داستانهای شگفت
مجموعه داستانهای واقعی
سید عبدالحسین دستغیب شیرازی
بخش اول
سایر بخش ها
فهرست داستانها / بخش اول
1 – صدقه مرگ را به تاءخیر میاندازد
8 – نورافشانی ضریح حضرت امیر (ع) و باز شدن دروازه نجف
این ضعیف، در مدت عمر خود، داستانهایی از بندگان صالحین و صاحبان تقوا و یقین دیده و شنیدهام که هریک از آنها شاهد صدقی است بر الطاف الهیّه از بروز کرامات و استجابت دعوات و نیل به درجات و سعادات و دیدن آثار توسل به قرآن مجید و ائمه طاهرین – صلوات اللّه علیهم اجمعین.
در این هنگام که سنین عمرم رو به آخر و از 65 گذشته و قاصدهای مرگ یعنی ضعف قوا و هجوم امراض، مرا به قرب رحیل در جوار رب جلیل و ملاقات اجداد طاهرین و سایر مؤ منین، بشارت میدهد، خواستم آنچه از آن داستانها بخاطر دارم در این اوراق ثبت کنم به چند غرض:
1 – هرچند از عباد صالحین نیستم لکن ایشان را دوست دارم وآرزومندم که از آنها بگویم و از آنها بنویسم و از آنها بشنوم و آنها را ببینم – ((گر از ایشان نیستی برگو از ایشان))
2 – چنانچه در حدیث رسیده نزد یاد خوبان رحمت خدا نازل میشود، امید است نویسنده و خوانندگان عزیز مشمول این رحمت (عِنْدَ ذِکْرِ الصّالِحینَ تَنْزلُ الرَّحْمَةُ)، (8) باشیم.
3 – چون هریک از این داستانها موجب تقویت ایمان به غیب و رغبت قلوب به عالم اعلی و توجه به حضرت آفریدگار است، آنها را ثبت کردم تا فرزندانم و سایر خوانندگان بهره مند شوند و خصوصاً در شداید و مشکلات، دچار یاءس نشوند و دل به پروردگار، قوی دارند و بدانند که دعا و توسل را آثاری است حتمی چنانچه سعی در تحصیل مراتب تقوا و یقین را مقامات و درجاتی است که از حد ادراک بشری افزون است.
4 – شاید پس از من عزیزی از مطالعه آنها با پروردگار خود آشنا شود و او را یاد کند و حال خوشی نصیبش گردد، خداوند هم به فضل و رحمتش، این روسیاه را یاد فرماید.
1 – صدقه مرگ را به تاءخیر میاندازد
از ((آقای سید محمد رضوی)) (9) شنیدم که فرمودند زمانی که مرض سختی عارض دائی بزرگوارشان مرحوم آقای میرزا ابراهیم محلاتی شد، به طوری که اطبا از معالجه ایشان اظهار یاءس کردند، امر فرمودند که مرضشان را به عالم ربانی مرحوم ((حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی)) که مورد علاقه و ارادت جناب میرزا بودند، خبر دهیم، ما هم به اصفهان تلگراف کردیم و مرحوم بیدآبادی را از مرض سخت میرزا با خبرکردیم، فوراً جواب دادند مبلغ دویست تومان صدقه دهید تا خداوند شفا عنایت فرماید.
هرچند آن مبلغ در آن زمان زیاد بود، لکن هرطور بود فراهم آورده بین فقرا تقسیم کردیم و بلافاصله میرزا شفا یافت.
مرتبه دیگر میرزای محلاتی به سختی مریض شدند و اطبا اظهار یاءس کردند، من ابتدا مرحوم بیدآبادی را تلگرافا با خبر کردم و با اینکه جواب تلگراف را قبول و درخواست کرده بودم، از ایشان جوابی نرسید تا بالاخره در همان مرض، میرزا مرحوم شدند آنگاه دانستم که سبب جواب ندادن مرحوم بیدآبادی این بود که اجل حتمی میرزا رسیده و به صدقه جلوگیری نمیشود.
از این داستان دو مطلب فهمیده میشود یکی آنکه به واسطه صدقه ممکن است در شفای مریض تعجیل شود بلکه مرگ را به تاءخیر اندازد و در باره تاءثیر صدقه در شفای مریض وتاءخیر مرگ و طول عمر و دفع هفتاد قسم بلا، روایاتی از اهل بیت: رسیده و داستانهایی نقل گردیده که ذکر آنها خارج از وضع این جزوه است، طالبین به کتاب ((لئالی الاخبار)) مرحوم تویسرکانی و کتاب ((کلمه طیبه)) مرحوم نوری مراجعه کنند.
مطلب دیگر آنکه: هرگاه اجل حتمی باشد و بقای شخص، مخالف حکمت حتمی خدا باشد دعا و صدقه از این جهت بی اثر میشود هرچند از سایر آثار خیریه دنیوی و اخروی آن بهره مند خواهد بود و برای تاءیید این مطلب، داستان دیگری نقل میگردد.
از مرحوم حاج غلامحسین مشهور به تنباکو فروش، شنیدم که گفت از مرحوم آقای حاج شیخ محمد جعفر محلاتی شنیدم که فرمود هنگام مرض مرحوم حجة الاسلام شیرازی، حاج میرزا محمد حسن، عده ای از بزرگان علما، اطراف بسترشان بودند و میگفتند در هریک از مشاهد مشرفه مخصوصاً در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام و در اماکن متبرکه مخصوصاً در مسجد کوفه عده ای از اخیار معتکف شدهاند و شفای شما را از خداوند خواهاناند وصدقه های بسیاری برای سلامتی حضرتت داده شده است و ما یقین داریم که از برکات دعاها و صدقهها خداوند شما را شفا میبخشد و برای مسلمانان نگاه میدارد.
مرحوم میرزا پس از شنیدن این کلمات، این جمله را فرمود: ((یا مَنْ لا یَرُدُّ حِکْمَتَهُ الْوَسائِلُ))، گویا آن جناب ملهم شده بود که اجل حتمی ایشان رسیده و باید رفت و لذا اشاره فرمود که این وسیلهها جلوگیری از ((حکمت حتمی الهی)) نمیکند.
3 – تلاوت قرآن هنگام مرگ
چون در داستان یکم از مرض موت میرزای محلاتی ذکری شد دوست داشتم داستان موت ایشان را نیز نقل کنم.
مرحوم حاج میرزا اسماعیل کازرونی میفرمود: در ساعت احتضار، میرزای محلاتی شروع فرمود به تلاوت آیات آخر سوره حشر و مکرر خواند تا مرتبه آخر در وسط آیه: (هُوَاللَّهُ الَّذی لا اِلهَ اِلاّ هُوَالْمَلِکُ الْقُدّوُسُ السَّلامُ) (10) همینجا روح شریفش به عالم اعلی ارتحال فرمود (وَلا یَخْفی لُطْفُهُ)
و راستی تمام سعادت همین است که لحظه آخر عمر، زبان ودل به یاد خدا باشد و بمیرد و همین است آرزوی تمام اهل ایمان: (وَفی ذلِکَ فَلْیَتَنا فَسِ الْمُتَنافِسُونَ)
(11) اَللّهُمَّ اجْعَلْ خاتَمَةَ اَمْرِنا خَیْرا بِجاهِ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ (ع)
4 – جنابت، پلیدی معنوی است
آقای رضوی فرمودند که مرحوم بیدآبادی سابق الذکر، به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دو ماه در این شهر توقف فرمودند و در منزل آقای علی اکبر مغازه ای میهمان بودند و در همان منزل برای اقامه نماز جماعت و درک فیض حضورشان هر سه وقت، جمعی از خواص حاضر میشدند. شبی غسل جنابت بر من واجب شده بود پس از اذان صبح از خانه بیرون آمدم به قصد رفتن حمام، ناگاه حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام را دیدم که عازم رفتن خدمت آقای بیدآبادی بود، به من گفتند مگر نمیآیی برویم، من حیا کردم بگویم قصد حمام دارم، لذا با ایشان موافقت کرده پیش خودم گفتم وقت زیاد است میروم سلامی خدمت آقای بیدآبادی عرض کنم و بعد به حمام میروم.
چون هر دو بر ایشان وارد شدیم، اول آقای شیخ الاسلام با ایشان مصافحه کرد و نشست، بعد من نزدیک رفته مصافحه کردم، آهسته در گوشم فرمود: ((حمام لازمتر بود)). من از اطلاع ایشان به خود لرزیدم و با خجلت و شرمساری برگشتم، مرحوم شیخ الاسلام گفت آقای رضوی کجا میروی؟ مرحوم بیدآبادی فرمود بگذارید برود که کار لازمتری دارد. از این داستان به خوبی دانسته میشود که حدث جنابت و سایر احداث از امور اعتباریه محضه نیستند که شارع مقدس برای آنها احکامی مقرر داشته، چنانچه بعضی از اهل علم چنین تصور کردهاند، بلکه تمام حدثها یعنی تمام موجبات غسل و وضو خصوصاً جنابت تماماً از امور حقیقی و واقعی هستند؛ یعنی یک نوع قذارت وکثافت و تیرگی به واسطه آنها عارض روح میشود که در آن حال هیچ مناسبتی با نماز که مناجات و حضور با حضرت آفریدگار است ندارد و نماز باطل است و اگرحدث اکبر مانند جنابت و حیض باشد، در آن حالت توقف در مساجد و مس خط قرآن مجید نیز حرام است.
به واسطه همان قذارت معنوی است که در آن حالت چیز خوردن و خوابیدن و بیش از هفت آیه از قرآن تلاوت کردن ونزد محتضر حاضر شدن مکروه است؛ (زیرا در آن حالت محتضر سخت محتاج ملاقات ملائکه رحمت است و ملائکه از قذارت جنابت و حیض سخت متنفرند) و غیر اینها از محرمات و مکروهات در حالت جنابت و حیض که تماماً به واسطه آن قذارت معنوی است که بعضی از خالصین از شیعیان و پیروان اهل بیت – علیهم السلام – که به واسطه مجاهدات نفسانیه و ریاضات شرعیه خداوند به آنها دل روشنی داده و امور ماورای حس را درک میکنند ممکن است آن قذارت را بفهمند چنانچه مرحوم بیدآبادی درک فرمود.
و نظیر این داستان بسیار است از آن جمله در کتاب قصص العلماء مرحوم تنکابنی نقل کرده است از مرحوم آقا سید عبدالکریم ابن سید زین العابدین لاهیجی که گفت پدرم میگفت که در عتبات عالیات تحصیل مینمودم و در آخر زمان مرحوم آقا باقر وحید بهبهانی – علیه الرحمه – بود و آقا به واسطه کهولت، تدریس نمیفرمود و تلامذه آن بزرگوار تدریس میکردند لکن آقا برای تبرک در خانهاش مجلس درسی داشت که شرح لمعه را سطحی درس میگفت و ما چند نفر به قصد تبرک به مجلس درس او مشرف میشدیم.
از قضا روزی مرا احتلام عارض شد و نماز هم قضا شده بود و وقت درس آقا رسیده بود، پس به خود گفتم میروم به درس تا درس فوت نشود و از آنجا به حمام رفته غسل میکنم. پس وارد مجلس شدیم و آقا هنوز تشریف نیاورده بود و چون وارد شد با کمال بهجت و بشاشت به اطراف مجلس نظر مینمود، به یک دفعه آثار هم و غم در بشره اش ظاهر شد و فرمود امروز درس نیست به منازل خود بروید و همه برخاستند و رفتند و من چون خواستم بروم آقا به من فرمود بنشین، پس نشستم چون همه رفتند و کسی دیگر نبود، فرمود در آنجا که نشسته ای پول کمی زیر بساط است آن را بردار و برو غسل کن واز این به بعد با جنابت در چنین مجلسی حاضر مشو.
و از آن جمله در کتاب مستدرک الوسائل، جلد 3 صفحه 401 در ذیل حالات عالم بزرگوار صاحب مقامات و کرامات جناب سید محمد باقر قزوینی نقل کرده که در سنه 1246 در نجف اشرف، طاعون سختی به اهل نجف رسید که در آن، قریب چهل هزار نفر هلاک شدند وهرکس توانست فرار کرد جز جناب سید مزبور که پیش از آمدن طاعون شب در خواب حضرت امیرالمؤ منین (ع) او را خبر کرده بودند و فرمودند: ((بِکَ یَخْتِمُ یا وَلَدی)) یعنی تو آخر کسی هستی که به طاعون از دنیا میروی و همین طور هم شد؛ یعنی پس از مردن سید، دیگر طاعون تمام شد و در این مدت همه روزه سید از اول روز تا شب در صحن مقدس شغلش نماز میت خواندن بود و عده ای را ماءمور کرده بود برای جمع آوری جنازهها و آوردن در صحن و عده ای را برای غسل و کفن و عده ای برای دفن، تا اینکه گوید خبر داد به من سید مرتضی نجفی که در همان اوقات روزی نزد سید بودم که پیرمرد عجمی که از اخیار مجاورین نجف اشرف بود آمد و نظر به سید میکرد و گریه مینمود مثل اینکه به جناب سید کاری داشت و دستش به سید نمیرسید چون جناب سید او را چنین دید به من فرمود از او بپرس حاجتی داری؟
پس به نزدش رفتم و گفتم حاجتی داری؟ گفت اگر این روزها مرگم برسد آرزومندم که جناب سید بر جنازهام منفردا یک نماز بخواند (چون به واسطه زیادتی جنازهها سید بر هرچند جنازه یک نماز میخواند) پس آمدم به سید حاجتش را خبر دادم، قبول فرمود، پیرمرد رفت فردا جوانی گریان آمد و گفت من پسر همان پیرمردم و امروز طاعون او را زده و مرا فرستاده که جناب سید او را عیادت فرمایند، سید قبول فرمود و سید عاملی را جای خود قرار داد برای نماز بر جنازهها و خود برای عیادت آن مرد صالح آمد و جماعتی هم همراه سید آمدند در اثنای راه، شخص صالحی از خانهاش بیرون آمد چون سید و جماعت را دید پرسید کجا میروید، گفتم عیادت فلان. گفت من هم با شما میآیم تا به فیض عیادت برسم؛ چون سید وارد بر آن مریض شد، آن مریض سخت شاد شد و اظهار محبت و مسرت میکرد با هریک از آن جماعت تا آن مرد صالحی که در وسط راه به ما ملحق شده بود وارد شد و سلام کرد ناگاه آن مریض متغیر و متوحش و با دست و سر مکرر به او اشاره میکرد که برگرد و بیرون رو و به فرزندش اشاره کرد که او را بیرون کن به طوری که تمام حاضرین تعجب کرده و متحیر شدند در حالی که بین آن مریض وآن شخص هیچ سابقه آشنایی نبود پس آن مرد بیرون رفت و بعد از فاصله ای برگشت در این مرتبه آن مریض به اونظر کرد و تبسم نمود و اظهار رضایت و مسرت کرد و چون همه خارج شدیم سرش را از آن مرد پرسیدیم، گفت من جنب بودم و از خانه درآمدم که حمام بروم چون شما را دیدم گفتم با شما میآیم و بعد حمام میروم چون وارد شدم و تنفر شدید آن مریض را دیدم دانستم که در اثر جنابت من است، بیرون رفتم و غسل کرده برگشتم و دیدید که با من چگونه محبت کرد و خوشحال گردید.
صاحب مستدرک پس از نقل این داستان عجیب، میفرماید در این داستان تصدیق وجدانی است به آنچه در شرع مقدس از اسرار غیبی وارد شده که جنب و حائض در حال احتضارش وارد نشوند.
فاضل محقق جناب آقای میزرا محمود مجتهد شیرازی، نزیل سامره – رحمة اللّه علیه – نقل فرمود از مرحوم حاج سید محمد علی رشتی که غالب عمرش را در ریاضات شرعی و مجاهدات نفسانیه گذرانیده بود در اوقاتی که در مدرسه حاج قوام نجف، طلبه و مشغول تحصیل علم بودم در بین طلاب مشهور بود که شخص پاره دوزی که درب باب طوسی است ((طی الارض)) دارد و هر شب جمعه نماز مغرب را در مقام مهدی علیه السلام در وادی السلام میخواند و نماز عشا را در حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام بجا میآورد، در صورتی که بین نجف و کربلا بیش از سیزده فرسنگ وتقریبا دو روز راه پیاده روی است، من خواستم این مطلب را تحقیق نمایم و به آن یقین کنم، پس با آن مرد صالح پاره دوز آمد و شد نموده و رفاقت کردم و چون رفاقتم با او محکم شد روز چهارشنبه به یکی از طلاب که با من هم مباحثه و به او اعتماد داشتم گفتم امروز برای کربلاحرکت کن و شب جمعه در حرم باش ببین رفیق پاره دوز را میبینی؛ چون رفت غروب پنجشنبه با یک تاءثری نزد رفیق پاره دوز رفتم و اظهار ناراحتی کردم.
گفت تو را چه میشود؟ گفتم مطلب مهمی است که باید الان به فلان طلبه رفیقم برسانم و متاءسفانه کربلا رفته و به او دسترسی ندارم. گفت مطلب را بگو خدا قادر است که همین امشب به او برسد، پس نامه ای که نوشته بودم به او دادم، ایشان نامه را گرفت و به سمت وادی السلام رفت، دیگر او را ندیدم تا روز شنبه که رفیقم آمد و آن نامه را به من داد و گفت شب جمعه موقع نماز عشا رفیق پاره دوز به حرم آمد و آن نامه را به من داد.
چون چنین دیدم یقین کردم که پاره دوز، طی الارض دارد، در مقام برآمدم که از او درخواست کنم که جاگرج بشود من هم دارای طی الارض گردم.
پس او را به خانهام دعوت کردم چون هوا گرم بود پشت بام رفتیم و گنبد مطهر حضرت امیر علیه السلام نمایان بود، پس از صرف شام مختصری به ایشان گفتم غرض از دعوت این است که من یقین کردم شما طی الارض دارید وآن نامه ای که به شما دادم برای یقین کردن من بود، الحال از شما خواهش میکنم مرا راهنمایی کنید که چکنم تا طی الارض نصیب من هم بشود.
تا این را شنید و دانست که سرّ او فاش شده، صیحه ای زد و مثل چوب خشک افتاد به طوری که وحشت کردم و گفتم از دنیا رفت. پس از آنکه به حال خودآمد، فرمود ای سید! هرچه هست به دست این آقاست و اشاره به گنبد مطهر کرد و گفت و هر چه میخواهی از او بخواه، این را گفت و رفت و دیگر در نجف اشرف دیده نشد و هرچه تحقیق کردم دیگر کسی او را ندید
این داستان را از چند نفر دیگر از علمای اعلام شنیدم که همه از قول سیدرشتی مرحوم نقل کردند.
مبادا خواننده عزیز تعجب کند و برایش گران باشد که این قضیه را باور کند؛ زیرا برای ائمه طاهرین، طی الارض دادن به یکی از دوستانشان چیزی نیست و برای این مطلب نظیرهایی است که در کتب روایات ثبت است.
از آن جمله در جلد 11 بحارالانوار، ذیل حالات امام هفتم حضرت موسی بن جعفر علیه السلام نقل کرده از علی بن یقطین که رئیس الوزرای هارون و از شیعیان خالص بود و ابراهیم جمال کوفی سخت از او نگران و ناراحت بود، هنگامی که بر حضرت موسی بن جعفر علیه السلام در مدینه وارد شد حضرت به او بی اعتنایی فرموده و فرمود تا ابراهیم از تو راضی نشود من از تو راضی نمیشوم، عرض کرد ابراهیم در کوفه است و من مدینهام پس آن حضرت او را به اعجاز در یک لحظه از مدینه به کوفه، درب خانه ابراهیم حاضر فرمود.
ابراهیم را صدا زد، از خانهاش بیرون آمد، علی بن یقطین حاضر فرمود. دید، علی گزارش کارش را به او گفت و او را از خود راضی ساخت بلکه صورت خود را زمین بگذارد و او را قسم داد که پای خود را بر صورتم گذار تا امام علیه السلام از من راضی شود، بعد در همان لحظه به مدینه برگشت و امام علیه السلام از او دلشاد گردید.
و مانند سیر دادن امام محمد تقی علیه السلام خادم مسجد راءس الحسین در شام را در یک شب از دمشق به کوفه و به مدینه و مسجدالحرام و برگشتن به جای خود و نظایر آن که ذکر آنها منافی وضع این رساله است؛ زیرا در اینجا تنها آنچه از اهل وثوق و اطمینان شنیده شده یا دیده شده نوشته میگردد نه آنچه در کتب ثبت شده و گاهی برای تاءیید مطلب از آنها هم نقل میگردد.
6 – زنده شدن پس از مرگ
و نیز از همان مرحوم آقامیرزا محمود شنیدم که فرمود در نجف اشرف مرحوم آقا شیخ محمد حسین قمشهای که از فضلا و تلامیذ مرحوم سید مرتضی کشمیری بود مشهور شده بود که ((از گور گریخته)) و سبب این شهرت چنانچه از خود آن مرحوم شنیدم این بود که ایشان در سن هیجده سالگی در قمشه به مرض حصبه مبتلا میشود، روز به روز مرضش سخت تر شده اتفاقاً فصل انگور بود و انگور زیادی در همان اطاقی که مریض بود میگذارند، ایشان بدون اطلاع کسی، از آن انگورها میخورد و مرضش شدیدتر شده تا میمیرد.
در آن حال حاضرین گریان شدند و چون مادرش آمد و فرزندش را مرده دید میگوید کسی دست به جنازه فرزندم نزند تا برگردم، فوراً قرآن مجید را برداشته و بالای بام میرود و سرگرم تضرع به حضرت آفریدگار میشود و قرآن مجید و حضرت ابا عبدالله الحسین را شفیع قرار میدهد و میگوید دست برنمی دارم تا فرزندم را به من برگردانید.
چند دقیقه بیش نمیگذرد که جان به کالبد آقا محمد حسین برمی گردد و به اطراف خود مینگرد مادرش را نمیبیند، میگوید به والده بگویید بیاید که خداوند مرا به حضرت اباعبداللّه علیه السلام بخشید.
مادر را خبر میکنند بیا که فرزندت زنده شده، سپس گزارش خود را نقل نمود که چون مرگ من رسید دو نفر نورانی سفیدپوش نزدم حاضر شدند و گفتند چه باکی داری، گفتم تمام اعضایم درد میکند، یکی از آنها دست برپایم کشید، پایم راحت شد، هرچه دست را رو به بالا میآورد درد بدن راحت میشد، یک دفعه دیدم تمام اهل خانه گریانند هرچه خواستم به آنها بفهمانم که من راحت شدم، نتوانستم تا بالاخره آن دو نفر مرا به بالا حرکت دادند، بسیار خوش و خرم بودم، در بین راه بزرگی نورانی حاضر شد و به آن دو نفر فرمود: ((ما سی سال عمر به این شخص عطا کردیم در اثر توسل مادرش به ما، او را برگردانید)).
