کتاب داستان مصور کودکانه
ملکه برفی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
یکی بود و یکی نبود. روزی و روزگاری شیطان، آینهای جادویی ساخت، آینه طوری بود که همهچیز را بد نشان میداد. گلهای زیبا در آن پژمرده دیده میشدند و دخترهای زیبا در آن، زشت به نظر میرسیدند. شیطان هرروز با آینهاش بازی میکرد. او همهچیز را در آینهاش تماشا میکرد و لذت میبرد.
یک روز فکری شیطانی به ذهن شیطان رسید. او هوس کرد که خداوند را در آینهاش ببیند. برای همین به آسمان رفت و آینه را رو به بالا گرفت، اما یکدفعه آینه با صدای ترسناکی شکست و تکهتکه شد.
تکههای آینه از آسمان به زمین باریدند و هر تکه در گوشهای افتاد. بعضی از تکهها به قلب آدمها فرورفتند و آنها را شیطانی کردند.
قصه ما ازاینجا شروع میشود که در شهر کوچکی، پسری به نام «کای» و دختر کوچولویی به نام «گیلدا» همسایه بودند. آنها مثل خواهر و برادری مهربان باهم بازی میکردند. هر دو باهم باغچهای درست کرده بودند که در آن گل رز میکاشتند. گاهی مینشستند و برای همدیگر قصه تعریف میکردند یا نقاشی میکشیدند.
بعدازظهر یکی از روزها ساعت دیواری پنج بار زنگ زد: «دینگدینگ دینگدینگ دینگ»
کای به آسمان نگاه کرد و گفت: «نگاه کن گیلدا، بارانی ریز و نورانی از آسمان میبارد!»
اما هنوز حرفش تمام نشده بود که فریاد زد: «آخ قلبم! آه چشمم! چقدر میسوزد!»
گیلدا فوری کنار کای نشست و با نگرانی پرسید: «چی شد؟! حالت خوبه؟»
کای که انگار عوض شده بود، با سردی جواب داد: «ساکت! به من کاری نداشته باش. برو دنبال کارت.»
این کای، دیگر آن کای نبود. او یکدفعه تمام گلهای رز را که با زحمتهای خودش و گیلدا رشد کرده بودند از جا کند.
گیلدا با تعجب پرسید:
«چکار میکنی کای؟! تو را به خدا این کار را نکن!»
کای گفت: «حرف زیادی نزن! این گلها همه کِرمو هستند.»
بعد هم بلند شد و به خانه خودشان رفت و در را به روی گیلدا بست. کای از آن روز با گیلدا قهر کرد.
وقتی زمستان آمد، کای تنهایی سورتمه بازی میکرد. روزی زنی سفیدپوش که ملکه برفی بود پیش کای آمد. او با دیدن کای قهقههای زد. کای که خودش هم نمیفهمید چکار دارد میکند، سورتمه خود را به اسب آن زن بست. آنها از آن شهر کوچک بیرون رفتند. کای از سرعت اسب خیلی ترسیده بود. برای همین ملکه برفی خندید و کای را سوار سورتمه خودش کرد.
ملکه برفی و کای بهطرف آسمان پرواز کردند. آن پایین در آن شهر کوچک، گیلدا نگران بود. او که نمیدانست کای به کجا رفته است، برای پیدا کردنش به راه افتاد. آنقدر گشت و آنقدر پرسید تا به مردی رسید که کای را دیده بود. مرد به گیلدا گفت:
«کای سورتمه خود را به اسب سفید بست و همراه با زنی سفیدپوش از شهر بیرون رفت. شاید در راه توی رودخانه افتاده باشد.»
گیلدا با ناراحتی به کنار رودخانه رفت و گفت: «ای رودخانه مهربان! من کفشهایم را به تو میدهم. در عوض تو هم کای را به من پس بده!»
گیلدا چند بار کفشهایش را توی رودخانه انداخت؛ اما هر بار، کفشها به ساحل رودخانه برگشتند. گیلدا ناچار با قایق به وسط رودخانه رفت و کفشهایش را توی آب انداخت. این بار رودخانه قایق را با خودش برد. گیلدا گفت: «ای رودخانه عزیز، تو را به خدا مرا پیش کای ببر!»
قایق کوچک رفت و رفت و رفت تا به قصر یک پیرزن جادوگر رسید. همان لحظه پیرزن جادوگر از قصر بیرون آمد و بامحبت گفت: «چه دخترخانم قشنگی! خوشآمدی عزیزم! خسته نباشی، چی شد که به اینجا آمدی؟»
گیلدا ماجرای کای را از اول تا آخر برای جادوگر تعریف کرد. جادوگر گفت:
«آهان! دیدمش، آن پسرک بهطرف شمال میرفت. عجله نکن. حالا که به اینجا آمدی بیا کمی خستگی در کن!»
و با مهربانی موی سر گیلدا را شانه کرد؛ اما آن شانه، شانهای جادویی بود.
