکی تا لحظهای که وارد بیمارستان شدم، برای لحظاتی باهمه جزئیات در مقابل من قرار گرفت!
چقدر حس و حال شیرینی داشتم. در یکلحظه تمام زندگی و اعمالم را دیدم! در همین حال و هوا بودم که جوانی بسیار زیبا، با لباسی سفید و نورانی در سمت راست خودم دیدم.
او بسیار زیبا و دوستداشتنی بود. نمیدانم چرا اینقدر او را دوست داشتم. میخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگیرم.
او کنار من ایستاده بود و به صورت من لبخند میزد. محو چهره او بودم. با خودم میگفتم: چقدر چهرهاش زیباست! چقدر آشناست. من او را کجا دیدهام؟!
سمت چپم را نگاه کردم. عمو و پسرعمهام آقاجان سید و… ایستاده بودند. عمویم مدتی قبل از دنیا رفته بود.
پسرعمهام نیز از شهدای دوران دفاع مقدس بود. از اینکه بعد از سالها آنها را میدیدم خیلی خوشحال شدم.
زیرچشمی به جوان زیبارویی که در کنارم بود دوباره نگاه کردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهرهاش برایم آشناست.
یکباره یادم آمد. حدود ۲۵ سال پیش.
شب قبل از سفر مشهد. عالم خواب. حضرت عزرائیل.
با ادب سلام کردم. حضرت عزرائیل جواب دادند. محو جمال ایشان بودم که با لبخندی بر لب به من گفتند: برویم؟
با تعجب گفتم: کجا؟ بعد دوباره نگاهی به اطراف انداختم. دکتر جراح، ماسک روی صورتش را درآورد و به اعضای تیم جراحی گفت: مریض از دست رفت. دیگه فایده نداره…
بعد گفت: خسته نباشید. شما تلاش خودتون رو کردین، اما بیمار نتونست تحمل کنه.
یکی دیگه از پزشکها گفت: دستگاه شوک رو بیارین …
نگاهی به دستگاهها و مانیتور اتاق عمل کردم. همه از حرکت ایستاده بودند!
عجیب بود که دکتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من میتوانستم صورتش را ببینم! حتی میفهمیدم که در فکرش چه میگذرد! من افکار افرادی که داخل اتاق بودند را هم میفهمیدم.
همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق عمل و ذکر میگفت.
خوب به یاد دارم که چه ذکری میگفت؛ اما از آن عجیبتر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم!
او با خودش میگفت: خدا کند که برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد، ما با بچههایش چه کنیم؟ یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچههای من چه کند؟!
کمی آنطرف تر، داخل یکی از اتاقهای بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد!
من او را هم میدیدم. داخل بخش آقایان، یک جانباز بود که روی تخت خوابیده و برایم دعا میکرد.
او را میشناختم. قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم.
این جانباز خالصانه میگفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه.
یکباره احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه میشوم. نیتها و اعمال آنها میبینم و…
بار دیگر جوان خوشسیما به من گفت: برویم؟
از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بیماری خوشحال بودم. فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده؛ اما گفتم: نه!
خیلی زود فهمیدم منظور ایشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است.
مکثی کردم و به پسرعمهام اشاره کردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اینجا و با این وضع بروم؟!
اما انگار اصرارهای من بیفایده بود. باید میرفتم.
همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برویم.
بیاختیار همراه با آنها حرکت کردم. لحظهای بعد، خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم!
این را هم بگویم که زمان، اصلاً مانند اینجا نبود. من در یکلحظه صدها موضوع را میفهمیدم و صدها نفر را میدیدم!
آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده؛ اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدیدِ چشم راحت شده بودم. پسرعمه و عمویم در کنارم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود.
در روایات شنیده بودم که دو ملَک از سوی خدا همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را میدیدم.
چقدر چهره آنها زیبا و دوستداشتنی بود. دوست داشتم همیشه با آنها باشم.
ما باهم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی آبوعلف حرکت میکردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم!
روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود. آهستهآهسته به میز نزدیک شدیم!
به اطراف نگاه کردم. سمت چپ من در دوردستها، چیزی شبیه سراب دیده میشد؛ اما آنچه میدیدم سراب نبود، شعلههای آتش بود! حرارتش را از راه دور حس میکردم.
به سمت راست خیره شدم. در دوردستها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگلهای شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آنسو احساس میکردم.
به شخص پشت میز سلام کردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم. میخواستم ببینم چهکار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ عکسالعملی نشان ندادند.
حالا من بودم و همان دو جوان که در کنارم قرار داشتند. جوانِ پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد!
حسابرسی
جوان پشت میز، به آن کتاب بزرگ اشاره کرد. وقتی تعجب من را دید، گفت: کتاب خودت هست، بخوان. امروز برای حسابرسی، همینکه خودت آن را ببینی کافی است.
چقدر این جمله آشنا بود. در یکی از جلسات قرآن، استاد ما این آیه را اشاره کرده بود: «اقرا کتابک، کفی بنفسک الیوم علیک حسیبا.» این جوان درست ترجمه همین آیه را به من گفت.
نگاهی به اطرافیانم کردم. کمی مکث کردم و کتاب را باز کردم. بالای سمت چپ صفحه اول، با خطی درشت نوشته شده بود:
«۱۳ سال و ۶ ماه و ۴ روز»
از آقایی که پشت میز بود پرسیدم: این عدد چیه؟
گفت: سن بلوغ شماست. شما دقیقاً در این تاریخ به بلوغ رسیدی.
توی ذهنم بود که این تاریخ، یک سال از پانزده سال قمری کمتر است؛ اما آن جوان که متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانههای بلوغ فقط این نیست که شما در ذهن داری. من هم قبول کردم.
قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زیادی نوشته شده بود. از سفر زیارتی مشهد تا نمازهای اول وقت و هیئت و احترام به والدین و… پرسیدم: اینها چیست؟
۱. آیه ۱۴ سوره اسراء
گفت: اینها اعمال خوبی است که قبل از بلوغ انجام دادی. همه این کارهای خوب برایت حفظ شده.
قبل از اینکه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شویم، جوانِ پشت میز نگاهی کلی به کتاب من کرد و گفت: نمازهایت خوب و موردقبول است. برای همین وارد بقیه اعمال میشویم.
یاد حدیثی افتادم که پیامبر صلیالله علیه و آله فرمودند: نخستین چیزی که خدای متعال بر امتم واجب کرد، نمازهای پنج گانه است و اولین چیزی که از کارهای آنان بهسوی خدا بالا میرود، نمازهای پنج گانه است و نخستین چیزی که درباره آن از امتم حسابرسی میشود، نمازهای پنجگانه میباشد.*
من قبل از بلوغ، نمازم را شروع کرده بودم و با تشویقهای پدر و مادرم، همیشه در مسجد حضور داشتم. کمتر روزی پیش میآمد که نماز صبحم قضا شود. اگر یک روز خدایناکرده نماز صبحم قضا میشد، تا شب خیلی ناراحت و افسرده بودم. این اهمیت به نماز را از بچگی آموخته بودم و خدا را شکر همیشه اهمیت میدادم.
وقتی آن ملک، یعنی جوان پشت میز بهعنوان اولین مطلب، اینگونه به نماز اهمیت داد و بعد به سراغ بقیه اعمال رفت، یاد حدیثی افتادم که معصومین علیهمالسلام فرمودند: اولین چیزی که موردمحاسبه قرار میگیرد، نماز است. اگر نماز قبول شود، بقیه اعمال قبول میشود؛ و اگر نماز رد شود …
خوشحال شدم. به صفحه اول کتابم نگاه کردم. از همان روز بلوغ، تمام کارهای من با جزئیات نوشته شده بود. کوچکترین کارها. حتی ذرهای کار خوب و بد را دقیق نوشته بودند و صرفنظر نکرده بودند.
تازه فهمیدم که «فمن یعمل مثقال ذره خیرا یره» یعنی چه. هر چی که ما اینجا شوخی حساب کرده بودیم، آنها جدی جدی نوشته بودند!
* کنز العمال، جلد هفتم. ص ۲۷۶
در داخل این کتاب، در کنار هرکدام از کارهای روزانه من چیزی شبیه یک تصویر کوچک وجود داشت که وقتی به آن خیره میشدیم، مثل فیلم به نمایش درمیآمد. درست مثل قسمت ویدئو در موبایلهای جدید، فیلم آن ماجرا را مشاهده میکردیم. آنهم فیلم سهبعدی با تمام جزئیات!
یعنی در مواجهه با دیگران، حتی فکر افراد را هم میدیدیم. لذا نمیشد هیچکدام از آن کارها را انکار کرد.
غیر از کارها، حتی نیتهای ما ثبت شده بود. آنها همهچیز را دقیق نوشته بودند. جای هیچگونه اعتراضی نبود.
تمام اعمال ثبت بود. هیچ حرفی هم نمیشد بزنیم؛ اما خوشحال بودم که از کودکی، همیشه همراه پدرم در مسجد و هیئت بودم. از این بابت به خودم افتخار میکردم و خودم را از همین حالا در بهترین درجات بهشت میدیدم.
همینطور که به صفحه اول نگاه میکردم و به اعمال خودم افتخار میکردم، یکدفعه دیدم، یکییکی اعمال خوبم در حال محو شدن است!
صفحه پر از اعمال خوب بود؛ اما حالا تبدیل به کاغذ سفید شده بود! با عصبانیت به آقایی که پشت میز بود گفتم: چرا اینها محو شد. مگه من این کارهای خوب رو نکردم؟
گفت: بله درسته، اما همان روز، غیبت یکی از دوستانت رو کردی. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد.
با عصبانیت گفتم: چرا؟ چرا همه اعمال من؟
او هم غیرمستقیم اشاره کرد به حدیثی از پیامبران که میفرماید: سرعت نفوذ آتش در خوردن گیاه خشک به پای سرعت اثر غیبت در نابودی حسنات یک بنده نمیرسد.*
* بحارالانوار: ج ۷5، ص ۲۲۹
رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت مسجد، بسیج، هیئت و رضایت پدر و مادر و…
فیلم تمام اعمال، موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأیید من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خیلیها مثل من بچه مثبت بودند. خیلی از کارهای خوبی که فراموش کرده بودم تماماً برای من یادآوری میشد.
اما با تعجب دوباره مشاهده کردم که تمام اعمال من در حال محو شدن است!
گفتم: این دفعه چرا؟ من که در این روز غیبت نکردم؟!
جوان گفت: یکی از رفقای مذهبیات را مسخره کردی. این عمل زشت باعث نابودی اعمالت شد.
بعد بدون اینکه حرفی بزند، آیه سیام سوره یس برایم یادآوری شد: روز قیامت برای مسخره کنندگان روز حسرت بزرگی است. «یا حسرة علی العباد ما یأتیهم من رسول الا کانوا به یستهزؤن»
خوب به یاد داشتم که به چه چیزی اشاره دارد. من خیلی اهل شوخی و خنده و سرکار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اینطور باشه که خیلی اوضاع من خرابه.
رفتم صفحه بعد، روز بعد هم کلی اعمال خوب داشتم؛ اما کارهای خوب من پاک نشد. بااینکه آن روز هم شوخی کرده بودم، اما در این شوخیها، با رفقا گفتیم و خندیدیم؛ اما به کسی اهانت نکردیم. غیبت نکرده بودم. هیچ گناهی همراه با شوخیهای من نبود. برای همین شوخیها و خندههای من، بهعنوان کار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شکر. یاد حدیثی افتادم که امام حسین علیهالسلام میفرماید: برترین اعمال بعد از اقامه نماز، شاد کردن دل مؤمن است؛ البته از طریقی که گناه در آن نباشد.*
* المناقب، ج ۴، ص ۷۵
خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، با تعجب دیدم که ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقایی که پشت میز نشسته بود با لبخندی از سر تعجب گفتم: حج؟! من در این سن کی مکه رفتم که خبر ندارم؟!
گفت: ثواب حج ثبت شده، برخی اعمال باعث میشود که ثواب چندین حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثلاینکه از سر مهربانی به پدر و مادرت نگاه کنی.* یا مثلاً زیارت بامعرفت امام رضا علیهالسلام و…
اما دوباره مشاهده کردم که یکییکی اعمال خوب من در حال پاک شدن است. دیگر نیاز به سؤال نبود. خودم مشاهده کردم که آخر شب با رفقا جمع شده بودیم و مشغول اذیت کردن یکی از دوستان بودیم، یاد آیه ۶۵ سوره زمر افتادم که میفرمود: برخی اعمال باعث حبط (نابودی) اعمال خوب انسان میشود.
به دو نفری که در کنارم بودند گفتم: شما یک کاری بکنید؟! همینطور اعمال خوب من نابود میشود.
سری به نشانه ناامیدی و اینکه نمیتوانند کاری انجام دهند برایم تکان دادند. همینطور ورق میزدم و اعمال خوبی را میدیدم که خیلی برایش زحمت کشیده بودم، اما یکییکی محو میشد.
فشار روحی شدیدی داشتم. کم مانده بود دق کنم. نابودی همه ثروت معنویام را به چشم میدیدم. نمیدانستم چه کنم.