به سرعت مرا برگردانیدند ناگهان چشم باز نمودم اطرافیان را گریان دیدم به مادر خود گفتم که توسل تو پذیرفته شد و مرا سی سال عمر دادند و غالب آقایان نجف که این داستان را از خودش شنیده بودند، در راءس مدت سی سال، منتظر مرگش بودند و در همان راءس سی سال هم در نجف اشرف مرحوم گردید.
نظیر این داستان است آنچه در آخر کتاب دارالسلام عراقی نقل کرده از صالح متقی ملا عبدالحسین، مجاور کربلا و داستانی است طولانی و خلاصهاش آنکه پسر ملا عبدالحسین از بام خانهاش میافتد و میمیرد، پدرش پریشان و نالان بی اختیار به حرم حضرت سیدالشهداء علیه السلام پناهنده میشود و زنده شدن پسرش را میطلبد و میگوید تا پسرم را ندهید از حرم خارج نمیشوم، بالاخره همسایگان از آمدن پدر ماءیوس شده و می گویند بیش از این نمیشود جنازه را معطل گذاشت به ناچار جنازه پسر را به غسّالخانه میبرند، در اثناء غسل، به شفاعت حضرت اباعبداللّه علیه السلام روح پسر به بدنش برمی گردد لباسهایش را میپوشد و با پای خود به حرم حضرت میآید و به اتفاق پدرش به منزل برمی گردد.
موارد زنده شدن مردگان به اعجاز ائمه طاهرین: بسیار است و پاره ای از آنها در کتاب مدینة المعاجز ضمن معجزات آن بزرگواران مذکور است.
و نیز نقل فرمودهاند که مرحوم شیخ محمد حسین قمشهای مزبور، عازم زیارت ائمه طاهرین که در عراق مدفوناند میشود، الاغی تندرو میخرد و اثاثیه خود را که مقداری لباس و خوراک و چند جلد کتاب بود در خرجین میگذارد و بر الاغ میبندد، از آن جمله کتابچه ای داشته که در آن مطالب مناسب و لازم نوشته بود و ضمناً مطالب منافی با تقیه از سب و لعن مخالفین در آن نوشته بود.
پس با قافله حرکت میکند تا به گمرک بغداد وارد میشود، یک نفر مفتش با دو نفر ماءمور میآیند، مفتش میگوید خرجین شیخ را باز کنید، تصادفاً مفتش در بین همه کتابها همان کتابچه را برمی دارد و باز میکند و همان صفحه ای که در آن مطالب مخالف تقیه بوده میخواند. پس نگاه خشم آمیزی به شیخ میکند و به ماءمورین میگوید شیخ را به محکمه کبری ببرید و تمام زوار را پس از جلب شیخ، بدون تفتیش رها میکند و خودش هم میرود.
در سابق، فاصله بین گمرک و شهر، مسافت زیادی خالی از آبادی بوده است آن دو ماءمور اثاثیه شیخ را بار الاغ میکنند و شیخ را از گمرک بیرون میآورند و به راه می افتند.
پس از طی مسافت کمی، الاغ از راه رفتن میافتد به قسمی که برای دو ماءمور، رنجش خاطر فراهم میشود، یکی به دیگری میگوید خسته شدم، این شیخ که راه فرار ندارد من جلو میروم تو با شیخ از عقب بیایید.
مقداری از راه را که پلیس دوم طی میکند، بالاخره در اثر حرارت آفتاب و گرمی هوا او هم خسته و تشنه و وامانده میشود، به شیخ میگوید من جلو میروم تا خود را به سایه و آب برسانم تو از عقب ما بیا جوج به ما ملحق شو.
شیخ چون خود را تنها و بلامانع میبیند و خسته شده بود سوار الاغ میشود، تا سوار میشود، حال الاغ تغییر کرده دو گوش خود را بلند میکند و مانند اسب عربی با کمال سرعت میدود تا به ماءمور اول میرسد، همینکه میخواهد بگوید بیا الاغ راهرو گردید تو هم سوار شو، مثل اینکه کسی دهانش را میبندد جوج چیزی نمیگوید، با سرعت از پهلوی پلیس میگذرد و پلیس هم هیچ نمیفهمد، شیخ میفهمد که لطف الهی است و میخواهند او را نجات دهند تا به پلیس دوم میرسد، هیچ نمیگوید او هم کور و کر گردیده شیخ را نمیبیند و پس از عبور از ماءمور دوم، زمام الاغ را رها میکند تا هرجا خدا میخواهد الاغ برود، الاغ وارد بغداد میشود و بی درنگ از کوچههای بغداد گذشته وارد کاظمین 8 میشود و در کوچههای شهر کاظمین میگردد تا خودش را به خانه ای که رفقای شیخ آنجا وارد شده بودند رسانده سرش را به در خانه می زند.
پس از ملاقات رفقا، بزودی از کاظمین بیرون میرود و خدای را بر نجات از این شرّ بزرگ سپاسگزاری میکند.
8 – نورافشانی ضریح حضرت امیر (ع) و باز شدن دروازه نجف
و نیز نقل فرمودند از جناب شیخ محمد حسین مزبور که فرموده بود شبی، دوساعت از شب گذشته به قصد خرید ترشی از خانه بیرون آمدم و دکان ترشی فروشی نزدیک سور شهر بود (سابقاً شهر نجف اشرف حصار و دروازه داشته و دروازه آن متصل به بازار بزرگ و بازار بزرگ متصل به درب صحن مقدس و درب صحن محاذی ایوان طلا و درب رواق بوده است به طوری که اگر تمام درها باز بود، شخص از دروازه، ضریح مطهر را میدید) و شیخ مزبور هنگام عبور میشنود عده ای پشت دروازه در را میکوبند و می گویند: ((یا عَلی! اَنْتَ فُکَّ اْلبابَ؛ یعنی یاعلی! خودت در را باز کن)). و ماءمورین به آنها اعتنایی نمیکنند، چون اول شب که در را میبستند تا صبح باز کردنش ممنوع بود
آقای شیخ میرود ترشی میخرد و برمی گردد چون به دروازه میرسد این دفعه عده زواری که پشت در بودند شدیدتر ناله کرده و عرض میکنند یا علی! در را باز کن و پاها را سخت به زمین میکوبند. آقای شیخ پشت خود را به دیوار می زند که از طرف راست چشمش به سمت مرقد مبارک و از طرف چپ دروازه را میبیند، ناگاه میبیند از طرف قبر مبارک، نوری به اندازه نارنج آبی رنگ خارج شد و دارای دو حرکت بود، یکی به دور خود و دیگری رو به صحن و بازار بزرگ و با کمال آرامی میآید. آقای شیخ نیز کاملاً چشم به آن دوخته است با نهایت آرامش از جلو روی شیخ میگذرد و به دروازه میخورد ناگاه در و چهارچوب آن از دیوار کنده میشود و بر زمین میافتد.
عربها با نهایت مسرت و بهجت، به شهر وارد میشوند. داستان ششم و هفتم و هشتم را غالب نجفیها خصوصاً اهل علم باخبرند و هنوز بعضی از رجال علم که مرحوم محمد حسین را دیده و این مطالب را بلاواسطه از او شنیدهاند، در قید حیاتاند و اگر اسامی نقل کنندگان را ثبت کنیم طولانی میشود و لزومی هم ندارد.
و نیز جناب میرزای مرحوم نقل فرمود از جناب شیخ محمد حسین مزبور که ایشان به قصد تشرف به مشهد حضرت رضا علیه السلام از عراق مسافرت میکند و پس از ورود به مشهد مقدس، دانه ای در انگشت دستش آشکار میشود و سخت او را ناراحت میکند، چند نفر از اهل علم او را به مریضخانه میبرند، جراح نصرانی میگوید باید فوراً انگشتش بریده شود و گرنه به بالا سرایت میکند.
جناب شیخ قبول نمیکند و حاضر نمیشود انگشتش را ببرند. طبیب میگوید اگر فردا آمدی باید از بند دست بریده شود، شیخ برمی گردد و درد شدت میکند و شب تا صبح ناله میکند، فردا به بریدن انگشت راضی میشود.
چون او را به مریضخانه میبرند، جراح دست را میبیند و میگوید باید از بند دست بریده شود، شیخ قبول نمیکند و میگوید من حاضرم فقط انگشتم بریده شود، جراح میگوید فایده ندارد و اگر الان از بند دست بریده نشود به بالاتر سرایت کرده و فردا باید از کتف بریده شود، شیخ برمی گردد و درد شدت میکند به طوری که صبح به بریدن دست راضی میشود؛ چون او را نزد جراح میآورند و دستش را میبیند میگوید به بالا سرایت کرده و باید از کتف بریده شود و از بند دست فایده ندارد و اگر امروز از کتف بریده نشود فردا به سایر اعضا سرایت میکند و بالاخره به قلب میرسد و هلاک میشود.
شیخ به بریدن دست از کتف راضی نمیشود و برمی گردد و درد شدیدتر شده تا صبح ناله میکند و حاضر میشود که از کتف بریده شود، رفقایش او را برای مریضخانه حرکت میدهند تا دستش را از کتف ببرند، در وسط راه شیخ گفت ای رفقا! ممکن است در مریضخانه بمیرم، اول مرا به حرم مطهر ببرید پس ایشان را در گوشه ای از حرم جای دادند، شیخ گریه و زاری زیادی کرده و به حضرت شکایت میکند و میگوید آیا سزاوار است زایر شما به چنین بلایی مبتلا شود و شما به فریادش نرسید: ((وَاَنْتَ اْلاِمامُ الَرّؤُفُ)) خصوصاً در باره زوار، پس حالت غشوه عارضش میشود در آن حال حضرت رضا علیه السلام را ملاقات میکند، آن حضرت دست مبارک بر کتف او تا انگشتانش کشیده و میفرماید شفا یافتی، شیخ به خود میآید میبیند دستش هیچ دردی ندارد. رفقا میآیند او را به مریضخانه ببرند، جریان شفای خود رابه دست آن حضرت به آنها نمیگوید چون او را نزد جراح نصرانی میبرند جراح دستش را نگاه میکند اثری از آن دانه نمیبیند به احتمال آنکه شاید دست دیگرش باشد آن دست را هم نظر میکند میبیند سالم است، میگوید ای شیخ آیا مسیح علیه السلام را ملاقات کردی؟!
شیخ فرمود: کسی را که از مسیح علیه السلام بالاتر است دیدم و مرا شفا داد پس جریان شفا دادن امام علیه السلام را نقل میکند.
شنیدم از عالم عامل و فاضل کامل جناب حاج شیخ محمد رازی مؤ لف کتاب آثارالحجه و غیره که فرمود شنیدم از جناب سیدالعلماء مرحوم حاج آقا یحیی (امام جماعت مسجد حاج سید عزیزاللّه در تهران) و از جمعی دیگر از اهل علم که نقل فرمودند از مرحوم حاج شیخ ابراهیم مشهور به صاحب الزمانی که فرموده روز تولد حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام (11 ذیقعده) قصیده ای در ولادت و مدح آن حضرت گفتم و از خانه بیرون آمدم به قصد ملاقات نایب التولیه که قصیدهام را برای او بخوانم. چون عبورم از صحن مقدس افتاد با خود گفتم نادان، سلطان اینجاست کجا میروی؟ قصیدهات را برای خودشان چرا نمیخوانی؟!
پس، از قصد خود پشیمان و تائب شدم و به حرم مطهر مشرف شدم و قصیدهام را مقابل ضریح مقدس خواندم، پس عرض کردم یا مولای از جهت معیشت در فشارم، امروز هم عید است اگر صله ای عنایت فرمایید بجاست ناگاه از سمت راست کسی ده تومان در دست من گذاشت، گرفتم و عرض کردم یا مولای کم است، فوراً از سمت چپ کسی ده تومان دیگر در دستم گذاشت، باز عرض کردم کم است، ده تومان دیگر در دستم گذاشتند، خلاصه تا شش مرتبه استدعای زیادتی کردم و در هر مرتبه ده تومان مرحمت فرمودند (البته ده تومان آن زمان مبلغ قابل توجهی بوده است)
چون مبلغ شصت تومان را کافی دیدم، خجالت کشیدم که باز طلب زیادتی کنم، پول را در جیب گذاشته تشکر کردم و از حرم مطهر خارج شدم، در کفشداری عالم ربانی مرحوم حاج شیخ حسنعلی تهرانی را دیدم که میخواهد به حرم مشرف شود، مرا که دید در بغل گرفت و فرمود حاج شیخ خوب زرنگ شده ای با حضرت رضا علیه السلام نزدیک شده و روی هم ریختهاید، تو شعر می گویی و آن حضرت به تو صله میدهد، بگو چه مبلغی صله دادند؟
گفتم شصت تومان، فرمود حاضری شصت تومان رابدهی و دو برابر آن جراج بگیری؟ قبول کردم شصت تومان را دادم وایشان 120 تومان به من مرحمت فرمود، بعداً پشیمان شدم که آن وجهی که امام مرحمت فرمودند چیز دیگر بود، خدمت شیخ برگشتم و آنچه اصرار کردم ایشان معامله را فسخ نفرمود.
11 – عنایت حسین (ع)
شنیدم از زاهد عابد و واعظ متعظ مرحوم حاج شیخ غلامرضای طبسی که تقریباً در 35 سال قبل جبه ج شیراز تشریف آورده و چند ماهی در مدرسه آقا باباخان توقف داشتند و بنده هم به فیض ملاقاتشان رسیدم، فرمود با چند نفر از دوستان با قافله به عتبات عالیات مشرف شدیم هنگام مراجعت برای ایران شب آخر که در سحر آن باید حرکت کنیم متذکر شدم که در این سفر مشاهد مشرفه و مواضع متبرکه را زیارت کردم جز مسجد براثا و حیف است از درک فیض آن مکان مقدس محروم باشیم، به رفقا گفتم بیایید به مسجد براثا برویم.
گفتند مجال نیست و خلاصه نیامدند، خودم تنها از کاظمین بیرون آمدم تا به مسجد رسیدم، دیدم در بسته است ومعلوم شد در را از داخل بسته و رفتهاند و کسی هم نیست حیران شدم که چکنم این همه راه به امیدی آمدم، به دیوار مسجد نگریستم دیدم میتوانم از دیوار بالا بروم بالاخره هر طوری بود از دیوار بالا رفته و داخل مسجد شدم و با فراغت مشغول نماز ودعا شدم به خیال اینکه در مسجد را از داخل بستهاند و باز کردنش آسان است، در داخل مسجد هم کسی نبود، پس از فراغت آمدم در راباز کنم دیدم قفل محکمی بر در زدهاند و به وسیله نردبان یا چیز دیگر رفتهاند. حیران شدم چکنم دیوار داخل مسجد هم طوری بود که هیچ نمیشد از آن بالا مسجد براثارفت. با خود گفتم عمری است دَم از حسین علیه السلام میزنم و امیدوارم که به برکت آن حضرت در بهشت به رویم باز شود با اینکه درب بهشت یقیناً مهمتر است و باز شدن این در هم به برکت حضرت ابی عبداللّه علیه السلام سهل است پس با یقین تمام دست به قفل گذاشتم و گفتم یا حسین علیه السلام و آن راکشیدم، فوراً باز گردید، در را باز کردم و از مسجد بیرون آمدم و شکر خدا را بجا آوردم و به قافله هم رسیدم.
محدث قمی – علیه الرحمه – در مفاتیح فرموده ((مسجد براثا)) از مساجد معروفه متبرکه است و بین بغداد و کاظمین واقع شده جوج در راه، زوّار غالباً از فیض آن محروم و اعتنایی به آن ندارند با همه فضایل و شرافتی که برای آن نقل شده است.
((حموی)) که از مورخین سنه ششصد است در معجم البلدان گفته ((براثا)) محله ای بود در طرف بغداد در قبله کرخ و جنوبی باب محول و برای آن مسجد جامعی بود که شیعیان در آن نماز میگذاشتند و خراب شده و گفته که قبل از زمان راضی باللَّه خلیفه عباسی شیعیان در آن مسجد جمع میگشتند و سب صحابه مینمودند…
راضی باللَّه امر کرد در آن مسجد ریختند و هر که را دیدند گرفتند و حبس نمودند و مسجد را خراب کرد و با زمین هموار نمود. شیعیان، این خبر را به امیرالامرای بغداد به حکم ماکانی رسانیدند او به اعاده بنا و وسعت و احکام آن حکم نمود و اسم راضی باللَّه را در صدر آن نوشت و پیوسته آن مسجد معمور ومحل اقامه نماز بود تا بعد از سنه 450 که تا الان معطل مانده.
و ((براثا)) پیش از بنای بغداد، قریه ای بود که گمان مردم آن است که علی علیه السلام مرور به آن کرده در زمانی که به مقاتله خوارج نهروان میرفت و در مسجد جامع مزبور، نماز خوانده و در حمامی که در آن قریه بوده داخل شده و بعد از نقل داستان ابوشعیب براثی، گوید از مجموع اخبار وارده در فضیلت مسجد براثا دوازده فضیلت برای آن است که آنها را ذکر میکند و بعد میفرماید فعلاً مسجد در بسته و مورد اعتنا نیست.
بنده که در پنج سال قبل مشرف شدم، مسجد براثا را بحمداللّه معمور و از هر جهت مجهز دیدم و تعمیر اساسی شده و دارای برق و لوله آب و درب مسجد هم باز و مورد تردد مؤ منین بود.
از مرحوم حاج شیخ مرتضی طالقانی در مدرسه سید نجف اشرف، شنیدم که فرمود در این مدرسه در زمان مرحوم آقای سید محمد کاظم یزدی، دو قضیه عجیب و متضاد مشاهده کردم؛ یکی آنکه در فصل تابستان که عده ای از طلاب در صحن وعده ای پشت بام میخوابیدند شبی از صدای هیاهوی طلاب از خواب بیدار شدم، دیدم همه طلاب به سمت صحن میروند و دور یک نفر جمعاند، پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند فلان طلبه خراسانی (بنده اسم او را فراموش کردهام) پشت بام خوابیده بوده و غلطیده و از بام افتاده است.
من هم به بالین او رفتم دیدم صحیح و سالم است و تازه میخواهد از خواب بیدار شود، گفتم او را خبر ندهید که از بام افتاده است، خلاصه او را در حجره بردیم و آب گرمی به او دادیم تا صبح شد و به اتفاق او به درس مرحوم سید حاضر شدیم و قضیه را به مرحوم سید خبر دادیم. سید خوشحال شد و امر فرمود گوسفندی بخرند و در مدرسه ذبح کنند و گوشتش را بین فقرا تقسیم نمایند. بعد از چند روز در همین مدرسه همان طلبه یا طلبه دیگر (تردید از بنده است) در سرداب سن به روی تختی که ارتفاعش از دو وجب کمتر بود خوابیده و در حال خواب می غلطد و از تخت میافتد و بلافاصله میمیرد و جنازهاش را از سرداب بالا میآورند.
این دو قضیه عجیب و صدها نظیر آن به ما میآموزد که تاثیر هر سببی موقوف به خواست خداوندی است که اسباب راموثر قرار داده است، زیرا میبینیم سبب قوی که قطع به تاثیر آن است مانند افتادن از بام دوطبقه سید که قاعدتاً باید خورد شود و بمیرد، کوچکترین اثری از آن ظاهر نمیشود چون خدای عالم نخواسته و بالعکس، افتادن از تخت کوتاه یک وجبی که قاعدتاً نباید صدمه ای وارد آورد، چه رسد به کشتن، سبب مردن میگردد.
حضرت آقای حاج سید محمد علی قاضی تبریزی که در سه سال قبل در تهران چندی توفیق زیارتشان نصیب و از مصاحبتشان بهره مند بودم، داستانهایی از آن بزرگوار در نظر دارم از آنجمله فرمودند:
مسجد شش گلان تبریز که امامت آن با جناب آقای میرزا عبداللّه مجتهدی است در چهار سال قبل ماه مبارک رمضان شب احیاء که شبستان بزرگ آن مملو از جمعیت بود، جناب آقای مجتهدی بدون اختیار و التفات، دو ساعت مانده به انقضای مجلس، احیاء را تمام میکند بعد میبیند حال توقف ندارد از شبستان خارج میشود، به واسطه حرکت ایشان تمام اهل مجلس حرکت میکنند و از شبستان بیرون میآیند، نفر آخری که بیرون رفت ناگاه طاق بزرگ تماماً منهدم میشود ویک نفر هم صدمه نمیبیند چنانچه اگر با بودن جمعیت، منهدم میشد معلوم نبودیک نفر هم سالم میماند.
و نیز از جناب شیخ حسین تبریزی نقل فرمودند که ایشان فرموده در نجف اشرف روز جمعه به قصد تفریح به کوفه رفتم و در کنار شط قدم میزدم به جایی رسیدم که بچهها صید ماهی میکردند، یک نفر از ساکنین نجف آنجا بود با آنکه برای صید ماهی دام میانداخت گفت این مرتبه به بخت من بیند از. چون بند را به آب انداخت پس از لحظه ای بند حرکت کرد، آن را بالا کشید دید سنگین است، گفت چه بخت خوبی داری تا حال ماهی به این سنگینی ندیده بودم، چون بند را بالا آورد، دید پسری است که غرق شده است و دست به بند گرفته بالا آمده است، آن مرد تا پسر را دید فریاد زد که پسر من است، اینجا کجا بوده، پس او را گرفت و پس از معالجه و بهبود، پسر گفت در قسمت بالا با عده ای از بچهها شنا میکردم، موج آب مرا به زیر برد به طوری که نتوانستم بالا بیایم و عاجز شدم تا اینجا که بندی به دستم رسید آن را گرفتم و بالا آمدم.
سبحان اللّه! برای نجات آن پسر چگونه به دل پدر الهام میشود که بیرون بیاید و کنار شط برود و بگوید به قصد من صیدی کن.
برای این داستان و داستان قبل، نظایر بسیاری است که ذکر آنها منافی وضع این رساله است و چند داستان نظیر این دو در اواخر کتاب انوار نعمانیه در باب اجل ذکر نموده و همچنین در کتاب خزینة الجواهر مرحوم نهاوندی، داستانهایی نقل کرده به آنها مراجعه شود.
عالم متقی مرحوم حاج میرزا محمد صدر بوشهری نقل فرمود هنگامی که پدرم مرحوم حاج شیخ محمد علی از نجف اشرف به هندوستان مسافرتی نمود، من و برادرم شیخ احمد در سن شش هفت سالگی بودیم، اتفاقاً سفر پدرم طولانی شد به طوری که آن مبلغی که برای مخارج به مادر ما سپرده بود تمام شد و ما بیچاره شدیم.
طرف عصر از گرسنگی گریه میکردیم و به مادر خود میچسبیدیم، پس مادرم به من و برادرم گفت وضو بگیرید و لباس ما را طاهر نمود و ما را از خانه بیرون آورد تا وارد صحن مقدس شدیم، مادرم گفت من در ایوان مینشینم شما هم به حرم بروید و به حضرت امیر علیه السلام بگوییدپدر ما نیست و ما امشب گرسنهایم و از حضرت خرجی بگیرید و بیاورید تا برای شما شام تدارک کنم.
