کتاب داستان مصور کودکانه
شیر نادان
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری، شیری بود که بسیار مغرور و ازخودراضی بود. شیر، هیکل بزرگ و تنومندی داشت و فکر میکرد که راستی راستی از همه حیوانهای دیگر قویتر است و هر کاری بخواهد، میتواند انجام دهد.
روزی از روزها، شیرِ مغرور، زیر سایه درختی خوابیده بود. کمکم احساس کرد گرسنهاش شده، از جا بلند شد تا شکاری پیدا کند و بخورد. کمی که جلو رفت چشمش به خرگوش کوچولویی افتاد.
شیر، اول از دیدن بچه خرگوش خوشحال شد؛ اما بعد فکر کرد: «برای شیر قویهیکلی مثل من، شکار این بچه خرگوش خجالت دارد.» از آنطرف، بچه خرگوش که از دیدن شیر ترسیده بود، خودش را به تنهی درختی چسبانده بود. شیر کمی جلو رفت و باز با خود گفت: «نه! نه! من شیر، سلطان جنگل، باید شکار بهتری پیدا کنم. این بچه خرگوش ریزهمیزه به درد من نمیخورد و مرا سیر نمیکند.»
شیر نگاهی به اطراف انداخت. ناگهان چشمش به آهوی بزرگی افتاد. شیر خوشحال شد و در دل گفت: «آهان! این آهوی چاق و بزرگ، شکار من است. این آهو مرا سیر میکند.» بعد شروع کرد و دنبال آهو دوید. آهو، وقتی شیر را دید، چند قدم بلند برداشت و بهسرعت دوید و خیلی زود از دست شیر مغرور فرار کرد و لابهلای درختان جنگل گم شد.
شیر مغرور که آهو را گم کرده بود، اطراف را گشت و حسابی خسته شد. درحالیکه عرق از سر و رویش میریخت، در گوشهای از صحرا ایستاد. او آنقدر خسته بود که نمیتوانست روی پاهایش بایستد و خودش را روی زمین ولو کرد.
شیر با افسوس به بچه خرگوش فکر کرد و در دل گفت: «کاش همان بچه خرگوش را شکار کرده بودم.» اما دیگر افسوس فایدهای نداشت. طمع و غرور باعث شده بود که شیر، آن روز گرسنه بماند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)