هرچه شوخی کرده بودم اینجا جدی جدی ثبت شده بود. اعمال خوب من، همه از پروندهام خارج میشد و به پرونده دیگران منتقل میشد.
*پیامبر فرمودند: هر فرزند نیکوکاری که با مهربانی به پدر و مادرش نگاه کند در مقابل هر نگاه، ثواب یک حج کامل مقبول به او داده میشود، سؤال کردند، حتی اگر روزی صد مرتبه به آنها نگاه کند؟ فرمود: آری خداوند بزرگتر و پاکتر است. بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۷۳
نیت
«و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده میشود. پس گنهکاران را میبینی درحالیکه ازآنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و میگویند: وای بر ما، این چه کتاب است که هیچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اینکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر میبینند و پروردگارت به هیچکس ستم نمیکند» (کهف ۴۹)
صفحات را که ورق میزدم، وقتی عملی بسیار ارزشمند بود، آن عمل، درشت در بالای صفحه نوشته شده بود. در یکی از صفحات، بهصورت بسیار بزرگ نوشته شده بود:
کمک به یک خانواده فقیر
شرح جزئیات و فیلم آن موجود بود، ولی راستش را بخواهید من هرچه فکر کردم به یاد نیاوردم که به آن خانواده کمک کرده باشم!
یعنی دوست داشتم، اما توان مالی نداشتم که به آنها کمک کنم. آن خانواده را میشناختم. آنها در همسایگی ما بودند و اوضاع مالی خوبی نداشتند.
خیلی دلم میخواست به آنها کمک کنم، برای همین یک روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم.
به دو نفر از اعضای فامیل که وضع مالی خوبی داشتند مراجعه کردم.
من شرححال آن خانواده را گفتم و اینکه چقدر در مشکلات هستند، اما آنها اعتنایی نکردند.
حتی یکی از آنها به من گفت: بچه، این کارا به تو نیومده. این کار بزرگترهاست.
آن زمان من ۱۵ سال بیشتر نداشتم، وقتی این برخورد را با من داشتند، من هم دیگر پیگیری نکردم؛ اما عجیب بود که در نامه عمل من، کمک به آن خانواده فقیر ثبت شده بود!
به جوان پشت میز گفتم: من که کاری برای آنها نکردم؟
او هم گفت: تو نیت این کار را داشتی و در این راه تلاش کردی، اما به نتیجه نرسیدی. برای همین، نیت و حرکتی که کردی، در نامه عملت ثبت شده.
یاد حدیث رسول گرامی اسلام در نهج الفصاحه، ص ۵۹۳ افتادم: خدای والا میفرماید: وقتی بنده من کار نیکی اراده کند و نکند (یا نتواند انجام دهد) آن را یک کار نیک برای وی ثبت میکنم…
البته فکر و نیت کار خوب، در بیشتر صفحات ثبت شده بود. هرجایی که دوست داشتم کار خوبی انجام دهم ولی توان و امکانش را نداشتم، اما برای اجرای آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود.
ولی خدا را شکر که نیتهای گناه و نادرست ثبت نمیشد.
در صفحات بعد و جایجای این کتاب مشاهده میکردم که چنین اتفاقی افتاده؛ یعنی نیتهای خوب من ثبت شده بود.
البته بازهم مشاهده میکردم که اعمال خوب خودم را با ندانمکاری و اشتباهات و گناهانی که بیشتر در رابطه با دیگران بود از بین میبردم.
هر چه جلو میرفتم، نامه عملم بیشتر خالی میشد! خیلی از این بابت ناراحت بودم. از طرفی نمیدانستم چه کنم.
ایکاش کسی بود که میتوانستم گناهانم را به گردن او بیندازم و اعمال خویش را بگیرم! اما هر چه میگذشت بدتر میشد.
نکته دیگری که شاهد بودم اینکه: هرچه به سنین بالاتر میرسیدم ثواب کمتری از نمازهای جماعت و هیئتها در نامه عملم میدیدم. به جوانی که پشت میز نشسته بود گفتم: در این روزها من همگی نمازهایم را به جماعت خواندم. من در این شبها هیئت رفتهام. چرا اینها در نامه عملم نیست؟
رو به من کرد و گفت: خوب نگاه کن. هر چه سن و سالت بیشتر میشد، ریا و خودنمایی در اعمالت زیاد میشد. اوایل خالصانه به مسجد و هیئت میرفتی اما بعدها، مسجد میرفتی تا تو را ببیند. هیئت میرفتی تا رفقایت نگویند چرا نیامدی!
اگر واقعاً برای خدا بود، چرا به فلان مسجد نمیرفتی؟ چرا در فلان هیئت که دوستانت نبودند شرکت نمیکردی؟
بعد ادامه داد: اعمالی که بوی ریا بدهد پیش خدا ارزشی ندارد. کاری که غیر خدا در آن شریک باشد به درد همان شریک میخورد نه به درد خدا.
اعمال خالصت را نشان بده تا کار شما سریع حل شود.
مگر نشنیدهای: «الأعمال بالنیات. اعمال به نیتها بستگی دارد.»
نجات یک انسان
همینطور که با ناراحتی، کتاب اعمالم را ورق میزدم و با اعمال نابودشده مواجه میشدم، یکباره دیدم بالای صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات یک انسان»
خوب به یاد داشتم که ماجرا چیست. این کار خالصانه برای خدا بود. به خودم افتخار کردم و گفتم: خدا را شکر. این کار را واقعاً خالصانه برای خدا انجام دادم. ماجرا ازاینقرار بود که یک روز در دوران جوانی با دوستانم برای تفریح و شنا کردن، به اطراف سد زایندهرود رفتیم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفریح.
یکباره صدای جیغ زدن یک زن و فریادهای یک مرد همه را میخکوب کرد! یک پسربچه داخل آب افتاده بود و دستوپا میزد، هیچکس هم جرئت نمیکرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد.
من شنا و غریق نجات بلد بودم. آماده شدم که به داخل آب بروم اما رفقایم مانع شدند. آنها میگفتند: اینجا نزدیک سد است و ممکن است آب تو را به زیر بکشد و با خودش ببرد. خطرناک است و…
اما یکلحظه با خودم گفتم: فقط برای خدا و پریدم توی آب.
خدا را شکر که توانستم این بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با کمک رفقا بیرون آمدیم. پدر و مادرش حسابی از من تشکر کردند. خودم را خشک کردم و لباسم را عوض کردم. آماده رفتن شدیم. خانواده این بچه شماره تماس و آدرس من را گرفتند.
این عمل خالصانه خیلی خوب در پیشگاه خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل یک کار خوب با نیت الهی پیدا کردم. میدانستم که گاهی وقتها، یک عمل خوب با نیت خالص، یک انسان را در آن اوضاع نجات میدهد. از اینکه این عمل خیلی بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهمیدم کار مهمی کردهام؛ اما یکباره مشاهده کردم که این عمل خالصانه هم در حال پاک شدن است!
با ناراحتی گفتم: مگه نگفتید فقط کارهایی که خالصانه برای خدا باشه حفظ میشه، خُب من این کار رو فقط برا خدا انجام دادم. پس چرا داره پاک میشه؟! جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: درست میگی، اما شما در مسیر برگشت به سمت خانه با خودت چه گفتی؟
یکباره فیلم آن لحظات را دیدم. انگار نیت درونی من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خیلی کار مهمی کردم. اگه جای پدر مادر این بچه بودم، به همه خبر میدادم که یک جوان به خاطر فرزند ما خودش رو به خطر انداخت. اگه من جای مسئولین استان بودم، یک هدیه حسابی تهیه میکردم و مراسم ویژه میگرفتم. اصلاً باید روزنامهها و خبرگزاریها با من مصاحبه کنند. من خیلی کار مهمی کردم.
فردای آن روز تمام این اتفاقات افتاد. خبرگزاریها و روزنامهها با من مصاحبه کردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به دیدنم آمد و یک هدیه حسابی برای من آوردند و… جوان پشت میز گفت: تو ابتدا برای رضای خدا این کار را کردی، اما بعد، خرابش کردی.
آرزوی اجر دنیایی کردی و مزدت را هم گرفتی. درسته؟
گفتم: راست میگی. همه اینها درسته. بعد هم با حسرت گفتم: چیکار کنم؟! دستم خالیه. جوان پشت میز گفت: خیلیها کارهاشون رو برای خدا انجام میدهند، اما باید تلاش کنند تا آخر، این اخلاص را حفظ کنند. بعضیها کارهای خالصانه رو در همان دنیا نابود میکنند!
سفر کربلا
حسابی به مشکل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخیهای بیشازحد و صحبتهای پشت سر مردم و غیبتها و… نابود میشد و اعمال زشت من باقی میماند. البته وقتی یک کار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاک شدن کارهای زشت میشد.
چراکه در قرآن آمده بود: «اِنَّ الحَسنات یُذهِبنَ السَیئات»*
* هود آیه ۱۱۴ کارهای خوب، گناهان را پاک میکند.
اما خیلی سخت بود. اینکه هرروز ما دقیق بررسی و حسابرسی میشد. اینکه کوچکترین اعمال موردبررسی قرار میگرفت خیلی مشکل بود. همینطور که اعمال روزانه بررسی میشد، به یکی از روزهای دوران جوانی رسیدیم. اواسط دهه هشتاد.
یکباره جوان پشت میز گفت: به دستور آقا اباعبدالله علیهالسلام، پنج سال از اعمال شما را بخشیدیم. این پنج سال بدون حساب طی میشود.
با تعجب گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی پنج سال گناهان شما بخشیده شده و اعمال خوبتان باقی میماند.
نمیدانید چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرایط بودید، لذتی که من از شنیدن این خبر پیدا کردم را حس میکردید. پنج سال بدون حسابوکتاب؟!
گفتم: علت این دستور آقا برای چی بود؟
همان لحظه به من ماجرا را نشان دادند. در دهه هشتاد و بعد از نابودی صدام، بنده چندین بار توفیق یافتم که به سفر کربلا بروم. در یکی از این سفرها، یک پیرمرد کر و لال در کاروان ما بود.
مدیر کاروان به من گفت: میتوانی این پیرمرد را مراقبت کنی و همراه او باشی؟ من هم مثل خیلیهای دیگر دوست داشتم تنها به حرم بروم و با مولای خودم خلوت داشته باشم، اما با اکراه قبول کردم.
کار ازآنچه فکر میکردم سختتر بود. این پیرمرد هوش و هواس درستوحسابی نداشت. او را باید کاملاً مراقبت میکردم. اگر لحظهای او را رها میکردم گم میشد.
خلاصه تمام سفر کربلای ما تحتالشعاع حضور این پیرمرد شد. این پیرمرد هرروز با من به حرم میآمد و برمیگشت. حضور قلب من کم شده بود. چون باید مراقب این پیرمرد میبودم.
روز آخر قصد خرید یک لباس داشت. فروشنده وقتی فهمید که او متوجه نمیشود، قیمت را چند برابر گفت.
من جلو آمدم و گفتم: چی داری میگی؟ این آقا زائر مولاست. چرا اینطوری قیمت میدی؟ این لباس قیمتش خیلی کمتره.
خلاصه اینکه من لباس را خیلی ارزانتر برای این پیرمرد خریدم. باهم از مغازه بیرون آمدیم. من عصبانی و پیرمرد خوشحال بود.
با خودم گفتم: عجب دردسری برای خودمون درست کردیم. این دفعه کربلا اصلاً به ما حال نداد. یکباره دیدم پیرمرد ایستاد. رو به حرم کرد و با انگشت دست، مرا به آقا نشان داد و با همان زبان بیزبانی برای من دعا کرد. جوان پشت میز گفت: به دعای این پیرمرد، آقا امام حسین علیهالسلام شفاعت کردند و گناهان پنج سال تو را بخشیدند.
باید در آن شرایط قرار میگرفتید تا بفهمید چقدر از این اتفاق خوشحال شدم. صدها برگه در کتاب اعمال من جلو رفت. اعمال خوب این سالها همگی ثبت شد و گناهانش محو شده بود.
آزار مؤمن
در دوران جوانی در پایگاه بسیج شهرستان فعالیت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان باهم بودیم. شبهای جمعه همگی در پایگاه بسیج دورهم جمع بودیم و بعد از جلسه قرآن، فعالیت نظامی و گشت و بازرسی و … داشتیم. در پشت محل پایگاه بسیج، قبرستان شهرستان ما قرار داشت. ما هم بعضی وقتها، دوستان خودمان را اذیت میکردیم! البته تاوان تمام این اذیتها را در آنجا دادم.
برخی شبهای جمعه تا صبح در پایگاه حضور داشتیم. یکشب زمستانی، برف سنگینی آمده بود. یکی از رفقا گفت: کی جرئت داره الآن بره تا ته قبرستون و برگرده؟! گفتم: اینکه کاری نداره. من الآن میرم. او هم به من گفت: باید یک لباس سفید بپوشی!