ما وارد حرم شدیم جوج سر به ضریح گذاشته عرض کردیم: پدر ما نیست و ما گرسنه هستیم دست خود را داخل ضریح نموده گفتیم خرجی بدهید تا مادرمان شام تدارک کند، مقداری گذشت اذان مغرب را گفتند و صدای قدقامت الصلوة شنیدم، من به برادرم گفتم حضرت امیر علیه السلام میخواهند نماز بخوانند (به خیال بچگی گفتم حضرت نماز جماعت میخوانند) پس گوشه ای از حرم نشستیم و منتظر تمام شدن نماز شدیم، کمتر از ساعتی که گذشت شخصی مقابل ما ایستاد و کیسه پولی به من داد و فرمود به مادرت بده و بگو تا پدر شما از مسافرت بیاید هرچه لازم داشتید به فلان محل (بنده فراموش کردم نام محلی را که حواله فرمودند) مراجعه کن. و بالجمله فرمود مسافرت پدرم چند ماه طول کشید و در این مدت به بهترین وجهی مانند اعیان و اشراف زادگان نجف معیشت ما اداره میشد تا پدرم ازمسافرت برگشت.
و نیز نقل فرمود که جد من مرحوم آخوند ملا عبداللّه بهبهانی شاگرد شیخ اعظم یعنی شیخ مرتضی انصاری – اعلی اللّه مقامه – بود و در اثر حوادث روزگار به قرض زیادی مبتلا میشود تا اینکه مبلغ پانصد تومان (البته در یکصد سال قبل خیلی زیاد بود) مقروض میگردد و عادتاً ادای این مبلغ محال مینمود، پس خدمت شیخ استاد حال خود را خبر میدهد، شیخ پس از لحظه ای فکر، میفرماید سفری به تبریز بروان شاء اللّه فرج میشود
ایشان حرکت میکند و وارد تبریزمی شود و در منزل مرحوم امام جمعه – که در آن زمان اشهر علمای تبریز بود – میرود. مرحوم امام چندان اعتنایی به ایشان نمیکند و شب را در قسمت بیرونی منزل امام میماند.
پس از اذان صبح درب خانه را میکوبند، خادم در را باز کرده میبیند رئیس التجار تبریز است و میگوید به آقای امام کاری دارم، خادم امام را خبر میدهد، ایشان میآیند و می گویند سبب آمدن شما در این هنگام چیست؟ میگوید آیا شب گذشته کسی از اهل علم بر شما وارد شده؟ امام میگوید بلی یک نفر اهل علم از نجف اشرف آمده و هنوز با او صحبت نکردهام بدانم کیست و برای چه آمده است.
رئیس التجار میگوید از شما خواهش میکنم میهمان خود را به من واگذار کنید. امام میگوید مانعی ندارد، آن شیخ در این حجره است پس رئیس التجار میآید و با کمال احترام جناب شیخ را به منزل میبرد و در آن روز قریب پنجاه نفر از تجار را برای صرف نهار دعوت میکند و پس از صرف نهار میگوید آقایان! شب گذشته که در خانه خوابیده بودم در خواب دیدم بیرون شهر هستم، ناگاه جمال مبارک حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام را دیدم که سوار هستند و رو به شهر میآیند، دویدم و رکاب مبارک را بوسیدم و عرض کردم یا مولای! چه شده که تبریز ما را به قدوم مبارک مزین فرمودهاید؟ حضرت فرمودند قرض زیادی داشتم آمدم تا در شهر شما قرضم ادا شود.
از خواب بیدار شدم در فکر فرو رفتم پس خوابم را چنین تعبیر کردم که لابد یک نفر که مقرب درگاه آن حضرت است قرض زیادی دارد و به شهر ما آمده بعد فکر کردم و دانستم که مقرب آن درگاه در درجه اول سادات و علما هستند، بعد فکر کردم کجا بروم و او را پیدا کنم، گفتم اگراهل علم است ناچار نزد آقایان علما وارد میشود پس از ادای فریضه صبح، از خانه بیرون آمدم به قصد اینکه خانههای علما را تحقیق کنم و بعد مسافر خانهها و کاروانسراها را و از حسن اتفاق، اول به منزل آقای امام جمعه رفتم و این جناب شیخ را آنجا یافتم و معلوم شد که ایشان از علمای نجف هستند و از جوار آن حضرت به شهر ما آمدهاند تا قرض ایشان ادا شود و بیش از پانصدتومان بدهکارند و من خودم یکصد تومان میدهم، پس سایر تجار هم هریک مبلغی پرداختند و تمام دین ایشان ادا گردید و با بقیه وجه، خانه ای در نجف اشرف میخرد.
مرحوم صدر میفرمود: آن منزل فعلاً موجود و به ارث به من منتقل شده است.
17 – کرامت علما
جناب آقای حاج آقا معین شیرازی ساکن تهران نقل فرمودند که روزی به اتفاق یکی از بنی اعمام در خیابان تهران ایستاده منتظر تاکسی بودیم تا سوار شویم و به محل موعودی که فاصله زیادی داشت برویم.
قریب نیم ساعت ایستادیم هرچه تاکسی میآمد یا پر از مسافر بود یا نگه نمیداشت و خسته شدیم، ناگاه یک تاکسی آمد و خودش توقف کرد و به ما گفت: آقایان بفرمایید سوار شوید و هرجا میخواهید بفرمایید تا شما را برسانم، ما سوار شدیم و مقصدمان را گفتیم، در اثنای راه من به ابن عمم گفتم شکر خدای را که در تهران یک راننده مسلمانی پیدا شد که به حال ما رقت کرد و ما را سوار نمود!
راننده شنید و گفت: آقایان! تصادفاً من مسلمان نیستم و ارمنی هستم، گفتیم پس چطور ملاحظه ما را نمودی؟ گفت اگر چه مسلمان نیستم اما به کسانی که عالم مسلمانها هستند و لباس اهل علم در بر دارند عقیده مندم و احترامشان را لازم می دانم به واسطه امری که دیدم.
پرسیدم چه دیدی؟ گفت: سالی که مرحوم آقای حاج میرزا صادق مجتهد تبریزی را به عنوان تبعید از تبریز به کردستان (سنندج) حرکت دادند من راننده اتومبیل ایشان بودم، در اثنای راه نزدیک به درخت و چشمه آبی شدیم، آقای تبریزی فرمودند اینجا نگه دار تا نماز ظهر و عصر را بخوانم، سرهنگی که ماءمور ایشان بود به من گفت اعتنا نکن و برو! من هم اعتنایی نکرده رفتم تا محاذی آب رسیدیم، ناگهان ماشین خاموش شد هرچه کردم روشن نگردید، پیاده شدم تا سبب خرابی آن را بدانم، هیچ نفهمیدم. مرحوم آقا فرمود حالا که ماشین متوقف است بگذارید نماز بخوانم، سرهنگ ساکت شد. آقا مشغول نماز گردید من هم سرگرم باز کردن آلات ماشین شدم بالاخره هنگامی که آقا از نماز فارغ شد و حرکت کرد، فوراً ماشین روشن گردید. از آن روزمن دانستم که اهل این لباس، نزد خدای عالم، محترم وآبرومندند.
در موضوع و شرافت علماء و لزوم اکرام و احترام آنها روایات و داستانهایی است که ذکر آنها از وضع این رساله بیرون است، به کتاب کلمه طیبه مرحوم نوری مراجعه شود.
جناب حاج محمد حسن ایمانی گفتند زمانی امر تجارت مرحوم پدرشان آقای علی اکبر مغازه ای مختل شد و گرفتار مطالبات بسیار و نبودن قدرت بر ادا شدند، در آن اوان جناب عالم ربانی مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی که در داستان اول و چهارم از ایشان ذکری شد از اصفهان به قصد شیراز حرکت نمودند و چون آن بزرگوار مورد علاقه و ارادت مرحوم والد بودند در شیراز منزل ما وارد میشدند. به مرحوم والد خبر رسید که آقای بیدآبادی به آباده رسیدهاند.
مرحوم والد گفت: در این هنگام شدت گرفتاری، آمدن ایشان مناسب نبود. چون ایشان به زرقان میرسند، پنج تومان اضافه میدهند و مرکب تندروی کرایه مینمایند تا اینکه قبل از ظهر روز جمعه به شیراز برسند و غسل جمعه را بجا آورند (چون آن بزرگوار سخت مواظب مستحبات بودند خصوصاً غسل جمعه که از سنن اکیده است) و خلاصه پیش از ظهر جمعه وارد منزل شدند و هنگام ملاقات مرحوم والد با ایشان، فرمودند بی موقع و بی مناسبت نیامدم، شما از امشب با تمام اهل خانه سرگرم خواندن سوره مبارکه انعام شوید به این تفصیل که بین الطلوعین مشغول قرائت شوید و آیه: (وَرَبُّکَ اْلغَنِیُّ ذُوالرَّحْمَةِ) را تا آخر، 202 مرتبه تکرار کنید به عدد اسماء مبارکه رب و محمد و علی علیه السلام پس به حمام رفته و غسل جمعه را بجا آوردند و به منزل مراجعت فرمودند و ما از همان شب شروع به خواندن کردیم پس از دو هفته فرج شد و از هرجهت رفع گرفتاریها گردید و تا آخر عمر مرحوم والد، در کمال رفاه و آسایش بودیم.
و نیز جناب آقای ایمانی فرمودند در همان روز اول ورود آقای بیدآبادی به مرحوم والد فرمودند خوراک من تنها باید ازآنچه خودت تدارک میکنی باشد و آنچه دیگری بیاورد قبول نکن.
تصادفاً روزی مرحوم آقای حاج شیخ الاسلام – اعلی اللّه مقامه – یک جفت کبک آوردند و به مرحوم والد داده گفتند میل دارم آن را کباب کرده جلو آقا بگذارید. آن مرحوم قبول نمود و ازسفارش مرحوم بیدآبادی غافل بود، پس آن را کباب نموده و موقع صرف شام جلو آقا گذاردند، چون آقا کبک را ملاحظه فرمود از سر سفره برخاست و رفت و به مرحوم والد فرمود به شما سفارش کردم که از کسی هدیه ای قبول نکنید. خلاصه ذره ای از آن کبک میل نفرمود.
مبادا تعجب کنید که مرحوم بیدآبادی کبک را نخورد با آنکه آورنده آن مرحوم شیخ الاسلام بود؛ زیرا ممکن است آورنده کبک برای مرحوم شیخ صید کننده آن را راضی نکرده باشد یا آنکه صیاد آن را تذکیه شرعی نکرده باشد مثلاً ((بسم اللّه)) نگفته و احتمالات دیگر و چون خوردن لقمه شبهه کاملاً در قساوت و غلظت قلب مؤ ثر است، آن بزرگوار از آن پرهیز میفرمود و خلاصه لقمه ای که انسان میخورد به منزله بذری است که در زمین افشانده میشود، اگر بذر خوب باشد ثمر آن هم خوب است و گرنه خراب، همچنین لقمه اگرحلال و پاکیزه باشد ثمرهاش لطافت قلب و قوت آثار روحانیت است و اگر حرام و خبیث باشد، ثمرهاش قساوت قلب و میل به دنیا و شهوات و محرومیت از معنویات است.
و نیز تعجبی نیست که آن بزرگوار خباثت و شبهه ناکی کبک را دانست؛ زیرا شخص به برکت تقوا و شدت ورع، خصوصاً پرهیز از لقمه شبهه ناک، صفای قلب و لطافت روح نصیبش گردد به طوری که امور معنوی و ماورای حس را درک نماید.
مانند این داستان و بالاتر از آن، از عده ای از علمای ربانی و بزرگان دین نقل گردیده و چون نقل آنها خارج از وضع این مختصر است، تنها برای تاءیید اکتفا میشود به ذکر داستانی که مرحوم حاجی نوری در جلد اول دارالسلام (ص 253) در بیان کرامات عالم ربانی مرحوم حاج سید محمد باقر قزوینی، خواهرزاده سید بحرالعلوم نقل فرموده است از صالح متقی سید مرتضی نجفی که گفت به اتفاق جناب ((سید قزوینی)) به زیارت یکی از صلحا رفتیم. چون سید خواست برخیزد آن مرد صالح عرض کرد امروز در منزل ما نان تازه طبخ شده دوست دارم شما از آن میل بفرمایید.
سید اجابت فرمود، چون سفره آماده شد، سید لقمه ای از نان در دهان گذارد پس عقب نشست و هیچ میل نفرمود، صاحب منزل عرض کرد چرا میل نمیفرمایید؟ فرمود: این نان را زن حائض پخته، آن مرد تعجب کرد و رفت تحقیق نمود معلوم شد سید درست میفرماید پس نان دیگر آورد جناب سید از آن میل فرمود.
جایی که پخته شدن نان به دست زن حائض سبب میشود که یک نوع قذارت و کثافت معنوی در آن نان پیدا شود به طوری که صاحب روح لطیف و قلب صافی آن را درک میکند، پس چه خواهد بود حالت نانی که پزنده آن مبتلا به انواع آلودگیها ازنجاسات معنوی و ظاهری باشد.
و در حالات جناب ((سید بن طاووس)) گفته شده که هر طعامی که هنگام آماده کردن آن نام خدا بر آن خوانده نمیشد از آن میل نمیفرمود عملاً بقوله تعالی: (وَلا تَاءْکُلُوا مِمّا لَمْ یُذْکَرِ اسْمُ اللَّهِ عَلَیْهِ). (12)
وای از دوره ای که به جای بردن اسم خدا هنگام طبخ، موسیقی و آلات لهو استعمال نمایند و نعمت خدا را با معصیت همراه کنند و بدتر از آن نانی که گندم یا جو آن مورد زکات و حق فقرا بوده یا زمینی که در آن زراعت شده غصبی باشد، هرچند خورنده بیچاره ازاین امور بیخبرباشدلکن اثروضعی و حتمی آن بجاست.
از اینجا دانسته میشود که چرا در این دوره دلها قساوت پیدا کرده، موعظه اثر نمیکند و وساوس شیطانی بر آنها مسلط گردیده به طوری که صاحب مقام یقین و قلب سلیم عزیزالوجود گردیده و با این وضع اگر کسی با ایمان از دنیا برود خیلی مورد تعجب است.
مرحوم آقای رضوی فرمودند مرحوم بیدآبادی مذکور به قصد تشرف به مدینه منوره از طریق بوشهر به شیراز تشریف آوردند و قریب دوماه توقف فرمودند و در آن اوقات بین عموم طبقات مردم دودستگی ایجاد شده بود یعنی مشروطه خواهان و استبدادطلبان و مرحوم بیدآبادی در مسئله اصلاح ذات بین و جلوگیری از فساد و تفرقه اهمیت زیادی میداد و در آن ساعی بود و در این اختلاف هم زیاد کوشش فرمود حتی اینکه شخصاً منزل مرحوم علامه حاج شیخ محمد باقر اصطهباناتی که از طرفداران مشروطه بود تشریف برد و هرچه کوشید این غائله را برطرف نماید سودی نبخشید پس از آن ناگهان عازم حرکت از شیراز شد هرچه اصرار کردیم که توقف نماید نپذیرفت و فرمود بزودی در این شهر آتش فتنه روشن میشود و در آن عده ای کشته و خونهایی ریخته میشود و خلاصه حرکت کرد و چند نفر از اخیار، خدمتشان حرکت کردند از آن جمله مرحوم حاج سید عباس مشهور به دلال و مرحوم آقا میرزا محمد مهدی حسن پور که هر دو از اصحاب مسجد جامع بودند و برای بنده نقل کردند که تا دشت ارژن خدمت آقای بیدآبادی بودیم آنجا به ما فرمودند در شیراز آتش فتنه روشن شده و حاج شیخ محمد باقر اصطهباناتی کشته گردیده و عده ای دیگر و اهل بیت شما ناراحتاند و باید شما برگردید، لذا ما دو نفر و چند نفر دیگر (که بنده اسم آنها را فراموش کردهام) به شیراز برگشتیم و صدق فرمایش ایشان را دیدیم.
21 – نجات از وبا به وسیله صدقه
جناب آقای ایمانی سابق الذکر نقل کردند از مرحوم حاج غلامحسین ملک التجار بوشهری که گفت سفری که حج مشرف شدم عالم ربانی مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی هم مشرف بودند و در آن سفر عده ای قطاع الطریق اموال زیادی از حجاج بردند و مرض وبا هم همه را تهدید میکرد و همه ترسناک بودند، مرحوم حاجی بیدآبادی فرمود هرکس بخواهد از خطر وبا محفوظ بماند مبلغ 140 تومان یا 1400 تومان هرکس به مقدار توانائیش صدقه بدهد (و آن مرحوم به عدد 12 و 14 سخت معتقد بودند) و من سلامتی او را توسط حضرت حجة بن الحسن العسکری علیه السلام از خداوند مسئلت میکنم و ضمانت میکنم سلامتی او را.
مرحوم حاج ملک گفت برای خودم مبلغ 140 تومان را دادم و همچنین عده ای از حجاج پرداختند و چون این مبلغ در آن زمان زیاد بود بسیاری ندادند و آن مرحوم وجوه پرداخته شده را بین حجاجی که دزد اموالشان را برده و پریشان بودند تقسیم فرمود و در آن سفر هرکس مبلغ مزبور را پرداخته بود، از آن مرض محفوظ و به سلامت به وطن خود برگشت و کسانی که ندادند، همه گرفتار و هلاک شدند از آن جمله همشیره زادهام و کاتبم از پرداخت آن مبلغ امتناع ورزیدند و جزء هلاک شدگان شدند.
تاءثیر صدقه در حفظ بدن از مرض و جلوگیری از خطر مرگ (مگر اجل حتمی) و نگهداری مال از هر آفتی، از مسلمیات وتجربیات است و اخبار متواتره از اهل بیت: در این باره رسیده و مرحوم حاجی نوری بسیاری از این اخبار را در کتاب ((کلمه طیبه)) نقل فرموده است.
خلاصه انسان میتواند بدن و جان و بستگان و دارائی خود را به وسیله صدقه بیمه الهی کند و اگر رعایت آداب و شرایط صدقه را به تفصیلی که در کتاب مزبور ذکر شده بنماید، یقین بداند خدای تعالی بهترین حفظ کنندگان است و داناترین و تواناترین یاری کنندگان است و خلف وعده نخواهد فرمود. و در اینجا برای زیادتی بصیرت خواننده عزیز یک روایت از کتاب مزبور نقل میگردد.
در صفحه 193 ضمن شرط دهم از آداب و شروط صدقه از تفسیر امام حسن عسکری علیه السلام نقل کرده که حضرت صادق علیه السلام به راهی تشریف میبردند و جماعتی در خدمتش بودند در حالی که اموال خود را همراه آورده بودند به ایشان خبر دادند که در آن راه دزدان و راهزنانند اموال مردم رامی برند.
ایشان از ترس لرزان شدند حضرت فرمود شما را چه شده است؟ گفتند اموالمان با ماست میترسیم از ما بگیرند آیا شما آنها را از ما میگیرید شاید رعایت حرمت شما را کنند و چون بدانند این اموال از شماست صرفنظر نمایند. فرمود شما چه می دانید شاید ایشان جز من کسی را اراده نکنند و به این کار تمام اموالتان تلف شود، عرض کردند آیا آنها را در زمین دفن کنیم؟ فرمود: این بیشتر سبب تلف آنهاست، شاید کسی بر آن وارد شود و آنها را برباید و یا اینکه شما محل پنهان کردن اموال را پیدا نکنید، عرض کردند پس چکنیم؟
فرمود آنها را به کسی بسپارید که حفظش کند و آفات را از آن برگرداندو آن را زیاد کند و هریک را بزرگتر از دنیا و آنچه در اوست گرداند پس رد کند آنها را به شما در حال نهایت احتیاجتان به آن، عرض کردند آن شخص کیست؟
فرمود: پروردگار عالم. عرض کردند چگونه اموال خود را به او بسپاریم؟ فرمود: آنها را صدقه دهید بر ضعفا و مساکین. گفتند: اینجا فقیر و بیچاره نیست. فرمود: عزم کنید ثلث آن را صدقه دهید تا خداوند باقی را از آنچه میترسید حفظ فرماید. گفتند: عزم کردیم. فرمود: پس در امان خدا بروید. پس رفتند چون دزدان پیدا شدند همه ترسیدند حضرت فرمود چگونه میترسید و حال آنکه شما در امان خدا هستید دزدها پیش آمدند و پیاده شدند و دست آن حضرت را بوسیدند و گفتند دوش در خواب حضرت رسول 9 را دیدیم و به ما امر فرمود که خود را به جناب شما عرضه دهیم پس ما در محضرت هستیم و همراه شما میآییم تا شما و این جماعت را از شرّ دشمنان و دزدان حفظ کنیم. حضرت فرمود ما را به شما حاجتی نیست؛ زیرا کسی که شما را از ما دفع کرده آنها را نیز دفع میکند.
پس به سلامت رفتند و چون به مقصد رسیدند ثلث اموال خود را صدقه دادند پس تجارت ایشان برکت کرد و هر درهم ایشان ده درهم سود کرد آنگاه گفتند چقدر برکت حضرت صادق علیه السلام بزرگ بود.
حضرت فرمود: برکت خدا را در معامله با او شناختید پس مداومت کنید به معامله با خداوند.
و از عجایب صدقه در راه خدا این است که نه تنها صدقه سبب کم شدن مال نمیگردد بلکه سبب افزوده شدن آن گردیده و چندین برابر نصیب صدقه دهنده میگردد و شواهد این موضوع بسیار است، به کتاب مزبور مراجعه شود.
و نیز جناب آقای ایمانی فرمودند در سفری که از اصفهان به شیراز میخواستیم مراجعت کنیم خدمت آقای حاجی بیدآبادی سابق الذکر -اعلی اللّه مقامه – مشرف شدیم به ما فرمودند جناب میرزای محلاتی (که در داستان اول ذکری از ایشان شد) به من نوشته است که ایشان را از دعا فراموش کردهام سلام مرا به ایشان برسانید و عرض کنید من شما را فراموش نکردهام چنانچه در فلان شب، سه مرتبه خطر مرگ به شما توجه کرد ومن از حضرت ولی عصر – عجل اللّه تعالی فرجه – سلامتی شما را خواستم و خداوند شما را حفظ فرمود.
آقای ایمانی فرمودند پس از رسیدن به شیراز پیغام آقای بیدآبادی را به جناب میرزا رساندیم، فرمود درست است در همان شبی که ایشان فرمودند تنها به منزل میآمدم درب منزل (زیر طاق) که رسیدم یک نفر ایستاده بود تا مرا دید عطسه ای عارضش شد، پس سلام کرد و گفت استخاره ای بگیر، با تسبیح استخاره گرفتم، بد بود، گفت یکی دیگر بگیر، آن هم بد بود، باز گفت استخاره دیگر بگیر، سومی هم بد بود، پس دست مرا بوسید و عذرخواهی کرد و گفت مرا وادار کرده بودند که شما را امشب با این اسلحه بکشم چون شمارا دیدم بی اختیار عطسه کردم و مردد شدم، گفتم استخاره میگیرم اگر خوب آمد، شما را میکشم و تا سه مرتبه استخاره کردم و هر سه بد آمد، دانستم که خدا راضی نیست و شما پیش خدا آبرومندید.
