کتاب داستان مصور کودکانه
پسر قهرمان و جادوگر بدجنس
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری، جادوگر بدجنسی بود که همه مردم از دست او به تَنگ آمده بودند؛ اما هیچکس جرئت نداشت با او بجنگد و او را از بین ببرد. چون هر کس با او روبهرو میشد، به سنگ تبدیل میشد و مثل مجسمهای بر زمین میافتاد.
جادوگر که این را میدانست، با خیال راحت به میان مردم میرفت، خانهی آنها را خراب میکرد، مزرعهها را آتش میزد و بچهها را میدزدید و با خود میبرد. جوانهای زیادی به جنگ جادوگر رفته بودند، اما همه به مجسمهای سنگی تبدیل شده بودند.
پادشاه که از دستِ کارهای جادوگر خشمگین شده بود، به فکر راهحلی گشت. او خیلی فکر کرد و با وزیران خود حرف زد. ترس پادشاه از این بود که روزی جادوگر به سراغ خود او برود و او را هم تبدیل به سنگ کند. پادشاه که جانِ خود را درخطر میدید، به مأمورهای خود دستور داد، در شهر راه بیفتند و به همه اعلام کنند که هرکس بتواند جادوگر بدجنس را از بین ببرد، جانشین من خواهد بود و بعد از من پادشاه کشور میشود.
جوانی به نام ماریو، این خبر را شنید و گفت: «من به جنگ جادوگر میروم و او را از بین میبرم.»
ماریو مقداری آب و غذا برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا اینکه در بیابان به پیرمردِ تنها و گرسنهای رسید. ماریو دلش به حال پیرمرد سوخت و آب و غذایش را به او داد. پیرمرد غذا را خورد و بعد به ماریو گفت: «تو جوان خوب و مهربانی هستی، میدانم که به جنگ جادوگر بدجنس میروی، تو غذایت را به من دادی، من هم در عوض، این اسب بالدار و پرنده را به تو میدهم تا با کمک آن با جادوگر بجنگی.»
ماریو سوار اسب پرنده شد و رفت و رفت تا به دهکدهای رسید. در آن دهکده، پیرزن مهربانی داشت مجسمه سنگی پسرهایش را تمیز میکرد. پسرهای پیرزن در جنگ با جادوگر به سنگ تبدیل شده بودند. پیرزن وقتی فهمید که ماریو به جنگ جادوگر میرود، گفت: «ای جوان، فقط با کمک این آینه جادویی است که میتوانی جادوگر را از بین ببری، وقتی به جادوگر رسیدی، به خود او نگاه نکن. در این آینه، او را ببین.»
ماریو آینه را گرفت و به راهش ادامه داد.
ماریو سوار بر اسب پرنده بازهم رفت تا به شهر جادوگر رسید. شهر، بسیار زیبا بود. اسب پرنده گفت: «مواظب باش به این گلها دست نزنی، وگرنه فلج میشوی.»
در همین موقع جادوگر، ماریو را دید. او بهطرف او آمد. اسب پرنده گفت: «به او نگاه نکن. فقط در آینه نگاه کن.»
ماریو شمشیرش را آماده گرفت و در آینه نگاه کرد. جادوگر به ماریو میخندید، میخواست آینه را از او بگیرد؛ اما ماریو با شمشیر به جادوگر حمله کرد و او را از بین برد.
ناگهان هوا تیرهوتار شد و آسمان را ابرهای سیاه پوشاند و صدای رعدوبرق به گوش رسید. قصر جادوگر آتش گرفت و با صدای وحشتناکی فروریخت. خود جادوگر هم در آتش سوخت. فقط موهایش باقی ماند. اسب پرنده گفت: «چشمانت را ببند. موهای جادوگر را بردار و آنها را داخل کیسهای بگذار و با خودت ببر. موهای جادوگر جادویی هستند. هرکس چشمش به این موها بیفتد سنگ میشود.»
ماریو، چشمانش را بست و موهای جادوگر را داخل کیسهای گذاشت و سوار اسب پرنده شد. اسب در آسمان پرواز کرد. هنوز آسمان تیرهوتار بود؛ اما اسبِ پرنده راه را میدانست. آنها رفتند و رفتند و همه ابرها را پشت سر گذاشتند. حالا دیگر ماریو همهجا را میدید. او به زمین نگاه کرد. زیر پایشان دریا بود.
ماریو پرسید: «اینجا کجاست؟»
اسب پرنده پایین رفت. ماریو صدای گریهی دختری را شنید.
ماریو اطراف را گشت. دختری جوان روی تختهسنگی نشسته بود و گریه میکرد. ماریو پرسید: «چرا گریه میکنی؟ چرا تنها هستی؟ پدر و مادرت کجا هستند؟»
دختر گفت: «زود ازاینجا دور شو. در این اطراف اژدهای وحشتناکی زندگی میکند. اژدها زندگی مردم را فلج کرده است. برای اینکه او را ساکت کنند، هرسال دختر جوانی را به او میدهند. امسال هم نوبت من بود.»
ماریو گفت: «ولی من نمیگذارم تو به دست اژدها بیفتی و اژدها تو را از بین ببرد.»
دختر گفت: «ولی تو حریف اژدها نمیشوی. او خیلی وحشتناک است.»
ماریو دختر جوان را پشت سر خود سوار کرد و اسب پرنده به پرواز درآمد. همینکه روی دریا رسیدند، موج بلندی از روی دریا بلند شد و از میان موج، اژدهای وحشتناکی پیدا شد، ماریو بهطرف اژدها رفت. کیسهاش را باز کرد و موهای جادوگر را بیرون آورد.
اژدها دهان بزرگش را باز کرده بود و با پنجههایش میخواست اسب بالدار و ماریو را بگیرد؛ اما همینکه چشمش به موهای جادوگر افتاد، ناگهان اژدها از حرکت ایستاد، به سنگ تبدیل شد و در آب دریا افتاد.
ماریو و دختر جوان نفس راحتی کشیدند. اسب پرنده به راهش ادامه داد. حالا جادوگر و اژدها هر دو از بین رفته بودند. همهی جوانهایی که به سنگ تبدیل شده بودند، به حالت اول برگشتند
ماریو رفت و رفت تا به قصر شاه رسید. جلوی شاه ایستاد و گفت: «قربان، من جادوگر بدجنس را از بین بردم و همه جوانها به حالت اول برگشتند.»
شاه که دیگر خطری احساس نمیکرد، قولش را فراموش کرد و گفت: «کدام جادوگر؟ از چه حرف میزنی؟»
ماریو کیسهای که موهای جادوگر در آن بود را نشان داد و گفت: «این هم نشانی آن!»
شاه کیسه را گرفت و درِ آن را باز کرد؛ اما همینکه به موهای جادوگر نگاه کرد، به سنگ تبدیل شد. بعد از او، ماریو به جایش نشست و شاه آن کشور شد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)