من سرتاپا سفیدپوش شدم و حرکت کردم. خسخس صدای پای من بر روی برف، از دورهم شنیده میشد. من به سمت انتهای قبرستان رفتم! اواخر قبرستان که رسیدم، صوت قرآن شخصی را از دور شنیدم! یک پیرمرد روحانی که از سادات بود، شبهای جمعه تا سحر، در انتهای قبرستان و در داخل یک قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن میشد. فهمیدم که رفقا میخواستند با این کار، با سید شوخی کنند. میخواستم برگردم اما با خودم گفتم: اگه الآن برگردم، رفقا من رو متهم به ترسیدن میکنند. برای همین تا انتهای قبرستان رفتم.
هرچه صدای پای من نزدیکتر میشد، صدای قرائت قرآن سر هم بلندتر میشد! از لحن او فهمیدم که ترسیده ولی به مسیر ادامه دادم تا اینکه به بالای قبری رسیدم که او در داخل آن مشغول عبادت بود. یکباره تا مرا دید فریادی زد و حسابی ترسید. من هم که ترسیده بودم پا به فرار گذاشتم. پیرمرد سید، رد پای مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتی وارد پایگاه شد، حسابی عصبانی بود.
من هم ابتدا کتمان کردم، اما بعد، از او معذرتخواهی کردم. او هم با ناراحتی بیرون رفت. حالا چندین سال بعدازاین ماجرا، در نامه عملم حکایت آن شب را دیدم. نمیدانید چه حالی بود، وقتی گناه یا اشتباهی را در نامه عملم میدیدم، خصوصاً وقتی کسی را اذیت کرده بودم، از درون عذاب میکشیدم.
از طرفی در این مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزیدن میگرفت، طوری که نیمی از بدنم از حرارت آن داغ میشد!
وقتی چنین اعمالی را مشاهده میکردم، بهگونهای آتش را در نزدیکی خودم میدیدم که چشمانم دیگر تحمل نداشت.
همان موقع دیدم که آن پیرمرد سید، که چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و کنار جوان پشت میز قرار گرفت. سید به آن جوان گفت: من از این مرد نمیگذرم. او مرا اذیت کرد. او مرا ترساند.
من هم رو به جوان کردم و گفتم: به خدا من نمیدونستم که سید در داخل قبر داره عبادت میکنه. جوان رو به من گفت: اما وقتی نزدیک شدی فهمیدی که ایشون داره قرآن میخونه. چرا همون موقع برنگشتی؟ دیگه حرفی برای گفتن نداشتم.
خلاصه پس از التماسهای من، ثواب دو سال عبادتهای مرا برداشتند و در نامه عمل سید قرار دادند تا از من راضی شود.
دو سال نمازی که بیشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذیت و آزار یک مؤمن!
اینجا بود که یاد حدیث امام صادق علی افتادم که فرمودند: حرمت مؤمن حتی از کعبه بالاتر است.*
* * *
در لابهلای صفحات اعمال خودم به یک ماجرای دیگر از آزار مؤمنین برخوردم. شخصی از دوستانم بود که خیلی باهم شوخی میکردیم و همدیگر را سر کار میگذاشتیم. یکبار در یک جمع رسمی با او شوخی کردم و خیلی بد او را ضایع کردم.
خودم هم فهمیدم کار بدی کردم، برای همین سریع از او معذرتخواهی کردم. او هم چیزی نگفت. گذشت تا روز آخر که میخواستم برای عمل جراحی به بیمارستان بروم.
دوباره به همان دوست دوران جوانی زنگ زدم و گفتم: فلانی، من خیلی به تو بد کردم. یکبار جلوی جمع، تو رو ضایع کردم. خواهش میکنم من رو حلال کن. من ممکنه از این بیمارستان برنگردم.
بعد در مورد عمل جراحی گفتم و دوباره بهش التماس کردم تا اینکه گفت: حلال کردم، ان شاء الله که سالم و خوب برمیگردی.
آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را دیدم. جوان پشت میز گفت: این دوست شما همین دیشب از شما راضی شد. اگر رضایت او را نمیگرفتی باید تمام اعمال خوب خودت را میدادی تا رضایتش را کسب کنی، مگه شوخیه، آبروی یک مؤمن رو بردی.
بعد اشاره به مطلبی از رسول گرامی اسلام صلیالله علیه و آله نمود که فرمودند: روزی آن حضرت به کعبه نگاه کردند و فرمودند:
«ای کعبه! خوشا به حال تو، خداوند چقدر تو را بزرگ و حرمتت را گرامی داشته! به خدا قسم حرمت مؤمن از تو بیشتر است، زیرا خداوند تنها یکچیز را از تو حرام کرده، ولی از مؤمن سه چیز را حرام کرده: مال، جان و آبرو، تا کسی به او گمان بد نبرد»؟ ۱
*خصال صدوق، ج ۱، ص ۲۷
* روضه الواعظین، ج ۲، ص ۲۹۳
حسینیه
میخواستم بنشینم و همانجا زارزار گریه کنم. برای یک شوخی بیمورد دو سال عبادتهایم را دادم. برای یکی غیبت بیمورد، بهترین اعمال من محو میشد. چقدر حساب خدا دقیق است. چقدر کارهای ناشایست را به حساب شوخی انجام دادیم و حالا باید افسوس بخوریم.
در این زمان، جوان پشت میز گفت: شخصی اینجاست که چهارساله منتظر شماست. این شخص اعمال خوبی داشته و باید به بهشت برزخی برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از کی حرف میزنی؟
یکی از پیرمردهای اُمنای مسجدمان را دیدم که در مقابلم و در کنار همان جوان ایستاده. خیلی ابراز ارادت کرد و گفت: کجایی؟ چند ساله منتظر تو هستم. بعد از کمی صحبت، این پیرمرد ادامه دادن زمانی که شما در مسجد و بسیج، مشغول فعالیت فرهنگی بودید، تهمتی را در جمع به شما زدم. برای همین آمدهام که حلالم کنید.
آن صحنه برایم یادآوری شد. من مشغول فعالیت در مسجد بودم. کارهای فرهنگی بسیج و … این پیرمرد و چند نفر دیگر در گوشهای نشسته بود. بعد پشت سر من حرفی زد که واقعیت نداشت. او به من تهمت زد. البته حرف خاصی هم نبود. او فقط نیت ما را از این کارها زیر سؤال برد. عجیبتر اینکه، زمانی این تهمت را به من زد که من ابتدای حضورم در بسیج بود و نوجوان بودم!!
آدم خوبی بود؛ اما من نامه اعمالم خیلی خالی شده بود. به جوان پشت میز گفتم: درسته ایشون آدم خوبی بوده، من همینطوری از ایشون نمیگذرم. هر چه میتوانی ازش بگیر. نامه اعمال من خالیه.
تازه معنای آیه ۳۷ سوره عبس را فهمیدم «هرکسی در روز جزا برای خودش گرفتاری دارد و همان گرفتاری خودش برایش بس است و مجال این نیست که به فکر کس دیگری باشد.»
جوآن هم رو به من کرد و گفت: این بنده خدا یک وقف انجام داده که خیلی بابرکت بوده و ثواب زیادی برایش میآید.
او یک حسینیه را در شهرستان شما، خالصانه برای رضای خدا ساخته که مردم ازآنجا استفاده میکنند. اگر بخواهی ثواب کل حسینیهاش را از او میگیرم و در نامه عمل شما میگذارم تا او را ببخشی. با خودم گفتم: ثواب ساخت یک حسینیه به خاطر یک تهمت؟! خیلی خوبه. بنده خدا این پیرمرد، خیلی ناراحت و افسرده شد، اما چارهای نداشت. ثواب یک وقف بزرگ را به خاطر یک تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخی. برای تهمت به یک نوجوان، یک حسینیه را که با اخلاص وقف کرده بود، داد و رفت!
اما تمام حواس من در آن لحظه به این بود که وقتی کسی به خاطر تهمت به یک نوجوان، یک چنین خیراتی را از دست میدهد، پس ما که هرروز و هر شب پشت سر دیگران مشغول قضاوت کردن و حرف زدن هستیم چه عاقبتی خواهیم داشت؟! ما که بهراحتی پشت سر مسئولین و دوستان و آشنایان خودمان هر چه میخواهیم میگوییم…
باز جوان پشت میز به عظمت آبروی مؤمن اشاره کرد و آیه ۱۹ سوره نور را خواند: «کسانی که دوست دارند زشتیها در میان مردم باایمان رواج یابد، برای آنان در دنیا و آخرت عذاب دردناکی است …»
امام صادق علیهالسلام در تفسیر آیه میفرماید: هر کس آنچه را دربارهی مؤمنی ببیند یا بشنود، برای دیگران بازگو کند، از مصادیق این آیه است.
بیتالمال
از ابتدای جوانی و از زمانی که خودم را شناختم، به حقالناس و بیتالمال بسیار اهمیت میدادم.
پدرم خیلی به من توصیه میکرد که مراقب بیتالمال باش. مبادا خودت را گرفتار کنی. از طرفی من پای منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب این مطالب را میشنیدم.
لذا وقتی در سپاه مشغول به کار شدم، سعی میکردم در ساعاتی که در محل کار حضور دارم، به کار شخصی مشغول نشوم. اگر در طی روز کار شخصی داشتم و یا تماس تلفنی شخصی داشتم، به همان میزان و کمی بیشتر، اضافهکاری بدون حقوق انجام میدادم که مشکلی ایجاد نشود. با خودم میگفتم: حقوق کمتر ببرم و حلال باشد خیلی بهتر است. از طرفی در محل کار نیز تلاش میکردم که کارهای مراجعین را بهدقت و با رضایت انجام دهم.
این موارد را در نامه عملم میدیدم. جوان پشت میز به من گفت: خدا را شکر کن که بیتالمال بر گردن نداری وگرنه باید رضایت تمام مردم ایران را کسب میکردی!
اتفاقاً در همانجا کسانی را میدیدم که شدیداً گرفتار هستند. گرفتار رضایت تمام مردم، گرفتار بیتالمال. این را هم بار دیگر اشاره کنم که بُعد زمان و مکان در آنجا وجود نداشت.
یعنی بهراحتی میتوانستم کسانی را که قبل از من فوت کردهاند ببینم، یا کسانی را که بعد از من قرار بود بیایند. یا اگر کسی را میدیدم، لازم به صحبت نبود، بهراحتی میفهمیدم که چه مشکلی دارد. یکباره و در یکلحظه میشد تمام این موارد را فهمید.
من چقدر افرادی را دیدم که با اختلاس و دزدی از بیتالمال به آنطرف آمده بودند و حالا باید از تمام مردم این کشور، حتی آنها که بعدها به دنیا میآیند، حلالیت میطلبیدند!
اما در یکی از صفحات این کتاب قطور، یک مطلبی برای من نوشته بود که خیلی وحشت کردم! یادم افتاد که یکی از سربازان، در زمان پایان خدمت، چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها باشه اینجا تا بقیه و سربازهایی که بعداً مییان در ساعات بیکاری استفاده کنند.
کتابهای خوبی بود. یک سال روی طاقچه بود و سربازهایی که شیفت شب بودند، یا ساعات بیکاری داشتند استفاده میکردند.
بعد از مدتی، من از آن واحد به مکان دیگری منتقل شدم. همراه با وسایل شخصی که میبردم، کتابها را هم بردم.
یک ماه از حضور من درآنواحد گذشت، احساس کردم که این کتابها استفاده نمیشود.
شرایط مکان جدید با واحد قبلی فرق داشت و سربازها و پرسنل، کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتابها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشه بهتر استفاده میشه.
جوانِ پشت میز اشارهای به این ماجرای کتابها کرد و گفت: این کتابها جزو بیتالمال و برای آن مکان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مکان دیگری بردی، اگر آنها را نگه میداشتی و به مکان اول نمیآوردی، باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به واحد شما میآمدند، حلالیت میطلبیدی!
واقعاً ترسیدم. با خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم. من از کتابها استفاده شخصی نکردم. به منزل نبرده بودم، بلکه به واحد دیگری بردم که بیشتر استفاده شود، خدا به داد کسانی برسد که بیتالمال را ملک شخصی خود کردهاند!!!
در همان زمان، یکی از دوستان همکارم را دیدم. ایشان از بچههای با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود.
او مبلغ قابلتوجهی را از فرمانده خودش بهعنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند؛ اما این مبلغ را بهجای قرار دادن در کمد اداره، در جیب خودش گذاشت!
او روز بعد، در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت. حالا وقتی مرا در آن وادی دید، به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر کردند که این پول برای من است و آن را هزینه کردهاند. تو رو خدا برو و به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اینجا گرفتارم. تو رو خدا برای من کاری بکن. تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان اینقدر در مورد بیتالمال حساس هستند. راست میگویند که مرگ خبر نمیکند.*
در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل است: روز حرکت از سرزمین خیبر، ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و هماندم شهید شد. یارانش همگی گفتند: بهشت بر او گوارا باد.
خبر به پیامبر صلیالله علیه و آله رسید. ایشان فرمودند: من با شما همعقیده نیستم، زیرا عبایی که بر تن او بود از بیتالمال بود و او آن را بیاجازه برده و روز قیامت بهصورت آتش او را احاطه خواهد کرد. در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتهام. حضرت فرمود: آن را برگردان وگرنه روز قیامت بهصورت آتش در پای تو قرار میگیرد.*
* من بعدها پیغام این بنده خدا را به خانوادهاش رساندم. ولی نتوانستم بگویم که چطور او را دیدم.