پیرزن توی دنیا کسی را نداشت و دلش از تنهایی گرفته بود. با خودش گفت: «کاش گیلدا پیش من میماند و باهم زندگی میکردیم!» برای همین موهای گیلدا را با شانه جادویی شانه زد تا فکر کای را از سر او بیرون کند. گیلدا دیگر دوستش کای را از یاد برد و با خوشحالی، زندگی تازهای را با پیرزن شروع کرد.
یک روز گیلدا در باغچهی پیرزن با گلهای رُز بازی میکرد که یکدفعه تیغی در انگشتش فرورفت و طلسم جادو شکسته شد. گیلدا انگار که از خواب بیدار شده باشد، گفت: «این گل رز همان گلی است که با کای پرورش دادهام. من باید به دنبال او بروم.»
او دور از چشم پیرزن به راه افتاد و بهطرف سرزمین شمالی حرکت کرد. در بین راه، هوا سرد شد و سوزِ سردی وزید و گیلدا لرزید. بعد دانههای برف یکییکی پایین آمدند و کمکم برف سنگینی بارید و همهجا را سفیدپوش کرد. گیلدا به گوشهای پناه برد و استراحت کرد
آنطرفتر کلاغ بامزهای روی درخت نشست. گیلدا از کلاغ پرسید: «آقا کلاغه، در راه که میآمدی کای را ندیدی؟»
آقا کلاغه گفت: «آهان! پسری را دیدم که به خانه بزرگی میرفت. شاید او همان پسری بوده که تو به دنبالش هستی.»
گیلدا با خوشحالی از جا پرید و پرسید:
«کلاغ جان! خواهش میکنم نشانی آن خانه را به من بده!»
آقا کلاغه گفت: «چه خوب شد که دوست من در حیاط آن خانه، لانه دارد. او حتماً ما را به آنجا خواهد برد.»
دوست آقا کلاغه با مهربانی قبول کرد و آقا کلاغه و گیلدا را به آن خانه برد. او از پشت پنجرهی حیاط، پسرکی را به گیلدا نشان داد. گیلدا با خوشحالی داد زد: «کای» و در زد. پسری در را باز کرد و گفت: «شما کی هستید؟» گیلدا خیلی ناامید شد، چون آن پسر، کای نبود.
گیلدا هول شد و به پسرک و خواهر او گفت: «ﺑ… بخشید!» و بعد ماجرای خودش و کای را از اول برای برادر و خواهر تعریف کرد.
آن دو دلشان برای گیلدا سوخت و به او دلداری دادند. برای همین، سورتمهای با یک اسب قوی به گیلدا دادند و چیزهای لازم را هم در سورتمهاش گذاشتند. گیلدا از پسرک و دخترک و دو کلاغ مهربان خداحافظی کرد و داد زد:
«پسرک مهربان، دخترک زیبا، کلاغهای دوستداشتنی، خیلی ممنون!»
آنها هم گفتند: «حتماً کای را پیدا میکنی، مواظب خودت باش!»
اسبِ سورتمهی گیلدا با سرعت بهطرف سرزمین شمالی میتاخت و میرفت. وقتیکه از میان جنگل میگذشت یکدفعه سروکله چند دزد و راهزن پیدا شد. آنها جلوی سورتمه را گرفتند و آن را بازور به چنگ آوردند. بعد شمشیرها و خنجرهایشان را بالا بردند تا گیلدا را بکشند؛ اما همان موقع دختر رئیس دزدها گفت:
«دست نگهدارید! این دختر که گناهی نکرده است. از این به بعد او مال من است» و جان گیلدا را نجات داد.
دختر رئیسِ راهزنها دست گیلدا را گرفت و به خانه برد. اتاقی را به او نشان داد و گفت: «بیا، اینجا اتاق من است.»
گیلدا با ترس به دنبال او رفت و همهجای اتاق را برانداز کرد و گفت: «وای! تو اینهمه کبوتر داری؟ چه گوزن شمالی قشنگی!»
دختر که از آمدن گیلدا خوشحال شده بود، برای او کباب پخت و از او پذیرایی کرد. بعد هم از گیلدا پرسید: «تو به کجا میرفتی؟»
گیلدا همینطور که خستگیاش درمیرفت، آرامآرام همهچیز را از اول تعریف کرد.
دخترک گفت: «چه قصه غمانگیزی!» و دلش برای گیلدا سوخت.
یکی از کبوترها گفت: «حتماً کای سوار سورتمه ملکه برفی شده و به سرزمین شمالی رفته است.»
گوزن هم گفت: «قصر ملکه برفی در شمالیترین نقطه قرار دارد و ازاینجا خیلی دور است.»
دختر به گوزن دستور داد که گیلدا را به قصر ملکه برفی برساند. گیلدا سوار گوزن شد و بهسوی سرزمین شمالی حرکت کرد.
