کسی که می‌خواهد امر به معروف کند نیازمند است به اینکه خود عالم به حلال و حرام باشد و آنچه می‌گوید خود عکس آن را مرتکب نشود.

5 داستان آموزنده درباره امر به معروف و نهی از منکر

5 داستان آموزنده درباره امر به معروف و نهی از منکر

 

1- بشر حافی

2- ملا حسن یزدی ناهی از منکر

3- عذاب و تعجب فرشته خداوند

4- یونس بن عبدالرحمان

5- خلیفه بر بام خانه

 

1- بشر حافی

روزی حضرت کاظم علیه السلام از در خانه (بشر حافی) در بغداد می‌گذشت که صدای ساز و آواز و رقص را از آن خانه شنید.

ناگاه کنیزی از آن خانه بیرون آمد و در دستش خاکروبه بود و بر کنار در خانه ریخت. امام فرمود: ای کنیز صاحب این خانه آزاد است یا بنده؟ عرض کرد: آزاد است. فرمود: راست گفتی اگر بنده بود از مولای خود می‌ترسید.

کنیز چون برگشت (بشر حافی) بر سر سفره شراب بود و پرسید: چرا دیر آمدی؟ کنیز جریان ملاقات را با امام نقل کرد.

بشر حافی با پای برهنه بیرون دوید و خدمت آن حضرت رسید و عذر خواست و اظهار شرمندگی نمود و از کار خود توبه کرد.

 

2- ملا حسن یزدی ناهی از منکر

در زمان (فتح علی شاه قاجار) در یزد عالمی بود به نام (ملاحسن یزدی) که مورد احترام مردم بود. فرماندار شهر یزد به مرد ظلم و بدی می‌کرد. ملاحسن ایشان را از کردار ناپسندش تذکر داد ولی سودی نبخشید. شکایت او را برای فتح علی شاه نوشت باز فایده ای نداشت.

چون در امر به معروف و نهی از منکر ساعی بود، مردم یزد را جمع کرد و همگی فرماندار را به دستور او از شهر بیرون کردند.

جریان را به فتح علی شاه گزارش دادند. بسیار ناراحت شد و دستور داد ملاحسن یزدی را به تهران احضار کردند.

شاه به آخوند گفت: حادثه یزد چه بوده است؟ گفت: فرماندار تو در یزد حاکم ستمگری بود، خواستم با اخراج او از یزد، شر او را از سر مردم رفع کنم.

شاه عصبانی شد و دستور داد چوب و فلک بیاورند و پاهای آخوند را به فلک ببندند، و همین کار کردند.

شاه به امین الدوله گفت: ایشان تقصیری ندارد، و اخراج فرماندار بدون اجازه او توسط مردم انجام شد.

آخوند با اینکه پاهایش به چوب و فلک بسته بود گفت: چرا دروغ بگویم، فرماندار را من به خاطر ظلم از یزد اخراج نمودم.

سرانجام به اشاره شاه، امین الدوله وساطت کرد، و پای آخوند را از بند فلک باز کردند.

شب شاه در عالم خواب پیامبر صلی الله علیه و آله را دید که دو انگشت پای مبارکش بسته شده است پرسید: چرا پای شما بسته شده است؟

فرمود: تو پای مرا بسته ای! شاه گفت: هرگز من چنین بی ادبی نکردم. فرمود: آیا تو فرمان ندادی که پای آخوند ملاحسن یزدی را در بند فلک نمودند؟! شاه وحشت زده از خواب بیدار شد و دستور داد لباس فاخری به او بدهند و با احترام به وطنش بازگرداند. آخوند آن لباس را نپذیرفت و به یزد بازگشت و پس از مدتی به کربلا رفت و تا آخر عمر در کربلا بود.

 

3- عذاب و تعجب فرشته خداوند

(دو ملک) را ماءمور کرد تا شهری را سرنگون کنند. چون به آنجا رسیدند مردی را دیدند که خدا را می‌خواند و تضرع می‌کند. یکی از آن دو فرشته به دیگری گفت: این دعا کننده را نمی‌بینی؟ گفت: چرا، ولکن امر خداست باید اجراء شود.

اولی گفت: نه، از خدا سؤال کنم، و از حق مساءلت کرد که: در این شهر بنده ای ترا می‌خواند و تضرع می‌کند آیا عذاب را نازل کنیم؟

فرمود: امری که دادم انجام دهید، آن مرد هیچگاه برای امر من رنگش تغییر نکرده و از کارهای ناشایست مردم خشمگین نشده است.

 

4- یونس بن عبدالرحمان

وقتی که امام کاظم علیه السلام وفات کرد در نزد وکیلان حضرت اموالی بسیاری بود و بعضی به خاطر طمع در مال آن حضرت وفات امام را منکر شدند و مذهب (وافقیه) را تشکیل دادند.

در نزد زیاد قندی هفتاد هزار هزار اشرفی، نزد علی بن ابی حمزه سی هزار اشرفی بود. یونس بن عبدالرحمان مردم را به امامت حضرت رضا علیه السلام می‌خواند، و مذهب وافقی را باطل می‌دانست. آنان برای او پیغام دادند: برای چه مردم را به حضرت رضا علیه السلام دعوت می‌نمایی، اگر مقصد تو پول است ترا از مال بی نیاز می‌کنیم. زیاد قندی و علی بن ابی حمزه ضامن شدند که ده هزار اشرافی به او بدهند تا ساکت شود و حرفی نزند.

یونس بن عبدالرحمان گفت: از امام باقر علیه السلام و صادق علیه السلام روایت کرده‌ایم که فرمودند: هر گاه بدعت در میان مردم ظاهر شد، بر پیشوای مردم لازم است که علم خود را ظاهر کند (تا مردم را از منکرات باز دارند)، و اگر این عمل را نکند خداوند نور ایمان را از او می‌گیرد.

در هیچ حالی من جهاد در دین و امر خدا را ترک نمی‌کنم. پس از این صراحت گوئی یونس، آن دو نفر (زیاد و علی بن ابی حمزه) با او دشمن شدند

 

5- خلیفه بر بام خانه

(خلیفه دوم) شبی در کوچه‌ها جستجو می‌کرد تا از وضع عمومی اطلاع به دست آورد. گذرش به در خانه ای افتاد که صدائی مشکوک از آن بلند است.

از دیوار خانه بالا رفت و مشاهده کرد، مردی با زنی نشسته و کوزه از شراب در پیش خود نهاده‌اند. با درشتی خطاب کرد: در پنهانی معصیت می‌کنید خیال می‌کنید خدا سر شما را فاش نمی‌کند؟!

مرد رو به خلیفه کرد و گفت: عجله نکن، اگر من یک خطا کرده‌ام از تو سه خطا سر زده است. اول، خداوند قرآن می‌فرماید (تجسس نکنید) تو تفحص و پی گیری کردی. دوم در قرآن فرمود: (از در خانه‌ها وارد شوید) تو از دیوار وارد شدی.

سوم فرمود: (هر گاه وارد خانه شدید سلام کنید) تو سلام نکردی. خلیفه گفت: اگر ترا ببخشم تصمیم بکار نیک می‌گیری؟ جواب داد: آری به خدا دیگر این عمل را تکرار نخواهم کرد. گفت: اکنون آسوده باش تو را بخشیدم.



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *