کتاب داستان مصور کودکانه
قصهی کرمِ ابریشم
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
برای کرم ابریشمهایی که تابستانها به خانه میآوردم و کنار دفترچههای کهنهی مشق و اسباببازیها و بادبادکم میگذاشتم و منتظر بزرگ شدنشان میشدم.
به نام خدا
یک کرم ابریشم کوچولو بود که شبها همیشه طاقباز میخوابید.
شاید برای همین بود که همیشه خوابهای عجیب میدید.
صبحها، وقتی خوابهای خودش را برای کرم ابریشمهای دیگر تعریف میکرد، همه میگفتند: «این خوابها مال اینه که شبها طاقباز میخوابی؛»
و یا میگفتند: «هیچ تا حالا شده که کرم ابریشمی طاقباز بخوابد؟»
اما، کرم ابریشم کوچولو بازهم همانطور طاقباز میخوابید؛ چون خواب دیدن را خیلی دوست داشت – آنهم خوابهای به آن عجیبی.
یکشب که کرم ابریشمِ کوچولو بازهم طاقباز خوابیده بود، خواب دید که بال درآورده است، مثل پرندهها، – درست مثل خود پرندهها – و توی آسمان پرواز میکند و هر جا که دلش میخواهد میرود.
کرم ابریشم کوچولو آنقدر از این خواب خوشش آمد که وقتی بیدار شد، پیش از آنکه حتی چشمهایش را بمالد، شروع کرد خوابش را با صدای بلند تعریف کردن.
اما وقتی همه حرفهایش را زد و کسی نگفت «مال اینه که شبها طاقباز میخوابی» تازه فهمید که هیچکس به حرفهایش گوش نداده است.
اول خیلی تعجب کرد؛ اما وقتی سرش را بلند کرد، خیلیخیلی بیشتر تعجب کرد؛ چون دید که دور و برش بجای هر کرم ابریشم، یک بُقچهی رنگی افتاده است. بقچههای سفید و لیمویی و صورتی، شکلِ بادامکوهی، اما قشنگتر.
کرم ابریشم کوچولو فریاد زد: «آهای!»
و یک کرم ابریشم تنبل که هنوز سرش از بقچه بیرون بود جواب داد: «آهای.»
کرم ابریشم کوچولو پرسید: «شما کجا هستید؟»
آنیکی جواب داد: «ما رفتهایم توی پیله.»
– توی چی؟
– توی پیله … پیله.
کرم ابریشم کوچولو پرسید: «چرا رفتهاید توی پیله؟»
کرم ابریشم تنبل گفت: «هر کس گاهی باید تنها باشد. آخر، در تنهایی بهتر میشود فکر کرد… حالا خدا نگهدار کرم ابریشم کوچولو.»
این را که گفت، سرش را کرد توی پیله و سر پیله را به هم کشید. اما کمی بعد سرش را بیرون آورد و گفت:
«راستی! یادت باشد اگر بازهم از آن خوابها دیدی، برایمان. تعریف کنیها!»
کرم ابریشمِ کوچولو حالا دید که خیلی تنها مانده است. با خودش گفت: «عیب ندارد. من هم باید کمی فکر کنم و وقتی تنها باشم بهتر میتوانم فکر کنم.»
این بود که او هم همان کاری را کرد که کرم ابریشمهای دیگر کرده بودند: «تَنیدن پیله!»
تَنید و تَنید و تَنید تا وقتیکه پیله ساخته شد. وقتی این کار تمام شد، کرم ابریشم کوچولو-که حالا دیگر خیلی هم کوچولو نبود- آنقدر خسته بود که به پشت افتاد و به خواب سنگینی فرورفت.
کرم ابریشم نفهمید چقدر خوابید؛ اما وقتی از آن خواب طولانی بیدار شد، خستگی از تنش دررفته بود، و یک عالم هم خواب دیده بود:
خوابهای نقرهای،
خوابهای سفید و بنفش و خاکستری،
خواب آفتاب، خواب یک درخت بزرگ توت، با برگهای طلایی،
خواب آسمانِ خیلی بزرگ لاجوردی….
کرم ابریشم کوچولو آنقدر به فکر آسمان لاجوردی بود که یواشیواش خیال کرد توی یک قایق بالدار نشسته است و دارد در آسمان پرواز میکند. قایق بالدار، آهستهآهسته به اینطرف و آنطرف میرفت و کرم ابریشم را- که دیگر خیلی هم کرم ابریشم نبود- به چپ و راست خم میکرد.
کرم ابریشم وقتی از روی کنجکاوی گوشهی بقچه را سوراخ کرد و سرش را بیرون آورد، نزدیک بود فریاد بکشد. پیلهای که کرم ابریشم توی آن بود روی دنبالهی یک بادبادک سفید در آسمان پرواز میکرد.
کرم ابریشم فکر کرد: «پرواز کردن چقدر کیف دارد!» که ناگهان، پیله از دنباله بادباک جدا شد، و مثل یک گلوله کاموا قِل خورد و باز شد… قل خورد و باز شد… قل خورد و بازهم باز شد….
پیله و کرم ابریشم میچرخیدند و بهطرف زمین کشیده میشدند. کرم ابریشم چشمش را از ترس بست تا وقتی آخرین حلقه ابر یشم بقچه باز میشود، زمین خوردن خودش را نبیند.
آخرین حلقه ابر یشم هم باز شد، و کرم ابر یشم، که دیگر کرم ابریشم نبود، رها شد توی هوا.
اما کرم ابریشم، که حالا نه خیلی کوچولو بود و نه کِره، اصلاً زمین نخورد.
چرا؟
چونکه درست همان وقت، بالهای کوچکش را باز کرد و شروع کرد به پرواز کردن – درست مثل یک پروانه….
کرم ابریشمِ کوچولوی ما حالا راستی راستی یک پروانه شده بود، یک پروانه ابریشم، و این پروانهی ابریشم کوچولو، به دور، بهسوی درختهای سبز توت پر کشید….
بادبادک سفید، مثل قایق بالداری در سینه آسمان، اینطرف و آنطرف میرفت و نخ ابریشم نازکی که از پیله مانده بود، مثل جای تَرَکی بود که در کاسهی لاجوردی آسمان افتاده باشد.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)