داستان مصور کودکانه
شکار روباه
ـ مترجم: نسرین وکیلی
پتسون پیر و گربهاش فیندوس در مزرعهی کوچکی دور از شهر زندگی میکردند. آنها چندتایی مرغ و خروس در مرغدانی داشتند، هیزم فراوانی در انبار هیزم و همهی وسایل موردنیازشان را در انباری. معمولاً کسی به دیدن آنها نمیآمد و این، ازنظر پتسون خوب هم بود.
اما یک روز آقای گوستاوسون، همسایهی آنها با تفنگی بر دوش و سگ خود که قلادهای بر گردن داشت، از راه رسید. آقای گوستاوسون قیافهی اخمآلودی به خود گرفته بود.
او گفت: «سلام پتسون، روباهه سراغ تو هم آمده؟»
پتسون گفت: «نه، روباهی اینجا نیامده، من که متوجه نشدم.»
گوستاوسون زیر لب گفت: «خوب، اگر آمده بود که حتماً تو هم متوجه میشدی. بههرحال او یک مرغ دزد است. دیشب توی حیاط ما بود و یک مرغ برده؛ اما این دیگر دفعهی آخرش است. اگر یک دفعهی دیگر او را ببینم با تیر میزنمش، تو هم باید تفنگ را دم دست بگذاری پتسون. ممکن است امشب که ببیند من درِ مرغدانی را قفل کردهام، بیاید اینجا.» سپس گوستاوسون به راه خود ادامه داد.
پتسون همانطور که دور شدن گوستاوسون را تماشا میکرد، به خود گفت: «آهان، پس تو فکر میکنی روباهه امشب اینجا بیاید؟ پس خوب است که ما هم همینالان درِ مرغدانی را قفل بزنیم. چطور است فیندوس؟»
از وقتی گوستاوسون با سگ خود به آنجا آمده بود، گربه روی کلاه پتسون رفته و نشسته بود. گربه که با نگاه خشمآلود، رفتن آنها را نگاه میکرد، گفت: «من فکر میکنم بهجای مرغ و خروسها، گوستاوسون است که باید در به رویش قفل شود. من به پیرمردهای تفنگ به دست یک سر سوزن هم اعتماد ندارم.»
پتسون خندید. گفت: «پس به نظر تو این فکر خوبی نیست که او روباه را بکُشد؟ خوب آنوقت میآید و مرغهای ما را هم میخورد.»
فیندوس گفت: «روباهها را نباید کشت، باید به آنها کلک زد. این همان کاری است که من همیشه میکنم.» پتسون با لبهای بسته خندید. فیندوس ادامه داد: «بهجای این کار، راهی پیدا میکنیم که بترسانیمش. آنوقت دیگر هیچوقت هوس خوردن مرغ و خروس به سرش نمیزند.»
پتسون گفت: «آره، میتوانم مجسم کنم. باهات موافقم، فیندوس، این خجالتآور است که آدم به یک روباه شلیک کند.»
بهاینترتیب پتسون شروع کرد به فکر کردن، اندیشیدن و غور زدن. هرازگاهی که متوجه میشد فکر خوبی به سرش زده است یا وقتی میفهمید که فکر نابش چندان درست هم نیست، اَه اَه، به بهی میگفت، بالاخره توی هوا بشکنی زد و باحالتی که گویی به فکر بکری رسیده است، گفت: «آﻫ ها اان!» و حرفهای نامفهومی را زمزمه کرد.
بعد گفت: «فیندوس، توی خانه فلفل داریم؟»
– «معمولاً یک چند کیلویی اینور و آنور داریم.»
پتسون گفت: «پس میرویم یک مرغ مصنوعی درست میکنیم. بهتر است تو هم با من به انباری بیایی تا یکوقتی روباهه نیاید و تو را ببرد.» فیندوس گفت: «نه بابا، جرئتش را ندارد.» بااینحال به دنبال او راه افتاد.
در انباری هر چیزی که برای ترساندن یک روباه لازم است، پیدا میشد. پتسون یک بادکنک سفید و یک حلقه سیم فلزی از داخل جعبهابزار پیدا کرد. بعد شروع کرد به گشتن درون یک کیسهی قدیمی روی قفسه. با لحنی جدی پرسید: «فلفل کجاست فیندوس؟ باید همینجاها باشد و نه هیچ جای دیگری. تو که میدانی، من همهی وسایل را مرتب و منظم میگذارم.»
