کتاب داستان نوجوانه
مترسک و موتورسیکلت
داستان یک خر
نقاش: رودابه سرمدی
تصویرگر: حسین طالبیان
به نام خدای مهربان
زمستانِ سرد همهجا را فراگرفته بود. مردان روستای علیآباد در این برف و یخبندان روزها هم در خانه بودند و تمامِ وقت زیر کرسی روزگار میگذراندند. زنها از صبح زود برمیخاستند و گاوهای شیرده را میدوشیدند و شیر داغ میکردند تا ماست درست کنند. قسمتی از شیر هم سهم بچهها میشد.
محمدتقی یکی از مردان همین روستا بود. او زیر کرسی میرفت و گاهی پشم میرشت، گاهی هم جوراب پشمی میبافت، پشمی که از گوسفندان خودش در تابستان چیده بود.
زن محمدتقی بعدازاینکه کارهای مربوط به شیر و ماست و صبحانه را تمام میکرد ناهار تهیه میدید که بیشتر آش بود و اگر گوشت داشتند آبگوشت میگذاشت.
سرما و کولاک غوغا میکرد و امسال از هرسال سردتر شده بود و برفی که در میانۀ زمستان آمده بود همۀ کوچهها و صحرا را پر کرده بود و سرمایی به وجود آورده بود که حتی کلاغها روی درخت یخ میزدند و میمردند. در همین حال یک روز صبح، زن محمدتقی وقتی به اتاق آمد با اندوه فراوان به شوهرش خبر داد که هم سوخت دارد تمام میشود و هم علوفۀ حیوانات. محمدتقی از این خبر چنان ناراحت شد که دست از بافتن کشید و از جای برخاست و پالتوی کهنهاش را پوشید و به زنش گفت: چه میگویی زن؟ اگر علوفه تمام شود حیوانات میمیرند و ما هم از گرسنگی خواهیم مرد.
و باعجله خود را به انبار علوفه رساند و از دیدن مقدار کم، آنچنان غمگین شد که نزدیک بود به گریه بیفتد.
او به زنش گفت: چه باید بکنیم؟ و زنش گفت: به نظر من این خر پرخور را باید بیرون کرد. برای اینکه بیش از همه میخورد و اصلاً سیر شدن در کارش نیست. اگر خر نباشد علوفه تا بهار کافی است.
از این خبر، محمدتقی ناراحتتر شد و گفت چه جوری میشود این کار را کرد. این خر یار و همکار من توی صحرا بوده است. اگر نباشد چه جوری میشود علوفهها را تابستان از صحرا بیاوریم؟ تو یادت رفته آن وقت که کمرم درد میکرد این خر چقدر کمک من بود؟!
زن گفت: اگر گاو و گوسفندها نباشند چه کنیم؟ چه جوری قوت و غذا و پول فراهم کنیم؟ این گوسفندها نزدیک زاییدنشان است. یک ماه دیگر همهشان بچه میآورند و شیر میدهند، که هم میتوانیم ماست و روغن داشته باشیم و هم برۀ آنها را بزرگ کنیم و بفروشیم یا بکشیم و گوشتشان را قرمه کنیم و زندگی کنیم؛ اما خر چهکاری ازش برمیآید؟ حالا همۀ علوفهها را میخورد و وقتی علوفه تمام شود فاجعه برای ما اتفاق میافتد.
مرد روستایی و زنش همینگونه که حرف میزدند وارد طویله شدند. مرد با حسرت به خر نگاه کرد. خر هم نگاهش را به روستایی دوخته بود. روستایی دوباره به زنش گفت: نگاه کن این خر سفید چقدر قشنگ است، چه چشمهای سیاهی دارد. یادت رفته که تو خودت چقدر روی او سوار شدی و غذا برای من آوردی و وقت برگشت، کلی علف روی آن گذاشتی و به خانه آوردی؟ این خر همهجا یار ما بوده است. یادت رفته وقتی میخواستی لحاف و فرش را سر قنات ببری تا بشویی همین خر بود که همه را برایت آورد؟
زن روستایی گفت: چاره چیه؟ حالا که ما علوفه نداریم باید یکی را انتخاب کنی. آیا میشود گوسفند آبستن که قوت ما را میدهد فروخت یا کشت؟ تازه علوفه گیر نمیآید که حتی بخریم، همۀ روستاییان ماندهاند بی علوفه، تو چه میتوانی بکنی؟
روستایی گفت: به نظر تو اگر خر را بیرون کنم تابستان چه کنم؟ چه جوری بیل و کلنگم را به صحرا ببرم، علوفهها را چه جوری از صحرا بیاورم؟!
زن گفت: کاری ندارد. گاو میزاید گوسالهاش وقتی کمی بزرگ شد میفروشیم و یا شاید یکی از میشها را با برهاش فروختیم. آنوقت با پولش از آقا عطای دوچرخهساز موتور قسطی میخریم. تو هم مثل خیلی از دهاتیها موتور سوار شو و از شر خر و علوفهاش راحت باش.
مرد گفت: آخر من موتورسواری بلد نیستم. موتور هم دردسرهای خودش را دارد. توی برف و گل که نمیشود موتور سوار شد. بنزین هم میخواهد، خراب هم میشود و دردسرش بیشتر از علوفۀ خر است.