گوزن، یک روز بود که در صحرایی برفی بهطرف سرزمین شمالی میتاخت، گیلدا غذاها و خوراکیهایی را که دختر رئیس دزدها به او داده بود کمکم میخورد. سفر گیلدا بازهم طول کشید و غذاهایش تمام شد. او خیلی گرسنه بود، ولی تصمیم گرفت تا وقتیکه کای را پیدا نکرده است، چیزی نخورد. او گرسنگی و خستگی را تحمل کرد و بازهم رفت تا اینکه به سرزمین شمالی رسید. گوزن، گیلدا را جلوی خانه کوچکی پیاده کرد. همان موقع خانم مهربانی از خانه بیرون آمد.
پیرزنِ مهربان از گیلدا و گوزن پذیرایی کرد و به گیلدا گفت: «قصر ملکه برفی در سرزمین برفی قرار دارد. من نامهای به خواهرم در آنجا مینویسم. هر وقت به سرزمین برفی رسیدی پیش او برو و نامه را به دستش بده.»
گیلدا خیلی از پیرزن تشکر کرد. بعد سوار گوزن شد و بهسوی سرزمین برفی حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید نامه را به خواهر پیرزن داد و گفت:
«خاله جان. خواهش میکنم به من کمک کنید! من حاضرم برای نجات کای هر کاری انجام بدهم.»
خاله گفت: «تنها کاری که میتوانم انجام بدهم این است که راه قصر یخی را به تو نشان بدهم. بااینهمه، مطمئنم که تو با محبت و شجاعت، کای را نجات خواهی داد.»
گیلدا درباره سوار گوزن شد و با سرعت زیاد بهطرف قصر حرکت کرد. هوا تاریک شده بود که یکدفعه چند اژدهای سفید و وحشتناک از دل برف بیرون آمدند و گیلدا و گوزن را محاصره کردند. آنها مأمورهای ملکه برفی بودند و میخواستند از پیشروی و حرکت گیلدا جلوگیری کنند.
گیلدا دعا کرد: «خدایا ما را یاری کن!»
یکدفعه در آن هوای سرد، از نفسِ گرم گیلدا یک عالم فرشته کوچولوی شمشیرزن به پرواز درآمدند. فرشتهها از هر طرف به جنگ سه اژدها رفتند و آنها را نابود کردند. بعد هم از گیلدا -که چیزی نمانده بود یخ بزند-مواظبت کردند. تَن گیلدا کمکم گرم شد و حالش جا آمد. شبِ سیاه میگذشت و روز روشن از راه میرسید.
سرانجام گیلدا به قصر ملکه برفی رسید. قصر بااینکه زیر آفتاب صبح میدرخشید، اما چون از برف و یخ ساخته شده بود خیلیخیلی سرد بود.
گیلدا از راهرو گذشت و یکدفعه چشمش به کای افتاد که تنها و آرام در گوشهای بازی میکرد، گیلدا فریاد زد: «کای! کای! من هستم، گیلدا!» اما کای که صورتش مثل گچ سفید و مثل یخ سرد بود، جوابی نداد.
گیلدا که اینهمه راه را به خاطر کای آمده بود. دلش شکست و گفت: «کای چطور مرا نمیشناسی؟! چه شده؟» و گریه کرد. اشک گرم گیلدا روی سینهی سرد کای چکید و تکههای آینه که در قلب کای فرورفته بودند از سینهاش بیرون آمد.
کای نگاهی به گیلدا انداخت و این بار با مهربانی و تعجب گفت: «گیلدا!» و اشک ریخت. با اشک کای، تکههای آینه از چشمش خارج شدند. گیلدا و کای بازهم گریه کردند و با اشک آنها قصر یخی آب شد.
گیلدا دست کای را گرفت و گفت: «زود باش. باید برویم.»
وقتی آنها از قصر یخی فرار میکردند، ملکه سر رسید و گفت: «کای، نمیگذارم فرار کنی.»
گیلدا شروع به دعا خواندن کرد: «ای خدای مهربان ما را نجات بده!» و بازهم گریه کرد.
قصر یخی حسابی آب شد. ملکه برفی فهمید که دیگر کاری از او ساخته نیست. برای همین گفت: «مِهر و محبت گیلدا جادوی مرا درهم شکست.»
گیلدا و کای با ملکه برفی خداحافظی کردند، ملکه با افسردگی گفت: «خدا نگهدارتان! بهسلامت» و بالا رفت و در نور صبح، ناپدید شد.
کای و گیلدا سوار بر گوزن شدند و بهسرعت برگشتند. آنها سر راهشان از خاله جان و دختر رئیس راهزنها تشکر کردند. بعد باهم تصمیم گرفتند که بازهم گل رز بکارند.
آن دو بهطرف خانه دویدند تا دوباره دوستی را به آنجا برگردانند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)
وای وای وای دیونه شدم چه قدر دنبال این داستان بودم بیست و پنج سال دنبالش بودم مرسی واقعا مرسی