* فروغ ابدیت ج ۲ ص ۲۶۱
صدقه
در میان روزهایی که بررسی اعمال آنها انجام شد، یکی از روزها برای من خاطره ساز شد. چون در آن وضعیت، ما به باطن اعمال آگاه میشدیم.
یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را میفهمیدیم. چیزی که امروزه به اسم شانس بیان میشود، اصلاً آنجا مورد تأیید نبود، بلکه تمام اتفاقات زندگی بهواسطه برخی علتها رخ میداد.
روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاسهای روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسید، نمیدانید که چقدر بچههای هم دوره را اذیت کردم. بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند، من و یکی از رفقا میرفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار میکردیم!
برای همین یک چادر کوچک، به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند.
شب دوم اردو بود که بازهم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم. البته بگذریم از اینکه هر چه ثواب و اعمال خیر داشتم، به خاطر این کارها از دست دادم!
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم، دیدم یک نفر سر جای من خوابیده!
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم و با دو عدد پتو برای خودم یک رختخواب قشنگی درست کرده بودم.
چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده. فکر کردم یکی از بچهها میخواهد من را اذیت کند، لذا همینطور که پوتین پایم بود، جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم!
یکباره دیدم حاجآقا …؛ که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفته و داد میزد: کی بود؟ چی شد؟
وحشت کردم. سریع از چادر آمدم بیرون. بعدها فهمیدم که حاجآقا جای خواب نداشته و بچهها برای اینکه من رو اذیت کنن، به حاجآقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست!
اما لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش!
حاجآقا آمد از چادر بیرون و گفت: الهی پات بشکنه، مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟
اومدم جلو و گفتم: حاجآقا غلط کردم. ببخشید. من با کسی دیگه شما رو اشتباه گرفتم. اصلاً حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه.
خلاصه اون شب خیلی معذرتخواهی کردم. بعد به حاجآقا گفتم: شرمنده، شما برید بخوابید، من میرم تو ماشین میخوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برمیدارم.
چراغ برداشتم و رفتم توی چادر، همینکه بالش رو برداشتم دیدم یک عقرب به بزرگی کف دست زیر بالش من قرار داره!
حاجآقا هم اومد داخل و هر طوری بود عقرب رو کشتیم. حاجی نگاهی به من کرد و گفت: جون من رو نجات دادی، اما بد لگدی زدی، هنوز درد دارم. من هم رفتم توی ماشین خوابیدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتیم.
همان شب، من در حین تمرین در باشگاه ورزشهای رزمی، پایم شکست؛ اما نکته جالبتوجه این بود که ماجرای آن روز در نامه عمل من، کامل و با شرح جزئیات نوشته شده بود.
جوان پشت میز به من گفت: آن عقرب مأمور بود که تو را بکشد؛ اما صدقهای که آن روز دادی مرگ تو را به عقب انداخت!
همان لحظه فیلم مربوط به آن صدقه را دیدم. عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلانی که همسایه ماست، خیلی مشکل مالی داره. هیچی برا خوردن ندارن. اجازه میدی از پولهایی که کنار گذاشتی مبلغی بهشون بدم. گفتم: آخه این پولها رو گذاشتم برا خرید موتور؛ اما عیب نداره. هرچقدر میخوای بهشون بده.
جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت؛ اما آن روحانی که لگد خورد؛ ایشان در آن روز کاری کرده بود که باید این ضربه را میخورد. ولی به نفرین ایشان، پای تو هم در روز بعد شکست.
بعد به اهمیت صدقه دادن و خیرخواهی برای مردم اشاره کرد و آیه ۲۹ سوره فاطر را خواند: «کسانی که کتاب الهی را تلاوت میکنند و نماز را بر پا میدارند و ازآنچه به آنها روزی دادهایم پنهان و آشکار انفاق میکنند، تجارت (پرسودی) را امید دارند که نابودی و کساد در آن نیست.»
یا حدیثی که امام باقر فرمودهاند: صدقه دادن، هفتاد بلا از بلاهای دنیا را دفع میکند و صدقه دهنده از مرگ بد رهایی مییابد.
البته این نکته را باید ذکر کنم که من در آنجا مدت عمر خود را دیدم که چیز زیادی از آن نمانده بود.
اما به من گفته شد که صدقات، صلهرحم، نماز جماعت و زیارت اهلبیت علیهمالسلام و حضور در جلسات دینی و هر کاری که برای رضای خدا انجام دهی جزو عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر میگردد.
گرهگشایی
بیشتر مردم از کنار موضوع مهم حل مشکلات مردم بهسادگی عبور میکنند. اگر انسان بتواند حتی قدمی کوچک در حل گرفتاری بندگان خدا بردارد، اثر آن را در این جهان و در آنسوی هستی بهطور کامل خواهد دید.
در بررسی اعمال خود، مواردی را دیدم که برایم بسیار عجیب بود.
مثلاً شخصی از من آدرس میخواست. من او را کامل راهنمایی کردم. او هم دعا کرد و رفت.
من نتیجه دعای او را بهخوبی در نامه عملم مشاهده کردم!
یا اینکه وقتی کاری برای رضای خدا و حل مشکل مردم انجام میدادم، اثر آن در زندگی روزمرهام مشاهده میشد.
اینکه ما در طی روز، حوادثی را از سر میگذرانیم و میگوییم خوب شد اینطور نشد. یا میگوییم: خدا رو شکر که از این بدتر نشد، به خاطر دعای خیر افرادی است که مشکلی از آنها برطرف کردیم.
من هرروز برای رسیدن به محل کار، مسیری طولانی را در اتوبان طی میکنم. همیشه در طی مسیر، اگر ببینم کسی منتظر ماشین است، حتماً او را سوار میکنم.
یک روز هوا بارانی بود. پیرزنی با یک ساک پر از وسایل زیر باران مانده بود. بااینکه خطرناک بود اما ایستادم و او را سوار کردم.
ساک وسایل او گلی شده و صندلی را کثیف کرد، اما چیزی نگفتم. پیرزن تا به مقصد برسد مرتب برای اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرایه بدهد که نگرفتم و گفتم: هر چه میخواهی بدهی برای اموات ما صلوات بفرست.
من در آنسوی هستی، بستگان و اموات خودم را دیدم. آنها از من به خاطر دعاهای آن پیرزن و صلواتهایی که برایشان فرستاد، حسابی تشکر کردند. این را هم بگویم که صلوات، واقعاً ذکر و دعای معجزه گری است. آنقدر خیرات و برکات در این دعا نهفته است که تا از این جهان خارج نشویم قادر به درکش نیستیم.
* * *
پیامبر اکرم اله فرمودند: گرهگشایی از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است.
ثمرات این گرهگشایی آنجا بسیار ملموس بود. بیشتر این ثمرات در زندگی دنیایی اتفاق میافتد؛ یعنی وقتی انسان در این دنیا خودش را به خاطر دیگران بهسختی بیندازد، اثرش را بیشتر در همین دنیا مشاهده خواهد کرد.
یادم میآید که در دوران دبیرستان، بیشتر شبها در مسجد و بسیج بودم. جلسات قرآن و هیئت که تمام میشد، در واحد بسیج بودم و حتی برخی شبها تا صبح میماندم و صبح به مدرسه میرفتم.
یک نوجوان دبیرستانی در بسیج ثبت نام کرده بود. او چهرهای زیبا داشت و بسیار پسر سادهای بود.
یکشب، پس از اتمام فعالیت بسیج، ساعتم را نگاه کردم. یک ساعت به اذان صبح بود. بقیه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دار القران بسیج رفتم و مشغول نماز شب شدم.
همان نوجوان یکباره وارد اتاق شد و سریع در کنارم نشست!
وقتی نمازم تمام شد با تعجب گفتم: چیزی شده؟
با رنگِ پریده گفت: هیچی، شما الآن چه نمازی میخونی؟
گفتم: نماز شب. قبل اذان صبح مستحب است که این نماز رو بخوانیم. خیلی ثواب دارد. گفت: به من هم یاد میدی؟
به او یاد دادم و در کنارم مشغول نماز شد؛ اما میدانستم او از چیزی ترسیده و نگران است. بعد از نماز صبح باهم از مسجد بیرون آمدیم.
گفتم: اگه مشکلی برات پیش اومده بگو، من مثل برادرت هستم.
گفت: روبروی مسجد یک جوان هرزه منتظر من بود. او میخواست با تهدید من را به خانهاش ببرد. حتی تا نیمهشب منتظرم مانده بود. من فرار کردم و پیش شما آمدم.
روز بعد یک برخورد جدی با آن جوان کردم و حسابی او را تهدید کردم. آن جوان هرزه دیگر سمت بچههای مسجد نیامد. این نوجوان هم با ما رفیق و مسجدی شد. الآن هم از مؤمنان محل ماست.
مدتی بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه یا بیشتر درگیر مسائل گزینش شدند؛ اما کل زمان پیگیری استخدام بنده یک هفته بیشتر طول نکشید! تمام رفقای من فکر میکردند که من پارتی داشتم اما…
آنجا به من گفتند: زحمتی که برای رضای خدا برای آن نوجوان کشیدی، باعث شد که در کار استخدام، کمتر اذیت شوی و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته این پاداش دنیاییاش بود. پاداش آخرتیاش در نامه عمل شما محفوظ است.
حتی به من گفتند: اینکه ازدواج شما بهآسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری، نتیجه کارهای خیری است که انجام دادی.
من شنیدم که مأمور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشیده باشید، آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان، حسرت کارهای نکرده را میخورد.
با نامحرم
خیلی مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار میگیرند، نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان بهسوی خدا حرکت میکند، شیطان با ابزار جنس مخالف بهسوی او میآید و…
یا درجایی دیگر بیان شده که در اوقات بیکاری، شیطان به سراغ فکر انسان میرود و… خیلی از رفقای مسجدی و مذهبی را دیده بودم که به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار شیطان و وسوسهها شدند و در زندگی به مشکلات مختلفی دچار شدند.
این موضوع فقط به مردان اختصاص نداشت. زنانی که با نامحرم در تماس بودند نیز به همین دردسرها دچار بودند. اینجا بود که کلام نورانی حضرت زهرا علیها السلام را درک میکردم که میفرمودند: «بهترین (حالت) برای زنان این است که بدون ضرورت مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبینند».
شکر خدا از دوره جوانی اوقات بیکاری نداشتم که بخواهم به موضوعات اینگونه فکر کنم و در همان ابتدای جوانی شرایط ازدواج برای من فراهم شد.
اما در کتاب اعمال من، یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
در سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خودم با گوشی پیامک میفرستادم. بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه و … بود.
آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود. لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد.
رفقای ما هم در جواب برای ما جک میفرستادند. در این میان یک نفر با شمارهای ناآشنا برای من متنها و لطیفههای عاشقانه میفرستاد. من هم در جواب برای او جک میفرستادم.
نمیدانستم این شخص کیست. یکی دو بار زنگ زدم؛ اما گوشی را جواب نداد.
اما بیشتر مطالب ارسالی او لطیفههای عاشقانه بود. برای همین یکبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، بهمحض اینکه گوشی را برداشت و بدون اینکه حرفی بزنم متوجه شدم یک خانم جوان است!
بلافاصله گوشی را قطع کردم. از آن لحظه به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامهایش را جواب ندادم.
یادم هست با جوان پشت میز خیلی صحبت کردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها برای من مثال میزد. همینطور که برخی اعمال روزانه مرا نشان میداد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است. مگر نخواندهای که در آیه ۳۰ سوره نور میفرماید: «به مؤمنان بگو: چشمهای خود را از نگاه به نامحرم فروگیرند».
و یا امام صادق علیهالسلام در حدیثی نورانی میفرماید: «نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند، خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود مییابد».
بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نمیکردی، گناه سنگینی در نامهی اعمالت ثبت میشد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
جان پشت میز، وقتی عشق و علاقه من را به شهادت دید جملهای بیان کرد که خیلی برایم عجیب بود. او گفت: «اگر علاقهمند باشید برای شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامی که شما داشته باشید، شش ماه شهادت شما را به عقب میاندازد.»
از دیگر مواردی که در آنجا با آن برخورد داشتم و خیلی مرا عذاب داد، ماجرای شوخی با یکی از همکارانم بود.
یکی از دوستان همکارم، فرزند شهید بود. خیلی باهم رفیق بودیم و شوخی میکردیم.
یکبار دوست دیگر ما، به شوخی به من گفت: تو باید بری با مادر فلانی ازدواج کنی تا باهم فامیل بشوید. اگه ازدواج کنی فلانی هم میشه پسرت!
از آن روز به بعد، سر شوخی ما باز شد. من دیگه این رفیق را پسرم صدا میکردم. هر زمان به منزل دوستم میرفتیم و مادر این بنده خدا را میدیدیم، ناخودآگاه میخندیدیم.
