کتاب داستان مصور کودکانه
شیر و موش
هرچیز که خوار آید، یک روز به کار آید
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری موش کوچکی لابهلای علفها دنبال غذا میگشت و اینطرف و آنطرف میرفت. علفها نرم بودند، درواقع جایی که موش کوچولو قدم میزد، بدن پرموی یک شیر بود. موش کوچولو روی بدن شیر راه میرفت.
وقتی به سر شیر رسید، ناگهان شیر غرشی کرد، با دست موش کوچولو را گرفت و گفت:
«ای حیوان گستاخ! تو با این جثهی کوچکت، چطور جرئت کردی روی بدن من راه بروی! الآن تو را میخورم تا بفهمی که با چه کسی طرف هستی!»
شیر، موش کوچولو را بهطرف دهانش برد و آماده بود او را داخل دهانش بیندازد که موش کوچولو گفت: «ای سلطان جنگل، به من رحم کن! این جثهی کوچک من تو را سیر نمیکند. اگر از خوردن من بگذری. قول میدهم این لطف تو را جبران کنم.»
شیر خندید و گفت: «تو حیوان فسقلی، میخواهی لطف مرا جبران کنی؟! مثلاً میخواهی چهکار کنی؟»
موش کوچولو حرفی نزد. دل شیر به حال موش کوچولو سوخت و او را رها کرد تا هر جا که دلش میخواهد برود. موش کوچولو گفت: «ممنونم. شاید روزی برسد که بتوانم این محبت تو را جبران کنم.»
مدت زیادی از آن روز نگذشته بود. شیر در جنگل قدم میزد. شاید هم دنبال شکار بود که ناگهان زیر پایش خالی شد و در چالهای افتاد و تا آمد به خود بیاید و خود را نجات دهد، دید که در دام گرفتار شده است. رشتههای طناب دست و پای او را بسته بودند.
شیر خیلی زور زد، اما کاری از دستش برنیامد. دامی که در آن افتاده بود، اجازه نمیداد تکان بخورد. ازقضا، همان زمان موش کوچولو هم ازآنجا میگذشت، شیر را دید که در دام گرفتار شده، موش جلو دوید و طنابها را با دندانهای تیزش جوید و آنها را پاره کرد. چند دقیقه بعد شیر آزاد شد و توانست از دام بیرون بیاید. موش کوچولو گفت: «دیدی سلطان جنگل، من به این کوچکی هم میتوانم به شما کمک کنم.»
شیر از موش تشکر کرد. موش کوچولو را روی سرش گذاشت و به راهش ادامه داد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)