کتاب داستان مصور کودکانه
کینتارو، بچه پهلوان
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
در زمانهای قدیم، در کشور ژاپن، پسر کوچولویی بود به نام کینتارو.
پدر کینتارو پهلوان بزرگی بود. روزی از روزها این پهلوان به جنگ دشمن رفت و کشته شد. مادر کینتارو که دلش نمیخواست پسرش به دست دشمن اسیر شود، او را همراه کرد و به یک دهکده کوهستانی رفت. در آنجا کینتارو کمکم بزرگ شد. مادرش همیشه به او میگفت: «کینتارو، تو باید خوب ورزش کنی تا بدنت قوی شود. دلم میخواهد تو هم مثل پدرت، پهلوان بزرگی بشوی.»
کینتارو حرف مادرش را گوش میکرد. او هرروز به جنگل میرفت و کار میکرد تا حسابی قوی شود.
همانطوری که مادر کینتارو دوست داشت، او بزرگ و قوی شد؛ نوجوانی با بدنی قوی و قلبی مهربان.
یک روز که کینتارو همراه دوستانش به جنگل رفته بود و همه مشغول بازی بودند، ناگهان سروکله خرس سیاهی پیدا شد.
خرس سیاه، خیلی بزرگ و خطرناک بود و همیشه حیوانهای جنگل را اذیت میکرد. آن روز هم وقتی خرس سیاه به کینتارو و دوستانش رسید خواست آنها را اذیت کند؛ اما کینتارو جلوی او ایستاد.
بله، همانطوری که حیوانهای جنگل انتظار داشتند کینتارو، جلوی خرس سیاه ایستاد. خرس که خیلی قوی بود و فکر میکرد کینتارو هم مثل بقیه ضعیف و ترسوست، بهطرف او دوید تا کینتارو را بزند؛ اما کینتارو دستهای خرس سیاه را گرفت و او را به زمین زد. بعد هم مشتی بر سرش کوبید. خرس بیحال شد.
کینتارو گفت: «چطوری خرس سیاه؟ بازهم حیوانها را اذیت میکنی؟ اگر دوباره کسی را اذیت کنی با من طرفی!»
در همین لحظه، بچهی خرس سیاه جلو دوید و از کینتارو خواست که پدرش را ببخشد.
کینتارو که خیلی مهربان بود، خرس سیاه را بخشید. خرس سیاه هم قول داد که هیچ حیوانی را اذیت نکند. از آن روز، خرس سیاه با کینتارو دوست شد و همهجا همراه او بود. وقتی کینتارو به جنگل میرفت تا هیزم جمع کند، خرس سیاه هم همراه او میرفت و هیزمها را بر پشتش میگذاشت و برای کینتارو میآورد.
حالا، همه حیوانهای جنگل کینتارو را دوست داشتند و همهجا همراه او میرفتند.
روزی از روزها، کینتارو، برای ماهیگیری کنار دریاچه رفت. او قلاب ماهیگیری را داخل آب انداخت.
مدتی صبر کرد و ناگهان دید که نخِ قلاب تکان میخورد. او قلاب را بیرون کشید. ماهی کوچکی به قلاب گیر کرده بود؛ اما در همان لحظه، ماهی بزرگی بالا برید و ماهی کوچک را که به قلاب آویزان بود، گرفت و خورد.
ماهی بزرگ به داخل آب برگشت و شناکنان ازآنجا رفت.
کینتارو از دست ماهی بزرگ ناراحت شد. به دنبال او در آب شیرجه زد و شنا کرد تا ماهی بزرگ را بگیرد؛ اما ماهی بزرگ خیلی قوی بود و خیلی تند شنا میکرد. کینتارو ناامید نشد و آنقدر دنبال ماهی بزرگ رفت تا به او رسید. چوب قلاب ماهیگیری در دهان ماهی بزرگ گیر کرده بود و نمیتوانست دهانش را باز و بسته کند. کینتارو، با یک حرکت تند، چوب قلاب ماهیگیری را گرفت و اجازه نداد جلوتر برود. ماهی بزرگ خواهش کرد، کینتارو او را ببخشد. کینتارو هم او را بخشید. از آن روز، ماهی بزرگ هم دوست کینتارو شد.
فصل پاییز که میوههای جنگلی رسیدند و خوشمزه شدند، کینتارو و دوستانش به جنگل رفتند و مقدار زیادی از آن میوهها را چیدند و به خانه آوردند. بعد هم خوراکیهای دیگر آوردند و آتش روشن کردند و بهاینترتیب، مهمانی بزرگی بر پا کردند. در این مهمانی کینتارو، مادرش و همه دوستان آنها جمع شده بودند. آنها از میوهها و غذاهای خوشمزه خوردند و حرف زدند و خندیدند.
در آن مهمانی به همه خوش گذشت. چند روز بعد، همه تصمیم گرفتند به یک گردش کوتاه بروند.
همگی راه افتادند، رفتند و رفتند تا به رودخانه رسیدند؛ اما پل رودخانه شکسته بود و نمیشد از رودخانه گذشت. کینتارو یک درخت بزرگ را شکست و آن را روی رودخانه انداخت تا حیوانها از روی آن بگذرند. وقتی نوبت به راکون رسید، پایش لیز خورد و در آب رودخانه افتاد.
نزدیک بود راکون در آب غرق شود؛ اما کینتارو، فوراً در آب پرید تا او را نجات دهد.
جریان آب رودخانه خیلی تند بود. کینتارو، راکون را گرفت و روی دستهای خود نگه داشت و بهطرف ساحل حرکت کرد؛ اما راکون -که ترسیده بود- ناراحت بود. در همان موقع سروکله دوست کینتارو، یعنی ماهی بزرگ پیدا شد. کینتارو و راکون بر پشت ماهی بزرگ سوار شدند و او آنها را به ساحل آورد.
در آن لحظه، یک سامورایی که کنار رودخانهایستاده بود، همه ماجرا را دید و از کار کینتارو خیلی خوشش آمد، سامورایی پیش کینتارو رفت و گفت: «تو پسر خیلی شجاعی هستی و قلب مهربانی هم داری. آیا دوست داری سامورایی شوی؟»
سامورایی، یکی از پهلوانهای بزرگ پایتخت بود. او که از رفتار و شجاعت کینتارو خوشش آمده بود، از مادر کینتارو اجازه گرفت تا او را به پایتخت ببرد و در مدرسهی ساموراییها آموزش بدهد.
مادر راضی شد. کینتارو همراه پهلوان حرکت کرد. او با همه دوستانش خداحافظی کرد و راه افتاد. کینتارو خوشحال بود که میتواند مثل پدرش پهلوان بزرگی شود.
کینتارو چند سالی در پایتخت ماند و در کنار ساموراییها و پهلوانها، همهی چیزهای لازم را یاد گرفت. چون کینتارو بدن خیلی قوی و سالمی داشت، پهلوان بزرگی شد- یکی از چهار پهلوان بزرگ پایتخت.
کمکم آوازهی پهلوانی کینتارو در همهی ژاپن پخش شد. یکی از کارهای بزرگ او مبارزه با غول وحشتناکی بود که در کوهها زندگی میکرد. کینتارو، با آن غول بزرگ وحشتناک جنگید و آن را شکست داد.
مادر کینتارو از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)