بعد احساس کردم که این کار خیلی بد است. هم در مورد یکی نامحرم اینطور حرف میزنیم و هم آبروی یک مادر را …
به دوستم گفتم: به مادرت بگو ما را حلال کند. خوب نیست چنین شوخیهایی داشته باشیم.
در آن وادی وانفسا، پدر همین رفیق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهیدی که ما در مورد همسرش شوخی میکردیم.
ایشان با ناراحتی گفت: چه حقی داشتید در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟
خیلی شرمنده شده بودم. خدا را شکر، چون بعد از مدتی از این کار دست کشیدم و طلب حلالیت کردم مشکلی پیش نیامد؛ اما ظاهراً دوست من فراموش کرده بود به مادرش چیزی بگوید و حلالیت بطلبد.
باغ بهشت
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم، این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلاً از دنیا رفته بودند را دیدار کردم. یکی از آنها عموی خدابیامرز من بود. او در بیمارستان هم کنار من بود. او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد. سؤال کردم: عمو این باغ زیبا را درنتیجه کار خاصی به شما دادند؟
گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم. پدر ما یک باغ بزرگ را بهعنوان ارث برای ما گذاشت. شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
اما او با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد.
آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و… هیچکدام آنها عاقبتبهخیر نشدند. در اینجا نیز همه آنها گرفتارند.
چون با اموال چند یتیم این کار را کردند. حالا این باغ را بهجای باغی که در دنیا از دست دادم به من دادهاند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم. بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت:
این باغ دو درب دارد که یکی از دربهای باغ برای پدر شماست که بهزودی باز میشود.
در نزدیکی باغ عمویم، یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثالزدنی بود. این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود. او به خاطر یک وقف بزرگ، صاحب این باغ شده بود.
همینطور که به باغ او خیره بودم، یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد!
این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد. من از این ماجرا شگفتزده شدم. با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!
او هم گفت: پسرم، همه اینها از بلایی است که پسرم بر سر من میآورد. او نمیگذارد ثواب خیرات این زمین وقفشده به من برسد.
این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد. بعد پرسیدم: حالا چه میشود؟ چهکار باید بکنید؟
گفت: مدتی طول میکشد تا دوباره با ثواب خیرات، باغ من آباد شود، به شرطی که پسرم نابودش نکند. من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم…
آنجا میتوانستیم به هرکجا که میخواهیم سر بزنیم، یعنی همینکه اراده میکردیم، بدون لحظهای درنگی، به مقصد میرسیدیم!
پسرعمهام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود. یکلحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم. بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.
مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست؛ یعنی نمیدانیم زیباییهای آنجا را چگونه توصیف کنیم؟!
کسی که تاکنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها را ندیده و هیچ تصویر و فیلمی ازآنجا مشاهده نکرده، هر چه برایش بگوییم، نمیتواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است؛ اما باید بهگونهای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود. از روی چمنهایی عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بودند. بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش میداد. درختان آنجا، همه نوع میوهای را در خود داشتند. میوههایی زیبا و درخشان.
من بر روی چمنها دراز کشیدم. گویی یک تخت نرم و راحت و شبیه پر قو بود. بوی عطر همهجا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صدای شرشر آب رودخانه به گوش میرسید. اصلاً نمیشود آنجا را توصیف کرد. به بالای سرم نگاه کردم. درختان میوه و یک درخت نخل پر از خرما را دیدم. با خودم گفتم: خرمای اینجا چه مزهای دارد؟
یکباره دیدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند کردم و یکی از خرماها را چیدم و داخل دهان گذاشتم. نمیتوانم شیرینی آن خرما را با چیزی در این دنیا مثال بزنم.
در اینجا اگر چیزی خیلی شیرین باشد، باعث دلزدگی میشود؛ اما آن خرما نمیدانید چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. دیدم چمنها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنیا معمولاً در کنار رودخانهها، زمین گلآلود است و باید مراقب باشیم تا پای ما کثیف نشود.
اما همینکه به کنار رودخانه رسیدم، دیدم اطراف رودخانه مانند بلور، زیباست. به آب نگاه کردم، آنقدر زلال بود که تا انتهای رود مشخص بود. دوست داشتم بپرم داخل آب.
اما با خودم گفتم: بهتر است سریعتر بروم به سمت قصر پسرعمهام.
ناگفته نماند. آن طرف رود، یک قصر زیبای سفید و بزرگ نمایان بود. نمیدانم چطور توصیف کنم. با تمام قصرهای دنیا متفاوت بود.
چیزی شبیه قصرهای یخی که در کارتونهای دوران بچگی میدیدیم، تمام دیوارهای قصر نورانی بود. میخواستم به دنبال پلی برای عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم، میتوانم از روی آب عبور کنم! از روی آب گذشتم و مبهوت قصر زیبای پسرعمهام شدم.
وقتی با او صحبت میکردم، میگفت: ما در اینجا در همسایگی اهلبیت علیهمالسلام هستیم. ما میتوانیم به ملاقات امامان برویم و این یکی از نعمتهای بزرگ بهشت برزخی است. حتی میتوانیم به ملاقات دوستان شهید و شهدای محل و دوستان و بستگان خود برویم.
جانبازی در رکاب مولا
سال ۱۳۸۸ توفیق شد که در اواخر ماه رجب و اوایل ماه شعبان، زائر مکه و مدینه باشم. ما محرم شدیم و وارد مسجدالحرام شدیم. بعد از اتمام اعمال، به محل قرار کاروان آمدم. روحانی کاروان به من گفت: سه تا از خواهران کاروان الآن آمدند، شما زحمت بکش و این سه نفر را برای طواف ببر و برگرد.
خسته بودم، اما قبول کردم. سه تا از خانمهای جوان کاروان به سمت من آمدند. تا نگاهم به آنها خورد سرم را پایین انداختم.
یک حوله اضافه داشتم. یک سر حوله را دست خودم گرفتم و سر دیگرش را در اختیار آنها قرار دادم. گفتم: من در طی طواف نباید برگردم. حرم الهی هم به خاطر ماه رجب شلوغ است. شما سر این حوله را بگیرید و دنبال من بیایید.
یکی دو ساعت بعد، با خستگی فراوان به محل قرار کاروان برگشتم، درحالیکه اعمال آنها تمام شده بود و در کل این مدت، اصلاً به آنها نگاه نکردم و حرفی نزدم.
وظیفهای برای انجام طواف آنها نداشتم، اما فقط برای رضای خدا این کار را انجام دادم.
در آن روزهایی که ما در مکه مستقر بودیم، خیلیها مرتب به بازار میرفتند و … اما من بهجای اینگونه کارها، چندین بار برای طواف اقدام کردم.
ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصتها برای کسب معنویات استفاده کردم.
در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه میشد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: به خاطر طواف خالصانهای که همراه آن خانمها انجام دادی، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد!
بعد گفت: ثواب طوافهایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خودت ثبت میشود.
***
اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم. زیارتها بهخوبی انجام میشد. در قبرستان بقیع، تمام افراد ناخودآگاه اشک میریختند. حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود. یک روز صبح زود درحالیکه مشغول زیارت بقیع بودم، متوجه شدم که مأمور وهابی دوربین یک پسربچه را که میخواست از بقیع عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و بهسرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسربچه تحویل دادم.
بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم. من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم.
همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپچپ به من نگاه میکرد. وقتی در مقابل قبر رسیدم، یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت: چی میگی؟ داری لعن میکنی؟
گفتم: نخیر. دستم رو ول کن.
اما او همینطور داد میزد و با سروصدا، بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد.
در همین حال یکدفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را به مولا امیرالمؤمنین علیهالسلام زد.
من دیگر سکوت را جایز ندانستم. تا این حرف زشت از دهان او شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم. یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم.
بلافاصله چهار مأمور به سر من ریختند و شروع به زدن کردند. یکی از مأمورین ضربهی محکمی به کتف من زد که درد آن تا ماهها اذیتم میکرد.
چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند. من توانستم با کمک آنها فرار کنم.
روزهای بعد، وقتی برای حرم میرفتم، سروصورتم را با چفیه میبستم. چون دوربینهای بقیع، مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم.
خلاصه اینکه آن سفر، برای من بهیادماندنی شد؛ اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیهالسلام با آن مأمور درگیر شدی و کتف شما آسیب دید.
برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیهالسلام در نامه عمل شما ثبت شده است!*
* البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مأمورین دولت سعودی گردد.
شهید و شهادت
در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد. علت آنهم چند ماجرا بود:
یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوقالعادهای داشت که بچهها را جذب مسجد و هیئت کند. او خالصانه فعالیت میکرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت.
این مرد خدا، یکبار که با ماشین درحرکت بود، از چراغقرمز عبور کرد و سانحهای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد.
من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود! توانستم با او صحبت کنم. ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود.
اما سؤالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود. ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچچیزی از صحنه تصادف، دست من نبود.
در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم؛ اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم. تشیع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و … اما چرا؟!
خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خریدوفروش بودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد. بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمندهام و…
اما مهمترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شبها در مسجد، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم. آخر شب وقتی به سمت منزل میآمدیم، از یک کوچه باریک و تاریک عبور میکردیم.
از همان بچگی شیطنت داشتم. با برخی از بچهها زنگ خانه مردم را میزدیم و سریع فرار میکردیم!
یکشب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمیشد.
یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد. چسب را از روی زنگی جدا کرد و نگاهش به من افتاد.
او شنیده بود که من، قبلاً از این کارها کردهام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار میکنی!
هرچی اصرار کردم که من نبودم و… بیفایده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد.
آن شب همسایه ما عروسی داشت. توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود.
پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه، حسابی مرا کتک زد.
این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید.
این ماجرا و کتک خوردنِ بهناحق من، در نامه اعمال نوشته شد بود. به جوان پشت میز گفتم: من چطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد.
او گفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی.
بعد یکباره دیدم که صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاک میشد و اعمال خوب آن میماند.
خیلی خوشحال شدم. ذوقزده بودم. حدود یکی دو سال از اعمال من اینطور طی شد.
جوان پشت میز گفت: راضی شدی؟
گفتم: بله، عالیه. البته بعدها پشیمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاک کند؟!
اما باز بد نبود. همان لحظه دیدم آن شهید آمد و سلام و روبوسی کرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم.
گفت: بااینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم و از شما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر کارهای گذشته در آن ماجرا بیتقصیر نبودی.
حقالناس و حق النفس
از وقتیکه مشغول به کار شدم، حساب سال داشتم؛ یعنی همهساله، اضافه درآمدهای خودم را مشخص میکردم و یکپنجم آن را بهعنوان خمس پرداخت میکردم.
بااینکه روحانیان خوبی در محل داشتیم، اما یکی از دوستانم گفت: یک پیرمرد روحانی در محل ما هست. بیا و خمس مالت را به ایشان بده و رسیدش را بگیر.
درزمینهٔ خمس خیلی احتیاط میکردم. خیلی مراقب بودم که چیزی از قلم نیفتد. من از اواسط دههی هفتاد، مقلد رهبری معظم انقلاب شدم. یادم هست آن سال، خمس من به بیست هزار تومان رسید.
یکی از همان سالها، وقتی خمس را پرداخت کردم، به آن پیرمرد تأکید کردم که رسید دفتر رهبری را برایم بیاورد.
هفته بعد وقتی رسید خمس را آورد، با تعجب دیدم که رسید دفتر آیتالله … است!
گفتم: این رسید چیه؟ اشتباه نشده؟! من به شما تأکید کردم مقلد رهبری هستم.
او هم گفت: فرقی نداره.
با عصبانیت با او برخورد کردم و گفتم: باید رسید دفتر رهبری را برایم بیاوری. من به شما تأکید کردم که مقلد رهبری هستم و میخواهم خمس من به دفتر ایشان برسد.
او هم هفته بعد یک رسید بدون مهر برایم آورد که نفهمیدم صحیح است یا نه! از سال بعد هم خمس خودم را مستقیم به حساب اعلام شده توسط دفتر رهبری واریز میکردم.
یکی دو سال بعد، خبردار شدم این پیرمرد روحانی از دنیا رفت. من بعدها متوجه شدم که این شخص، خمس چند نفر دیگر را در همین صورت جابهجا کرده!
در آن زمانی که مشغول حسابوکتاب اعمال بودم، یکباره همین پیرمرد را دیدم. خیلی اوضاع آشفتهای داشت.
درزمینهٔ حقالناس به خیلیها بدهکار و گرفتار بود. بیش گرفتاری او به بحث خمس برمیگشت. برخی آدمهای عادی وضعیت بهتری از این شخص داشتند!
پیرمرد پیش من آمد و تقاضا کرد حلالش کنم؛ اما اینقدر اوضاع او مشکل داشت که با رضایت من چیزی تغییر نمیکرد. من هم قبول نکردم
در اینجا بود که جوان پشت میز به من گفت: اینهایی که میبینی، این کسانی که از شما حلالیت میطلبند یا شما از آنها حلالت میطلبی، کسانی هستند که از دنیا رفتهاند. حساب آنها که هنوز در دنیا هستند مانده، تا زمانی که آنها هم به برزخ وارد شوند.
