کتاب داستان مصور کودکانه
شکار و شکارچی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
در زمانهای قدیم صیادی بود که پرندگان را شکار میکرد و آنها را در بازار میفروخت. روزی، صیاد برای شکار از خانه بیرون رفت. او جای مناسبی را پیدا کرد، دامش را روی زمین پهن کرد و طعمهای کنار آن گذاشت، سپس پشت تختهسنگی مخفی شد.
چندساعتی که گذشت، عقابی که در آسمان پرواز میکرد، چشمش به طعمه افتاد، پایین آمد تا طعمه را بردارد، اما دام را ندید و پایش لای تیغههای دام گیر کرد.
عقاب فهمید که گیر افتاده و دیگر نمیتواند پرواز کند. در همان لحظه صیاد هم از پشت تختهسنگ بیرون پرید.
صیاد میخواست عقاب را با خود به بازار ببرد و بفروشد؛ اما عقاب شروع کرد به گریه و زاری و با التماس به صیاد گفت: «ای مرد شکارچی! به من رحم کن. جوجههای کوچک من، در لانه تنها هستند. من آمدهام برای آنها غذا ببرم. اگر به خانه برنگردم، جوجههایم از گرسنگی میمیرند.»
مرد شکارچی، بعد از کمی فکر، دلش برای عقاب سوخت و او را آزاد کرد.
عقاب، همینکه خودش را آزاد دید، پر کشید و در آسمانِ آبی پرواز کرد و رفت. همانطور که پر میزد و میرفت، با خود گفت: «چه شکارچی خوب و مهربانی بود. او دلش به حال من سوخت و مرا آزاد کرد، من هم باید در یک فرصت مناسب، محبت او را جبران کنم و به او کمک کنم».
صیاد رفت و رفت تا به کوهی رسید. او زیر صخرهای نشست تا استراحتی بکند و غذایش را بخورد، بعد دنبال شکار برود.
صیاد با خود فکر میکرد که اگر دستخالی به خانه برود چه میشود. او امیدوار بود که بعد از خوردن ناهار، شکار خوبی پیدا کند. صیاد همینطور که فکر میکرد غذایش را از کیفش بیرون آورد. همینکه اولین لقمه را به دهانش گذاشت، دید که عقاب با سرعت بهطرف او میآید.
ناگهان عقاب شیرجه زد و غذای صیاد را به چنگال گرفت و با خود برد.
شکارچی که غذایش را از دست داده بود، از جا بلند شد و بهسرعت به دنبال عقاب دوید. او از کار عقاب خیلی عصبانی و ناراحت بود. او داد زد: «ای عقاب بدجنس! من تو را آزاد کردم، اما تو غذای مرا دزدیدی! آیا جواب خوبی من به تو این است؟!»
ناگهان در همان لحظه، یک تختهسنگ بسیار بزرگ که از بالای کوه کنده شده بود درست در جایی که شکارچی نشسته بود و غذا میخورد، افتاد. سنگ آنقدر بزرگ بود که اگر روی شکارچی میافتاد، او را تکهپاره میکرد.
صیاد از دیدن این صحنه، وحشت کرد و ترسید. حالا فهمیده بود که چرا عقاب غذای او را برداشته است. صیاد که به اشتباه خود پی برده بود، گفت: «مرا ببخش ای عقاب! تو جان مرا نجات دادی، تو محبت مرا جبران کردی!»
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)