کتاب داستان مصور کودکانه
قوهای وحشی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری در سرزمینی دور، شاه و ملکهای بودند که یازده پسر و یک دختر داشتند. این خانواده، زندگی خوش و راحتی داشتند. بچهها در ناز و نعمت زندگی میکردند؛ اما روزی رسید که خوشی و راحتی آنها تمام شد. مادر بچهها مُرد و آنها تنها شدند. دختر کوچک سعی میکرد جای مادرش را پر کند. او برای برادرهاش قصه میخواند و آنها را سرگرم میکرد. برادرها دورتادور خواهر کوچکشان مینشستند و به قصههای خواهرشان گوش میدادند.
چند ماه که گذشت، شاه، همسر دیگری گرفت. زنی بدجنس که چشم دیدن بچهها را نداشت و شب و روز با بچهها بدرفتاری میکرد. بهجای شکَر در ظرف چای آنها شِن میریخت و بهجای غذا به آنها نان خشک میداد. اتاق راحت و تختخواب آنها را گرفت و بهجایش اتاقی تاریک به آنها داد. اتاقی که زیرانداز نداشت و در آن تختخواب نبود.
چند روزی که گذشت، ملکهی بدجنس، دختر را به روستایی فرستاد و او را به خانواده دهقانی سپرد تا در آنجا کار کند.
حالا نوبت پسرها بود که یکجوری آنها را از قصر بیرون کند. او فکر کرد و فکر کرد. راهحلهای مختلفی را امتحان کرد و عاقبت دست به دامان پیرزن جادوگری شد. پیرزن جادوگر، خنده موذیانهای کرد و گفت: «چاره کارت دست من است. من وِردی به تو یاد میدهم که هر وقت بخوانی، پسرها به شکل پرنده درمیآیند و ازآنجا میروند.»
ملکهی بدجنس خوشحال شد. به قصر برگشت و آن ورد را خواند. پسرها به شکل قوهای سفیدی پرواز کردند و رفتند.
مدتی گذشت و شاهزاده خانم از سرنوشت برادرهایش باخبر شد. او با خانواده دهقان صحبت کرد و از آنها اجازه گرفت که برای پیدا کردن برادرهایش بهطرف دریا برود؛ اما دریا آنطرف جنگل بود و او مجبور بود از جنگل بگذرد.
شاهزاده خانم راه افتاد. چندین شب و روز در جنگل راه رفت تا اینکه پاهایش زخمی شد. یک روز، او در جنگل به زنی رسید که سبد میوهای در دست داشت. زن با دیدن شاهزاده خانم دلش سوخت و مقداری میوه به او داد و بعد راه دریا را به او نشان داد.
شاهزاده خانم از پیرزن خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به دریا رسید؛ اما در کنار دریا هیچکس نبود. دختر، خستهوکوفته کنار دریا نشست و ناگهان چشمش به یازده پَرِ سفید قو افتاد. او فهمید که پرها مال برادرهایش هست، آنها را جمع کرد و در دست گرفت. حالا دیگر مطمئن بود که میتواند برادرهایش را پیدا کند.
آن روز تا نزدیک غروب، دختر کنار دریا نشست، نزدیک غروب خورشید، ناگهان یازده قوی سفید در آسمان پیدا شدند و پروازکنان به ساحل آمدند. وقتی روی ساحل نشستند به یازده شاهزادهی جوان تبدیل شدند.
شاهزاده خانم برادرهایش را شناخت. بهطرف آنها دوید و اسم هرکدام را صدا زد. برادرها هم از دیدن خواهرشان خوشحال شدند. برادر بزرگتر گفت: «تا وقتی خورشید در آسمان است، ما به شکل تو هستیم. شب که میشود، به شکل انسان درمیآییم. ما آنطرف دریا زندگی میکنیم. جایی که بسیار زیباست. بهتر است تو هم با ما بیایی.»
آنها از شاخههای نازک درختان سبدی بافتند و خواهرشان را در آن نشاندند و هرکدام یک طرف آن را گرفتند و پرواز کردند. دختر، خوشحال بود که برادرهایش را پیدا کرده است.
دختر با برادرهایش در جنگل به خوشی زندگی میکردند. او همیشه دعا میکرد که طلسم برادرهایش باطل شود. یکشب، شاهزاده خانم خواب عجیبی دید. فرشتهای به خواب او آمد و به او گفت: «اگر میخواهی برادرهایت از این طلسم آزاد شوند، باید با بوتههای گَزَنه برای آنها لباس ببافی. وقتی آن لباس را بپوشند، طلسم آنها باطل میشود و به شکل اول درمیآیند. یادت باشد در این مدت اصلاً نباید حرف بزنی!»
وقتی شاهزاده خانم از خواب بیدار شد، به سراغ بوتههای گزنه رفت و شروع کرد به بافتن پیراهنی برای برادرهایش، اما بوتههای گزنه، تیغهای زهرآلودی داشتند و دستهای دختر را پر از تاول میکردند.
شاهزاده خانم شب و روز کار میکرد و با بوتههای گزنه، لباس میبافت. او هیچ حرف نمیزد و برادرهایش از این مسئله تعجب میکردند.
روزی از روزها اتفاق ناگواری افتاد. شاهزادهای باهمراهانش به آن اطراف آمده بود تا شکار کند. شاهزاده خانم از ترس اینکه مبادا کارش عقب بیفتد به داخل غاری پناه برد؛ اما سگ شاهزاده او را پیدا کرد. شاهزاده از دیدن دختری به آن زیبایی تعجب کرد و او را همراه خود به قصرش برد، تا با او ازدواج کند.
مراسم ازدواج شاهزاده با شاهزاده خانم انجام شد؛ اما دختر دست از بافتن لباس برنداشت، درباریانِ قصر تعجب میکردند. پشت سر دختر حرف میزدند و چون شاهزاده خانم نمیتوانست حرفی بزند و توضیح بدهد، هرروز این مسئله پیچیدهتر میشد. یکی از درباریان که همیشه و همهجا مواظب شاهزاده خانم بود، هرروز نزد شاهزاده میرفت و از همسر تازهاش بدگویی میکرد و میگفت که کارهای او شبیه کارهای جادوگرهاست؛ اما چون شاهزاده، همسرش را دوست میداشت، به این حرفها توجهی نمیکرد.
اما عاقبت، آنقدر پشت سر شاهزاده خانم بد گفتند که حرف آنها در شاهزاده اثر کرد و او هم نسبت به همسرش بدبین شد، او نمیتوانست بفهمد که این لباسهایی که همسرش میبافد برای چیست.
شاهزاده خانم را به زندان انداختند و به جرم اینکه او جادوگر است، قرار شد در میدان شهر او را اعدام کنند. روز اعدام شاهزاده خانم، او را سوار گاری کردند تا به میدان شهر ببرند؛ اما او در راهِ مرگ هم لباس میبافت. ناگهان سروکله چند قوی سفید پیدا شد.
قوهای سفید بالای سر گاری پرواز میکردند و شاهزاده خانم بهطرف هرکدام لباس پرت میکرد. هر قویی که لباس سبزرنگ به تن میکرد، طلسم او باطل میشد و به شکل انسانی درمیآمد.
مردم از دیدن این صحنه تعجب کرده بودند. حالا دیگر شاهزاده خانم میتوانست حرف بزند. شاهزاده نزد او آمد و شاهزاده خانم تمام ماجرا را برای او تعریف کرد.
شاهزاده همسرش را به قصر برگرداند و از او عذرخواهی کرد و تا سالهای سال آنها باهم زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 14 اکتبر 2021 بروزرسانی شد.)