کتاب داستان مصور کودکانه
عروسی خانم موشه
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری، دو تا موش بودند که دختر جوانی داشتند. دختر، خوب و باسلیقه بود و هرروز خواستگاری برایش میآمد تا با او ازدواج کند؛ اما پدر و مادر دلشان میخواست که شوهر خیلی خوبی برای دخترشان انتخاب کنند. شوهری که ازهرجهت خوب و عالی باشد تا دخترشان خوشبخت شود.
روزی، شوهر به همسرش گفت: «به نظر تو چه کسی لیاقت دارد که با دختر ما عروسی کند؟»
مادر گفت: «در بین موجودات عالم، خورشید از همه قویتر است. او میتواند دخترمان را خوشبخت کند.»
پدر موشی به باغ و صحرا رفت و رو به خورشید گفت: «ای خورشید عزیز! همسرم میگوید که تو قویترین و بهترین مرد این دنیا هستی! آیا دلت میخواهد با دختر ما ازدواج کنی؟»
خورشید لبخندی زد و گفت: «من قویترین نیستم. از من قویتر هم هست.»
پدر موشی پرسید: «چه کسی از تو قویتر است؟»
خورشید گفت: «ابر. همین ابری که توی آسمان است.»
درست در همان لحظه ابری آمد و جلوی خورشید را گرفت. خورشید از پشت ابر گفت: «دیدی! من دیگر نمیتوانم کاری بکنم.»
پدر موش به ابر گفت: «آقای ابر عزیز! شما قویترین موجود دنیا هستید! میشود با دختر ما ازدواج کنید؟ چون ما دلمان میخواهد که دخترمان با قویترین موجود دنیا ازدواج کند.»
ابر گفت: «نه، اصلاً، من قویترین موجود نیستم. باد خیلی از من قویتر است، باد میآید و مرا با خود میبرد و من نمیتوانم در مقابل او کاری بکنم.»
همان موقع که ابر داشت این حرفها را میزد، باد تندی وزید و ابر را با خودش برد.
باد خیلی تند و شدید بود. طوری که نزدیک بود پدر موشی را با خودش ببرد و پدر موشی مجبور شد، شاخه درخت را بگیرد. وقتی باد کمی آرامتر شد، پدر موشی گفت: «ای باد! تو قویترین موجود دنیا هستی، لطفاً بیا و با دختر ما ازدواج کن!»
باد خندهای کرد و گفت: «چه موش سادهای! کی گفته من قویترین هستم؟ دیوار از من خیلی قویتر است. من هرچقدر هم تند بوزم نمیتوانم دیوار را تکان بدهم.»
در همان موقع، باد با شدت، خودش را به دیوار کوبید. ولی دیوار اصلاً تکان نخورد. پدر موشی فهمید که باد درست میگوید و دیوار از باد قویتر است. این بود که رو به دیوار کرد و گفت: «آقای دیوار! شما قویترین موجود این دنیایی! بیا و با دختر ما ازدواج کن، چون ما دوست داریم که دخترمان با قویترین موجود دنیا ازدواج کند.»
دیوار گفت: «اگر اینطور است، من قویترین موجود نیستم. موش از من خیلی قویتر است. او با دندانهایش مرا سوراخ میکند.»
ناگهان دیوار به گریه افتاد و از درد فریاد کشید.
پدر موشی گفت: «چی شد؟»
دیوار گفت: «همین حالا موشی دارد تن مرا میجود و خاکهای مرا با دندانهایش میکَنَد و دور میریزد.»
چند لحظه بعد، پدر موشی، دید که سروکله یک موش جوان پیدا شد. بله دیوار راست گفته بود. موش جوان دیوار را سوراخ کرده بود.
پدر موشی که فهمیده بود، موش جوان از همه موجودات دنیا قویتر است، رو به او کرد و گفت: «ای موش عزیز! ای قویترین موجود دنیا، آیا حاضری با دختر ما ازدواج کنی؟»
موش جوان که همان خواستگار قبلی دختر پدر موشی بود، خوشحال شد و گفت: «بله! حتماً!»
همان روز مراسم عروسی برگزار شد و موش جوان با دختر پدر موشی ازدواج کرد و آنها سالهای سال باهم بهخوبی و خوشی زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)