فیندوس با خونسردی گفت: «تا جایی که من میدانم فلفل هیچوقت توی آن کیسه نبوده، همیشه توی سبد دوچرخه است که گفتم لابد تا حالا یادت افتاده.» پتسون همانطور که یک کیسهی بزرگ فلفل را از سبد دوچرخه بیرون میآورد، گفت: «وای، آره. درست است. همینطور است.» سپس بادکنک را با نخ به قیف بست و تا جایی که بادکنک گنجایش داشت، فلفل در آن ریخت. بعد بادکنک را آنقدر باد کرد که نزدیک بود بترکد.
– «حالا کمی پَر لازم داریم. تو پَر داری، فیندوس؟»
– «نه بابا، من پرم کجا بود؟ از پریلان بگیر.»
پریلان سردستهی مرغ و خروسها بود. او در جایی بین قفسه و مرغدانی نشسته بود و نگاه میکرد ببیند پیرمرد و گربه سرگرم چه کاری هستند.
– «پریلان! ما چند تا پر برای ترساندن روباهه میخواهیم. شماها باید هرکدام چندتایی پر به ما بدهید. به نفع خودتان است.» پریلان به نشانهی ناراحتی نوکش را تکانی داد و بهطرف بقیهی مرغها رفت. در مدتی که مرغ و خروسها سرگرم قدقد و جروبحث بودند، پتسون تکهای سیم فلزی را دور بادکنک پیچید و طوری آن را خم کرد تا گردن و پا برایش درست کند. دستآخر، پریلان با یک کیسهی پر از پر برگشت.
او با نگاهی قاطع گفت: «کارَت که تمام شد باید پرهایمان را پس بدهید.»
پتسون گفت: «حتماً، بهتان برمیگردانیم.» و شروع کرد به چسباندن پرها به بادکنک.
بعد یک نوک و یک تاج قرمز و دمی از پر برایش درست کرد. گربه هم کمکش میکرد. وقتی سرانجام کار تمام شد، بادکنک عیناً شبیه مرغ شده بود.
فیندوس گفت: «چه مرغ خوشگلی، حالا باید چهکارش کنیم؟»
پتسون با خوشحالی گفت: «روباه میخواهد آن را به دندان بگیرد. میدانی، شب دولادولا میآید یوا… ش، یوا … ش. بعد چشمش میافتد به این مرغ که تکوتنها اینجا ایستاده و بعد خیز برمیدارد و میپرد روی آن، دا را را را م. تا دندانهایش را در آن فروکند، بادکنک پاقی میترکد. آنوقت از ترس یک لحظه نفس در سینهاش حبس میشود: ها!… و بعد فلفلها میرود توی دماغ و دهانش و شروع میکند به عطسه و سرفه و تف کردن و دیگر جرئت نمیکند طرف هیچ مرغی بیاید.»
مرغها هورا کشیدند و فیندوس با افتخار به اربابش نگاه کرد و گفت:
– «عجب مخی داری، پتسون. جدی میگویم!»
آنها مرغ را در حیاط روی زمین گذاشتند و به تماشای آن ایستادند.
فیندوس گفت: «عالی است.»
پتسون باافتخار گفت: «هو هو م م.»
بعد لحظهای در سکوت باقی ماندند.
فیندوس گفت: «اما نمیدانم این کافی است یا نه. حالا که داریم این کار را میکنیم، نمیشود یکجوری کنیم که سروصدایش بیشتر شود، تا حسابی حالیاش کنیم که بیخود کرده آمده؟» پتسون نگاهی به گربه کرد و گفت: «تو از سروصدای بلند خوشت میآید، نه؟» گربه با بیتفاوتی گفت: «نه، آنجوریها هم که نه. فقط به فکر آن مرغ و خروسهای بیچارهام!» پیرمرد گفت: «اوه، بله. به فکر آنها هستی. آره، میفهمم.» دماغش را کمی مالید و لحظهای به فکر فرورفت. «خوب، شاید هم حق با تو باشد. برای اینکه منظور ما را حسابی بفهمد، میتوانیم فشفشه و ترقه را هم وارد کارمان بکنیم. بهتر است تو با من بیایی تا یکوقت مرغه روی سروصورت تو نترکد.» فیندوس گفت: «نه، بابا، من که روباه نیستم، مگر نمیدانی!» ولی بازهم همراه او رفت.