و نیز جناب آقای ایمانی – سلمه اللّه تعالی – فرمودند در همان سفر هنگام وداع از مرحوم بیدآبادی فرمودند در این سفر قطاع الطریق قافله شما را مورد حمله و دستبرد قرار میدهند ولی به شما ضرر نمیرسد و مبلغ چهارده تومان به عدد مبارک معصومین: برای مخارج راه به ما دادند.
چون نزدیک سیوند رسیدیم، دزدها به قافله حمله کردند، قاطری که بر آن اثاثیه ما بود سرعت کرد و از قافله خارج شد و رو به سیوند دوید، مرکبی هم که ما در کجاوه بر آن سوار بودیم، عقب او حرکت کرد تا اینکه خود و اثاثیه به سلامت وارد سیوند شدیم و تمام قافله مورد حمله و چپاول واقع شدند.
و نیز جناب آقای ایمانی نقل فرمودند که جناب حسین آقا مژده (عمه زاده آقای ایمانی) – سلمه اللّه تعالی – با والدهاش هر دو مریض سخت و مشرف به موت بودند، مرحوم حاجی بیدآبادی – اعلی اللّه مقامه – تشریف آوردند و فرمودند یکی از این دو مریض باید برود یعنی بمیرد و من از خداوند متعال شفای حسین آقا را خواستهام و او خوب خواهد شد.
پس از فرمایش بیدآبادی در همان شب والده حسین آقا مرحومه شد و حسین آقا را خداوند شفا مرحمت فرمود وفعلا هم به سلامت و از خوبان هستند.
چند نفر از سادات نجف آباد اصفهان به خدمت مرحوم بیدآبادی – اعلی اللّه مقامه آمده و گفتند چشمه آبی که از دامنه کوه جاری میشد و مورد بهره برداری اهالی بود، چندی است خشکیده و ما در زحمت هستیم، دعایی کنید تافرج شود.
آن بزرگوار آیه شریفه: (لَوْ اَنْزَلْنا هذَالقُرْآنَ عَلی جَبَلٍ) (اواخر سوره حشر) را بر رقعه ای نوشته به آنها داده و فرمود اول شب آن را بر قله آن کوه گذارده و برگردید، آنها چنین کردند و چون به خانه خود رسیدند، صدای مهیبی از کوه بلند شد که همه اهالی شنیدند و چون صبح بیرون آمدند، چشمه آب را جاری دیدند و شکر خدای را به جا آوردند.
نکته ای قابل توجه:
چند داستانی که از مرحوم بیدآبادی – اعلی اللّه مقامه – و نظایر آن که ذکر شد مبادا موجب تعجب یا خدای نکرده انکار خواننده عزیز گردد؛ زیرا
اولاً: اینگونه امور و بالاتر از آنها از مراتب دانایی و توانایی و مبارکی وجود اصحاب ائمه: مانند جناب سلمان و میثم و رشید هجری و جابر جعفی و همچنین از روات اخبار و علمای اخیار مانند سید بحرالعلوم و سید باقر قزوینی و ملامهدی نجفی آنقد رنقل گردیده و در کتب معتبره ثبت شده که هیچ قابل انکار نیست (برای زیادتی اطلاع از این موضوع به کتاب رجال ممقانی که مفصلاً حالات اصحاب ائمه و روات اخبار را ذکر فرموده یا کتاب قصص العلماء که کرامات بعض علما را نقل کرده است مراجعه شود).
ثانیاً: صدور کرامات از بزرگان دین سبب میشود که شخص از دانستن آنها به عظمت و مقام شامخ امام (ع) پی ببرد و بفهمد که مقامات آنها بزرگتر از این است که کسی بر آنها اطلاع یابد؛ زیرا جائی که اشخاص به واسطه تبعیت تام از ایشان از دانایی و توانایی و اجابت دعوات به چنین مقامی میرسند پس احاطه علمی و توانائی امام علیه السلام چگونه است چون مسلم است که هر صاحب مقامی از روحانیت ریزه خور خوان احسان امام علیه السلام است که قطب عالم وجود و قلب عالم امکان و مصدر جمیع امور است و از تصدیق به عجز از ادراک مقام امام علیه السلام یقین میشود به عجز از ادراک احاطه علمی و قدرت بی پایان حضرت رب الارباب و مجیب الدعوات جل جلاله که خالق امام علیه السلام و عطا کننده مقام ولایت به او است.
خلاصه، دانستن این داستانها موجب زیادتی معرفت و بصیرت مقام امام علیه السلام و عظمت حضرت رب الانام است.
ثالثاً: این داستانها ونظایر آنها موجب تصدیق و یقین به صدق فرمایش و وعدههای خدا و رسول و ائمه: در باره اهل تقواست و اینکه نفوس مستعد هرگاه در انجام تکالیف شرعی نهایت مواظبت را بنمایند و در آوردن جمیع واجبات و ترک کردن جمیع محرمات جدی باشند، به مقاماتی میرسند که فوق ادراک عقول جزئی بشری است. و ملائکه، خدمتگزار ایشان میشوند و هرچه از خدا بخواهند به آنها عنایت میفرماید و غیر اینها از آثاری که در کتب روایات رسیده خصوصاً در ابواب کتاب الایمان والکفر از اصول کافی ونقل آنها منافی وضع این رساله است، تنها حدیث معتبری که عامه و خاصه از رسول خدا 9 روایت کردهاند برای مزید اطلاع خواننده عزیز نقل میگردد.
رسول خدا (ص) فرمود که: خداوند عزوجل فرموده است هرکس دوستی از دوستان مرا اهانت کند هرآینه برای نبرد با من کمین کرده است و هیچ بنده با عملی به من نزدیک نشود که محبوبتر باشد نزد من از عمل بدانچه بر او واجب کردهام و به راستی او با انجام نوافل (مستحبات) به من تقرب جوید تا آنجا که او را دوست دارم و چون او را دوست داشتم گوش او شوم که با آن بشنود و چشم او شوم که با آن ببیند و زبان او شوم که با آن بگوید و دست او شوم که با آن کار کند و از خود دفاع نماید، اگر مرا بخواند اجابتش کنم و اگر از من خواهشی کند به او ببخشم. (13)
در شرح این حدیث مبارک، علما وجوهی بیان کردهاند که علامه مجلسی در مرآت العقول آنها را نقل فرموده و خلاصه مستفاد از حدیث آن است که ممکن است شخص به واسطه التزام به واجبات و مواظبت به مستحبات محبوب و مقرب درگاه حضرت آفریدگار شود و چون چنین شود چشمش، چشم بینای خدا میشود پس آنچه را دیگران نمیبینند او از پشت هزاران پرده میبیند و آنچه را دیگران نمیشنوند او میشنود بلکه امور معنوی و صور ملکوتی و نغمههای غیبی که از حس دیگران پنهان است برای او آشکار است.
بالجمله خواننده عزیز بداند آنچه در این داستانها و نظایر آن را میخواند یا میشنود نسبت به آنچه خداوند وعده داده و ذخیره فرموده از مقامامت عالی و درجات روحانیت برای بندگان نیکوکار و مقربین مانند قطره است نسبت به دریا چنانچه مضمون حدیث قدسی است. (14)
26 – شفای مفلوج
از عالم بزرگوار آقای حاج سید فرج اللّه بهبهانی – سلمه اللّه تعالی – که در سفر حج توفیق ملاقات ایشان نصیب حقیر شده بود، شنیدم که در منزل شفای مفلوج
ایشان در مجلس تعزیه داری حضرت سیدالشهداء (ع) معجزه ای واقع شده پس خدمت ایشان خواهش شد که معجزه واقعه را برای بنده بنویسند آن بزرگوار تفصیل را به خط خود مرقوم داشته و ارسال فرمودند در اینجا عین نوشته ایشان به نظر شما میرسد.
شخصی به نام عبداللّه، مسقطالراءس او جابرنان است از توابع رامهرمز ولی ساکن بهبهان است و این مرد در تاریخ 28 شهر محرم الحرام سنه 1383 از یک پا مفلوج گردید و قدرت بر حرکت نداشت مگر به وسیله دو چوب که یکی را زیر بغل راست و دیگری را زیر بغل چپ میگذاشت و با زحمت، اندک راهی میرفت ودر حق او از مؤ منین کمک میشد برای معاش، تا اینکه مراجعه کرده به دکتر غلامی و ایشان جواب یاءس داده بودند و بعداً آمد نزد حقیر که وسیله حرکتشان را به اهواز فراهم آورم، وسائل حرکت بحمداللّه فراهم گردید خط سفارش به محضر آیت اللّه بهبهانی ارسال و آن جناب هم پذیرایی فرموده و او را نزد دکتر فرهاد طبیب زاده پزشک بیمارستان جندی شاهپور ارسال داشته پس از عکسبرداری و مراجعه، اظهار یاءس کرده و گفته بود پای شما قابل علاج نیست و در وسط زانوتان غده سرطانی مشاهده میشود پس با خرج خود او را به بیمارستان شرکت نفت آبادان انتقال میدهد آنجا هم چهار قطعه عکس از پایش برداشته و اظهار داشتند علاج نشدنی است با این حالت برمی گردد به بهبهان.
عبداللّه مرقوم گوید در خلال این مدت، خوابهای نوید دهنده میدیدم که قدری راحت میشدم تا اینکه شبی در واقعه دیدم وارد منزل بیرونی شما شدهام و شما خودتان آنجا نیستید ولی دو نفر سید بزرگوار نورانی تشریف دارند در زیر درخت سیبی که در باغچه بیرونی دیده می شودتشریف دارند و در این اثنا شما وارد شدید بعد از سلام و تحیت آن دوبزرگوار خودشان را معرفی فرمودند یکی از آن دو بزرگوار حضرت امام حسین علیه السلام و دیگری فرزند آن بزرگوار حضرت علی اکبر علیه السلام بودند حضرت ابی عبداللاهّلحسین علیه السلام دو سیب به شما مرحمت فرمودندوفرمودند یکی برای خودت و دیگری برای فرزندت باشد و پس از دو سال این دو سیب نتیجه میدهند و شش کلمه با حضرت حجة بن الحسن – عجل اللّه تعالی فرجه – صحبت میکند
عبداللّه گفت در این حال از شما درخواست نمودم که شفای مرا از آن بزرگوار بخواهید یکی از آن دو بزرگوار فرمودند روز دوشنبه ماه جمادی الثانیه، سنه 84 پای منبر که برای عزاداری در منزل فلانی (که منظور حقیر بوده) منعقد است میروی و با پای سالم برمی گردی. از شوق، از خواب بیدار شدم و به انتظار روز موعود بودم و خواب را برای حقیر نقل کرد همان روز دوشنبه دیدم عبداللّه با دو چوب زیربغل آمد و پای منبر نشست، خودش اظهار داشت که پس از یک ساعت جلوس حس کردم که پای مفلوجم تیر میکشد، گویی خون در پایم جریان پیدا کرده است، پایم را دراز کرده وجمع نمودم دیدم سالم شده با اینکه روضه خوان هنوز ختم نکرده بود بپا برخاستم و نشستم بدون عصا! قضیه را به اطرافیان گفتم، حقیر دیدم عبداللّه آمد و با حقیر مصافحه نمود، یک مرتبه دیدم صدای صلوات از اهل مجلس بلند شد و دیگر از آن فلج بالکلیه راحت شد، پس در شهر مجالس جشن گرفته شد و در روز بعد 22 مهر 43 از ساعت 8 الی 11 صبح در منزل حقیر مجلس جشنی به اسم اعجاز حضرت سیدالشهداء علیه السلام گرفته شد و جمعیت کم نظیری حاضر و عکس برداری گردید.
والسلام علیکم ورحمة اللّه
… حرره الاحقر السید فرج اللّه الموسوی
عبد صالح پرهیزگار مرحوم حاج محمد هاشم سلاحی – رحمة اللّه علیه – چندی قرحه ای در داخل دهانش پیدا شد و چرک و خون از آن خارج میگردید و سخت ناراحت بود و برای معالجه آن به آقای دکتر یاوری مراجعه میکرد تا آنکه دکتر به ایشان گفت این قرحه را باید به وسیله برق شفای هفت مریض در یک لحظه معالجه کرد و فعلاً دستگاه برق در شیراز نیست وباید به تهران بروی و به بیمارستان شوروی مراجعه کنی.
آن مرحوم به بنده میگفت میترسم به تهران بروم و از روزه ماه مبارک رمضان و فیوضات آن محروم شوم و اگر نروم میترسم که چرک و خون فرو برم و مبتلا به اکل حرام گردم و بالاخره تصمیم گرفت به تهران نرود.
یک روز صبح آقای دکتر یاوری با کتاب طبی که در دست داشت به منزل آمد و گفت شب گذشته در خواب شخصی به من گفت چرا محمدهاشم را معالجه نمیکنی، گفتم باید به تهران برود فرمود لازم نیست درد او و دوایش در فلان صفحه از فلان کتابی که داری موجود است.
از خواب بیدار شدم کتاب را برداشتم باز کردم همان صفحه که فرموده بود آمد و بالجمله به وسیله استعمال همان دوایی که حواله فرموده بودند خداوند به ایشان شفا داد و از اول ماه مبارک موفق به روزه شد – رحمت بی پایان خداوند به روانش باد.
و نیز مرحوم سلاحی مزبور – علیه الرحمه – در ماه محرم تقریباً بیست سال قبل که مرض حصبه در شیراز شایع و کمتر خانه ای بود که در آن مریض حصبه ای نباشد و تلفات هم زیاد بود یک روز فرمود در منزل آقای حاج عبدالرحیم سرافراز، هفت نفر مبتلا به حصبه را خداوند به برکت حضرت سیدالشهداء علیه السلام شفا مرحمت فرمود و تفصیل آن را بیان کرد.
بعداً آقای سرافراز را ملاقات کردم و قضیه واقعه را پرسش نمودم، ایشان مطابق آنچه مرحوم سلاحی فرموده بود بیان کرد. سپس از ایشان خواستم که آن واقعه را به خط خود نوشته تا در اینجا ثبت شود، اینک نوشته آقای سرافراز:
تقریباً بیست سال قبل که اغلب مردم مبتلا به مرض حصبه میشدند در خانه حقیر هفت نفر مبتلا به مرض حصبه در یک اطاق بودند، شب هشتم ماه محرم الحرام برای شرکت در مجلس عزاداری، مریضها را در خانه به حال خود گذاشتم و ساعت پنج از شب گذشته با خاطری پریشان به مجلس تعزیه داری خودمان که مؤ سس آن مرحوم حاج ملا علی سیف – علیه الرحمه – بود رفتم
موقع تعزیه داری، سینه زنی، نوحه و مرثیه حضرت قاسم بن الحسن علیه السلام قرائت شد، پس از فراغت از تعزیه داری و ادای نماز صبح، با عجله به منزل میرفتم و در قلب خود شفای هفت مریض را بوسیله عزیز زهرا (ع) از خدا میخواستم.
وقتی به منزل رسیدم دیدم بچهها اطراف منقل آتشی نشسته و مختصر نانی که از روز قبل و شب باقیمانده است، روی آتش گرم میکنند و با اشتهای کامل مشغول خوردن آن نانها هستند. از دیدن این منظره عصبانی شدم؛ زیرا خوردن نان آن هم نانی که از روز و شب گذشته باقیمانده برای مبتلا به مرض حصبه مضر است.
دختر بزرگم که حالت عصبانیت مرا دید گفت ماها خوب شدهایم و از خواب برخاستیم و گرسنهایم نان و چای میخوریم. گفتم خوردن نان برای مرض حصبه خوب نیست، گفت پدر! بنشین تا من خواب خودم را تعریف کنم و ما همه خوب شدهایم. گفتم خوابت را بگو گفت:
در خواب دیدم اطاق، روشنی زیادی دارد ومردی آمد در اطاق ما و فرش سیاهی در این قسمت از اطاق پهن کرد و پهلوی درب اطاق با ادب ایستاد، آن وقت پنج نفر با نهایت جلالت و بزرگواری وارد شدند که یک نفر آنها زن مجلله ای بود، اول به طاقچههای اطاق و به کتیبهها که به دیوار زده بود و اسم چهارده معصوم: را روی آنها نوشته بود خوب با دقت نگاه کردند پس ازآن اطراف آن فرش سیاه نشسته و قرآنهای کوچکی از بغل بیرون آورده و قدری خواندند پس از آن یک نفر از آنها شروع کرد به روضه حضرت قاسم علیه السلام به عربی خواندن و من از اسم حضرت قاسم که مکرر میگفتند فهمیدم روضه حضرت قاسم میخوانند و همه شدیداً گریه اجابت فوری میکردند و مخصوصاً آن زن خیلی سوزناک گریه میکرد، پس از آن در ظرفهای کوچکی چیزی مثل قهوه همان مردی که قبل ازهمه آمده بود آورد و جلو آنها گذارد. من تعجب کردم که اشخاص با این جلالت چرا پاهاشان برهنه است، جلو رفتم و گفتم شما را به خدا کدامیک از شما حضرت علی علیه السلام هستید
یکی از آنها جواب داد و فرمود منم. خیلی با مهابت بود. گفتم شما را به خدا چرا پاهای شما برهنه است، پس با حالت گریه فرمود ما این ایام عزاداریم و پای ما برهنه است، فقط پای آن زن در همان لباس پوشیده بود.
گفتم ما بچهها همه مریضیم مادر ما هم مریض است، خاله ما مریض است، آن وقت حضرت علی علیه السلام از جای خود برخاست و دست مبارک بر سر و صورت یک یک ما کشیدند و نشستند و فرمودند خوب شدید مگر مادرم، گفتم مادرم هم مریض است، فرمودند مادرت باید برود. از شنیدن این حرف گریه کردم و التماس نمودم پس در اثر عجز و لابه من، برخاستند دستی هم روی لحاف مادرم کشیدند آن وقت خواستند از اطاق بیرون روند رو به من کرده فرمودند بر شماباد نماز که تا شخص مژه چشمش به هم میخورد باید نماز بخواند.
تا درب کوچه، عقب آنها رفتم دیدم مرکبهای سواری که برای آنان آوردهاند روپوشهای سیاه دارد، آنها رفتند و من برگشتم در این وقت از خواب بیدار شدم صدای اذان صبح را شنیدم دست به دست خودم و برادرانم و خالهام و مادرم گذاشتم، دیدم هیچکدام تب نداریم، همه برخاستیم و نماز صبح را خواندیم، چون احساس گرسنگی زیاد در خود میکردیم لذا چای درست کرده با نانی که بود مشغول خوردن شدیم تا شما بیایید و تهیه صبحانه کنید و بالجمله تمام هفت نفر سالم و احتیاجی به دکتر و دوا پیدا نکردند.
ثقه عدل، جناب حاج علی آقا سلمان منش (بزاز) – سلمه اللّه تعالی – که ورع ایشان مورد تصدیق عموم است، گفتند وقتی قرحه ای در بغل ران چپ من پیدا شد که مرا سخت ناراحت کرده بود و برای من رفتن به بیمارستان برای جراحی بسیار دشوار بود، شبی وقت سحر برای تهجد برخاستم بوی گند زیادی حس کردم و چون تحقیق کردم معلوم شد از همان محل زخم است، خیلی پریشان شدم، به خدای خود نالیدم عرض کردم عمری در زیر سایه اسلام و بندگی تو و دوستی محمد و آل او به سر بردم، راضی مشو که به این بلیه گرفتار و ناچار شوم به کسانی مراجعه کنم که از دین اسلام خارجاند، خلاصه رقت زیادی دست داد به طوری که از خود بی خود شدم.
هنگامی که به خود آمدم فهمیدم صبح شده، سخت ناراحت شدم که از تهجد محروم شدهام، شتابان از پلههای غرفه پایین آمدم به قصد تطهیر، یکوقت متوجه شدم که من با پای درد چگونه به سرعت پایین آمدم و دیدم پایم دردی ندارد، دست بر محل زخم گذاشتم دردی حس نکردم در روشنایی آمدم و به محل زخم نگاه کردم، اثری از زخم ندیدم به طوری که جای آن هم معلوم نبود و با پای راست ابداً فرقی نداشت.
آقای حاج علی آقا فرمودند نظیر این قضیه موارد بسیاری برایم پیش آمده که خودم یا بستگانم به مرض سختی یا گرفتاری شدیدی مبتلا شدیم و به وسیله دعا و توسل به معصومین: خداوند فرج فرمود. آنچه گفته شد نمونه ای از آنهاست.
حالت دیگر بود کان نادر است
تو مشو منکر که حق بس قادر است
و نیز جناب حاج علی آقا فرمود من در طفولیت به مکتب نرفتم و بی سواد بودم و در اول جوانی سخت آرزو داشتم بتوانم قرآن مجید را افاضه قرآن مجید
بخوانم تا اینکه شبی با دل شکسته به حضرت ولی عصر – عجل اللّه تعالی فرجه – برای رسیدن به این آرزو متوسل شدم.
در خواب دیدم جدرج کربلا هستم، شخصی به من رسید و گفت: در این خانه بیا که تعزیه حضرت سیدالشهداء علیه السلام در آن برپاست و استماع روضه کن، قبول کرده وارد شدم، دیدم دونفر سید بزرگوار نشستهاند و جلو آنها ظرف آتشی است و سفره نانی پهلوی آنها است، پس قدری از آن نان را گرم نموده به من مرحمت فرمودند و من آن را خوردم، پس روضه خوان ذکر مصائب اهل بیت: کرد و پس از تمام شدن، از خواب بیدار شدم حس کردم به آرزوی خود رسیدهام، پس قرآن مجید را باز کردم دیدم کاملاً میتوانم بخوانم و بعد در مجلس قرائت قرآن مجید حاضر شدم، اگر کسی غلط میخواند یا اشتباه میکرد به او میگفتم حتی استاد قرائت هم اگر اشتباهی میکرد میگفتم. استاد گفت: فلانی! تو تا دیروز سواد نداشتی جوج قرآن را نمیتوانستی بخوانی، چه شده که چنین شده ای؟ گفتم: به برکت حضرت حجت علیه السلام به مقصد رسیدم.
فعلاً حاجی مزبور استاد قرائتاند و در شبهای ماه مبارک رمضان مجلس قرائت ایشان ترک نمیشود.
از جمله عجایب حاجی مزبور آن است که غالباً در خواب امور آتیه را میبیند و میفهمد که فردا چه میشود با که برخورد میکند و با که طرف معامله میشود و آن معامله سودش چه مقدار است.
وقتی به حقیر گفت خداوند بزودی به فرزندت (آقای سید محمد هاشم) پسری عطا میکند اسمش را به نام مرحوم پدرت ((سید محمد تقی)) بگذار، طولی نکشید خداوند پسری به ایشان عنایت فرمود و اسمش را ((محمد تقی)) گذاردیم.
