کتاب داستان مصور کودکانه
نهنگ کوچولو
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
در اعماق اقیانوس آبی، نهنگ کوچکی با مادرش زندگی میکرد. بااینکه اسمش کوچک بود، جثه بسیار بزرگی نسبت به همه دوستانش داشت.
دوستانش علاقه بسیار زیادی داشتند تا در مناطق صخرهای «قایم باشک» بازی کنند.
نهنگ کوچولو به علت جثه بزرگش نمیتوانست خود را از دید دوستان کوچکش پنهان کند. ولی دوستانش بهراحتی میتوانستند خود را حتی در پشت نهنگ کوچولو پنهان کنند و او نمیتوانست پشت سر خود را ببیند.
نهنگ کوچولو با خودش میگفت: «آه … آه… آه… من نمیتونم اونها رو پیدا کنم. هر چه بیشتر تلاش میکنم کمتر نتیجه میگیرم.» نهنگ کوچولو از مادرش پرسید:
«مامان جون اشتباه من کجاست؟ چرا هر وقت که من مخفی میشم آنها سریع من رو پیدا میکنند. ولی موقعی که اونها پنهان میشن، حتی اگه کل روز رو هم به دنبالشان بگردم نمیتوانم آنها را پیدا کنم. چرا من اینقدر بزرگم؟ چرا نمیتوانم مثل دوستام کوچک باشم؟»
مادر نهنگ کوچولو به او جواب داد: «ببین عزیزم، تو یک نهنگ هستی و با همه ماهیهای دیگر دریا بسیار تفاوت داری. ما بزرگترین حیوانات روی کره زمین هستیم. فراموش نکن که وقتی رشد کنی بسیار بزرگتر خواهی شد.»
نهنگ کوچولو گفت: «خیلی بزرگتر؟ وای نه، من نمیخواهم بزرگتر از این بشم. من از اینکه اینقدر بزرگ هستم خسته شدم.»
اما مادرش به او گفت: «نه عزیزم، تو باید از اینکه جثه بزرگی داری به خودت افتخار کنی.»
مادر نهنگ کوچولو گفت: «عزیزم، با دقت به من گوش کن. ما چیزهایی داریم که باید به آنها افتخار کنیم. اول اینکه ما ماهی نیستیم. ما جزء پستاندارانی هستیم که در آب زندگی میکنیم. ما مثل بقیهی ماهیها تخم نمیگذاریم. ما مانند یک کودک متولد میشویم؛ نه از درون یک تخم. بچه نهنگها از شیر مادرشان تغذیه میکنند، درست مثل کاری که بچههای روی زمین انجام میدهند. بدن ما پر از مو است. همچنین ما درازترین حیوانات روی کره زمین هستیم. هیچ حیوانی مثل ما یک فواره بالای سر خود ندارد. ما هیچ دشمنی نداریم و همه از ما وحشت میکنند.»
اما حرفهای مادر برای نهنگ کوچولو قابلدرک نبود.
نهنگ کوچولو شروع به گریه کرد و به مادرش گفت:
«ولی مامان! حتی اگه همهی حرفهایت هم درست باشه، من هنوز هم نمیتونم قایم باشک بازی کنم. من نمیخوام بزرگ و متفاوت از دیگران باشم.»
مادرش به او گفت: «عزیزم، هرکسی از آن چیزی که هست و دارد باید خوشحال باشد.»
روز بعد، نهنگ کوچولو و دوستانش داشتند در مناطق صخرهای، قایم باشک بازی میکردند. یکی از ماهیها از او پرسید: «تو نمیترسی ازاینجا خیلی دور بشی؟»
نهنگ کوچولو گفت: «خیلی دور؟ نه … نه … من نمیتونم دور بشم.»
ماهیها به او گفتند: «تو میترسی؟»
نهنگ کوچولو با آرامش گفت: «نه من نمیترسم، من دور نمیشم؛ به خاطر اینکه مادرم گفته که ازاینجا دور نشو، خطرناکه.»