پتسون به انباری برگشت و شروع کرد به نگاه کردن درون تمام قوطیهای کهنهی رنگ که روی بخاری قرار داشتند. با خشم نگاهی به فیندوس کرد و گفت: «حالا اگر بهت برنمیخورد، ترقهها کجا هستند؟ یک عالمه فشفشه و ترقه پریروز اینجا بود، اما الآن یک دانه هم نیست. آنها کجااند فیندوس؟!»
فیندوس با خونسردی گفت: «تا آنجایی که من میدانم، آنها همیشه توی جعبهی کلاه، کنار در بودند»
-«آره، شاید همینطور است.»
و همانطور که جیبهایش را پر از فشفشه و فتیله میکرد، زیر لب ادامه داد: «آره، راست میگویی.»
سپس پتسون و فیندوس از انباری بیرون رفتند و فشفشهها را دور حیاط چیدند. پتسون آنها را با فتیله به هم وصل کرد و از شکاف زیر درِ بیرونی رد کرد، از راهرو عبور داد، وارد اتاقخواب کرد و سرِ آن را نزدیک تختخواب گذاشت. یک قوطی کبریت هم کنار آن قرار داد. گفت: «این هم از این. این دیگر برای ترساندن یک روباه کافی است. حالا اتفاقی که میافتد ازاینقرار است: امشب، وقتی روباه بیاید، میپرد روی مرغ بادکنکی، گازش میزند و میترکاند. بعد، وقتیکه ما صدای پاقی را میشنویم، من فتیلهی فشفشه را روشن میکنم و دو ثانیه بعد همهی حیاط و باغچه یکسره میشود ترق تروق و شرق شروق و نور و جرقه. آنوقت اگر بازهم نترسد، دیگر سر درنمیآورم چه جور روباهی است.»
سپس گفت: «روباهها خیلی احمقاند. نمیدانم این چند تا فشفشه کفایت میکند که واقعاً حالیاش بشود که نباید مرغ بدزدد یا نه، حالا که رفتیم تو خط این کار، چطور است یک روح هم جور کنیم تا حسابی زهرهترک شود.»
پیرمرد غرولند کنان گفت: «هو هوم، تو هم با این روحهایت! به نظر من که تا همینجا کافی است.»
اما بااینحال در همان لحظه در این فکر بود که چطور میتواند یک صحنهی زهرهترک کن حسابی درست کند. هرچه بیشتر به این موضوع فکر میکرد، به نظرش جالبتر میآمد؛ بنابراین بلافاصله دوباره به حیاط برگشت. زیر لبی با خودش حرف میزد، بالا را نگاه میکرد و چپ و راست را. بعد گفت:
– «الآن اینجا را طنابکشی میکنیم. بهتر است تو هم بیایی فیندوس تا یکوقت ترقهها پشت سرت منفجر نشوند.»
فیندوس گفت: «ایبابا، چهحرفهای بیخودی میزنی ها!» بااینحال جلوتر از او راه افتاد.
پتسون ایستاد و خیره به دیوار انباری نگاه کرد.
– «یکوقتی یک طناب ددِرااازز داشتم. قشنگ و مرتب حلقه کرده بودم، روی آن میخ آویزان کرده بودم. حالا جای آن یک ویولن است! این هم از آن شیطنتهای تو است، فیندوس؟»
فیندوس با ناراحتی غرغری کرد و گفت: «پتسون، تو هیچوقت طناب روی آن میخ آویزان نکردهای. آن را توی لاستیک ماشین گذاشتی.» پیرمرد حین بیرون کشیدن طناب از وسط حلقهی لاستیک زیر لب گفت: «آره آره، ممکن است.» سپس یک ملافه پیدا کرد تا بهعنوان روح از آن استفاده کند و یک قرقره را به میلهای فلزی وصل کرد.
از خانه بیرون آمد. طناب را از بلندترین بام خانه تا درختی که سمت دیگر حیاط بود کشید و به آن وصل کرد. بعد چرخ را از طناب آویزان کرد. فیندوس را صدا کرد و گفت:
-«بیا اینجا، فیندوس. قرار است که تو این چرخ را روی این مسیر حرکت بدهی.»
گربه از نردبان بالا رفته و پتسون، ملافه را به شکل روح، روی فیندوس کشید و به او یاد داد که چطور از میله آویزان شود. بعد او را رها کرد.