پس از ولادت، سخت مریض شد به طوری که امید حیات به آن بچه نبود. باز حاجی مزبور فرمود ((این بچه خوب خواهد شد و باقی خواهد ماند))، طولی نکشید که خداوند او را شفا داد و الان بحمداللّه در سن پنجسالگی و سالم است. (15)
و بالجمله ایشان در اثر تقوا و مداومت بر مستحبات خصوصاً نوافل یومیه دارای صفای نفس و مورد عنایت و لطف حضرت حجت – عجل اللَّه تعالی فرجه – میباشد.
ضمناً باید دانست که رازآگاه شدن بعض نفوس از امور آتیه و اخبار به آن، آن است که خداوند قادر متعال تمام حوادث کونیه، کلی و جزئی را تا آخر عمر دنیا پیش از پیدایش آنها در کتابی از کتابهای روحانی و لوحی از الواح معنوی ثبت فرموده است چنانچه در سوره حدید میفرماید: ((هیچ مصیبتی در آفاق و انفس واقع نمیشود مگر اینکه پیش از پیدایش آن در کتاب الهی ثبت است و این کار (یعنی ثبت امور تماماً در لوحی نزد قدرت بی پایان او) بر خداوند سهل است برای اینکه ناراحت نشوید بر فوت شدن چیزی از شما (یعنی بدانید خداوند صلاح شما را دانسته و فوت آن چیز را قبلاً تعیین و ثبت فرموده) و خوشحال نشوید و به خود نبالید به چیزی که به شما رسیده (یعنی بدانید آن را خداوند برای شما مقدر ومقرر فرموده). (16)
بنابراین ممکن است بعض نفوس صاف در حال خواب که از قیود مادی تا اندازه ای آزاد شدهاند با ارواح شریف و الواح عالی و بعض کتب الهی متصل شده و به بعض اموری که در آنها مشهود است اطلاع یابند و هنگام بیداری و مراجعت تام روح به بدن، قوه خیالیش تصرفی در آن نکند و آنچه دیده به صرافت در حافظهاش باقی ماند و از آن خبر دهد.
تقریباً پانزده سال قبل، از جمعی از علمای اعلام قم و نجف اشرف شنیدم که پیرمرد هفتاد ساله ای به نام کربلائی محمد کاظم کریمی ساروقی (ساروق از توابع فراهان اراک است) که هیچ سوادی نداشته، تمام قرآن مجید به او افاضه شده به طوری که تمام قرآن را حافظ شده به طرز عجیبی که ذکر میشود.
عصر پنجشنبه، ((کربلائی محمد کاظم)) به زیارت امامزاده ای که در آن محل مدفون است میرود، هنگام ورود، دو نفر سید بزرگوار را میبیند و به او میفرمایند کتیبه ای که در اطراف حرم نوشته شده بخوان.
میگوید آقایان! من سواد ندارم و قرآن را نمیتوانم بخوانم. میفرمایند بلی میتوانی. پس از التفات و فرمایش آقایان حالت بی خودی عارضش میگردد و همانجا میافتد تا فردا عصر که اهالی ده برای زیارت امامزاده میآیند او را افتاده میبینند، پس او را بلند کرده به خود میآورند. به کتیبه مینگرد میبیند سوره جمعه است، تمام آن را میخواند و بعد خودش را حافظ تمام قرآن میبیند و هر سوره از قرآن مجید را که از او میخواستند، از حفظ به طور صحیح میخوانده و از جناب آقای میرزا حسن نواده مرحوم میرزای حجة الاسلام شیرازی شنیدم فرمود مکرر او را امتحان کردم هر آیه ای را که از او میپرسیدم فوراً میگفت از فلان سوره است و عجیبتر آنکه هر سوره ای را میتوانست به قهقرا بخواند؛ یعنی از آخر سوره تا اول آن را میخواند.
و نیز فرمود: کتاب تفسیر صافی در دست داشتم برایش باز کرده گفتم این قرآن است و از روی خط آن بخوان، کتاب را گرفت چون در آن نظر کرد گفت آقا! تمام این صفحه قرآن نیست و روی آیه شریفه دست میگذاشت و میگفت تنها این سطر قرآن است یا این نیم سطر قرآن است و هکذا و مابقی قرآن نیست.
گفتم از کجا می گویی تو که سواد عربی و فارسی نداری؟ گفت: آقا! کلام خدا نور است، این قسمت نورانی است و قسمت دیگرش تاریک است (نسبت به نورانیت قرآن) و چند نفر دیگر از علمای اعلام را ملاقات کردم که میفرمودند همه ما او را امتحان کردیم و یقین کردیم امر او خارق عادت است و از مبداء فیاض جل وعلا به او چنین افاضه شده.
در سالنامه نور دانش، سال 1335 صفحه 223 عکس کربلائی محمد کاظم مزبور را چاپ کرده و مقاله ای تحت عنوان (نمونه ای از اشراقات ربانی) نوشته و در آن شهادت عده ای از بزرگان علما را بر خارق العاده بودن امر او نقل نموده است تا اینکه مینویسد: ((از مجموع دستخطهای فوق، موهبتی بودن حفظ قرآن کربلائی ساروقی به دو دلیل ثابت میشود.
1 – بی سوادی او که عموم اهالی ده او شهادت میدهند و احدی خلاف آن را اظهار ننموده است. نگارنده شخصاً از ساروقیهای ساکن تهران تحقیق نمودم و با اینکه موضوع بی سوادی او در جراید کثیرالانتشار چاپ و منتشر شده، معذلک هیچکس تکذیب نکرده است
2 – بعضی از خصوصیات حفظ قرآن او که از عهده تحصیل و درس خواندن خارج است، به شرح زیر:
1 – هرگاه یک کلمه عربی یا غیر عربی بر او خوانده شود، فوراً میگوید که در قرآن هست یا نیست.
2 – اگر یک کلمه قرآنی از او پرسیده شود، فوراً میگوید در چه سوره و کدام جزو است.
3 – هرگاه کلمه ای در چند جای قرآن مجید آمده باشد تمام آن موارد را بدون وقفه میشمارد و دنباله هرکدام را میخواند.
4 – هرگاه در یک آیه یک کلمه یا یک حرکت غلط خوانده شود یا زیاد و کم کنند بدون اندیشه متوجه میشود و خبر میدهد.
5 – هرگاه چند کلمه از چند سوره به دنبال هم خوانده شود محل هر کلمه را بدون اشتباه بیان میکند.
6 – هر آیه یا کلمه قرآنی را از هر قرآنی که به او بدهند آنا نشان میدهد.
7 – هرگاه در یک صفحه عربی یا غیر عربی یک آیه مطابق سایر کلمات نوشته شود، آیه را تمیز میدهد که تشخیص آن برای اهل فضل نیز دشوار است.
این خصوصیات را خوش حافظهترین مردم نسبت به یک جزوه بیست صفحه فارسی نمیتوان دارا شود تا چه رسد به 6666 آیه قرآنی ) ).
و پس از نقل شهادت چند نفر از علما، مینویسد: موهبت قرآن ((کربلائی کاظم)) برای مردمی که فکر محدود خود را در چهاردیواری مادیات محدود و منکر ماورای طبیعت هستند اعجاب آور بوده و سبب هدایت عده ای از گمراهان گردیده است، ولی این امر با همه اهمیتش در نظر اهل توحید یک شعاع کوچک از اشعه بیکران افاضات خداوندی و از کوچکترین مظاهر قدرت حق است، نه تنها امور خارق العاده به وسیله انبیا و سفرای حق به کرات به ظهور رسیده و در تواریخ ثبت و ضبط است، در عصر حاضر نیز کسانی که به علت ارتباط و پیوند با مبداء تعالی صاحب کراماتی هستند وجود دارند که اهمیت آن به مراتب از حافظ قرآن ما بیشتر میباشد.
نکته ای که در پاپان این مقاله لازمست تذکر دهم اینکه در نتیجه انتشار شرح حال حافظ قرآن و معرفی او به مردم تهران از عده ای از متدینین بازار شنیدم که در چند سال قبل؛ یعنی در زمان ((مرحوم حاج آقا یحیی)) یک مرد کوری به نام حاجی عبود به مسجد ((سید عزیزاللّه)) رفت وآمد داشت که در عین کوری حافظ قرآن باخصوصیات کربلائی ساروقی بود، او نیز محل آیه را در عین کوری نشان میداده و برای مردم با قرآن استخاره میکرده…
می گویند روزی کتاب لغت فرانسه به قطر قرآن مجید به او دادند استخاره کند، فوراً آن را پرت کرد و عصبانی شد و گفت این قرآن نیست.
در مجلسی که حافظ قرآن حضور داشت، جناب آقای ابن الدین استاد محترم دانشگاه، خصوصیات حاجی عبود را تاءیید و اظهار کردند که نامبرده را در منزل آقای مصباح در قم در حضور مرحوم آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائری ملاقات و آزمایش کردهاند.
اینها از آثار قدرت حق است که گاهی برای ارشاد مردم و اتمام حجت ظاهری است: (ذلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتیهِ مَنْ یَشاءُ وَاللَّهُ ذُواْلفَضْلِ الْعَظیمِ). (17)
تقی صالح مرحوم محمد رحیم اسماعیل بیگ که در توسل به اهلبیت: و علاقه قلبی به حضرت سیدالشهداء علیه السلام کم نظیر و از این باب رحمت برکات صوری و معنوی نصیبش شده و در رمضان 87 به رحمت حق واصل شده نقل نمود که در شش سالگی مبتلا به درد چشم و تا سه سال گرفتار بوده و عاقبت از هر دو چشم کور گردید در ماه محرم ایام عاشورا در منزل دائی بزرگوارش مرحوم حاج محمد تقی اسماعیل بیگ روضه خوانی بود و چون هوا گرم بود شربت خنک به مردم میدادند گفت از دائی خود خواهش کردم که من به مردم شربت دهم، فرمود تو چشم نداری و نمیتوانی، گفتم یک نفر چشم دار همراه من کنید تا مرا یاری دهد قبول فرموده و من با کمک خودش مقداری به مردم شربت دادم.
در این اثناء، مرحوم معین الشریعه اصطهباناتی منبر رفته و روضه حضرت زینب 3 را میخواند و من سخت متاءثر و گریان شدم تا اینکه از خود بی خود شدم، در آن حال، مجللّه ای که دانستم حضرت زینب 3 اӘʠدست مبارک بر دو چشم من کشید و فرمود خوب شدی و دیگر چشم درد نمیگیری.
پس چشم گشودم اهل مجلس را دیدم، شاد و فرحناک خدمت دائی خود دویدم تمام اهل مجلس منقلب و اطراف مرا گرفتند، به امر دائیام مرا در اطاقی برده ومردم را متفرق نمودند و نیز نقل نمود که در چند سال قبل مشغول آزمایش بودم و غافل بودم از اینکه نزدیکم ظرف پر از الکل است کبریت را روشن نموده ناگاه الکل مشتعل شد وتمام بدن از سر تا پا را آتش زد مگر چشمانم را.
چند ماه در مریضخانه مشغول معالجه بودم از من میپرسیدند چه شده که چشمت سالم مانده، گفتم عطای حسین علیه السلام است و وعده فرمودند که تا آخر عمر چشمم درد نگیرد.
صاحب مقام یقین، مرحوم عباسعلی مشهور به ((حاج مؤ من)) که دارای مکاشفات و کرامات بسیاری بوده و تقریباً مدت سی سال نعمت مصاحبت با آن مرحوم در حضر و سفر نصیب بنده بود و دو سال است که به رحمت ایزدی پیوسته است و آن مرحوم را داستانهایی است از آن جمله وقتی جاسوسهای دولتی نزد دائی زاده آن مرحوم به نام ((عبدالنبی)) اسلحه پیدا کردند او را گرفتند و زندانش کردند و بالاخره محکوم به اعدام شد، پدرش پریشان ونالان و ماءیوس از چاره گردید حاجی مؤمن مرحوم به او میگوید ماءیوس نباش، امروز تمام امور تحت اراده حضرت ولی عصر علیه السلام امام دوازدهم میباشد، امشب که شب جمعه است به آن بزرگوار متوسل میشویم، خدا قادر است که از برکات آن حضرت، فرزندت را نجات دهد، پس آن شب را حاجی مؤ من و پدر و مادر آن پسر، احیا میدارند و به نماز و توسل به آن حضرت و زیارت آن بزرگوار سرگرم میشوند و بعد مشغول قرائت آیه شریفه: (اَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ) میشوند، آخر شب بوی مشک عجیبی را هر سه نفر حس میکنند و جمال نورانی آن بزرگوار را مشاهده کرده میفرماید: دعای شما مستجاب شد، خداوند فرزندت را نجات بخشید و فردا به منزل میآید.
حاج مؤ من مرحوم میگفت پدر و مادر از دیدن جمال آن حضرت بی طاقت شده و تا صبح مدهوش و بی هوش بودند، فردا سراغ فرزند خود رفتند که قرار بود در آن روز اعدام شود. گفتند اعدامش تاءخیر افتاده و بنا شده در کار او تجدید نظر شود و بالجمله پیش از ظهر او را آزاد کردند و سالما به منزل آمد.
مرحوم حاجی مؤ من را در استجابت دعا در مرضهای سخت و گرفتاریهای شدید، داستانهایی است که آنچه ذکر شد نمونه ای است از آنها، رحمت بی پایان خداوند به روان پاکش باد.
و نیز حاجی مؤ من مزبور – علیه الرحمه – نقل کرد که در اول جوانی شوق زیادی به زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه السلام در من پیدا شد که مرا بی قرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم (و البته این عهد از روی نادانی و شدت اشتیاق بود) دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوم اضطراراً قدری آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت علیه السلام را دیدم و به من تعرض فرمود که چرا چنین میکنی و خودت را به هلاکت میاندازی، برایت طعام میفرستم بخور. پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته دیدم مسجد (مسجد سردزک) خالی است وکسی در آن نیست و درب مسجد را کسی میکوبد، آمدم در را گشودم دیدم شخصی عبا بر سر دارد به طوری که شناخته نمیشود، از زیر عبا ظرفی پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور وبه کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار و رفت، داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذتی چشیدم که قابل وصف نیست. فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر که از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفهارا کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرمودهاند این پول را بگیر و به اتفاق جناب آقا سید هاشم (پیشنماز مسجد سردزک) که عازم مشهدمقدس است برو و در راه بزرگی را ملاقات میکنی و از او بهره میبری.
حاجی مؤ من گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سید هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازه مرحوم آقا سید هاشم (چون اتومبیل دربست به اجاره ایشان بود) سوار شد و پهلوی من نشست. در اثنای راه، اندرزها و دستورالعملهای بسیاری به من داد و ضمناً پیش آمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد ونیز آنچه خیر من در آن بود برایم گذارش میداد و آنچه خبر داده بود به تمامش رسیدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانهها نهی میفرمود و میفرمود: لقمه شبهه ناک برای قلب ضرر دارد با او سفره ای بود هروقت میل به طعام میکرد از آن نان تازه بیرون میآورد و به من میداد و گاهی کشمش سبز بیرون میآورد و به من میداد تا رسیدیم به قدمگاه، فرمود اجل من نزدیک و من به مشهدمقدس نمیرسم وچون مرُدم، کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم با آن مبلغ قبری در گوشه صحن مقدس برایم تدارک کن و امر تجهیزم باجناب آقاسیدهاشم است.
حاجی گفت وحشت کردم ومضطرب شدم، فرمود آرام بگیر و تا مرگم برسد به کسی چیزی مگو و به آنچه خدا خواسته راضی باش.
چون به کوه طرق (سابقاً راه زوار از آن بود) رسیدیم اتومبیل ایستاد، مسافرین پیاده شدند و مشغول سلام کردن به حضرت رضا علیه السلام شدند و شاگرد راننده سرگرم مطالبه گنبدنما شد، دیدم آن پیر محترم به گوشه ای رفت و متوجه قبر مطهر گردید، پس از سلام و گریه بسیار گفت، بیش از این لیاقت نداشتم که به قبر شریفت برسم، پس روبقبله خوابید و عبایش رابر سر کشید.
پس از لحظه ای به بالینش رفتم، عبا را پس زدم دیدم از دنیا رفته است از ناله و گریهام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش را با آن ماشین به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گردید.
و نیز حاج مؤ من مزبور – علیه الرحمه – از سید زاهد عابد، جناب سید علی خراسانی که چند سال در حجره مسجد سردزک معتکف و مشغول عبادت بود، عجایبی نقل میکرد از آن جمله گفت یک هفته پیش از مردن سید مزبور به من فرمود، سحر شب جمعه که بیاید نزد من بیا که شب آخر عمر من است.
شب جمعه نزدش حاضر شدم مقداری شیر روی آتش بود و یک استکان آن را میل فرمود و بقیه را به من داد و گفت بخور، پس فرمود امشب من از دنیا میروم، امر تجهیز من با جناب آقا سید هاشم (امام جماعت مسجد سردزک) است و فردا عدالت (که در همسایگی مسجد منزل داشته) میآید و میخواهد کفن مرا متقبل شود تو مگذار ولی از حاج جلال قناد قبول کن که مرا از مال خودش کفن کند.
پس رو به قبله نشست و قرآن مجید را تلاوت میکرد، ناگاه چشمانش خیره متوجه قبله شد و قریب یکصد مرتبه کلمه مبارکه (لااِلهَ اِلا اللَّهُ) را میگفت پس تمام قامت ایستاد و گفت: ((السَّلامُ عَلَیْکَ یا جَدّاهُ)) پس رو به قبله خوابید و گفت یاعلی! یا مولای! و به من فرمود ای جوان! مترس و نگاه جبه ج من نکن، من راحت میشوم و به جوار جدم میروم پس چشمهای خود را روی هم گذاشت و خاموش شدو به رحمت حق واصل گردید.
36 – اخبار از خیال
و نیز حاج مؤ من مزبور – علیه الرحمه – نقل کرد از مرحوم عالم کامل جناب حاج سیدهاشم امام جماعت مسجد سردزک که روزی پس از نماز جماعت منبر رفته بود و در مسئله لزوم حضور قلب در نماز و اهمیت آن، مطالبی میفرمود ضمناً فرمود روزی در این مسجد پدرم (مرحوم آقای حاج سید علی اکبر یزدی – اعلی اللّه مقامه) میخواست نماز جماعت بخواند و من هم جزء جماعت بودم، ناگاه مردی در هیئت اهل دهات وارد شد و از صفوف جماعت عبور کرد تا صف اول پشت سر پدرم قرار گرفت. مؤ منین از اینکه یک نفر دهاتی در محلی که باید جای اهل فضل باشد آمده سخت ناراحت شدند او اعتنایی نکرد و در رکعت دوم در حال قنوت، قصد فرادا نمود و نمازش را تمام کرد، همانجا نشست و سفره ای که همراه داشت باز نمود و شروع به خوردن نان کرد. چون از نمازفارغ شدیم، مردم از هرطرف به او حمله کردندو اعتراض نمودندواوهیچ نمیگفت! پدرم متوجه مردم شدوگفت: چه خبر است؟ گفتند: امروز این مرد دهاتی جاهل به مسئله آمده صف اول، پشت سر شما اقتدا کرده، آنگاه وسط نماز قصد فرادا کرده وبعد نشسته چیز میخورد.
پدرم به آن شخص گفت چرا چنین کردی؟ در جواب گفت: سبب آن را آهسته به خودت بگویم یا در این جمع بگویم؟ پدرم گفت در حضور همه بگو.
گفت: من وارد این مسجد شدم به امید اینکه ازفیض نماز جماعت با شما بهره ای ببرم، چون اقتدا کردم اواسط حمد دیدم شما از نماز بیرون رفتید و در این خیال واقع شدید که من پیر شدهام و از آمدن به مسجد عاجزم، الاغی لازم دارم که سواره حرکت کنم، پس به میدان الاغ فروشها رفتید و خری را انتخاب کردید ودر رکعت دوم در خیال تدارک خوراک الاغ و تعیین جای او بودید که من عاجز شدم و دیدم بیش از این سزاوار نیست و نمیتوانم با شما باشم نماز خود را تمام کردم.
این را گفت و سفره را پیچید و حرکت کرد. پدرم بر سر خود زد وناله نمود و گفت: اینمرد بزرگی است او را بیاورید که مرا به او حاجتی است. مردم رفتند که اورا برگردانند ناپدید گردید و تا این ساعت دیگر دیده نشد.
پس باید متوجه بود که هیچوقت به نظر حقارت به مؤ منی نباید نگریست یا عمل او را که محمل صحیح دارد، مورد اعتراض قرار داد؛ زیرا ممکن است همان شخصی که مورد تحقیر واقع شده به واسطه نداشتن جهات ظاهریه ای که خلق آنها را میزان شرافت و لزوم احترام قرار دادهاند، نزد خدا عزیز و گرامی باشد و ندانسته دوست خدا را اهانت کرده و خود را مورد قهر و غضب خداوند قرا دهند.
ونیزممکن است دوست خدا عمل صحیحی بجا آورد و شخص به واسطه حمل به صحت نکردنش او را مورد اعتراض قرار دهد و دلش را بشکند. (18)
عالم متقی جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام – رحمة اللّه علیه – فرمود من عادت داشتم همیشه پس از فراغت از نماز جماعت با کسی که طرف راست و چپ من بود، مصافحه میکردم، وقتی در نماز جماعت مرحوم میرزای شیرازی – اعلی اللّه مقامه – در سامرا پس از نماز، با طرف راست خود که یک نفر از اهل علم و بزرگوار بود، مصافحه میکردم و در طرف چپ، یک نفر دهاتی بود که به نظرم کوچک آمد و با او مصافحه نکردم، بلافاصله از خیال فاسد خود پشیمان شده و به خودم گفتم شاید همین شخصی که به نظر تو شاءنی ندارد، نزد خدا محترم و عزیز باشد، فوراً با کمال ادب با او مصافحه کردم پس بوی مشکی عجیب که مانند مشکهای دنیوی نبود به مشامم رسید و سخت مبتهج و خوشوقت و دلشاد شدم و احتیاطاً ازاو پرسیدم با شما مشک است؟ فرمود نه من هیچوقت مشک نداشتم. یقین کردم که از بوهای روحانی و معنوی است و نیز یقین کردم که شخصی است جلیل القدر و روحانی.
از آن روز متعهد شدم که هیچوقت به حقارت به مؤ منی ننگرم.
و نیز مرحوم شیخ الاسلام مزبور – علیه الرحمه – فرمود: شنیدم از عالم بزرگوار وسید عالیمقدار امام جمعه بهبهانی (اسم شریفش را نیز نقل فرمود ولی بنده فراموش کردهام) که در اوقات تشرف به مکه معظمه روزی به عزم تشرف به مسجدالحرام و خواندن نماز در آن مکان مقدس از خانه خارج لطف خدا و ناسپاسی بنده شدم، در اثنای راه، خطری پیش آمد و خداوند مرا از مرگ نجات داد و با کمال سلامتی از آن خطر رو به مسجد آمدم، نزدیک در مسجد، خربزه زیادی روی زمین ریخته بود و صاحبش مشغول فروش آنها بود، قیمت آن را پرسیدم گفت آن قسمت، فلان قیمت و قسمت دیگر ارزانتر و فلان قیمت است، گفتم پس از مراجعت از مسجد میخرم و به منزل میبرم.