حسابوکتاب شما با آنها که زندهاند، بعد از مرگشان انجام میشود. بعد دوباره درزمینهٔ حقالناس با من صحبت کرد و گفت: وای به حال افرادی که سالها عبادت کردهاند اما حقالناس را مراعات نکردند.
اما این را هم بدان، اگر کسی درزمینهٔ حقالناس به شما بدهکار بود و او را در دنیا ببخشی، ده برابر آن در نامهی عملت ثبت میشود؛ اما اگر به برزخ کشیده شود، همان مقدار خواهد بود.
اما یکی از مواردی که مردم نسبت به آن دقت کمتری دارند، حقالله است. میگویند دست خداست و ان شاء الله خداوند از تقصیرات ما میگذرد. حقالناس هم که مشخص است؛ اما در مورد حق النفس، یعنی حق بدن، تقریباً حساسیتی بین مردم دیده نمیشود! گویی حق بدن را هم خدا بخشیده!
اما در آن لحظات وانفسا، موردی را در پروندهام دیدم که مربوط به حق بدن (حق النفس) میشد.
در روزگار جوانی، با رفقا و بچههای محل، برای تفریح به یکی از باغهای اطراف شهر رفتیم. کسی که ما را دعوت کرده بود، قلیان را آماده کرد و با یک بسته سیگار به سمت ما آمد.
سیگارها را یکییکی روشن کرد و دست رفقا میداد. من هم در خانهای بزرگ شده بودم که پدرم سیگاری بود، اما از سیگار نفرت داشتم.
آن روز با وجود کراهت، اما برای اینکه انگشتنما نشوم، سیگار را از دست آن آقا گرفتم و شروع به کشیدن کردم! حالم خیلی بد شد. خیلی سرفه کردم. انگار تنگی نفس گرفته بودم.
بعدازآن، هیچوقت دیگر سراغ قلیان و سیگار نرفتم؛ اما در آن وانفسا، این صحنه را به من نشان دادند و گفتند: تو که میدانستی سیگار ضرر دارد چرا همان یکبار را کشیدی؟ تو حق النفس را رعایت نکردی و باید جواب بدهی. همین باعث گرفتاریام شد!
در آنجا برخی افراد را دیدم که انسانهای مذهبی و خوبی بودند. بسیاری از احکام دین را رعایت کرده بودند، اما به حق النفس اهمیت نداده بودند.
آنها به خاطر سیگار و قلیان به بیماری و مرگ زودرس دچار شده بودند و در آن شرایط، به خاطر ضرر به بدن گرفتار بودند.
یا زهرا علیها السلام
خیلی سخت بود. حسابوکتاب خیلی دقیق ادامه داشت. ثانیه به ثانیه را حساب میکردند.
زمانهایی که باید در محل کار حضور داشته باشم را خیلی بادقت بررسی میکردند که به بیتالمال خسارت زدهام یا نه؟!
خدا را شکر این مراحل بهخوبی گذشت. زمانهایی را که در مسجد و هیئت حضور داشتم محاسبه کردند و گفتند دو سال از عمرت را اینگونه گذراندی که جزو عمرت محاسبه نمیکنیم؛ یعنی بازخواستی ندارد و میتوانی بهراحتی از این دو سال بگذری.
در آنجا برخی دوستان همکارم و حتی برخی آشنایان را میدیدم، بدن مثالی آنهایی را در آنجا میدیدم که هنوز در دنیا بودند! میتوانستم مشکلات روحی و اخلاقی آنها را ببینم.
عجیب بود که برخی از دوستان همکارم را دیدم که بهعنوان شهید راهی برزخ میشدند و بدون حساب و بررسی اعمال بهسوی بهشت برزخی میرفتند! چهره خیلی از آنها را به خاطر سپردم.
جوانی که پشت میز بود گفت: برای بسیاری از همکاران و دوستانت، شهادت را نوشتهاند، به شرطی که خودشان با اعمال اشتباه، توفیق شهادت را از بین نبرند. به جوان پشت میز اشاره کردم و گفتم چکار میتوانم بکنم که من هم توفیق شهادت داشته باشم.
او هم اشاره کرد و گفت: در زمان غیبت امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) زعامت و رهبری شیعه با ولیفقیه است. پرچم اسلام به دست اوست.
همان لحظه تصویری از ایشان را دیدم. عجیب اینکه افراد بسیاری که آنها را میشناختم در اطراف رهبر بودند و تلاش میکردند تا به ایشان صدمه بزنند؛ اما نمیتوانستند! من اتفاقات زیادی را در همان لحظات دیدم و متوجه آنها شدم. اتفاقاتی که هنوز در دنیا رخ نداده بود! خیلیها را دیدم که بهشدت گرفتار هستند. حقالناس میلیونها انسان به گردن داشتند و از همه کمک میخواستند؛ اما هیچکس به آنها توجه نمیکرد. مسئولینی که روزگاری برای خودشان، کسی بودند و با خدموحشم فراوان مشغول گذران زندگی بودند، حالا غرق در گرفتاری بودند و به همه التماس میکردند.
بعد سؤالاتی را از جوان پشت میز پرسیدم و او جواب داد. مثلاً در مورد امام عصر (عجل الله تعالی فرجه) و زمان ظهور پرسیدم.
ایشان گفت: باید مردم از خدا بخواهند تا ظهور مولایشان زودتر اتفاق بیفتد تا گرفتاری دنیا و آخرتشان برطرف شود؛ اما بیشتر مردم با وجود مشکلات، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را نمیخواهند. اگر هم بخواهند برای حل گرفتاری دنیایی به ایشان مراجعه میکنند. بعد مثالی زد و گفت: مدتی پیش، مسابقه فوتبال بود. بسیاری از مردم، در مکانهای مقدس، امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) را برای نتیجه این بازی قسم میدادند!
من از نشانههای ظهور سؤال کردم. از اینکه اسراییل و آمریکا مشغول دسیسهچینی در کشورهای اسلامی هستند و برخی کشورهای بهظاهر اسلامی با آنان همکاری میکنند و…
جوان پشت میز لبخندی زد و گفت: نگران نباش. اینها کفی بر روی آب هستند و نیست و نابود میشوند. شما نباید سست شوید. نباید ایمان خود را از دست دهید.
نکته دیگری که آنجا شاهد بودم، انبوه کسانی بود که زندگی دنیایی خود را تباه کرده بودند، آنهم فقط به خاطر دوری از انجام دستورات خداوند! جوان گفت: آنچه حضرت حق از طریق معصومین برای شما فرستاده است، در درجه اول، زندگی دنیایی شما را آباد میکند و بَعد آخرت را میسازد. مثلاً به من گفتند: اگر آن رابطه پیامکی با نامحرم را ادامه میدادی، گناه بزرگی در نامه ثبت عملت ثبت میشد و زندگی دنیایی تو را تحتالشعاع قرار میداد.
در همین حین متوجه شدم که یک خانم باشخصیت و نورانی پشت سر من، البته کمی با فاصله ایستادهاند!
از احترامی که بقیه به ایشان گذاشتند متوجه شدم که مادر ما حضرت صدیقه طاهره فاطمه زهرا علیها السلام هستند.
وقتی صفحات آخر کتاب اعمال من بررسی میشد و خطا و اشتباهی در آن مشاهده میشد، خانم روی خودش را برمیگرداند؛ اما وقتی به عمل خوبی میرسیدیم، با لبخندِ رضایت ایشان همراه بود
تمام توجه من به مادرم حضرت زهرا علیها السلام بود. من در دنیا ارادت ویژهای به بانوی دو عالم داشتم. مرتب در ایام فاطمیه روضهخوانی داشتیم و سعی میکردم که همواره به یاد ایشان باشم.
ناگفته نماند که جد مادری ما از علما و سادات بوده و ما نیز از اولاد حضرت زهرا علیها السلام به حساب میآمدیم. حالا ایشان در کنار من حضور داشت و شاهد اعمال من بود.
نهفقط ایشان که تمام معصومین را در آنجا مشاهده کردم. برای یک شیعه خیلی سخت است که در زمان بررسی اعمال، امامان معصوم علیهمالسلام در کنارش باشند و شاهد اشتباهات و گناهانش باشند.
از اینکه برخی اعمال من، معصومین را ناراحت میکرد. میخواستم از خجالت آب شوم.
***
خیلی ناراحت بودم. بسیاری از اعمال خوب من از بین رفته بود. چیز زیادی در کتاب اعمالم نمانده بود.
برای یکلحظه نگاهم به دنیا و به منزل خودمان افتاد. همسرم که ماه چهارم بارداری را میگذراند، بر سر سجاده نشسته بود و با چشمانی گریان، خدا را به حق حضرت زهرا علیهاالسلام قسم میداد که من بمانم.
نگاهم به سمت دیگری رفت. داخل یک خانه در محله خود ما دو کودک یتیم، خدا را قسم میدادند که من برگردم. آنها به خدا میگفتند: خدایا، ما نمیخواهیم دوباره یتیم شویم.
این را بگویم که خدا توفیق داده بود که هزینههای این دو کودک یتیم را میدادم و سعی میکردم برای آنها پدری کنم.
آنها از ماجرای عمل من خبر داشتند و همینطور با گریه از خدا میخواستند که من زنده بمانم.
به جوانی که پشت میز بود گفتم: دستم خالی است. نمیشود کاری کنی که من برگردم؟ نمیشود از مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام بخواهی که مرا شفاعت کند.
شاید اجازه دهند تا من برگردم و کمی اعمال خوبی که ترک کردم را انجام دهم یا کارهای خطای گذشته را اصلاح کنم.
جوابش منفی بود؛ اما باز اصرار کردم. گفتم از مادرمان حضرت زهرا علیهاالسلام بخواه که مرا شفاعت کنند.
لحظاتی بعد، جوان پشت میز نگاهی به من کرد و گفت: به خاطر اشکهای این کودکان یتیم و به خاطر دعاهای همسرت و دختری که در راه داری و دعای پدر و مادرت، حضرت زهرا علیهاالسلام شما را شفاعت نمود تا برگردی.
بازگشت
بهمحض اینکه به من گفته شد: «برگرد» یکباره دیدم که زیر پای من خالی شد!
تلویزیونهای سیاهوسفید قدیمی وقتی خاموش میشد، حالت خاصی داشت، چند لحظه طول میکشید تا تصویر محو شود.
مثل همان حالت پیش آمد و من یکباره رها شدم. کمتر از لحظهای دیدم روی تخت بیمارستان خوابیدهام و تیم پزشکی مشغول زدن شوک برقی به من هستند.
دستگاه شوک را چند بار به بدن من وصل کردند و به قول خودشان، بیمار احیا شد.
روح به جسم برگشته بود، حالت خاصی داشتم. هم خوشحال بودم که دوباره مهلت یافتهام و هم ناراحت بودم که از آن وادی نور، دوباره به این دنیای فانی برگشتهام.
پزشکان بعد از مدتی کار خودشان را تمام کردند. درواقع غده خارج شده بود و در مراحل پایانی عمل بود که من دچار ایست قلبی شدم. بعد هم با ایجاد شوک، مرا احیا کردند.
من در تمام آن لحظات، شاهد کارهایشان بودم. پس از اتمام کار، مرا به اتاق مجاور جهت ریکاوری انتقال داده و پس از ساعتی، کمکم اثر بیهوشی رفت و درد و رنجها دوباره به بدنم برگشت.
بعد از مدتی حالم بهتر شد و توانستم چشم راستم را باز کنم، اما نمیخواستم حتی برای لحظهای از آن لحظات زیبا دور شوم.
من در این ساعات، تمام خاطراتی که از آن سفر معنوی داشتم را با خودم مرور میکردم. چقدر سخت بود. چه شرایط سختی را طی کرده بودم.
من بهشت برزخی را با تمام نعمتهایش دیدم. من افراد گرفتار را دیدم. من تا چند قدمی بهشت رفتم. من مادرم حضرت زهرا علیهاالسلام را با کمی فاصله مشاهده کردم. من یقین کردم که در آنسوی هستی، مادر ما چه مقامی دارد. برایم تحمل دنیا واقعاً سخت بود.
دقایقی بعد، دو خانم پرستار وارد سالن شدند تا مرا به بخش منتقل کنند. آنها میخواستند تخت چرخدار مرا با آسانسور منتقل کنند.
همینکه از دور نزدیک شدند، از مشاهده چهره یکی از آنان واقعاً وحشت کردم. من او را مانند یک گرگ میدیدم که به من نزدیک میشد!
مرا به بخش منتقل کردند. برادر و برخی از دوستانم بالای سرم بودند. یکی دو نفر از بستگان ما میخواستند به دیدنم بیایند. آنها از منزل خارج شده و به سمت بیمارستان در راه بودند. من این را بهخوبی متوجه شدم!
یکباره از دیدن چهره باطنی آنها وحشت کردم. بدنم لرزید. به یکی از همراهانم گفتم: تماس بگیر و بگو فلانی برگرده. تحمل هیچکس را ندارم.
احساس میکردم که باطن بیشتر افراد برایم نمایان است. باطن اعمال و رفتار و…
به غذایی که برایم میآوردند نگاه نمیکردم. میترسیدم باطن غذا را ببینم؛ اما از زور گرسنگی مجبور بودم بخورم.