– یوهووووووو! روح – گربه سُر خورد و دور شد. حیاط را پشت سر گذاشت و چند لحظه بعد روی درختِ آن طرف حیاط پرید.
پتسون گفت: «عالی میشود. این همان کاری است که میخواهم تو بکنی. امشب وقتی من فتیله را روشن کردم، تو بدو برو اتاق زیرشیروانی، ملافهی شکل روح را بکَش روی سرت و موقعی که سروصدای ترق، تروق و جرقه در آمد، از پنجره بیرون بپر، بچسب به تسمهی قرقره و وقتی درست بالای سر روباه رسیدی، تا جایی که میتوانی عین روح داد بزن و بگو: «تو نباید مرغ بدزدی!» آنوقت موضوع دستش میآید.»
فیندوس گفت: «آره، حتماً همینطور است.»
او خیلی خوشحال بود. حالا هم آتشبازی میکرد و هم مثل روح میترساند و علاوه بر اینها تسمه سواری هم میکرد.
پتسون گفت: «حالا دیگر کافی شد، بیا برویم تو و یک فنجان قهوه بخوریم.» و همین کار را کردند.
بعدازظهر پرهیجانی بود.
قبل از آنکه هوا تاریک شود، پتسون مرغها را در آشپزخانه جا داد. به آنها گفت که باید ساکت باشند و اینکه قرار است تمام شب بهنوبت، پشت گلدانِ تویِ درگاهیِ پنجره کشیک بدهند. گفت که اگر روباه را دیدند باید بدوند و بیایند و او را بیدار کنند. آن شب پتسون چند بار دوری زد تا مطمئن شود که مرغ بادکنکی درست ایستاده است، که فتیله اشکالی ندارد و اینکه قرقره و تسمه بالای طناب قرار دارند.
بعد از اینکه به رختخواب رفتند، یک بار دیگر مسیر حوادث را بررسی کردند: نیمههای شب وقتی در خواب عمیقی هستند، روباه میآید. خیز برمیدارد، روی مرغ بادکنکی میپرد، گازش میگیرد و بادکنک میترکد. آنوقت آن دو بیدار میشوند پتسون فتیله را روشن میکند و فیندوس میرود و خود را به اتاق زیرشیروانی میرساند. وقتی صدای ترق و تروق در حیاط به اوج میرسد، فیندوس روی میلهی قرقره میپرد، فریاد زنان روی طناب به حرکت درمیآید: «تو نباید مرغ بدزدی!» و بعد روباه ناپدید میشود و هرگز برنمیگردد. با خود گفت: «برنامهی امشب ازاینقرار است. البته چندساعتی بعد از اینکه به خواب بروند. یا نه، بعد از چنددقیقهای؟ یا نه بعد از چندثانیهای؟!»
سرانجام فیندوس از این نگرانی و ناراحتی چنان خسته شد که خوابش برد؛ اما پتسون نمیتوانست بخوابد. همانطور دراز کشیده بود و در تاریکی گوش سپرده بود و انتظار میکشید؛ اما فقط سکوت بود. حالا واقعاً سکوت بود؟ انگار یک صدایی بود. … شاید هم فقط خیال میکرد که آنجا، در تاریکی کسی هست. بهسختی خود را از رختخواب بیرون کشید.
آرام به اتاق نشیمن آمد و بهدقت بیرون را نگاه کرد. روباه آنجا بود!
بیسروصدا دور مرغدانی میگشت و بو میکشید. وحشتزده به نظر میرسید. حیوانِ کوچکِ لاغرِ نحیفی که روی یکی از پاهای عقبیاش میلنگید. پتسون در دل گفت:
– «لابد برای همین است که مرغ میدزدد. جان ندارد یک خرگوش گیر بیندازد. حالا اگر ما این آتشبازی را راه بیندازیم و فشفشهها را روشن کنیم، او سکتهی قلبی میکند. روشن کردن فتیله را که ولش کن!»
روباه چشمش به مرغ بادکنکی افتاد که تکوتنها وسط حیاط ایستاده بود. آرامآرام نزدیک شد … بعد بهطرف او خیز برداشت … و درست جلوی او ایستاد. بااحتیاط بو کشید، سپس پا به فرار گذاشت و پشت خانه ناپدید شد. پتسون بهطرف پنجرهی پشتی رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده بود. روباه آنطرف پرچین پریده و نشسته بود و به سمت خانه نگاه میکرد. پیرمرد دلش برای او سوخت. به خود گفت: «اینکه گوستاوسون خیال دارد روباه را با تیر بزند، خیلی ناراحتکننده است.» روباه هنوز آنجا نشسته بود و در تاریکی بهسختی دیده میشد. ساعت دیواری بهکندی تیکتیک میکرد. همهجا ساکت و آرام بود.