پس به مسجدالحرام رفتم و مشغول نماز شدم، در حال نماز در این خیال شدم که از قسمت گران آن خربزه بخرم یا قسمت ارزانترش و چه مقدار بخرم و خلاصه تا آخر نماز در این خیال بودم و چون از نماز فارغ شده خواستم از مسجد بیرون روم، شخصی از در مسجد وارد و نزدیک من آمد و در گوشم گفت خدایی که تو را از خطر مرگ، امروز نجات بخشید آیا سزاوار است که در خانه او نماز خربزه ای بخوانی؟
فوراً متوجه عیب خود شده و بر خود لرزیدم، خواستم دامنش را بگیرم او را نیافتم، نظیر داستان 36 و 38 بسیار است از آن جمله در کتاب قصص العلمای مرحوم تنکابنی، صفحه 311 میگوید: و از جمله کرامت سید رضی – علیه الرحمه – آن است که در وقتی از اوقات سید رضی نماز خود را به برادرش سیدمرتضی علم الهدی – علیه الرحمه – اقتدا کرد چون به رکوع رفتند سید رضی نمازش را فرادا خواند و اقتدا را منقطع ساخت، پس از وی سؤ ال کردند از سبب انفراد، در جواب فرمود که چون به رکوع رفتم دیدم که امام جماعت که برادرم سید مرتضی باشد در مسئله ای از حیض فکر مینماید و خاطرش بدان متوجه است و در دریای خون غوطه ور است، پس نماز خود را فرادا کردم.
و در بعضی از کتب است که جناب سید مرتضی فرموده بود: ((برادرم درست فهمیده پیش از آمدن برای نماز، زنی مسئله ای از حیض از من پرسش نمود و من در خیال جواب آن فرورفته بودم و از این جهت برادرم مرا در دریای خون غوطه ور دید)).
حضور قلب در نماز هرچند از شرایط صحت نیست؛ یعنی نماز بدون حضور هم تکلیف را ساقط میکند و قضاء و اعاده نماز واجب نیست لکن باید دانست که نماز بی حضور قلب، مانند بدن بی روح است؛ یعنی چنانچه بدن بی جان را اثری و ثمری نیست، نماز بی حضور را اجر و ثوابی نیست و موجب قرب به خدا نخواهد شد، مگر همان مقداری که با حضور بجا آورده شده و لذا بعضی نصف و بعضی ثلث و بعضی ربع تا اینکه بعضی عشر نمازشان پذیرفته است. (19)
در کتاب کافی از امام صادق علیه السلام مروی است که ممکن است شخصی پنجاه سال نماز خوانده باشد ولی دو رکعت نمازپذیرفته شده نداشته باشد. ((اَللّهُمَّ اِنّی اَعُوذُبِکَ مِنْ صَلوةٍ لا تُرْفَعُ وَعَمَلٌ لا یَنْفَعُ))
دبیر محترم آقای علی اصغر اثناعشری گفت شبی همسرم به رعاف مبتلا میشود و از دو طرف بینی، متصلا خون جریان پیدا میکند و در آن ساعت دسترسی به دکتر نبود و متوجه شدم که دوام این حالت منتهی به ضعف مفرط و هلاکت خواهد شد، پس اسم مبارک ((یاقابِضُ)) بدون سابقه بر زبانم جاری و آن را مکرر میخواندم، فوراً خون قطع شد به طوری که یک ذرّه خون، دیگر جاری نشد.
یک هفته گذشت، شب خوابیده بودم مرا بیدار کردند و گفتند برخیز که ایشان باز مبتلا به خون دماغ شده و آنچه را که آن شب خواندی بخوان. برخاستم و همان اسم مبارک را تکرار کردم و خون منقطع شد.
از شرایط مهم اجابت دعا یقین به قدرت بی پایان خداوندی است که فوق مادیات و اسباب است و جمیع وسائل مسخر و مقهور اراده اویند عنایت حسینی و انتقام از قاتل
وکسی که با شک و تردید باشد دعایش از اجابت دور است و به طور کلی هرکس خود را مضطر الی اللّه دید و یقین کرد که غیر ازخدا فریادرسی نیست پس در آن حال هرچه بخواهد به او داده خواهد شد.
در بعضی کتب معتبره نقل شده که روزی زنی بچه شیرخوارش را در بغل گرفته از روی پلی که به روی شط آب بود میگذشت ناگاه بر اثر ازدحام جمعیت به زمین میافتد و بچهاش در شط آب میافتد، فریاد می زند مسلمانان به فریادم برسید و قنداقه بچه به روی آب به حرکت آب میرفته و مادر دنبالش ناله میکرد و به مردم استغاثه مینمود تا به جایی رسید که مقداری از آب شط وارد قسمتی میشد که برای گردش سنگ آسیا تهیه دیده بودند.
تصادفاً بچه هم وارد این قسمت شد، مادر دید الان بچهاش همراه آب به زیر سنگ آسیا رفته ومتلاشی میشود و یقین کرد که دیگر کسی نمیتواند بچه را نجات دهد، آن لحظه که نزدیک فرو رفتن بچه بود سر به آسمان کرد و گفت (خدا) فوراً آب که به سرعت میرفت، متوقف شد و روی هم متراکم گردید تا مادر با دست خود بچهاش را برداشت و شکر الهی بجا آورد.
(اَمَّنْ یُجیبُ الْمُضْطَرَّ اِذا دَعاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ) (20)
40 – عنایت حسینی و انتقام از قاتل
جناب حاج محمد سوداگر که چندین سال در هند بوده اخیراً به شیراز مراجعت کرده است، عجایبی در ایام توقف در هند مشاهده کرده و نقل مینماید.
از آن جمله روزی در بمبئی یک نفر هندو (بت پرست) ملک خود را در دفتر رسمی میفروشد و تمام پول آن را از مشتری گرفته از دفتر خانه بیرون میآید.
دو نفر شیاد که منتسب به مذهب شیعه بودند در کمین او بودند که پولش را بدزدند، هندو میفهمد جلذاج به سرعت خودش را به خانه میرساند و فوراً از درختی که وسط خانه بود بالا میرود و پنهان میشود.
آن دو نفر شیاد وارد خانه میشوند هرچه میگردند او را نمیبینند. به زنش عتاب میکنند می گویند ما دیدیم وارد خانه شد و باید بگویی کجا است؟ زن میگوید نمیدانم پس او را شکنجه و آزار مینمایند تا مجبور میشود و میگوید به حق حسین علیه السلام خودتان قسم بخورید که او را اذیت نکنید تا بگویم، آن دو نفر بی حیا به حق آن بزرگوارقسم یاد میکنند که کاری به او نداریم جز اینکه بدانیم کجاست.
زن به درخت اشاره میکند پس آنها از درخت بالا میروند و هندو را پایین میآورند و پولها را برمی دارند و از ترس تعقیب و رسوایی، سرش را میبرند.
زن بیچاره سر به آسمان میکند و میگوید ای حسین شیعهها! من به اطمینان قسم به تو، شوهرم را نشان دادم. ناگاه آقایی ظاهر میشود و با انگشت مبارک، اشاره به گردن آن دو نفر میکند، فوراً سرهای آنها از بدن جدا شده میافتد، بعد سر هندو را به بدنش متصل میفرماید و زنده میشود و آنگاه از نظر غایب میگردد. مقامات دولتی باخبر میشوند و پس از تحقیق به اعجاز حسینی علیه السلام یقین میکنند و از طرف حکومت چون ماه محرم بود، اطعام مفصلی میشود و قطار آهن برای عبور عزاداران مجانی میشود و آن هندو و جمعی از بستگانش مسلمان و شیعه میشوند.
عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنی جمی – اعلی اللّه مقامه – که قریب دوماه است به دار باقی رحلت فرموده، نقل انتقام علوی (ع) نمود که در ((کنکان)) یک نفر فقیر در خانهها مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام میخوانده ومردم به او احسان میکردند، تصادفاً به خانه قاضی سُنی ناصبی میرسد و مدح زیادی میخواند، قاضی سخت ناراحت میشود در را باز میکند و میگوید چقدر اسم علی را میبری چیزی بتو نمیدهم مگر اینکه مدح عمر کنی! و من به تو احسان میکنم، فقیر می گویداگر در راه عمر چیزی به من بدهی از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت.
قاضی عصبانی میشود و فقیر را به سختی می زند، زن قاضی واسطه میشود و به قاضی میگوید دست از او بردار؛ زیرا اگر کشته شود تو را خواهند کشت، بالاخره قاضی را داخل خانه میآورد و از فقیر کاملاً دلجویی میکند که فسادی واقع نشود. قاضی به غرفهاش میرود پس از لحظه ای زن صدای ناله عجیبی از او میشنود، وقتی که میآید میبیند قاضی حالت فلج پیدا کرده و گنگ هم شده است.
بستگانش را خبر میکند از او میپرسند چه شده؟ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد این بود که تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگی سیلی به صورتم زد و مرا پرت نمود که به زمین افتادم.
بالجمله او را به مریضخانه بحرین میبرند و قریب دوماه تحت معالجه واقع میشود و هیچ فایده نمیبخشد. او را بکویت میبرند، مرحوم حاج شیخ مزبور فرمود، تصادفاً در همان کشتی که من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد کویت شدیم.
به من ملتجی شد و التماس دعا میکرد، من به او فهماندم که از دست همان کسی که سیلی خورده ای باید شفا بیابی و این حرف به آن بدبخت اثری نکرد و بالجمله چندی هم به بیمارستان کویت مراجعه کرد فایده نبخشید و فرمود تا سال گذشته در بحرین او را دیدم به همان حال با فقر و فلاکت در دکانی زندگی میکرد و گدایی مینمود.
نظیر حال این قاضی داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنین است در مدینة المعاجز، صفحه 140 از شیخ مفید – علیه الرحمه – نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار کتاب در علم تعبیر از او خریدم، هنگامی که خواستم بلند شوم گفت به جای خود باش تا قضیه ای که به دوست من گذشته برایت تعریف کنم که برای یاری مذهبت نافع است. رفیقی داشتم که از من میآموخت و در محله ((باب البصره)) مردی بود جکه ج حدیث میگفت ومردم از او میشنیدند به نام ((ابوعبداللّه محدث)) و من و رفیقم مدتی نزد او میرفتیم و احادیثی از او مینوشتیم و هرگاه حدیثی در فضائل اهل بیت: املا میکرد در آن طعن میزد تا روزی در فضائل حضرت زهرا 3 به ما املا کرد سپس گفت اینها به ما سودی نمیبخشد؛ زیرا علی علیه السلام مسلمین را کشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهایی کرد جعفر گفت سپس به رفیقم گفتم سزاوار نیست که از این مرد چیزی یاد بگیریم چون دین ندارد و همیشه به علی و زهرا جسارت میکند واین مذهب مسلمان نیست، رفیقم سخنانم را تصدیق کرد و گفت سزاوار است به سوی دیگری رویم و با او باز نگردیم.
شب در خواب دیدم مثل اینکه به مسجد جامع میروم و ابوعبداللّه محدث را دیدم و دیدم که امیرالمؤ منین علیه السلام بر استر بی زینی سوار است و به مسجد جامع میرود، با خود گفتم وای اگر گردنش را به شمشیرش بزند پس چون نزدیک شد با چوبش به چشم راست او زد و فرمود ای ملعون! چرا من و فاطمه را دشنام میدهی؟ پس محدث دستش را روی چشم راستش نهاد و گفت آخ کورم کردی!
جعفر گفت بیدار شدم و خواستم به سوی رفیقم بروم و به او خوابم را بگویم ناگاه دیدم او به سوی من میآید در حالی که رنگش دگرگون شده گفت: آیا می دانی چه شده؟ گفتم بگو، گفت دیشب خوابی درباره محدث دیدم و خوابش بدون کم و کاست با خواب من یکی بود با او گفتم من هم چنین دیدم و میخواستم بیایم با تو بگویم بیا تا با قرآن پیش محدث برویم وبرایش سوگند بخوریم که چنین خوابی دیدهایم و با هم توطئه نکردهایم و
او را اندرز دهیم تا از این اعتقاد برگردد پس بلند شدیم به در خانهاش رفتیم، در بسته بود، کنیزی آمد و گفت نمیشود او را حالا دید، دو مرتبه در را کوبیدیم باز همین جواب را داد، سپس گفت: شیخ دستش را روی چشمش گذاشته و از نیمه شب فریاد می زند و میگوید علی بن ابی طالب علیه السلام مرا کور کرد و از درد چشم فریادرسی میکند به او گفتیم ما برای همین به اینجا آمدیم، پس در را باز کرد و داخل شدیم پس او را دیدیم به زشتترین صورتها فریادرسی میکند و میگوید مرا با علی بن ابیطالب علیه السلام چکار که دیشب چشم مرا با چوبش زد و کورم کرد.
جعفر گفت آنچه ما در خواب دیدیم او برایمان گفت، به او گفتیم از اعتقادت برگرد و دیگر به ساحت مقدسش جسارت نکن، گفت خدا پاداش خیر به شما ندهد اگر علی چشم دیگرم را کور کند او را بر ابوبکر و عمر مقدم نخواهم داشت، از نزدش برخاستیم، سه روز دیگر به دیدنش رفتیم دیدیم چشم دیگرش نیز کور شده و باز از اعتقادش برنگشت، پس از یک هفته سراغش را گرفتیم گفتند به خاکش سپردهاند و پسرش مرتد شده و به روم رفته از خشم علی بن ابیطالب.
فاضل محقق آقای میرزا محمود شیرازی – که داستانهای 5 تا 9 از ایشان نقل گردید – فرمود: مرحوم شیخ محمد حسین جهرمی از فضلای نجف اشرف واز شاگردان مرحوم آقا سید مرتضی کشمیری – اعلی اللّه مقامه – بود و با شخص عطاری در نجف طرف معامله بود؛ یعنی متدرجا از او قرض الحسنه میگرفت و هرگاه وجهی به او میرسید میپرداخت.
مدتی طولانی وجهی به او نرسید که به عطار بدهد، روزی نزد عطار آمد و مقداری قرض خواست، عطار گفت آقای شیخ! قرض شما زیاد است و من بیش از این نمیتوانم به شما قرض دهم.
شیخ مزبور ناراحت شده به حرم مطهر میرود و به حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام شکایت میکند و میگوید: یا مولای! من در جوار شما و پناهنده به شما هستم، قرض مرا ادا کنید.
بعد از چند روز، یک نفر جهرمی میآید و کیسه پولی به شیخ میدهد و میگوید این را به من دادهاند که به شما بدهم و مال شماست، شیخ کیسه را گرفته فوراً نزد عطار میآید و چنین قصد میکند که تمام قرض خود را بپردازد و بقیه را به مصرف فلان و فلان حاجت خود برساند. به عطار میگوید: چقدر طلب داری؟ میگوید زیاد است، شیخ گفت هرچه باشد میخواهم ادا کنم، پس عطار دفتر حساب را آورده جمع آوری میکند و میگوید فلان مقدار (مرحوم میرزا مبلغ را ذکر نمود و بنده فراموش کردهام). پس کیسه پول را میدهد و میگوید این مبلغ را بردار و بقیه را بده.
عطار در حضور شیخ، پولها را میشمارد، میبیند مطابق است با آنچه طلب داشته بدون یک فلس کم یا زیاد. شیخ با دست خالی با کمال ناراحتی به حرم مطهر میآید و عرض میکند یا مولای! مفهوم که حجت نیست (یعنی اینکه عرض کردم قرض مرا ادا کنید، مفهوم آن که چیز دیگر نمیخواهم مراد من نبوده) یا مولای من! فلان و فلان حاجت دارم و بالجمله چون از حرم مطهر خارج میشود، وجهی به او میرسد مطابق آنچه که میخواسته و رفع احتیاجش میگردد.
جناب حاج علی آقا سلمان منش (که داستانهای 29 و 30 از ایشان نقل گردید) فرمود شبی هنگام سحر مشغول تهجد بودم برای قنوت وتر، که سیصد مرتبه ((اَلْعَفْو)) دارد، تسبیح را که در سجادهام بود برداشتم تا برخیزم و مشغول شوم، دیدم گرههای بسیار خورده به طوری که باز شدنی نیست و هیچ نمیشود از آن برای شماره کردن استفاده نمود، دانستم که این عمل از شیطان است و میخواهد مرا امشب محروم سازد. ناگاه جلوم ظاهر شد گفتم ملعون چرا چنین کردی، اعتنایی نکرد. گفتم مگر نمیدانی نظر لطف خدا با من است، باز اعتنایی نکرد، سر بالا کرده عرض کردم پروردگارا! لطف خود را در باره من ظاهر فرما و روی این ملعون را سیاه نما.
فوراً به قلبم الهام شد که تسبیح خود را بردار که خدا آن را درست کرد. تا تسبیح را برداشتم دیدم هیچ گرهی ندارد و آن ملعون هم از نظرم پنهان گردید.
از جمله مسلمیات آن است که شیطان لعین سد راه خدا و به منزله سگی است در این درگاه و هرگاه بشری بخواهد برای قرب به پروردگار خود، عملی را انجام دهد سعی میکند که واقع نشود و یگانه راه ظفر بر او التجاء به لطف حضرت آفریدگار و تکیه به قدرت قاهره اوست و شکی نیست که هرکس از روی اخلاص و توکل خدای را به عجز بخواند و به او پناهنده شود نهیب قهر الهی، آن ملعون را از او دور خواهد کرد و این معنی صریحاً در قرآن مجید وعده داده شده؛ چنانچه در سوره 16 آیه 100 میفرماید: ((چون بخوانی قرآن را پس پناه بر به خداوند از شرّ شیطان که رانده شده خداست جز این نیست که او را تسلطی نیست بر کسانی که ایمان به خدا آوردند و بر پروردگارشان توکل میکنند)). (21) و نیز باید دانست که تمثل شیطان و مزاحمت آن لعین با سلسله جلیله انبیا: مانند حضرت یحیی علیه السلام و موسی علیه السلام و ابراهیم علیه السلام در ((منی)) و عیسی علیه السلام با حضرات ائمه: مانند اینکه به صورت اژدهایی شد و انگشت پای حضرت سجاد علیه السلام را هنگامی که در نماز بودند در دهان کرد تا نهیب قهر الهی او را طرد کرد وهمچنین با سایر اهل ایمان داستانهایی است که در کتب روایات نقل و ثبت گردیده است و غرضم لزوم استعاذه است؛ یعنی هرگاه مؤ من بخواهد کار خیری انجام دهد قبلاً به خداوند پناهنده شود از شرّ شیطان به تفصیلی که در جلد 3 دارالسلام مرحوم نوری بیان فرموده و مروی است هرگاه کسی بخواهد در راه خدا صدقه دهد، هفتاد شیطان به دستش میچسبند و او را از فقر میترسانند تا از آن خیر بزرگ محروم گردد.
44 – آثار سوء بخل
بزرگی از اهل علم نقل فرمود وقتی یکی از تجّار محترم اصفهان که با مرحوم حاجی محمد جواد بیدآبادی سابق الذکر ارادت داشت، سخت مریض شد، مرحوم بیدآبادی از او عیادت کردند و او از شدت مرض بیهوش شد و آن مرحوم مریض را در خطر مرگ مشاهده فرمود چون دارائیش زیاد بود به فرزندانش فرمود چهارده هزار تومان صدقه دهید و بین فقرا تقسیم نمایید تا من شفایش را به توسط حضرت حجت – عجل اللّه تعالی فرجه – بخواهم – فرزندان مریض نپذیرفتند – مرحوم بیدآبادی با تاءثر از خانه آنها بیرون آمد و با کسی که مصاحب ایشان بود فرمود اینها بخل کردند و صدقه ندادند ولی چون این شخص رفیق ماست و بر ما حقی دارد، باید در بارهاش دعا کنیم تا خداوند او را شفا بخشد، پس به اتفاق به منزل میآیند و بعد از نماز مغرب مرحوم بیدآبادی دستها را به دعا بلند میکند و در عوض اینکه شفایش را بخواهد عرض میکند خدایا! او را بیامرز.
رفیق آن مرحوم میگوید چه شد که شفایش را نخواستید؟ فرمود چون خواستم دعا کنم صدایی شنیدم ((استغفراللّه))، دانستم که مرحوم شده و پس از تحقیق معلوم شد که در همان ساعت مرحوم شده بود.
زهی خسران و زیانکاری برای کسی که حاضر است مبلغ گزافی از دارائی خود را در راه هوی و هوس خرج کند ولی حاضر نیست مثل آن بلکه کمتر از آن را در راه خدا صرف نمایدو میبیند در مریضخانه حاضر میشود و مبلغ زیادی هم میدهد و تعهد هم میسپارد که اگر مرد ضمانی نباشد و گاهی هم شده که جنازهاش را از مریضخانه بیرون میآورند در حالی که حاضر نیست این مبلغ بلکه کمتر از آن را در راه خدا صدقه دهد با قطع به اینکه اگر اجل حتمی نباشد شفا خواهد یافت و اگر اجل حتمی باشد آن عزاداری حسینی (ع)
مبلغی که داده برای عالم آخرتش ذخیره خواهد شد و علتش منحصراً ضعف ایمان به وعدههای الهی و حب دنیاست.
از حضرت صادق علیه السلام چنین رسیده: ((داووا مرضاکم بالصدقة؛ یعنی معالجه کنید مریضهایتان را به صدقه دادن)).
ناگفته نماند که مقصود ترک معالجه به وسیله دکتر و استعمال دارو نیست بلکه باید به وسیله دعا و صدقه معالجه دکتر و دارو را مؤ ثر و مفید قرار داد. زیرا بدیهی است اثر بخشیدن دارو متوقف بر خواست خداوند است و چنانکه به دکتر و دوا اهمیت میدهیم باید به صدقه و دعا هم بیشتر اهمیت دهیم و این مطلب در بحث ترک گناهان کبیره مفصلاً بیان شده است.
سید جلیل مرحوم دکتر اسماعیل مجاب (دندانساز) عجایبی از ایام مجاورت در هندوستان که مشاهده کرده بود نقل میکرد، از آن جمله میگفت: عده ای از بازرگانان هندو (بت پرست) به حضرت سیدالشهداء معتقد و علاقه مندند و برای برکت مالشان با آن حضرت شرکت میکنند یعنی در سال مقداری از سود خود را در راه آن حضرت صرف میکنند، بعضی از آنهاروز عاشورا به وسیله شیعیان، شربت و پالوده و بستنی درست کرده و خود به حال عزا ایستاده و به عزاداران میدهند و بعضی آن مبلغی که راجع به آن حضرت است به شیعیان میدهند تا در مراکز عزاداری صرف نمایند.
یکی از آنان را عادت چنین بود که همراه سینه زنها حرکت میکرد و با آنها به سینه میزد چون مرُد بنا به مرسوم مذهبی خودشان بدنش را با آتش سوزانیدند تا تمام بدنش خاکستر شد جز دست راست و قطعه ای از سینهاش که آتش آن دو عضو را نسوزانیده بود. بستگانش آن دو قطعه را آوردند نزد قبرستان شیعیان و گفتند این دو عضو راجع به حسین شماست ) ).