همهی دوستانش با خنده گفتند: «هه … هه … هه … نهنگ کوچولو به نظر میرسه ترسیده. بیایید خودمان ازاینجا دور شویم و به او نشان دهیم که چقدر شجاع هستیم.»
نهنگ کوچولو گفت: «دوستان کوچکم، همانطور که مادرم گفته، شجاع بودن به معنای خطر کردن نیست. من مطیع مادرم هستم و به حرفهای مادرم گوش میکنم.»
ماهیها گفتند: «آآآه، پس تو چه استفادهای از بزرگ بودنت میکنی؟؟؟»
نهنگ کوچولو احساس کرد که خیلی تنهاست. هیچکسی نبود که با او صحبت کنه، حتی هیچکسی هم نبود که با او بازی کنه …
اما چند لحظه بعد …
نهنگ کوچولو صداهایی را از داخل آب شنید. صداها برایش خیلی آشنا بودند. او بهسرعت به سمت صداها حرکت کرد. بله … دوستهای کوچکش بودند که با گریه و ترس داشتند فرار میکردند، انگار که کسی دنبالشون کرده بود.
آنها سریع آمدند و در پشت دم نهنگ کوچولو پنهان شدند. چند لحظه بعد، یک کوسهی بزرگی با دهان باز ظاهر شد. کوسه یه لحظه دید که نهنگ کوچولو در جلویش قرار دارد. تا چشمش به او افتاد دهانش را بست.
نهنگ کوچولو یه لحظه عصبانی شد و کوسهی بزرگ همانطور که به نهنگ کوچولو نگاه میکرد پا به فرار گذاشت.
دوستان نهنگ کوچولو که در پشت دُم او پنهان شده بودند، نمیتوانستند باور کنند که چطور آن کوسهی بدِ بزرگ ازآنجا دور شد.
آنها خیلی خوشحال بودند و همینطور از نهنگ کوچولو تشکر میکردند و از او به خاطر اینکه اذیتش کرده بودند عذرخواهی میکردند و نهنگ کوچولو نیز با تواضع، آنها را بخشید.
یکی از آن ماهیهای کوچک گفت: «نهنگ کوچولو خیلی عاقل است! او به ما گفت که به سمت خطر نرویم، بله، شجاع بودن به معنای رفتن به سمت خطر نیست. امروز ما چیز خوبی یاد گرفتیم. ما دیگر نباید برای بازی کردن ازاینجا دور شویم.»
همه آنها با حرف ماهی کوچولو موافق بودند:
«بله، بله، نهنگ کوچولو دوست خوبی است، بااینکه ما به او طعنه زدیم، او برای کمک به ما آمد، بدون اینکه از ما عصبانی باشد.»
نهنگ کوچولو گفت: «دوستان عزیزم، شما نباید برای بازی کردن به هر جایی بروید. من به شما چیزهایی نشان خواهم داد که تابهحال ندیدهاید. من به شما چیزهای نشان خواهم داد که جالبتر از شنا به جاهای دور است.»
او به همراه دوستانش نزدیک به سطح دریا شروع به شنا کرد. سپس از دوستانش خواست تا یکییکی روی سرش بنشینند.
هنگامیکه آب را با فشار از حفره بالای سرش به بیرون خارج کرد، آنها به دنیای زیبای بیرون آب پرتاب شدند. آنها آسمان، پرندگان، خورشید، ابرها، کشتیها و سرزمینهای دوردست را دیدند.
آنها بسیار لذت میبردند. برای آنها -که هرگز چیزی بهجز محیط زیر آب را ندیده بودند- منظرهی شگفتانگیزی بود. آنها به دور نهنگ کوچولو میچرخیدند و با فریاد میگفتند که تو دوست بسیار خوبی هستی و تو را خیلیخیلی دوست داریم.
نهنگ کوچولو از اینکه خیلی بزرگ و متفاوت است و میتواند از دوستانش محافظت کند خیلی خوشحال بود.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)