داستان کودکانه
ژوزلیتو
Joselito
بهترین دوست
– ترجمه از: هما
امروز شاگرد جدیدی به کلاس آمده. نام او ژوزلیتو است. او از کشور بسیار دوری به اینجا آمده.
همهی شاگردهای کلاس، تازهوارد را نگاه میکنند و این موضوع، او را کمی ناراحت کرده است.
ژوزلیتو اسپانیولی است. کلماتی را که روی تختهسیاه نوشتهاند، او بدون آنکه معنی آنها را بفهمد روی دفترش مینویسد؛ اما حساب برای او آسان است. تکالیف حساب را بدون هیچ اشتباهی انجام میدهد.
زنگ تفریح هیچکس با او بازی نمیکند. چرا؟ توی شهرش همه او را دوست داشتند او از همه تندتر میدوید. از همه بهتر شنا میکرد و از همه قویتر بود.
بعد از زنگ تفریح، معلم کاغذهای سفیدی را بین شاگردها تقسیم کرد. حالا بچهها دارند نقاشی میکنند.
ژوزلیتو نگران است. از خودش میپرسد:
– چه کار باید بکنم؟
بهطرف وَنسان (Vincent) که پهلوی او نشسته، خم میشود. ونسان خانهای را که دارد نقاشی میکند به او نشان میدهد و سپس با انگشت به خودش اشاره میکند؛ یعنی که این خانهی من است.
ژوزلیتو فکر میکند:
– «خوب، من هم خانهی خود را نقاشی خواهم کرد.»
ژوزلیتو خانهی کوچک سفیدرنگ خود را، کوهها، ساحل، دریا، یک قایق کوچک ماهیگیری را که پسربچهها آن را باهم روی شنها میکشند، گلهی بزها، خوکهای کوچک، آتشی که روی آن ماهی سرخ میکنند، آسمان آبی و بالاخره آفتاب را نقاشی میکند.
ونسان متعجب به نقاشی پسر اسپانیولی نگاه میکند و میگوید:
– چقدر قشنگ است! شهر تو اینجوری است؟
ژوزلیتو چیزی نمیفهمد.
ونسان فهمید که خانهی ژوزلیتو در یک کشور آفتابی است. با خود گفت:
– شهر ما سرد است. ژوزلیتو در شهر خود میتوانست شنا کند. با کشتی روی دریا برود. روی الاغ سوار شود و پابرهنه در شنها بدود. در شهرش با دوستانش بازی میکرده. ولی حالا اینجا تنها است. حتماً خیلی غمگین است. دلم میخواهد چیزی به او بدهم. ولی چی؟
ونسان نقاشی خانهی شهریاش را که از دودکش آن دود بیرون میآید تمام کرده و حالا دانههای برف را روی آن اضافه میکند و در ضمن، دربارهی هدیه فکر میکند.
تمام شد. ونسان از نقاشیاش راضی است.
ناگهان، بهطرف ژوزلیتو برمیگردد و میگوید:
– تو منزل مرا میخواهی؟
ژوزلیتو بدون آنکه چیزی بفهمد او را نگاه میکند.
– بیا! خانهی مرا بگیر. این نقاشی برای توست.
ژوزلیتو مکثی کرده و هدیه را قبول میکند.
و بعد، او هم نقاشی خود را به ونسان میدهد.
بعد از کلاس، ونسان، آستین ژوزلیتو را میگیرد و او را دنبال خود میکشاند. خانهاش را نشان میدهد و میگوید:
– بیا! بیا به خانهی ما!
ژوزلیتو دنبال او میرود. البته این همان خانهای است که ونسان کشیده بود.
ونسان زنگ خانه را به صدا درمیآورد و مادرش در را باز میکند.
– مامان، دوست جدیدی پیدا کردهام.
ژوزلیتو لبخند میزند. او کلمهی «دوست» را خیلی خوب فهمید.
مادر با خوشحالی میگوید: بچههای عزیزم، بیایید تو.
– اسم تو چیست؟
– او نمیفهمد، مامان. او اسپانیولی است. نام او ژوزلیتو است.
میخواهم عکسهای تابستان گذشته را به او نشان بدهم. همان عکسهایی را که در چادر و کنار رودخانه در حال شنا و صید خرچنگ گرفتیم.
مادر دو فنجان پر از شیرکاکائو روی میز آشپزخانه میگذارد و نان را هم آماده میکند.
ژوزلیتو در خانهی دوستش زیاد نماند. چون مادرش نگران میشد. بلافاصله بعد از عصرانه، با شتاب به خانهاش رفت.
ژوزلیتو با خوشحالی تمام راه را میدود. بلی، از این به بعد یا او به خانهی ونسان خواهد رفت و یا ونسان به خانهی او خواهد آمد.
میدود و بهآرامی تکرار میکند. «دوست … دوست».
این اولین کلمهای است که او در این کشور خارجی یاد گرفته.