جایی که آتش جهنم که طرف نسبت و قابل مقایسه با آتش دنیا نیست به وسیله حسین علیه السلام خاموش و برد و سلام میگردد پس نسوزانیدن آتش ضعیف دنیوی به وسیله آن بزرگوار جای تعجب نیست.
و جماعتی از ((هنود)) هر ساله شبهای عاشورا در آتش میروند و نمیسوزند و این مطلب مشهور و مسلم است.
در اوقات مجاورت حقیر در نجف اشرف در ماه محرم، سنه 1358 از طرف حکومت عراق اکیداً از قمه زدن و سینه زدن و بیرون آمدن دستجات منع شده بود، شب عاشورا برای اینکه در حرم مطهر و صحن شریف سینه زنی نشود از طرف حکومت اول شب درهای حرم و رواق را قفل کردند و همچنین درهای صحن را و آخرین دری که مشغول بستن آن شدند در قبله بود و یک لنگه آن را بسته بودند که ناگاه جمعیت دسته سینه زن هجوم آورده وارد صحن شده و رو به حرم مطهر آوردند درها را بسته دیدند در همان ایوان مشغول عزاداری و سنیه زنی شدند ناگاه عده ای شرطی با رئیس آنها آمده و آن رئیس با چکمه ای که بپا داشت در ایوان آمده و بعضی را میزد و امر کرد آنها را بگیرند، سینه زنها بر او هجوم آوردند و او را بلند کرده ودر صحن انداختند و سخت او را مجروح و ناتوان ساختند و چون دیدند ممکن است قوای دولتی تلافی کنند و بالاخره مزاحمشان شود، با کمال التجا و شکستگی خاطر، همه متوجه در بسته حرم شده و به سینه میزدند ومی گفتند ((یا عَلی فُکّالْبابَ)) ما عزادار فرزندت هستیم.
پس در یک لحظه، تمام درهای حرم و رواق و صحن گشوده گردید و بعضی موثقین که مشاهده کرده بودند برای حقیر نقل کردند که میلهای آهنین که بین درها و دیوار بود وسط آنها بریده شده بود.
و بالجمله سینه زنان وارد حرم مطهر میشوند سایر نجفیها که با خبر میشوند همه در صحن و حرم جمع میشوند وشرطی ها پنهان میگردند.
موضوع را به بغداد گزارش میدهند دستور داده میشود که مزاحم آنها نشوید. در آن سال در نجف وکربلا بیش از سالهای گذشته اقامه عزا شد و این معجزه باهره را شعرا در اشعار خود نقل نموده و منتشر ساختند.
از آن جمله یکی از فضلای عرب اشعار یکی از ایشان را بر لوحی نوشته و به دیوار حرم مطهر چسبانده بود و بنده هم چند شعر آن را همانوقت یادداشت کردم بدین قرار:
مَنْ لَمْ یُقِرَّ بِمُعْجِزاتِ الْمُرْتَضی (ع)
صِنْوِالنَّبِیِّ (ص) فَلَیْسَ بِمُسْلِمٍ
فَتَحَتْ لَنَا اْلاَبْوابَ راحَةُ کَفِّهِ
اَکْرِمْ بِتِلْکَ الرّاحَتَیْنِ وَاَنْعِمِ
اِذْ قَدْ اَردُوا مَنْعَ اَرْبابِ الْعَزاءِ
بِوُقوُع ما یَجْرِی الدَّمُ بِمُحَرَّمٍ
فاذا الْوَصِیُّ بِراحَتَیْهِ ارْخُوا
اَوْ ماءفَفُکَ الْبابُ حِفْظا لِلدَّمِ
و چنانچه در شعر آخر اشاره شده، راستی اگر این عنایت از طرف آن حضرت نشده بود، فتنه عظیمی برپا میشد و خونها ریخته میگردید، صَلَواتُ اللَّهِ وَسَلامُهُ عَلَیْهِ.
47 – نجات از قبر پس از دفن
فاضل محترم آقا میرزا محمود شیرازی – که داستانهایی از ایشان نقل گردید – فرمودند که مرحوم آقا سید زین العابدین کاشی – اعلی اللّه مقامه – را در کربلا خادمی بود تبریزی (بنده نامش را فراموش کردهام) و اهل تقوا و صلاح و سداد بود، نقل کرد که قبل از مجاورت کربلادر خارج شهر تبریز نزدیک قبرستان قهوه خانه داشتم و شبها را همانجا میخوابیدم شبی هوا سخت سرد بود ومن درب قهوه خانه را محکم بستم و خوابیدم، ناگاه کسی در را به سختی کوبید، برخاستم در را باز کردم آن شخص فرار کرد، مرتبه دوم در را سخت تر کوبید، آمدم در را گشودم باز فرار کرد.
گفتم البته این شخص امشب مزاحم من شده پس چوبی به دست گرفتم پشت در نشستم و آماده شدم تلافی کنم تا مرتبه سوم در را کوبید در را گشودم و او را تعقیب کردم تا وارد قبرستان شد ودر نقطه ای محو گردید. پس در همان محل توقف کردم و متوجه اطراف شدم و از او تفحص میکردم، بعد خیال کردم شاید پنهان شده همانجا خوابیدم به قصد اینکه اگر پنهان شده ظاهر شود.
چون خوابیدم و گوشم را به زمین گذاشتم ناگاه صدای ضعیفی شنیدم که شخصی از زیر خاک ناله میکند، متوجه شدم که قبر تازه ای است که طرف عصر کسی را آنجا دفن کردهاند و دانستم که سکته کرده بوده و در قبر بهوش آمده، پس برایش رقت کردم و به قصد خلاصی او خاکها را برداشتم و لحد را برچیدم. شنیدم که میگفت کجا هستم؟! پدرم کجاست؟! مادرم کجاست؟!
پس لباس خود را بر او پوشانیدم و او را بیرون آورده در قهوه خانه جای دادم ولی او را نشناختم تا بستگانش را خبر کنم، آهسته آهسته ازاو پرسش میکردم تا محله و خانه او را دانستم و از قهوه خانه بیرون آمده همان شب پدر و مادرش را پیدا کردم و آنها را خبر دادم، پس آمدند و او را به سلامتی به خانه بردند، آنگاه دانستم که آن شخص کوبنده در، ماءمور غیبی بوده برای نجات آن جوان.
مخلص در ولایت اهل بیت: جناب آقامیرزا ابوالقاسم عطار تهرانی – سلمه اللّه – نقل نمود از عالم بزرگوار مرحوم حاج شیخ عبدالنبی نوری که از جمله تلامیذ حکیم الهی مرحوم حاج ملاهادی سبزواری بوده است در سال آخر عمر مرحوم حاجی، روزی شخصی در مجلس درس ایشان آمد و خبر داد که در قبرستان، شخصی پیدا شده و نصف بدنش در قبر است و نصف دیگر بیرون و دائماً نظرش به آسمان است و هرچه بچهها مزاحمش میشوند به آنها اعتنایی نمیکند.
مرحوم حاجی گفتند خودم باید او را ملاقات کنم، چون مرحوم حاجی او را دید بسیار تعجب کرد نزدیکش رفت دید به ایشان هم اعتنایی نمیکند.
مرحوم حاجی گفتند تو کیستی و چکاره ای من تو را دیوانه نمیبینم از آن طرف رفتارت هم عاقلانه نیست. در جواب ایشان گفت من شخص نادان بی خبری هستم، تنها دو چیز را یقین کرده و باور دارم:
یکی آنکه: دانستهام که مرا و این عالم را خالقی است عظیم الشاءن که باید در شناختن و بندگی او کوتاهی نکنم.
دوم آنکه: دانستهام در این عالم نمیمانم و به عالم دیگر خواهم رفت و نمیدانم وضع من در آن عالم چگونه خواهد بود. جناب حاجی! من از این دو علم بیچاره و پریشانحال شدهام به طوری که مردم مرا دیوانه میپندارند شما که خود را عالم مسلمانان می دانید و این همه علم دارید چرا ذره ای درد ندارید و بی باکید و در فکر نیستید؟!
این اندرز مانند تیری بود که بر دل مرحوم حاجی نشست، برگشت در حالی که دگرگون شده بود و کمی از عمرش که مانده بود دائماً در فکر سفر آخرت و تحصیل توشه این راه پرخطر بود تا از دنیا رفت.
هرکس در هر مقامی که باشد محتاج شنیدن موعظه و نصیحت است؛ زیرا اگر نسبت به آنچه میشنود دانا باشد، آن موعظه برایش تذکر یعنی یادآوری است چون انسان فراموشکار است و همیشه محتاج به یادآوری است و اگر جاهل باشد اندرز برایش دانش و کسب معرفت است.
از اینجاست که در قرآن مجید وظیفه هر مسلمانی را خیرخواهی و اندرز به دیگران قرار داده و فرموده: (وَتَوا صَوْا بِالْحَقِّ وَتَوا صَوْا بِالصْبرِ) (22) چنانچه اندرز به دیگری لازم و مورد امر خداوند است، استماع اندرز و پذیرفتن آن هم لازم است؛ زیرا امر به موعظه کردن برای شنیدن و پذیرفتن و بدان عمل کردن است و لذا مکرر در قرآن مجید میفرماید: ((فَهَلْ مِنْ مَدَّکِر؛ آیا کسی هست اندرزهای الهی را بشنود و بپذیرد)).
ضمناً باید دانست که موعظه بی اثر نخواهد بود و در شنونده اثری میگذارد هرچند اثر آنی و جزئی باشد و باید از حضور در مجالس وعظ و استماع موعظه از هرکس که باشد مضایقه نکرد.
از مسلمه منقولست که گفت بامدادی به خانه عمر بن عبدالعزیز رفتم در اندرونی که پس از نماز صبح آنجا تنها بود کنیزکی آمد و قدری خرما آورد پس قدری از آن برداشت و گفت ای مسلمه! اگر مردی این را بخورد وآبی بر سر آن بیاشامد او را بس باشد؟ گفتم نمیدانم. پس پاره بیشتری از آن برداشت و گفت این چه؟ گفتم بلی این کافی است و کمتر از این نیز چنانچه اگر این را بخورد تا شب باکی ندارد که هیچ طعام دیگر نچشد. گفت پس برای چه آدمی به دوزخ رود یعنی انسانی که کفی خرما و آبی او را در روز کافی است برای چه در طلب مال دنیا حرص زند و از محرمات الهی پرهیز نکند تا به جهنم برود.
مسلمه گوید: هیچ وعظی در من چنین کارگر نشد.
غرض آنکه آدمی نمیداند که کدام سخن در او خواهد گرفت، مسلمه بسیار موعظه شنیده بود اما هیچیک در او چنان نگرفته بود که این.
و نیز مشهور است و در بعض تفاسیر هم نوشته شده که ((فضیل عیاض)) مدتی از عمرش در طغیان و عصیان بود تا شبی به قصد دستبرد به قافله حرکت میکرده و قافله را تعقیب مینموده، ناگاه صدای خواننده قرآن به گوشش میخورد که این آیه را میخواند: (اَلَمْ یَاءْنِ لِلَّذینَ آمَنُوا اَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِاللَّهِ) (23) یعنی: ((آیا نرسیده وقت آنکه کسانی که ایمان آوردهاند دلشان برای یاد خدا خاشع شود)).
فوراً آیه شریفه دلش را بیدار کرد و گفت بلی وقتش رسیده از همان راه برگشت و توبه کامله نمود و ادای حقوق کرد و هرکس بر او حقی داشت او را از خود راضی ساخت و بالاخره از خوبان روزگار شد.
و نیز منقول است که شخصی از ثروتمندان بر واعظی گذشت که میگفت: ((عجبت من ضعیف یعصی قویاً؛ یعنی در شگفتم از بنده ناتوانی که مخالفت میکند امر خدای توانا را)).
این سخن در او اثر کرد و تمام گناهان را ترک نمود و رو به خیر آورد تا یکی از خوبان روزگار شد. شاید او بسیار کلمات موعظه و حکمت شنیده بود اما نجات کلی و بیداری او را خداوند در این کلمه قرار داده بود.
به عبداللّه بن مبارک گفتند تا کی تو در طلب حدیث و علم هستی؟ گفت نمیدانم، شاید آن سخن که رستگاری من در آن است هنوز نشنیده باشم.
و لذا عالم ربانی مرحوم شیخ جعفر شوشتری در منبر دعا میکرد و عرض مینمود پروردگارا! مجلس ما را مجلس موعظه قرار ده. و میفرموده هنگامی مجلس موعظه است که شنونده اگر اهل معصیت است پشیمان شود و گناه را ترک کند و اگر اهل طاعت است، شوقش در زیادتی طاعت و سعی او در اخلاص بیشتر شود.
و بالجمله عالم و غیر عالم همه باید در مجلس وعظ به قصد اندرز گرفتن و متنبه شدن و عمل به آن حاضر شوند، نادان برای دانستن و دانا برای یادآوری. و اخبار وارده در فضیلت مجلس موعظه بسیار است و برای شناختن اهمیت آن کافی است دانسته شود موعظه غذای روح و حیاتبخش دل است چنانچه حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام به فرزندش مجتبی علیه السلام میفرماید: ((اَحْیِ قَلْبَکَ بِالْمَوْعِظَةِ)) و رسوا کننده نفس و شیطان و نجات دهنده از شرّ آنهاست و موجب برطرف شدن وساوس و اضطرابات و پیدایش امنیت و آرامش خاطر است: (اَلا بِذِکْرِاللَّهِ تَطْمئِنُّ الْقُلُوبُ) (24)
چه اشخاصی که بواسطه فشار وساوس و خیالات شیطانی آماده انتحار (خودکشی) شدند و به وسیله برخورد بموعظه آرامش خاطری نصیبشان شده و قرار گرفتند.
ناگفته نماند کسیکه بمجلس موعظه و برخورد بکسی که او را موعظه کند دسترسی نداشته باشد باید از مراجعه بمواعظ مدونه بهره مند شود که در راءس آنها قرآن مجید است با دقت و تدبر در تفسیر آیات آن و بعد ترجمه و شرح نهج البلاغه و خطبههای بلیغه حضرت امیرالمؤ منین که شرح دهنده و بیان کننده آیات قرآن مجید است و بعد ترجمه جلد 17 بحارالانوار که مواعظ رسول خدا (ص) و ائمه هدی: را جمع نموده و بعد کتب اخلاقی مانند معراج السعاده نراقی و عین الحیواة مجلسی و سایر کتابهائیکه در آنها مواعظ بزرگان دین نقل شده است.
و نیز جناب آقا میرزا ابوالقاسم مزبور از مرحوم اعتمادالواعظین تهرانی – علیه الرحمه – نقل نمود که فرمود در سالی که نان در تهران به سختی دست میآمد، روزی میرغضب باشی ناصرالدین شاه به طاق آب انباری میرسد و صدای ناله سگهایی را میشنود، پس ازتحقیق میبیند سگی زاییده و بچههایش به او چسبیده و چون در اثر بی خوراکی پستانهایش شیر ندارد، بچههایش ناله و فریاد میکنند.
میرغضب باشی سخت متاءثر میشود، از دکان خبازی که در نزدیکی آن محل بود، مقداری نان میخرد و جلوش میاندازد و همانجا میایستد تا سگ میخورد و بالاخره پستانهایش شیر میآورد و بچههایش آرام میگیرند و سرگرم خوردن شیر از پستانهای مادر میشوند.
میرغضب باشی مقدار خوراک یک ماه آن سگ را از آن نانوایی میخرد و نقداً پولش را میپردازد و میگوید هر روز باید شاگردت این مقدار نان به این سگ برساند و اگر یک روز مسامحه شود از تو انتقام میکشم.
در آن اوقات با جمعی ازرفقایش میهمانی دوره ای داشتند به این تفصیل که هر روز عصر، گردش میرفتند و تفرج میکردند و برای شام در منزل یکی با هم صرف شام مینمودند تا شبی که نوبت میرغضب باشی شد، زنی داشت که تقریباً در وسط شهر تهران خانهاش بود و وسایل پذیرایی در خانهاش موجود بود و زنی هم تازه گرفته بود و نزدیک دروازه شهر منزلش بود.
به زن قدیمی خود پول می هد و میگوید امشب فلان عدد میهمان دارم و برای صرف شام میآییم و باید کاملاً تدارک نمایی، زن قبول میکند و طرف عصر با رفقایش بیرون شهر رفته تفرج میکردند.
تصادفاً تفریح آن روز طول میکشد و مقدار زیادی از شب میگذرد، هنگام مراجعت، رفقایش می گویند دیر شده و سخت خسته شدیم، همین در دروازه که منزل دیگر تو است میآییم.
میرغضب باشی میگوید اینجا چیزی نیست و در خانه وسط شهری کاملاً تدارک شده باید آنجا برویم. بالاخره رفقا راضی نمیشوند و می گویند ما امشب در اینجا میمانیم و به مختصری غذا قناعت میکنیم و آنچه در آن خانه تدارک کرده ای برای فردا. میرغضب باشی ناچار قبول میکند و مقداری نان و کباب میخرد و آنها میخورند و همانجا میخوابند.
هنگام سحر، از صدای ناله و گریه بی اختیاری میرغضب باشی همه بیدار میشوند و از او سبب انقلاب و گریهاش را میپرسند، میگوید در خواب، امام چهارم حضرت سجاد علیه السلام را دیدم به من فرمود احسانی که به آن سگ کردی مورد قبول خداوند عالم شد و خداوند در مقابل آن احسان، امشب جان تو و رفقایت را از مرگ حفظ فرمود؛ زیرا زن قدیمی تو از غیظی که به تو داشت، سمی تدارک کرده و در فلان محل از آشپزخانه گذاشته بود تا داخل خوراک شما کند، فردا میروی آن سم را برمی داری و مبادا زن را اذیت کنی و اگر بخواهد او را به خوشی رها کن.
دیگر آنکه: خداوند تو را توفیق توبه خواهد داد و چهل روز دیگر به کربلا سر قبر پدرم حسین علیه السلام مشرف میشوی. پس صبح با رفقا میگوید برای تحقیق صدق خوابم بیایید به خانه وسط شهری برویم، با هم میآیند چون وارد میشود زن تعرض میکند که چرا دیشب نیامدی؟ به او اعتنایی نمیکند و با رفقایش به آشپزخانه میروند و به همان نشانه ای که امام علیه السلام فرموده بود، سم را بر میدارد و به زن میگوید دیشب چه خیالی در باره ما داشتی؟ اگر امر امام علیه السلام نبود از تو تلافی میکردم لکن به امر مولایم با تو احسان خواهم کرد، اگر مایلی در همین خانه باش و من با تو مثل اینکه چنین کاری نکرده بودی رفتار خواهم کرد و اگر میل فراق داری تو را طلاق میدهم و هرچه بخواهی به تو میدهم، زن میبیند رسوا شده و دیگر نمیتواند با او زندگی کند، طلب طلاق میکند او هم با کمال خوشی طلاقش میدهد و خوشنودش کرده رهایش میکند.
از شغل خودش هم استعفا میدهد و استعفایش مورد قبول واقع میشود آنگاه مشغول توبه و ادای حقوق و مظالم گردیده و پس از چهل روز به کربلا مشرف میشود و همانجا میماند تا به رحمت حق واصل میگردد.
آثار احسان به مخلوقات خداوند عالم هرچند حیوانی مانند سگ باشد در روایات بسیار است و گاه میشود که آن احسان سبب عاقبت به خیری و مغفرت الهی میگردد.
شواهد این مطلب بسیار است از آن جمله در جلد 14 بحار از کتاب ((حیوة الحیوان)) دمیری نقل کرده از رسول خدا 6 که فرمود زنی در بیابانی میرفت و سخت تشنه شده بود تا به چاهی رسید که در آن آب بود، خود را به قعر آن رسانید و آب آشامید و سیراب شد، بیرون آمد دید سگی از شدت تشنگی خاکهایی که نمدار شده میخورد.
به خود گفت این سگ بیچاره مانند من تشنه است، بر او رقت کرد و به زحمت خود را به آب رسانید و موزه پایش را پر از آب کرد و به دندان گرفت و بالا آمد و سگ را سیراب نمود.
خداوند این کارش را پذیرفت و تلافی فرمود و او را آمرزید.
گفتند یا رسول اللّه 6 آیا برای ما در احسان به حیوانات پاداشی است؟ فرمود: ((نِعَمْ فی کُلِّ کَبَدٍ حَرِی اَجْرٌ؛ یعنی: بلی در هر جگری که عطش دارد به واسطه خنک کردن و آب به او رساندن اجری خواهد بود)).
رؤ یای صادقانه و نیز در همان کتاب است که رسول خدا 6 فرمود: ((شب معراج داخل بهشت شدم و کسی را در آنجا دیدم که سگ تشنه ای را سیراب کرده بود)). (25)
جایی که احسان به حیوان هنگام ضرورت موجب مغفرت و آمرزش و عاقبت به خیری میشود، پس چگونه است اثر احسان و دادرسی از انسان خصوصاً مؤ من؟!
و در این باره روایات و داستانهایی در کتاب ((کلمه طیبه)) مرحوم نوری نقل شده است به آنجا مراجعه شود.
یکی از اهل تقوا و یقین که زمان عالم ربانی مرحوم حاج شیخ محمد جواد بیدآبادی (که در این کتاب چند داستان از ایشان نقل گردید) را درک کرده نقل کرد که وقتی آن بزرگوار به قصد زیارت حضرت رضا علیه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و به مشهد مشرف شدند، چون هیجده روز از مدت توقفش در آن مکان شریف گذشت، شب حضرت رضا علیه السلام در عالم واقعه به ایشان امر فرمودند که فردا باید به اصفهان برگردی، عرض میکند یا مولای من! قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت کردهام و هیجده روز بیشتر نگذشته امام علیه السلام فرمود: چون خواهرت از دوری مادرش دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته برای خاطر او باید برگردی، آیا نمیدانی که من زوارم را دوست میدارم.
چون مرحوم حاجی به خود میآید از خواهرش میپرسد که از حضرت رضا علیه السلام روز گذشته چه خواستی؟ میگوید: ((چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شکایت کرده و درخواست مراجعت نمودم)).
محبت و راءفت حضرت رضا علیه السلام در باره عموم شیعیان خصوصاً زوار قبرش از مسلمیات است چنانچه در زیارتش دارد: ((السلام علیک ایها الامام الرؤ ف)) وداستانهایی در این باره در کتب معتبره موجود است و نقل آنها منافی وضع این جزوه است. و خلاصه هیچکس رو به قبر شریف آن حضرت نیاورد مگر اینکه مورد محبت و عنایت آن بزرگوار قرار گرفت.
