کتاب داستان مصور کودکانه
پیکوتین، الاغ خاکستری
چاپ اول: ۱۳۵۳
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
پیکوتین یک الاغ کوچولوی خاکستریرنگ بود. او دوتا گوش خاکستری و یک دماغ کوچک خاکستریرنگ داشت.
پیکوتین تمام روزها روی علفهای نرم با خوشحالی بازی میکرد.
یک روز پیکوتین خیلی ناراحت بود. او یکگوشه نشسته بود و گریه میکرد. دلش میخواست از آن مزرعه برود. برود به بک جای خیلی دور. مثلاً به یک کشور دیگر و دوستان تازهای پیدا کند.
همینطور که گریه میکرد صدای پرندهی سینهسرخ را شنید که میگفت: «چرا گریه میکنی؟ بلند شو از نردهها بیا اینطرف تا باهم ازاینجا برویم.»
گاو که در آن نزدیکیها بود به پیکوتین گفت: «به حرفهای این سینهسرخ گوش نده. اگر ازاینجا بروی تنهای تنها خواهی شد، و آنوقت پشیمان میشوی که چرا از این مزرعه رفتهای، حالا بهتر است دراینباره خوب فکر کنی.»
در همین موقع، یک مرغابی روی نردهها نشست و سعی کرد با حرفهایش فکر پیکوتین را عوض کند.
او گفت: «اگر میخواهی ازاینجا بروی، برو! اما دقت کن که زیاد دور نشوی.»
بالاخره پیکوتین کوچولو تصمیم خودش را گرفت. از روی نردهها به آنطرف پرید و به راه افتاد.
پیکوتین رفت و رفت و رفت، تا نزدیک جنگل رسید. در آنجا خرگوشها، روباهها و یک جفت گوزن را دید که از جنگل بیرون آمدند.
پیکوتین دوباره به راه افتاد، رفت و رفت تا به یک کندوی عسل رسید. پیکوتین ایستاد و به زنبورها گفت:
«من خیلی عسل دوست دارم، کنار بروید تا من عسلهای شما را بخورم.»
اما زنبورها دلشان نمیخواست الاغ کوچولو عسلهای آنها را بخورد. بنابراین ریختند سر پیکوتین بیچاره.
پیکوتین فریاد میزد: «آخ دُمم را آتش زدند. وای شکمم را نیش زدند. آخ که تمام تنم میسوزد.»
پیکوتین نمیدانست چطور از دست زنبورهای بدجنس فرار کند. چارهای نبود. بالاخره پیکوتین به چشمهای رسید و خودش را با سر به داخل آبهای چشمه انداخت.
بیچاره پیکوتین! قیافهاش را نگاه کنید. چقدر خندهدار شده! ماهیها هم دارند به او میخندند.
قورباغهی سبز هم از کارهای او خندهاش گرفته بود. او درحالیکه بِپَر بِپَر میکرد و از پیکوتین دور میشد گفت:
«عصربهخیر پیکوتین! شنیدهام عسل زنبورها را خوردهای، درست است رفیق؟»
جغد مهربان مقدار زیادی گل خاردار برای شام پیکوتین آورد.
پیکوتین گفت: «بهبه چه تیغهای خوشمزهای.»
بیچاره پیکوتین خیلی گرسنه بود
در همین موقع پیکوتین از دور صداهایی شنید.
گاو، مرغابی و خروس او را صدا میکردند. آنها میگفتند: «پیکوتین ما اینجا هستیم. بیا ما اینجا هستیم. بیا دوستانت اینجا هستند.»
پیکوتین با دوستانش به مزرعه برگشت و قول داد که دیگر دوستان خوب و وفادار خود را ترک نکند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)