دوست نداشتم هیچکس را نگاه کنم. برخی از دوستان آمده بودند تا من تنها نباشم، اما نمیدانستند که وجود آنها مرا بیشتر تنها میکرد!
بعدازظهر تلاش کردم تا روی خودم را به سمت دیوار برگردانم. میخواستم هیچکس را نبینم.
اما یکباره با چیزی مواجه شدم که رنگ از چهرهام پرید. صدای تسبیح خدا را از درودیوار میشنیدم.
دو سه نفری که همراه من بودند، به توصیه پزشک اصرار میکردند که من چشمانم را باز کنم؛ اما نمیدانستند که من از دیدن اطرافیان ترس دارم و برای همین چشمانم را باز نمیکنم.
آن روز در بیمارستان، با دعا و التماس از خدا خواستم که این حالت برداشته شود. من نمیتوانستم اینگونه ادامه دهم. با این وضعیت، حتی با برخی نزدیکان خودم نمیتوانستم صحبت کرده و ارتباط بگیرم!
خدا را شکر این حالت برداشته شد و روال زندگی من به حالت عادی بازگشت.
اما دوست داشتم تنها باشم. دوست داشتم در خلوت خودم، آنچه را در موردحسابرسی اعمال دیده بودم مرور کنم.
تنهایی را دوست داشتم. در تنهایی تمام اتفاقاتی که شاهد بودم را مرور میکردم. چقدر لحظات زیبایی بود. آنجا زمان مطرح نبود. آنجا احتیاج به کلام نبود. با یک نگاه، آنچه میخواستیم منتقل میشد.
آنجا از اولین تا آخرین را میشد مشاهده کرد. من حتی برخی اتفاقات را دیدم که هنوز واقع نشده بود. حتی در آن زمان برخی مسائل را متوجه شدم که گفتنی نیست.
من در آخرین لحظات حضور در آن وادی، برخی دوستان و همکارانم را مشاهده کردم که شهید شده بودند، میخواستم بدانم این ماجرا رخ داده یا نه؟!
از همان بیمارستان توسط یکی از بستگان تماس گرفتم و پیگیری کردم و جویای سلامتی آنها شدم. چندتایی را اسم بردم.
گفتند: نه، همه رفقای شما سالم هستند.
تعجب کردم. پس منظور از این ماجرا چه بود؟ من آنها را درحالیکه با شهادت وارد برزخ میشدند مشاهده کردم.
چند روزی بعد از عمل، وقتی حالم کمی بهتر شد مرخص شدم؛ اما فکرم بهشدت مشغول بود.
چرا من برخی از دوستانم که الآن مشغول کار در اداره هستند را در لباس شهادت دیدم؟
یک روز برای اینکه حال و هوایم عوض شود، با خانم و بچهها برای خرید به بیرون رفتیم. بهمحض اینکه وارد بازار شدم، پسر یکی از دوستان را دیدم که از کنار ما رد شد و سلام کرد.
رنگم پرید! به همسرم گفتم: این مگه فلانی نبود؟!
همسرم که متوجه نگرانی من شده بود گفت: چی شده؟ آره، خودش بود.
این جوان اعتیاد داشت و دائم دنبال کارهای خلاف بود. برای به دست آوردن پول مواد، همه کاری میکرد.
گفتم: این مگه نمرده؟ من خودم دیدمش که اوضاعواحوالش خیلی خراب بود. مرتب به ملائک خدا التماس میکرد. حتی من علت مرگش رو هم میدانم.
خانم من با لبخند گفت: مطمئن هستی که اشتباه ندیدی؟ حالا علت مرگش چی بود؟
گفتم: اون بالای دکل، مشغول دزدیدن کابلهای فشارقوی برق بوده که برق اون رو میگیره و کشته میشه.
خانم من گفت: فعلاً که سالم و سرحال بود.
آن شب وقتی برگشتیم خونه خیلی فکر کردم. پس اون چیزهایی که من دیدم نکنه توهم بوده؟!
دو سه روز بعد خبر مرگ آن جوان پخش شد. بعد هم تشییعجنازه و مراسم ختم همان جوان برگزار شد!
من مات و حیران مانده بودم که چی شد؟
از دوست دیگرم که با خانواده آنها فامیل بود سؤال کردند مرگ این جوان چی بود؟
گفت: بنده خدا تصادف کرده.
من بیشتر توی فکر فرورفتم؛ اما من خودم این جوان را دیدم. حالوروز خوشی نداشت. اعمال و گناهان و حقالناس و … حسابی گرفتارش کرده بود. به همه التماس میکرد تا کاری برایش انجام دهند.
چند روز بعد، یکی از بستگان به دیدنم آمد. ایشان در اداره برق اصفهان مشغول به کار بود. لابهلای صحبتها گفت: چند روز قبل یک جوان رفته بود بالای دکل برق تا کابل فشارقوی رو قطع کنه و بدزده. ظاهراً اعتیاد داشته و قبلاً هم از این کارها میکرده. همون بالا برق خشکش میکنه و مثل یه تیکه چوب پرت میشه پایین.
خیره شده بودم به صورت این مهمان و گفتم: فلانی رو میگی؟
گفت: بله، خودشه. پرسیدم: شما مطمئن هستی؟
گفت: آره بابا، خودم اومدم بالا سرش؛ اما ظاهراً خانوادهاش چیز دیگه ای گفتند.
نشانهها
پس از ماجرایی که برای پسر معتاد اتفاق افتاد، فهمیدم که من برخی از اتفاقات آینده را هم دیدهام.
نمیدانستم چطور ممکن است. لذا خدمت یکی از علما رفتم و این موارد را مطرح کردم. ایشان هم اشاره کرد که در این حالت مکاشفه که شما بودی، بحث زمان و مکان مطرح نبوده. لذا بعید نیست که برخی موارد مربوط به آینده را دیده باشی.
بعد از این صحبت، یقین کردم که ماجرای شهادت برخی همکاران من اتفاق خواهد افتاد.
یکی دو هفته بعد از بهبودی من، پدرم در اثر یک سانحه مصدوم شد و چند روز بعد، دار فانی را وداع گفت. خیلی ناراحت بودم، اما یاد حرف عموی خدابیامرزم افتادم که گفت: این باغ برای من و پدرت هست و بهزودی به ما ملحق میشود.
در یکی از روزهای دوران نقاهت، به شهرستان دوران کودکی و نوجوانی سر زدم، به سراغ مسجد قدیمی محل رفتم و یاد و خاطرات کودکی و نوجوانی، برایم تداعی شد.
یکی از پیرمردهای قدیمی مسجد را دیدم. سلام و علیک کردیم و برای نماز وارد مسجد شدیم. یکباره یاد صحنههایی افتادم که از حسابوکتاب اعمال دیده بودم.
یاد آن پیرمردی که به من تهمت زده بود و به خاطر رضایت من، ثواب حسینیهاش را به من بخشید.
این افکار و صحنهی ناراحتی آن پیرمرد، همینطور در مقابل چشمانم بود. با خودم گفتم: باید پیگیری کنم و ببینم این ماجرا تا چه حد صحت دارد.
هرچند میدانستم که مانند بقیه موارد، این هم واقعی است؛ اما دوست داشتم حسینیهای که به من بخشیده شد را از نزدیک ببینم.
به آن پیرمرد گفتم: فلانی رو یادتون هست. همون که چهار سال پیش مرحوم شد؟
گفت: بله، خدا نور به قبرش بباره. چقدر این مرد خوب بود. این آدم، بی سروصدا کار خیر میکرد. آدم درستی بود. مثل اون حاجی کم پیدا میشه.
گفتم: بله، اما خبر داری این بنده خدا چیزی تو این شهر وقف کرده؟ مسجد، حسینیه؟!
گفت: نمی دونم. ولی فلانی خیلی باهاش رفیق بود. اون حتماً خبر داره. الآن هم توی مسجد نشسته.
بعد از نماز سراغ همان شخص رفتیم. ذکر خیر آن مرحوم شد و سؤالم را دوباره پرسیدم: این بنده خدا چیزی وقف کرده؟
این پیرمرد گفت: خدا رحمتش کنه. دوست نداشت کسی خبردار بشه، اما چون از دنیا رفته به شما میگویم.
ایشان به سمت چپ مسجد اشاره کرد و گفت: این حسینیه رو میبینی که اینجا ساخته شده.
همان حاجآقا که ذکر خیرش رو کردی این حسینیه رو ساخت و وقف کرد. نمی دونی چقدر این حسینیه خیروبرکت داره.
الآن هم داریم بنایی میکنیم و دیوار حسینیه رو برمیداریم و ملحقش میکنیم به مسجد تا فضا برای نماز بیشتر بشه.
من بدون اینکه چیزی بگم، جواب سؤالم رو گرفتم. بعد از نماز سری به حسینیهام زدم و برگشتم.
شب با همسرم صحبت میکردیم. خیلی از مواردی که برای من پیش آمده بود باورکردنی نبود.
بعد به همسرم که ماه چهارم بارداری را پشت سر گذاشته بود گفتم: راستی خانم، من قبل از اینکه بیمارستان بروم، باهم سونوگرافی رفتیم و گفتند که بچه ما پسر است، درسته؟!
گفت: آره، برگهاش رو دارم.
کمی سکوت کردم و با لبخند به خانمم گفتم: اما اون لحظه آخر به من گفتند: به خاطر دعاهای همسرت و دختری که تو راه داری شفاعت شدی. به همسرم گفتم: این هم یک نشانه است. اگه این بچه دختر بود، معلوم میشه که تمام این ماجراها صحیح بوده. در پاییز همان سال دخترم به دنیا آمد.
اما جدای از این موارد، تنها چیزی که پس از بازگشت، ترس شدیدی در من ایجاد میکرد و تا چند سال مرا اذیت میکرد، ترس از حضور در قبرستان بود! من صداهای وحشتناکی میشنیدم که خیلی دلهرهآور و ترسناک بود.
اما این مسئله اصلاً در کنار مزار شهدا اتفاق نمیافتاد. در آنجا آرامش بود و روح معنویت که در وجود انسانها پخش میشد.
لذا برای مدتی به قبرستان نرفتم و بعدازآن، فقط صبحهای جمعه راهی مزار دوستان و آشنایان میشدم.
مدافعان حرم
دیگر یقین داشتم که ماجرای شهادت همکاران من واقعی است. در روزگاری که خبری از شهادت نبود، چطور باید این حرف را ثابت میکردم. برای همین چیزی نگفتم؛ اما هرروز که برخی همکاران را در اداره میدیدم، یقین داشتم یک شهید را که تا مدتی بعد، به محبوب خود خواهد رسید ملاقات میکنم.
اما چطور این اتفاق میافتد. آیا جنگی در راه است؟!
چهار ماه بعد از عمل جراحی و اوایل مهرماه ۱۳۹۴ بود که در اداره اعلام شد: کسانی که علاقهمند به حضور در صف مدافعان حرم هستند، میتوانند ثبتنام کنند.
جنبوجوشی در میان همکاران افتاد. آنها که فکرش را میکردم، همگی ثبتنام کردند. من هم با پیگیری بسیار توفیق یافتم تا همراه آنها، پس از دوره آموزش تکمیلی، راهی سوریه شوم.
آخرین شهر مهم در شمال سوریه، یعنی شهر حلب و مناطق مهم اطراف آن باید آزاد میشد، نیروهای ما در منطقه مستقر شدند و کار آغاز شد. چند مرحله عملیات انجام شد و ارتباط تروریستها با ترکیه قطع شد. محاصره شهر حلب کامل شد.
مرتب از خدا میخواستم که همراه با مدافعان حرم به کاروان شهدا ملحق شوم. دیگر هیچ علاقهای به حضور در دنیا نداشتم.
مگر اینکه بخواهم برای رضای خدا کاری انجام دهم. من دیده بودم که شهدا در آنسوی هستی چه جایگاهی دارند. لذا آرزو داشتم همراه با آنها باشم.
کارهایم را انجام دادم. وصیتنامه و مسائلی که فکر میکردم باید جبران کنم انجام شد. آماده رفتن شدم.
به یاد دارم که قبل از اعزام، خیلی مشکل داشتم. با رفتن من موافقت نمیشد و… اما با یاری خدا تمام کارها حل شد.
ناگفته نماند که بعد از ماجراهایی که در اتاق عمل برای من پیش آمد، کل رفتار و اخلاق من تغییر کرد؛ یعنی خیلی مراقبت از اعمالم انجام میدادم، تا خدانکرده دل کسی را نرنجانم، حقالناس بر گردنم نماند. دیگر از آن شوخیها و سر کار گذاشتنها و … خبری نبود.
یکی دو شب قبل از عملیات، رفقای صمیمی بنده که سالها باهم همکار بودیم، دورهم جمع شدیم. یکی از آنها گفت: شنیدم که شما در اتاق عمل، حالتی شبیه مرگ پیدا کردید و…
خلاصه خیلی اصرار کردند که برایشان تعریف کنم؛ اما قبول نکردم. من برای یکی دو نفر، خیلی سربسته حرف زده بودم و آنها باور نکردند. لذا تصمیم داشتم که دیگر برای کسی حرفی نزنم.