سید جلیل جناب آقای ذوالنور (معمار) که نزد اهل ایمان، به تقوا و سداد معروف است نقل نمود شبی در عالم رؤ یا بستانی بس وسیع و قصری با شکوه دیدم از دربان اذن گرفتم و وارد شدم دستگاه سلطنتی دیدم همینطور که تفرج میکردم و از بزرگی دستگاه در شگفت بودم به قسمت بنگاه آن رسیدم که آبها از اطرافش در جریان و درختهای یاس سر درهم پیچیده بوی مست کننده آنها را استشمام میکردم، زیر سایه آنها تخت سلطنتی گذاشته به انواع زینتها مزین و مفرش بود وبالای آن جناب آقای شیخ محمد قاسم طلاقت (واعظ) را دیدم که با نهایت عزت و جلال نشسته است. از دربان پرسیدم که این دستگاه متعلق به کیست؟ گفتند به آقای طلاقت که بر کرسی سلطنتی نشسته، اذن حضور گرفته بر او وارد شدم و پس از انجام تشریفات زیادی گفتم آقای طلاقت من با شما رفاقت داشتم و از حالات شما با خبر بودم چه شده که خداوند به شما چنین مقامی عنایت فرموده است؟
در جواب گفت: چنین است که می گویی، من عملی نداشتم که مرا به چنین مقامی رساند لکن در اثر اینکه جوانی داشتم هیجده ساله به فاصله 24 ساعت مرضی در گلویش پیدا شد و از دنیا رفت، خداوند کریم در برابر این مصیبت، چنین مقامی به من داد.
آقای ذوالنور گفت من از مرگ فرزند آقای طلاقت بی خبر بودم خواستم ایشان را ملاقات نمایم و خواب خود را برایش بگویم گفتم شاید فرزندش نمرده باشد و خواب را تعبیر دیگری باشد، از ایشان نپرسیدم بلکه از یک نفر اهل علم که با ایشان رفاقت داشت از حال فرزندش پرسش کردم گفت بلی چندی قبل پسر هیجده ساله ایشان به فاصله 24 ساعت ازکَفَش رفت.
در باب اجرها و پاداشهای الهی در مورد مرگ اولاد خصوصاً پسر، روایات و داستانهایی است که در اوایل کتاب ((لئالی الاخبار)) مرحوم تویسرکانی نقل کرده است و برای مزید اطلاع به کتاب ((مسکن الفؤ اد فی موت الاحبة والاولاد)) تاءلیف شهید ثانی مراجعه شود و در اینجا به نقل یک روایت اکتفا میشود:
حضرت صادق علیه السلام میفرماید: ((اجر مؤ من از مردن فرزندش بهشت است صبر کند یا نکند)). (26)
با اینکه اجر در هر مصیبت و بلایی موقوف بر صبر آن است مگر در موت اولاد هرچند نتواند صبر کند اجرش ثابت است.
صاحب مقام یقین و مخلص در ولایت اهل بیت طاهرین: مرحوم حاج شیخ محمد شفیع جمی که داستان 41 از ایشان نقل گردید فرمود: سالی عید غدیر نجف اشرف مشرف بودم و پس از زیارت به سمت بلد خود (جم) مراجعت کردم و ایام عاشورا در حسینیه اقامه مجلس تعزیه داری حضرت سیدالشهداء علیه السلام نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زیارت آن بزرگوار شدم و از آن حضرت در رسیدن به این آرزو استمداد نمودم و از حیث اسباب، عادتاً محال به نظر میآمد.
همان شب در عالم رؤ یا جمال مبارک حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام و حضرت سیدالشهداء را زیارت کردم حضرت امیر علیه السلام به فرزند خود فرمود چرا حواله محمد شفیع را نمیدهی؟ فرمود همراه آوردهام پس ورقه ای به من مرحمت فرمود که در آن دو سطر از نور نوشته بود و از هر دو طرف هم مساوی بود. چون نظر کردم دیدم دو شعر است که نوشته شده و با اینکه اهل شعر نبودم به یک نظر از حفظم شد:
شعر:
از مخلصان درگه آن شاه لوکشف
اسمش محمد است و شفیع از ره شرف
توفیق شد رفیق رود سوی کربلا
با آنکه اندکی است که برگشته از نجف
فرمود چون بیدار شدم با کمال بهجت و یقین به روا شدن حاجت بودم و بحمداللّه در همان روز وسایل حرکت میسر شد و به سمت کربلا حرکت کرده و به آن آستان قدس مشرف شدم.
مرحوم حاج شیخ محمد شفیع، قریب سی سال با بنده رفاقت داشت و چند مرتبه حج و زیارت عتبات با مصاحبت ایشان نصیب شد عالمی عامل و مروجی مخلص و مردی خلیق و محبی صادق بود. در هر شهری که میرسید با اخیار آن شهر آمیزش داشت و در هر مجلسی که بود اهل آن مجلس را به یاد خدا و آل محمد 6 میانداخت و از ذکر مناقب آن بزرگواران و مسالب اعدای آنها خودداری نداشت و در ملکات فاضله خصوصاً تواضع و حیا و ادب و محبت به بندگان خدا و سخاوت و خیرخواهی خلق به راستی کم نظیر بود، اَعْلَی اللَّهُ مَقامَهُ وَحَشَرَهُ اللَّهُ مَعَ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ صَلَواتُ اللَّهُ عَلَیْهِمْ اَجْمَعینَ.
جناب حاجی علی اکبر سروری تهرانی گفت خاله علویه ای دارم که عابده و برکتی برای فامیل ماست و در شداید به او پناهنده میشویم و از دعای او گرفتاریهایمان برطرف میشود.
وقتی آن مخدره به درد دل مبتلا میگردد و به چند دکتر و بیمارستان مراجعه میکند فایده نمیکند، مجلس زنانه توسل به حضرت زهرا (س) فراهم میکند و اهل مجلس را هم طعام میدهد.
همان شب در خواب حضرت صدیقه (س) را میبیند که به خانهاش تشریف آوردهاند به حضرتش عرضه میدارد کلبه ما محقر است و اینکه روز گذشته از شما دعوت نکردم چون قابل نبودم. فرمود ما خود آمدیم و حاضر بودیم والحال میخواهیم درد و دوایت را نشان دهیم، پس کف دست مبارک را محاذی صورتش میگیرند و میفرمایند به کف دستم نگاه کن، پس تمام اندرون خود را در آن کف مبارک میبیند از آن جمله رحم خود را میبیند که چرک زیادی در آن است فرمود درد تو از رحم است وبه فلان دکتر مراجعه کن خوب میشوی.
فردا به همان دکتری که فرموده بود مراجعه میکند و دردش را میگوید و به فاصله کمی درد برطرف میگردد.
ضمناً باید متوجه بود که ممکن بود بدون مراجعه به دکتر و استعمال دارو همان لحظه او را شفا بخشد، لکن چون خداوند به حکمت بالغه اش برای هر دردی دوایی خلق فرموده که باید خاصیتی که خداوند در آن دوا قرار داده ظاهر شود، پس باید مریض هنگام ضرورت از مراجعه به طبیب و استعمال دوا خودداری نکند و بداند که شفا از خدا است لکن به وسیله طبیب و دوا مگر در بعض مواردی که مصلحت الهی اقتضا کند.
بالجمله شاید در مورد علویه مذکور چنین مصلحتی نبوده ولذا او را به سنت جاری الهی که رجوع به طبیب و دواست حواله فرمودند.
حضرت صادق (ع) میفرماید: ((پیغمبری از پیغمبران گذشته مریض شد، پس گفت دوا استعمال نمیکنم تا خدایی که مرا مریض کرد، شفایم دهد، پس خداوند به او وحی فرمود تو را شفا نمیدهم تا دوا استعمال نکنی؛ زیرا شفا از من است (هرچند به وسیله دوا باشد)). (27)
مؤ من متقی ((ملا علی کازرونی)) ساکن کویت که یکی از نیکان بود و خوابهای صحیح و مکاشفات درستی داشت و در سفر حج ملاقات و مصاحبت او نصیب بنده شده بود، نقل کرد که شبی در عالم رؤ یا بستان وسیعی که چشم، آخرش را نمیدید مشاهده کردم و در وسط آن قصر باشکوه و عظمتی دیدم و در حیرت بودم که از آن کیست، از یکی از دربانان پرسیدم گفت این قصر متعلق به ((حبیب نجار شیرازی)) است.
من او را میشناختم و با او رفاقت داشتم و در آن حال، غبطه مقام او را میخوردم پس ناگاه صاعقه ای از آسمان بر آن افتاد و یک مرتبه تمام آن قصر و بستان آتش گرفت و از بین رفت مثل اینکه نبود. از وحشت و شدت هول آن منظره، بیدار شدم دانستم که گناهی از او سر زده که موجب محو مقام او شده است.
فردا به ملاقاتش رفتم و گفتم شب گذشته چه عملی از تو سر زده گفت هیچ، او را قسم دادم و گفتم رازی است که باید کشف شود، گفت شب گذشته در فلان ساعت با مادرم گفتگویم شد و بالاخره کار به زدنش کشید، پس خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم به مادرت اذیت کردی و چنین مقامی را از دست دادی.
مستفاد از روایات و آیات آن است که بعضی از گناهان کبیره حبط کننده و از بین برنده اعمال صالحه و کردارهای نیک است چنانچه در ((عدة الداعی)) است که رسول خدا 6 فرمود: ((هرکس یک مرتبه بگوید: لااِلهَ اِلا اللَّهُ درختی در بهشت برایش غرس میشود
شخصی گفت یا رسول اللّه! پس ما در بهشت درخت بسیاری داریم.
حضرت فرمود: ((بترس از اینکه آتشی بفرستی و آنها را آتش بزنی)).
از این قسم گناه کبیره است حقوق والدین یعنی اذیت کردن و آزار رسانیدن به پدر یا مادر و در رساله گناهان کبیره این مطلب مفصلاً یادآوری شده به آنجا مراجعه شود.
جناب حاج شیخ محمد باقر شیخ الاسلام – اعلی اللّه مقامه – که داستان 37 و 38 از ایشان نقل گردید فرمودند هنگامی که مرحوم حاج قوام الملک شیرازی مشغول ساختمان حسینیه بود، سنگهای آن را به یک نفر سید حجار که در آن زمان استاد حجارهای شیراز بود، کنترات داده بود و آن سید در این معامله دچار زیان سختی شد به طوری که مبلغ سیصد تومان مدیون گردید و البته این مبلغ در آن زمان زیاد بود، خلاصه پریشان حال و بیچاره شد.
شب جمعه نماز جعفر طیار را میخواند و حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام را برای گشایش کارش به درگاه الهی وسیله قرار میدهد و همچنین شب جمعه دوم تا شب جمعه سوم حضرت امیر علیه السلام به او میفرمایند فردا برو نزد حاج قوام که به او حواله کردیم. چون بیدار میشود متحیر میشود چگونه به حاج قوام حرف بزنم در حالی که نشانه ای ندارم شاید مرا تکذیب کند.
بالاخره در حسینیه میآید و گوشه ای با هم و غم مینشیند و ناگاه میبیند حاج قوام با فراشها و ملازمانش آمدند در حالی که آمدنش در چنان موقعی غیر منتظره بود. همینطور نزدیک میآید تا برابر سید حجار میرسد، میگوید مرا به تو کاری است بیا منزل. وقتی که حاج قوام به منزلش برمی گردد سید میآید و ملازمان با کمال احترام او را نزد حاج قوام حاضر میکنند.
چون وارد میشود و سلام میکند حاج قوام بدون پرسش از حالش بلافاصله سه کیسه که در هر یک یکصد اشرفی یک تومانی بود تقدیمش میکند و میگوید بدهی خودت را بپرداز و دیگر حرفی نمیزند.
از این داستان دانسته میشود که متمکنین سابق در کارهای خیر تا چه حد دارای صدق و اخلاص بودند تا اندازه ای که مورد عنایت و التفات بزرگان دین قرار میگرفتند و همراه خود میبردند و در این دوره اولاد ثروتمندان غالباً در فکر زیاد کردن ثروت خود هستند وتوفیق صرف کردن درامور خیریه نصیب آنها نیست. و ثانیاً هرگاه مختصری از دارائی خود را صرف خیری کنند نوعاً از صدق و اخلاص محروماند و به خیال مدح خلق و ستایش دیگران، کار خیری انجام میدهند و چون برای خدا خالص نیست نتیجه باقی هم برای آنها نخواهد داشت و بحث در اطراف ریا کردن در اعمال خیر که سبب بطلان عمل می شوددر رساله گناهان کبیره مفصلاً ذکر شده خداوند ثروتمندان ما را موفق بدارد که از اندوخته خود نتیجه بگیرند واز آنچه جمع آوری کردهاند بهرههای باقی ببرند:
شعر:
مال را کز بهر حق باشی حمول
نعم مال صالح گفتش رسول
56 – رؤ یای صادقانه
جناب حاج سید محمد علی ناجی فرزند مرحوم حاج سید محمد حسن که وصی پدر خود هستند و از جمله موارد وصیت آن مرحوم مقدار زیادی استیجار نماز و روزه بود، وصی مزبور برای چهار سال نماز و چهارماه روزه مرحوم حاج سید ضیاءالدین (امام جماعت مسجد آتشیها) را اجیر میکند و وجه آن را نقداً به ایشان تقدیم مینماید.
وصی مزبور نقل کرد که پس از مدتی پدرم را در خواب دیدم که سخت ناراحت است به او گفتم از من راضی هستید که به وصیت شماعمل کردم و چهارسال نماز و روزه از آقای سیدضیاءالدین برایتان استیجار نمودم، پدرم با کمال تاءثر گفت کی به فکر دیگری است؟ آقای سید ضیاء برای من شش روز نماز بیشتر نخوانده است.
چون بیدار شدم خدمت آقای سید ضیاءالدین رفتم و پرسیدم چه مقدار برای پدرم نماز خواندهاید؟ در جوابم گفتند هرچه خواندهام ثبت کردهام. گفتم می دانم کارهای شما مرتب است ولی مطلبی است که میخواهم بدانم خوابم درست است یا نه! خلاصه پس از اصرار زیاد، دفتر خود را آوردند معلوم شد که شش روز بیشتر نخواندهاند و مرحوم آقا سید ضیاء تعجب فرموده و گفتند من فراموش کردم و خیال میکردم بیشتر آن را خواندهام، الحال که آن مرحوم چنین گفته از امروز مرتباً مشغول نماز آن مرحوم میشوم و خلاصه معلوم شد که آقا سید ضیاء فراموش کرده بود و اخبار مرحوم حاجی ناجی هم صحیح بوده است.
در کتاب ((غررالحکم)) آمده است از جمله کلمات قصار حضرت امیرالمؤ منین است که: ((وصی نفس خودت باش و در مالت آنچه دوست داری که برایت انجام دهند خودت بکن)). (28)
مراد این است که آنچه را وصیت میکنی که دیگری در مال تو از خیرات بعد از تو بکند آنها را خودت در زندگیت انجام ده؛ زیرا وصی دیندار خداترس و مهربان بر تو کم است. دیگر آنکه ممکن است وصی، عمل به وصیت تو بکند اما آن کسی را که برای تو جهت نماز و روزه و حج و غیره اجیر کرده ممکن است صحیحا بجا نیاورد یا در اثر اهمیت ندادن فراموش کند و بر فرض که درست بجا آورد، یقیناً عملی که خود شخص بجا آورد با عملی که دیگری به نیابت او انجام دهد، تفاوت بسیاری دارد چنانچه مرویست که یکی از اصحاب رسول خدا 6 وصیت کرد که آن حضرت انبار خرمای او را انفاق بفرماید چون به وصیتش عمل فرمود دانه ای از آن خرماها به زمین افتاده بود آن را برداشت و فرمود: این شخص اگر در حال حیات خود این دانه خرما را بدست خود انفاق کرده بود بهتر بود از این انبار خرما که من از طرف او دادم، چه خوب سروده سعدی شیرازی:
شعر:
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد زپس تو پیش فرست
خور و پوش و بخشای و روزی رسان
نگه می چه داری ز بهر کسان
زر و نعمت اکنون بده کان تست
که بعد از توبیرون ز فرمان تست
تو با خود ببر توشه خویشتن
که شفقت نیاید ز فرزند و زن
غم خویش در زندگی خور که خویش
به مرده نپردازد از حرص خویش
به غم خوارگی جز سر انگشت تو
نخارد کسی در جهان پشت تو
مرحوم حاج محمد حسن خان بهبهانی فرزند مرحوم حاج غلامعلی بهبهانی (بانی شبستان مسجد سردزک) نقل کرد که پدرم پیش از تمام شدن شبستان مسجد سردزک، مریض شد به مرض موت و وصیت کرد که مبلغ دوازده هزار روپیه حواله بمبئی را به مصرف اتمام مسجد برسانیم، چون فوت کرد چند روز ساختمان مسجد تعطیل شد، شب در خواب پدرم را دیدم به من گفت چرا تعطیل کردی؟ گفتم برای احترام شما و اشتغال به مجالس ترحیم شما، در جوابم گفت اگر برای من میخواستی کاری کنی میبایست ساختمان مسجد را تعطیل نکنی.
چون بیدار شدم عازم شدم که به اتمام ساختمان مسجد اقدام نمایم وگفتم حواله روپیه ها را که پدرم معین کرد باید وصول شود تا از آن مصرف گردد. هرچه جستجو کردم حواله پیدا نشد و هرجا که احتمال میدادم، تحقیق نمودم یافت نگردید.
پس از چندی پدرم را در خواب دیدم به من تعرض کرد گفت چرا بنائی مسجد را مشغول نمیشوی، گفتم حواله روپیه ها را که معین کردید گم شده، پدرم گفت در حجره پشت آرمالی افتاده است.
چون بیدار شدم چراغ را روشن کردم همان جائی که گفته بود ورقه ای افتاده بود، برداشتم دیدم همان حواله است پس آن وجه را دریافت کرده و ساختمان مسجد را تمام نمودم.
مرحوم حاج معتمد نقل کرد روزی برای مجلس روضه در تکیه شاه داعی اللّه دعوت داشتم و چون در اثر برف و باران جادهها گل بود از وسط قبرستان دارالسلام شیراز عبور کردم وپس از تمام شدن مجلس از همان راه برگشتم، شب در خواب مرحوم آقا سید میرزا مشهور به سلطان فرزند مرحوم آقای حاج سید علی اکبر فال اسیری را دیدم، به من گفت معتمد امروز از پهلوی خانه ما عبور کردی و دیدی خراب شده آن را درست نکردی؟!
چون بیدار شدم اصلاً خبر نداشتم که قبر آن مرحوم در کدام قبرستان است، همان روز نزد شیخ حسن که امر قبرستان با او بود آمدم وسراغ قبر آقا سید میرزا را گرفتم که آیا در این قبرستان است؟ گفت بلی و همراه من آمد و نشانم داد. دیدم در مسیر دیروز من بود و به واسطه برف و باران فرورفته و خراب شده است. پس مقداری پول به شیخ حسن دادم که قبر را مرمت نماید.
از این چند داستان وهزاران مانند آن به خوبی دانسته میشود که انسان پس از مرگ نیست نمیشود هرچند بدنش در خاک پوسیده و خاک شده باشد لکن روحش در عالم برزخ باقیست و از گزارشات این عالم باخبر است و به این مطلب در قرآن مجید و روایات تصریح شده است. (29)
در جلد 3 بحارالانوار (صفحه 141) مرویست که رسول خدا 6 به کشتههای مشرکین در جنگ بدر خطاب فرمود که: ((بد همسایگانی برای رسول خدا 6 بودید، از خانهاش بیرونش کردید پس از آن با هم جمع شدید و با او جنگیدید، هرآینه آنچه را که خدا بحق مرا وعده داده بود یافتید؛ یعنی هلاکت در دنیا و معذب بودن پس از مرگ)).
عمر بن الخطاب به آن حضرت گفت: چگونه با مردگان و هلاک شدگان سخن می گویی (یعنی آنها که نمیشنوند) حضرت فرمود: ((ساکت باش ای پسر خطاب! به خدا قسم که تو از ایشان شنواتر نیستی و نیست فاصله بین آنها و معذب شدنشان به دست ملائکه عذاب جز اینکه من از آنها رو برگردانم)).
و نیز روایت کرده که در جنگ جمل پس از تمام شدن جنگ و فتح حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام آن حضرت در بین کشتهها عبور میفرمود تا به کشته کعب بن سور رسید و او از طرف عمر و عثمان قاضی بصره بود و با فرزندان و بستگانش به جنگ امیرالمؤ منین آمدند و تماماً کشته شدند، پس حضرت فرمود او را نشاندند و فرمود: ((ای کعب! من به آنچه خداوند بحق مرا وعده کرده بود رسیدم (یعنی فتح و ظفر بر اعدا) آیا تو هم به آنچه خداوند به حق تو را وعده داده بود رسیدی؟ یعنی هلاکت دنیا و عذاب آخرت)).
و فرمود او را خوابانیدند، قدری رفت تا به کشته ((طلحه)) رسید، فرمود او را نشاندند و همان جمله را به او فرمود یکی از اصحاب گفت صحبت کردن شما با دو کشته ای که دیگر چیزی نمیشنوند چیست؟
فرمود: ((به خدا سوگند کلام مرا شنیدند چنانچه کشتههای مشرکین بدر کلام رسول خدا 6 را شنیدند)).
عبد صالح حاج یحیی مصطفوی اقلیدی که در سفر حج و زیارت عتبات مصاحبت ایشان نصیب شده بود نقل کرد که یکی از اخیار اصفهان به نام سید محمد صحاف ارادت و علاقه زیادی به مرحوم سید زین العابدین اصفهانی داشت و چون یک سال از فوت مرحوم سید زین العابدین گذشت شب جمعه ای آن مرحوم را در خواب دید که در بستانی وسیع و قصری رفیع است و در آن انواع فرشهای حریر و استبرق و ریاحین و گلهای رنگارنگ و انواع خوردنیها و آشامیدنیها و جویهای آب و خلاصه انواع لذایذ و بهجتهای موجود به طوری که مبهوت میشود و میفهمد که عالم برزخ است و آرزو میکند که در آن مقام باشد.
پس به جناب سید میگوید شما در چنین مقامی در کمال بهجت و آسایش هستید و ما در دنیا گرفتار هزاران ناملایم و ناراحتی میباشیم، خوب است مرا نزد خود در این مقام جای دهید.
جناب سید میفرماید اگر مایل هستی با ما باشی هفته دیگر شب جمعه منتظر شما هستم از خواب بیدار میشود و یقین میکند که یک هفته از عمرش بیشتر نمانده است پس سرگرم اصلاح کارهایش میشود بدهیهایش را میپردازد و وصیتهای لازمهاش را به اهلش مینماید.
بستگانش می گویند این چه حالتی است که عارضت شده؟ میگوید خیال سفر طولانی دارم.
بالجمله روز پنجشنبه آنها را با خبر میکند و میگوید روز آخر عمر من است و امشب به منزل خود میروم، می گویند تو در کمال صحت و سلامتی هستی میگوید وعده حتمی است شب را نمیخوابد و تا صبح به دعا و استغفار مشغول میشود و اهلش را وامی دارد استراحت کنند.
پس از طلوع فجر که به بالینش میآیند میبینند رو به قبله خوابیده و از دنیا رفته است، رحمة اللّه علیه
(این نوشته در تاریخ 24 مارس 2021 بروزرسانی شد.)