کتاب داستان مصور کودکانه
موش شهری و موش روستایی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری دو موش باهم دوست بودند. یکی از آنها در شهر و دیگری در روستا زندگی میکرد. روزی از روزها، موش روستایی، دوست شهریاش را دعوت کرد. موش شهری به روستا رفت و موش روستایی دوستش را به خانه کوچکش برد. برایش ذرت، سیبزمینی، گندم و خوراکیهایی که در روستا پیدا میشد. آورد؛ اما موش شهری گفت: «میبخشی دوست عزیز! من نمیتوانم این غذاها را بخورم. اگر این چیزها را بخورم، دلم درد میگیرد.»
موش روستایی، با خجالت پرسید: «مگر تو در شهر چه غذاهایی میخوری؟»
موش شهری گفت: «زندگی در شهر، با اینجا خیلی فرق دارد. در شهر چیزهای خیلی جالبی پیدا میشود. من در شهر غذاهای خیلی خوشمزهای میخورم. گوشت، پنیر، شکلات، کیک و شیرینی، سوسیس و خیلی چیزهای خوشمزه دیگر.»
موش روستایی بیچاره ساکت نشسته بود و به حرفهای موش شهری گوش میداد و آب از دهانش راه افتاده بود، موش روستایی گفت: «چقدر دلم میخواهد به شهر بیایم و این چیزهای زیبا را ببینم.»
موش شهری گفت: «همین حالا بیا برویم.»
موش روستایی باروبنهاش را برداشت و همراه موش شهری حرکت کرد. آنها رفتند و رفتند تا به شهر رسیدند. آنقدر خیابانهای شهر شلوغ بود که چند بار نزدیک بود آنها زیر دست و پای مردم له شوند. موش شهری که بیشتر به شهر آشنا بود، تند و تند داد میکشید: «از اینطرف بیا مواظب باش له نشوی!»
خلاصه آنها آنقدر اینطرف و آنطرف دویدند که خسته و مانده به خانه رسیدند.
موش روستایی که از خستگی، دهانش خشک شده بود و از گرسنگی شکمش به قاروقور افتاده بود، گفت: «دوست عزیز، دهانم خشک شده، کمی آب به من بده، گرسنهام، یکذره از آن غذاهایی که میگفتی، بده تا بخورم!»
موش شهری یواشکی از پشت درِ اتاق، داخل آن را نگاه کرد و گفت: «اینجا تا آدمها غذا نخورند، ما نمیتوانیم غذا بخوریم. اصلاً غذایی پیدا نمیشود! بگذار ببینم!»
موش روستایی که از تشنگی جانش به لب رسیده بود. گفت: «بازهم خانه خودم. در روستا، هر وقت تشنه یا گرسنه میشدم. راحت میتوانستم آب بخورم، یا غذا پیدا کنم؛ اما اینجا باید صبر کنم.»
آنها مدتی صبر کردند تا اینکه بالاخره موش شهری گفت: «بیا برویم. روی آن میز، پر از غذاست.»
موش شهری بهطرف میز دوید، پشت سرش هم موش روستایی. آنها از پایهی میز بالا رفتند. روی میز پر از غذاهای خوشمزه بود. کیک و شیرینی، کباب و نان و…
موش شهری گفت: «بخور! هرچه میخواهی بخور!»
و موش روستایی مشغول شد. او یادش رفت که چند دقیقه پیش، از آمدن به شهر پشیمان شده بود. آنها مشغول خوردن بودند که ناگهان درِ اتاق باز شد. صدایی به گوش رسید: «موش! ای دزدهای بدجنس!»
موش شهری فریاد زد: «فرار کن! دنبال من بیا!»
موش روستایی که خیلی ترسیده بود، دنبال موش شهری دوید. آنقدر اینطرف و آنطرف دویدند تا به لانه موش شهری رسیدند.
موشهای بیچاره، نتوانستند غذا بخورند و هنوز گرسنه بودند. شانس آورده بودند که به دست صاحبخانه گیر نیفتاده بودند.
موش روستایی گفت: «وای چقدر ترسیدم! این غذاها هرچقدر هم خوشمزه باشند، وقتی خوردن آنها با ترسولرز همراه است. اصلاً ارزشی ندارند. اصلاً خوشمزه نیستند. غذا بدمزه باشد، ولی بشود با خیال راحت آن را خورد.»
موش روستایی وسایلش را برداشت و بهطرف خانه خودش، در روستا راه افتاد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)