و بعد آن اتفاق افتاد. تَتَرَق! بادکنک ترکید. فیندوس آنچنان از جا پرید که انگار روی ترامپولین (تشک ژیمناستیک) پریده است، و همزمان فریاد زد:
– «فتیله را روشن کن پتسون!»
گربه وقتی متوجه شد که پیرمرد آنجا نیست، خودش فتیله را روشن کرد و چند ثانیه بعد ترق تروق و شرق شروق و نور و جرقهای بود که تمام حیاط را گرفت.
فیندوس بهسرعت خودش را به اتاق زیرشیروانی رساند، ملافهی شکل روح را به سر انداخت، میلهی قرقره را گرفت و درحالیکه جیغ میزد: «تو نباید روباهها را شکار کنی!» روی طناب سُر خورد.
چی؟ قرار نبود این را بگوید، عوضی گفت، اما درست از آب درآمد، چون بهمحض اینکه فریاد زدنش تمام شد، دید این روباه نبود که آنجا در بحبوحهی هیاهو قرار داشت. بلکه گوستاوسون بود! و تفنگ داشت و سگش با او بود و سگ داشت زوزه میکشید و گوستاوسون با چشمهای خیره به روح، که تکان تکان میخورد و جلو میآمد نگاه میکرد و گربه دید که او تفنگش را به طرفی پرت کرد و با صدای رقتانگیزی فریاد زد:
– «ﻧ ﻧ ﻧ ﻧ نه. قول میدهم که دیگر هیچوقت به روباه شلیک نکنم. جلو نیا! بگذار بروم!»
ناگهان سکوتِ کامل برقرار شد. فشفشهها و ترقهها منفجر شده بودند و گربه-روح روی درخت ناپدید شده بود. سگ فرار کرده و گوستاوسون ایستاده بود و گیج و منگ به دور و برش نگاه میکرد. فقط یک ترقهی کوچک که کاملاً منفجر نشده بود، آنجا مانده بود و آرام فش فش میکرد. … ف ﺷ ﺷ ﺷ ﺷ ﺷ ش؛ و با صدایی ترکید. گوستاوسون از ترس نالهای کرد و بالای جاده ناپدید شد.
وقتی همهچیز دوباره ساکت و آرام شد، فیندوس از درخت پایین پرید و بهسرعت وارد آشپزخانه شد. پتسون آنجا بود و میخندید. گفت: «خوب شد، فیندوس. آنجوری که نقشه کشیده بودیم، نشد؛ اما بهطور حتم روباه، دیگر اینطرفها پیدایش نمیشود.»
فیندوس که کاملاً ناراحت به نظر میرسید و گفت: «چی میگویی؟ اویی که اینجا بود روباه نبود، گوستاوسون بود.»
– «آره، دیدمش؛ اما روباه هم اینجا بود، همان موقع که تو خواب بودی؛ اما او مرغ بادکنکی را نمیخواست. پشت پرچین نشسته بود و وحشتزده چشم به آتشبازی دوخته بود. او هم احتمالاً مرغ بادکنکی را که ترکید، دید. چون وقتی همهچیز تمام شد، راهش را گرفت و آمد اینجا، توی آشپزخانه، یکراست بهطرف هر ده تا مرغ و خروس رفت که زل زده بودند و نگاهش میکردند؛ اما دست به آنها نزد، آنقدر ترسیده بود که برگشت و فرار کرد. لابد خیال کرده که اینها هم خیال ترکیدن دارند، اما خوب، بههرحال توانست پودینگ شکلاتیمان را که میخواستیم فردا بهعنوان دسر بخوریم. کش برود.»
فیندوس گفت: «عجب پستفطرتی است این روباه؛ اما حالا بیخیال! تو خودت هم از اینکه یک پودینگ شکلاتی دیگری درست کنی، خوشحال میشوی. مگر نه، پتسون؟»
– «بله، البته.»
پتسون بیش از این حرفها خوشحال بود.
سلام..داستان خیلی زیبایی بود ممنونم
سلام. خوشحالم که از این داستان لذت بردید.