کتاب داستان مصور کودکانه
شهر قصهها
تصویرگر: بیندیا تاپار
مترجم: محمدصادق جابری فرد
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
دختر کوچکی در بزرگترین و شلوغترین شهر جهان زندگی میکرد.
او عاشق گوش دادن به قصه بود؛ اما همه آنقدر مشغول بودند که فرصتی برای تعریف قصه برای او نداشتند.
مادرش میگفت: «باید کارم را تمام کنم.»
پدرش میگفت: «حالا دارم روزنامه میخوانم.»
برادرش میگفت: «مگر نمیبینی دارم کریکت بازی میکنم؟»
همسایهشان میگفت: «باید بروم بازار خرید کنم.»
معلمش میگفت: «اول باید ریاضیات تمرین کنیم.»
همه به کاری مشغول بودند. هیچکس وقتی برای تعریف کردن قصه نداشت. بسیاری از مردم همیشه خسته و عصبانی بودند و اصلاً برای قصه گفتن، فرصت نداشتند.
یک روز «دیدی» به مدرسهی آن دختر کوچولو آمد.
دیدی معلم یا دانشآموز نبود. او از دانشآموزان، بزرگتر و از معلمان، کوچکتر بود. او چشمانی مهربان و لبخندی دلنشین داشت. او هم با دانشآموزان دوست بود و هم با معلمانشان.
دختر کوچولو میخواست بداند که آیا دیدی میتواند برایش قصه تعریف کند. او با خجالت پیشِ دیدی رفت.
«یک مقدار وقت داری؟ میتوانی برایم یک قصه تعریف کنی؟»
دیدی با جدیت به دختر کوچک نگاهی کرد و گفت: «حتماً.»
«حتماً میتوانم برایت قصهای بگویم. چه نوع قصهای دوست داری؟»
دختر کوچولو که خوشحال شده بود با چشمانی باز و متوقع به او نگاه کرد.
«میتوانی قصهای در مورد یک شیر در جنگل، برایم بگویی؟»
دیدی روی ایوانِ کنار ساختمانِ مدرسه نشست و شروع به تعریف قصهای برای دختر کوچولو کود، در مورد شیری که در جنگل گم شده بود.
دختر کوچولو بهآرامی نشسته بود و باعلاقه گوش میداد.
دیدی چنان قصه میگفت که انگار آن اتفاقات واقعاً داشت رخ میداد. دختر کوچولو میتوانست عبور باد از میان شاخههای درختان بزرگ جنگل را حس کند. علفهای جنگل با وزش باد به سمت چپ و راست خم میشدند؛ و بچه شیر داستان، پوستی نرم و مخملی داشت.
دوستان دختر کوچولو هم که داشتند آن اطراف بازی میکردند، آمدند تا ببینند دیدی چه چیزی تعریف میکند.
بهزودی، آنها هم همگی جذب داستان شدند.
مدتی نهچندان بعد، تمام کلاسِ دختر کوچولو اطراف آنها جمع شدند تا قصه گوش کنند. هر کدام از آنها صحنههای داستان را برای خودشان تصور میکردند. بعد هم درخواست قصههای دیگری کردند.
دختر کوچولو، دوستانش و معلمان، خیلی زود متوجه شدند که دیدی داستانهای بسیار زیادی بلد است.
او میتوانست قصههایی در مورد میمونها و پرندگان بگوید،
در مورد سگهای وحشی و گربه های بدجنس،
درباره ماهیان داخل رودخانههای آبی و اقیانوسهای عمیق،
درباره کوههای بلند و دره های سرسبز،
در مورد بچه ها در شهرهای بزرگ و بچه ها در دهکدههای کوچک،
در مورد ماجراها و معماها،
درباره شاهان خوش قیافه و ملکه های دوستداشتنی،
درباره اینکه موقع ترس چهکاری باید کرد،
در مورد اینکه هنگام غم چهکاری باید کرد،
در مورد یافتن گنجینههای گمشده،
درباره کشف رازهای فوقالعاده و بسیاری چیزهای دیگر.
هر روز دختر کوچک و دوستانش پیش دیدی مینشستند. بچه ها از کلاس های دیگر هم آمدند. معلمان مدرسه هم به آنها پیوستند. سپس بچه ها از مدرسههای دیگر به این جمع اضافه شدند.
بعد بچه هایی که به مدرسه نمیرفتند هم آمدند. بچه هایی که ترکِ تحصیل کرده بودند اضافه شدند. بچه هایی که هنوز به سن مدرسه نرسیده بودند هم آمدند.
بعضیها نشسته، به قصهها گوش میدادند، بعضیها ایستاده. بچه های خیلی کوچک روی شکمشان دراز میکشیدند، صورتشان را میان دستانشان میگرفتند و گوش میکردند.
وقتیکه داستان ها را میشنیدند، یاد میگرفتند چطور برای همدیگر قصه تعریف کنند.