جواد محمدی، سید یحیی براتی، سجاد مرادی، عبدالمهدی کاظمی، برادر مرتضی زارع و علی شاه سنایی و… مرا به یکی از اتاقهای مقر بردند و اصرار کردند که باید تعریف کنی.
من هم کمی از ماجرا را گفتم، رفقای من خیلی منقلب شدند. خصوصاً در مسئله حقالناس و مقام شهادت. فردای آن روز در یکی از عملیاتها، بهعنوان خطشکن حضور داشتم. در حین عملیات مجروح شدم و افتادم. جراحت من سطحی بود؛ اما درست در تیررس دشمن افتاده بودم. هیچ حرکتی نمیتوانستم انجام دهم. کسی هم نمیتوانست به من نزدیک شود.
شهادتین را گفتم. در این لحظات منتظر بودم با یک گلوله از سوی تکتیرانداز تکفیری به شهادت برسم.
در این شرایط بحرانی، عبدالمهدی کاظمی و جواد محمدی خودشان را به خطر انداختند و جلو آمدند. آنها خیلی سریع مرا به سنگر منتقل کردند. خیلی از این کار ناراحت شدم. گفتم: برای چی این کار رو کردید. ممکن بود همه ما رو بزنند. جواد محمدی گفت: تو باید بمانی و بگویی که در آنسوی هستی چه دیدی.
چند روز بعد، باز این افراد در جلسهای خصوصی از من خواستند که برایشان از برزخ بگویم. نگاهی به چهره تکتک آنها کردم. گفتم چندنفری از شما فردا شهید میشوید.
سکوتی عجیب در آن جلسه حاکم شد. با نگاههای خود التماس میکردند که من سکوت نکنم.
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصیف نبود. من همهی آنچه دیده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نکند من در جمع اینها نباشم؛ اما نه. ان شاء الله که هستم.
جواد با اصرار از من سؤال میکرد و من جواب میدادم.
در آخر گفت: چه چیزی بیش از همه، در آنطرف به درد ما میخورد؟
گفتم بعد از اهمیت به نماز، با نیت الهی و خالصانه، هر چه میتوانید برای خدا و بندگان خدا کار کنید. روز بعد یادم هست که یکی از مسئولین جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهارنظری کرده بود که برای غربیها خوراک خوبی ایجاد شد. خیلی از رزمندگان مدافع حرم از این صحبت ناراحت بودند.
جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبینی، پسفردا همین مسئولی که اینطور خون بچهها را پایمال میکند. از دنیا میرود و میگویند شهید شد!
خیلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ این آقا را دیدم. او در همین سالها طوری از دنیا میرود که هیچ کاری نمیتوانند برایش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد که از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد آماده عملیات شدیم. نیمههای شب، جیره جنگی را گرفتیم و تجهیزات را بستیم. خودم را حسابی برای شهادت آماده کردم. من آرپیجی برداشتم و در کنار رفقایی که مطمئن بودم شهید میشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پیش اینها باشم بهتره. احتمالاً با تمام این افراد همگی باهم شهید میشویم. هنوز ستون نیروها حرکت نکرده بود که جواد محمدی خودش را به من رساند.
او مسئولیت داشت و کارها را پیگیری میکرد. سریع پیش من آمد و گفت: الآن داریم میریم برا عملیات و خیلی حساسیت منطقه بالاست. او بهگونهای میخواست من را از همراهی با نیروها منصرف کند. بعد کمی برایم از سختی کار توضیح داد.
من هم به او گفتم: چند نفر از این بچهها فردا شهید میشوند. ازجمله دوستانی که باهم بودیم. من هم میخواهم با آنها باشم، بلکه به خاطر آنها، ما هم توفیق داشته باشیم.
دوباره تأکید کردم: تمام کسانی که آن شب باهم بودیم شهید میشوند. ان شاء الله آنطرف باهم خواهیم بود.
دستور حرکت صادر شد. جواد محمدی را میدیدم که از دور حواسش به من هست. نمیدانستم چه در فکرش میگذرد. نیروها حرکت کردند. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ایستاده بودم و با آمادگی کامل میخواستم اولین نفر باشم که پرواز میکند.
هنوز چند قدمی نرفته بودیم که جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا کرد. خیلی جدی گفت: سوار شو که باید از یک طرف دیگه، خطشکن محور باشی.
جواد فرمانده بود و باید حرفش را قبول میکردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. دهدقیقهای رفتیم تا به یک تپه رسیدیم. به من گفت: پیاده شو. زود باش.
بعد جواد داد زد: سید یحیی بیا.
سید یحیی سریع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اینجا کجاست، خط کجاست؟ نیروها کجایند؟
جواد هم گفت: این آرپیجی رو بگیر و برو بالای تپه. اونجا بچهها تو رو توجیه میکنن. رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت. این منطقه خیلی آروم بود. تعجب کردم! از چندنفری که در سنگ حضور داشتم پرسیدم: باید چیکار کنیم. خط دشمن کجاست؟
یکی از آنها گفت: بگیر بشین. اینجا خط پدافندی است. باید فقط مراقب حرکات دشمن باشیم. تازه فهمیدم که جواد محمدی چیکار کرده. روز بعد که عملیات تمام شد، وقتی جواد محمدی را دیدم، گفتم خدا بگم چیکارت بکنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟!
او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نباید شهید بشی. باید برای مردم بگویی که آنطرف چه خبر است. برای همین جایی بردمت که از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سید یحیی براتی که سر ستون قرار گرفتند، اولین شهدا بودند، بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنایی و عبدالمهدی و … در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما که باهم بودیم، همگی پر کشیدند و رفتند. درست همانطور که قبلاً دیده بودم.
جواد محمدی هم سال بعد به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ایران منتقل کردند. من هم با دستخالی از میان مدافعان حرم به ایران برگشتم. با حسرتی که هنوز اعماق وجودم را آزار میداد.
مدافعان وطن
مدتی از ماجرای بیمارستان گذشت. پس از شهادت دوستان مدافع حرم، حالوروز من خیلی خراب بود. من تا نزدیکی شهادت رفتم اما خودم میدانستم که چرا شهادت را از دست دادم!
به من گفته بودند که هر نگاه حرام، حداقل شش ماه شهادت آنان که عاشق شهادت هستند را عقب میاندازد.
روزی که عازم سوریه بودیم، پرواز ما با پرواز آنتالیا همزمان بود! چند دختر جوان با لباسهایی بسیار زننده در مقابل من قرار گرفتند و ناخواسته نگاه من به آنها افتاد.
بلند شدم و جای خودم را تغییر دادم. هرچه میخواستم حواس خودم را پرت کنم انگار نمیشد؛ اما دیگر دوستان من، در جایی قرار گرفتند که هیچ نامحرمی در کنارشان نباشد.
این دختران دوباره در مقابلم قرار گرفتند. نمیدانم، شاید فکر کرده بودند من هم مسافر آنتالیا هستم. هر چه بود، گویی قرار بود ایمان و اعتقاد من آزمایش شود.
گویی شیطان و یارانش آمده بود تا به من ثابت کند هنوز آماده نیستی.
بااینکه در مقابل عشوههای آنان هیچ حرف و هیچ عکسالعملی انجام ندادم، اما متأسفانه نمره قبولی از این آزمون نگرفتم.
در میان دوستانی که باهم در سوریه بودیم، چند نفر دیگر را میشناختم که آنها را جزو شهدا دیده بودم. میدانستم آنها نیز شهید خواهند شد.
یکی از آنها علی خادم بود. علی پسر ساده و دوستداشتنی سپاه بود. آرام بود و با اخلاص. توی فرودگاه، در جایی نشست که هیچکسی در مقابلش نباشد تا یکوقت آلوده به نگاه حرام نشود.
در جریان شهادت رفقای ما، علی هم مجروح شد، اما همراه با ما به ایران برگشت. من با خودم فکر میکردم که علی بهزودی شهد خواهد شد، اما چگونه و کجا؟!
یکی دیگر از رفقای ما که او را در جمع شهدا دیده بودم، اسماعیل کرمی بود. او در ایران بود و حتی در جمع مدافعان حرم حضور نداشت؛ اما من او را در جمع شهدایی که بدون حسابوکتاب راهی بهشت میشدند مشاهده کردم.
من و اسماعیل، خیلی باهم دوست بودیم. یکی از روزهای سال ۹۷ به دیدنم آمد. یکساعتی باهم صحبت کردیم. اسماعیل خداحافظی کرد و گفت: قرار است برای مأموریت به مناطق مرزی اعزام شود.
رفقای ما عازم سیستان شدند. مسائل امنیتی در آن منطقه بهگونهای است که دوستان پاسدار، برای مأموریت به آنجا اعزام میشدند.
فردای آن روز سراغ علی خادم را گرفتم. گفتند رفته سیستان. یکباره با خودم گفتم: نکنه باب شهادت از سیستان برای رفقای ما باز شود؟!
سریع با فرماندهی مکاتبه کردم و با اصرار، تقاضای حضور در مرزهای شرقی را داشتم؛ اما مجوز حضور ما در سیستان صادر نشد.
مدتی گذشت. با رفقا در ارتباط بودم؛ اما نتوانستم آنها را همراهی کنم. در یکی از روزهای بهمن ۹۷ خبری پخش شد.
خبر خیلی کوتاه بود؛ اما شوک بزرگی به من و تمام رفقا وارد کرد.
یک انتحاری وهابی، خودش را به اتوبوس سپاه میزند و دهها رزمنده را که مأموریتشان به پایان رسیده بود به شهادت میرساند.
سراغ رفقا را گرفتم. روز بعد لیست شهدا ارسال شد. علی خادم و اسماعیل کرمی هر دو در میان شهدا بودند.
البته بعد از شهادت دوستانم، راهی مرزهای شرقی شدم. مدتی را در پاسگاههای مرزی حضور داشتم؛ اما خبری از شهادت نشد!
یک روز دو پاسدار را دیدم که به مقر ما آمدند. با دیدن آنها حالم تغییر کرد!
من هردوی آنها را دیده بودم که بدون حساب و در زمرهی شهدا و با سرهای بریدهشده راهی بهشت بودند.
برای اینکه مطمئن شوم به آنها گفتم: نام هردوی شما محمد است، درسته؟
آنها تأیید کردند و منتظر بودند که من حرف خود را ادامه دهم؛ اما بحث را عوض کردم و چیزی نگفتم.
***
در روزهای پس از حضور در سوریه، در اداره مشغول به کار شدم. با حسرتی که غیرقابلباور است.
یک روز در نمازخانه اداره دو جوان را دیدم که در کنار هم نشسته بودند. جلو رفتم و سلام کردم.
خیلی چهره آنها برایم آشنا بود. به نفر اول گفتم: من نمیدانم شما را کجا دیدم. ولی خیلی برای من آشنا هستید. میتونم فامیلی شما را بپرسم؟
نفر اول خودش را معرفی کرد. تا نام ایشان را شنیدم، رنگ از چهرهام پرید!
یاد خاطرات اتاق عمل و … افتادم. بلافاصله به دوست کناری او گفتم: نام شما هم باید حسین آقا باشه، درسته؟
او هم تأیید کرد و منتظر شد تا من بگویم که از کجا آن میشناسم؛ اما من که حالم منقلب شده بود، خداحافظی کردم و از کنار آنها بلند شدم.
خوب به یاد داشتم که این دو جوان پاسدار را باهم دیدم که وارد برزخ شدند و بدون حسابرسی اعمال راهی بهشت شدند.
هر دو باهم شهید شده بودند. درحالیکه در زمان شهادت، مسئولیت و فرماندهی داشتند!
باز به ذهن خودم مراجعه کردم. چند نفر دیگر از نیروها برای من آشنا بودند. پنج نفر دیگر از بچههای اداره را مشاهده کردم که الآن از هم جدا و در واحدهای مختلف مشغول هستند، اما عروج آنها را هم دیده بودم. آن پنج نفر باهم به شهادت میرسند. چندنفری را در خارج اداره و…
دیدن هرروزه این دوستان بر حسرت من میافزاید، خدایا نکند مرگ ما شهادت نباشد. به قول برادر علیرضا قزوه:
وقتیکه غزل نیست شفای دل خسته
دیگر چه نشینیم به پشت در بسته؟
رفتند چه دلگیر و گذشتند چه جانسوز
آن سینهزنان حرمش دستهبهدسته
میگویم و میدانم از این کوچهی تاریک
راهی است به سرمنزل دلهای شکسته
در روز جزا جرئت برخاستنش نیست
پایی که به آن زخم عبوری ننشسته
قسمت نشود روی مزارم بگذارند
سنگی که گل لاله به آن نقش نبسته
پایان
دوستان و همراهانم که روزها و شبها باهم بودیم؛ اما آنها رفتند و من …
سلام
خواهشن من میخوام با این اقا صحبت کنم و از ایشون سوالی دارم خواهش میکنم
سلام. فقط نویسنده و ناشر این کتاب (گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی) از هویت واقعی «راوی» اطلاع دارند.
خواهشن بگید این اقا کی بوده