زن گفت: دیگر روزگار خر گذشته است. دیگر شخم زدن هم با ماشین است. گندم هم دیگر با دستگاه کوبیده میشود. دیگر نیاز نیست منتظر باد باشی تا بتوانی گندم و کاه را از هم جدا کنی. خودت را از فکر خر و اینجور چیزها راحت کن.
دهقانِ غمگین، نگاهش را به چشمهای سیاه خر سفید دوخت و زن روستایی دنبال کارهای خودش رفت؛ اما پس از رفتن او دهقان صدایی شنید که گفت: «مشکل، منم؟» دهقان متوجه شد که خرش حرف میزند و موهای تنش از ترس سیخ شد.
خر گفت: منم که حرف میزنم. نترس.
دهقان با تعجب او را نگاه کرد و گفت: پناهبرخدا تا حالا ندیده بودم که حیوانی سخن بگوید؟!
خر گفت: ما هم زبان خودمان را داریم؛ اما همهکس آن را نمیشنود. تو مرد مهربانی هستی. برای همین صدای مرا میشنوی. من حالا فهمیدم که مشکل تو وجود من است. مرا بیرون کن و حیوانات دیگر را نجات بده.
دهقان گفت: نه من ترا خیلی دوست دارم. حاضرم هیچ حیوانی نداشته باشم اما تو را داشته باشم، آخر تو خیلی خوبی.
خر گفت: تو هم خوبی، یادم نمیرود که پشتم که زخم شده بود تو مرهم گذاشتی، تو هیچوقت مرا کتک نزدی، خیلی مرا دوست داری. ولی چاره چیست؟ من حاضرم تو مرا از خانه بیرون کنی و میدانم که اگر مرا بیرون کنی گرگهای گرسنه مرا میخورند؛ اما این سرنوشت ماست. آدمها از ما کار میکشند و وقتی نگهداریمان مشکل میشود ما را خوراک گرگها میکنند. من این سرانجام را قبول کردم، مادر من هم خوراک گرگها شد.
همان وقتیکه من دوساله بودم؛ زیرا در یک زمستان سرد که علوفه کم شده بود او را بیرون کردند و گفتند میشود تابستان از این کره کار کشید. نیازی به این ماده خر نیست. منظورشان من بودم و خیلی افسرده شدم.
دهقان گفت: اما من از آنها نیستم، من تو را نگاه میدارم.
خر گفت: چاره نداریم. آنوقت علوفه تمام میشود. آخر من خیلی غذا میخورم. پس بهتر است مرا بیرون کنی. میتوانی سرم را هم ببری و پوستم را به دباغها بفروشی. چند تومانی هم از این راه به دست آوری.
دهقان گفت: پول پوست تو را نمیخواهم. تو دوست مهربان من هستی.
خر گفت: اگر بیرونم هم نکنی من لب به این علوفهها نمیزنم تا آن حیوانات برای تو و بچههایت زنده بمانند.
دهقان به حشمهای خر نگاه کرد و به گریه افتاد.
خر گفت: گریه نکن. این قرار جهان است.
دهقان با گریه گفت: من این قرار را به هم میزنم. من تو را زنده نگاه میدارم، برای تو از بیرون علوفه تهیه میکنم.
خر گفت: چه جوری؟ هیچکس در ده علوفۀ زیادی ندارد.
دهقان گفت: میروم و از زیر برفها برگها را بیرون میکشم و برایت میآورم، ولو اینکه خیلی سخت باشد.
و همان وقت دهقان بیلش را برداشت و در میان برف و سرما بهطرف صحرا رفت. او تا عصر تلاش کرد و با خورجینی از برگهای زرد و پوسیده برگشت و آنها را پیش خر ریخت و گفت: شرمندهام. اینها غذای خوبی برای تو نیست؛ اما چه کنم.
از آن روز کار دهقان همینگونه بود. خر هم هرروز از دهقان سپاس گذاری میکرد. اگرچه برگهای پوسیده خوردنی نبود و خر با خوردن آنها دلش درد میگرفت و دچار ناراحتی میشد؛ اما مهربانیهای دهقان او را بدین کار وامیداشت.
مدتی طول کشید. خر روزبهروز لاغر و ناتوانتر میشد و دهقان نیز دستهایش زخم شده بود. برف درون پوتینهای پارهاش میرفت و پا و کمرش درد گرفته بود و عاقبت نیز مریض شد و در بستر بیماری افتاد و در آن میان، سرزنشهای زنش و فکر زنده ماندن خرش بیشتر از بیماری، او را آزار میداد.
و چنین بود که وقتی توانست راه برود اولین کاری که کرد خود را به طویله رساند؛ اما دید از خر خبری نیست و وقتی کنکاش کرد همسرش به او گفت: خر مُرد و شب گذشته مردهاش را در خرابه انداختیم.
دهقان از زنش پرسید: خر پیغامی برای من نداد.
زنش که فکر کرد شوهرش در اثر بیماری دیوانه شده با تعجب به او نگاه کرد. دهقان از تعجب زنش یادش آمد که خر به او گفته بود بسیاری از زبانها را تنها آدمهای مهربان میفهمند. پس با شتاب به خرابه دوید و دید گرگها خر را دریدهاند و تنها کلهاش سالم است. آنوقت با اندوه، کله را از استخوان جدا کرد و به خانه آورد و وقتی تابستان رسید از کلۀ خر مترسکی ساخت که بر سر جالیز گذارد و هرگاه با موتورسیکلتش از کنار آن میگذشت آه میکشید.