کتاب داستان مصور کودکانه
موشها و گربهی زنگولهدار
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری خانه بزرگی بود که موشهای زیادی در آن زندگی میکردند. موشها هر جا که دلشان میخواست میرفتند و هر کاری که میخواستند میکردند و از غذاهای داخل خانه میخوردند و زندگی شادی داشتند.
روزی از روزها که موشها مشغول بازی و شادی بودند، ناگهان سروکله گربهای پیدا شد. گربه از دیدن آنهمه موش تعجب کرد و گفت: «به! به! چقدر موش! خوب شد که شما کوچولوها را پیدا کردم.»
بیشتر موشها فرار کردند و به لانههای خود رفتند. چندتایی هم به دست گربه اسیر شدند و او آنها را خورد.
موشهایی که فرار کرده بودند، دورهم جمع شدند تا باهم حرف بزنند و راه چارهای پیدا کنند تا از دست گربه راحت شوند. موش کوچولویی روی یک قوطی بالا رفت و گفت: «باید زنگولهای به گردن گربه آویزان کنیم تا هر جا میرود و میآید صدای زنگولهاش بلند شود و ما بفهمیم که او کجاست و راحت از دستش فرار کنیم.»
موشها که از فکر موش کوچولو خوششان آمده بود، گفتند: «بهبه! چه فکر خوبی! این بهترین کار است؛ اما کی زنگوله را به گردن گربه آویزان کند؟»
موش پیری که آنجا ایستاده بود، گفت: «موش کوچولو فکر خوبی کرده و پیشنهاد خوبی داده؟ خودش هم برود و زنگوله را به گردن گربه بیندازد!»
موش کوچولو از جا پرید و فریاد زد: «نه! نه! من میترسم! من نمیتوانم! خیلی خطرناک است!»
موش پیر گفت: «چرا میترسی؟ این کار که ترسی ندارد.»
موش کوچولو گفت: «چرا، خیلی هم ترس دارد. اگر به گربه نزدیک شوم. او فوراً مرا میگیرد و میخورد.»
موش پیر گفت: «خب، بله! بستن زنگوله به گردن گربه خیلی خطرناک است. برای همهی موشها سخت و خطرناک است. کاری که سخت و خطرناک است و خودت حاضر نیستی انجامش دهی، چرا پیشنهاد میکنی؟»
موش کوچولو از خجالت سرش را پایین انداخت.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)