آنها آموختند چگونه میشود قصههای جدیدی ساخت، چطور میتوان به داستان ها شاخ و برگ داد، قسمتهای مختلف آنها را به هم مرتبط کرد، قصهها را جلوه و زیبایی بخشید، چطور آنها را برای مخاطب پخت و جا انداخت و چگونه آنها را مثل بادبادک در آسمان آبی به پرواز درآورد. همگی یاد گرفتند چطور میشود قصه تعریف کرد تا شنوندگان پلک بر هم نزنند و از جایشان تکان نخورند و تا پایان داستان، مسحور شنیدن آن باقی بمانند.
آهستهآهسته، قصهها از طریق «دیدی» -دختر کوچولو- و بقیهی بچه ها شروع به انتشار در سراسر شهر نمود. مردم شروع به قصهگویی و شنیدن داستان کردند.
مادران دست از کارهایشان کشیدند؛ پدرها روزنامهها را کنار گذاشتند و معلمان هم کتابهای ریاضیات را به کناری نهادند؛ همسایهها نیز دیگر به خرید نمیرفتند.
همه برای هم قصه تعریف میکردند. برادران بزرگتر بازی کریکت را رها کردند و خواهرهای کوچکتر دست از طناببازی برداشتند. آنها میخواستند قصههای تازه بشنوند.
دکه سمبوسه فروشی دیگر سمبوسه نمیفروخت. شیر فروش، ظرفهای شیر را به مشتریانش نمیرساند. سبزی فروش کاری به سبزیهایش نداشت. همه داشتند به قصههای همدیگر گوش میدادند.
رانندهی اتوبوس کارش را رها کرد و آمد تا به داستانها گوش بدهد. بلیت فروش اتوبوس نیز کیسه بلیتها و پول های مسافران را فراموش کرده بود؛ او برای قصهگویی به مسافران، بی طاقت بود.
قطارها در آن شهر از حرکت بازایستادند، چون رانندگانشان سرگرم داستان گفتن و شنیدن بودند.
در آن شهر دیگر روزنامهای چاپ نمیشد، ساختمانی نمیساختند، پروژهای انجام نمیگرفت، رستورانها غذایی برای پذیرایی نداشتند و ساندویچیها ساندویچ درست نمیکردند. هیچ ماهیگیری برای ماهیگیری بیرون نمیرفت. هیچکس رغبتی به انجام کاری نداشت، جز اینکه قصه بگوید و بشنود.
پستچیها نامهها را نمیرساندند، چون سرگرم داستان ها بودند.
آقای پلیس، وسط چهارراه ایستاده بود و برای همه رانندگانی که اطرافش بودند قصه تعریف میکرد. هیچکس در آن شهر، شبکههای تلویزیونی را تماشا نمیکرد. چون همه مشغول گوش دادن به داستان ها بودند.
تمام شهر از کار بازایستاده بود. شهردار شهر، نگران این وضعیت بود. او در دفتر کار بزرگش در عمارت شهرداری -که کنار دریا قرار داشت- مدام با نگرانی از این سو به آن قدم میزد.
بعد رو به اعضای شورای شهر که آنجا جمع شده بودند کرد و گفت:
«حالا باید چه کنیم؟ هیچکسی کار نمیکند و شهر به کلی به حالت تعطیل درآمده!»
اعضای شورای شهر با بیقراری، طرحها و برنامههایی ارائه میدادند؛ اما هیچ کدام عملی نمیشد، چون کسی گوشش بدهکار نبود.
سرانجام، دیدی و دختر کوچولو به جلسهی شهردار در عمارت شهرداری دعوت شدند. اعضای شورای شهر گفته بودند که این دو نفر سِیلی از قصهگویی به راه انداخته اند که شهر را به کلی زیرورو کرده.
دختر کوچولو در آن اتاق بزرگ که سقفی بلند و ستونهایی کشیده داشت، خیلی کوچک به نظر میرسید. او محکم دست دیدی را چسبیده بود.
حتی دیدی هم در محاصرهی اعضای شورای شهر- متشکل از مردان و زنان قدبلند و درشت اندام- کوچک به نظر میآمد. هیچکس لبخندی بر لب نداشتند. همه با اخم و ترشرویی به آن دو نگاه میکردند.
شهردار با صدایی بلند و کوبنده پرسید:
«قصههای شما شهر ما را به تعطیلی کشانده. حالا باید چه کار کنیم؟»
اتاق در سکوت مطلق فرورفت. تمام آنچه به گوش میرسید صدای زمزمه خفیفی بود که از دور میآمد. باغبان شهرداری داشت برای نگهبانان شهرداری قصهای تعریف میکرد.
دختر کوچولو، از ترس، محکمتر از قبل دست دیدی را میفشرد. دیدی مستقیماً بهسوی شهردار نگاه کرد. صدای او بلند نبود، اما با وضوح گفت:
«بگذارید یک قصه هنگام صبح تعریف شود و یک قصه هنگام شب. به این ترتیب همه مردم میتوانند به داستان هایشان بپردازند، اما فرصت دارند تا به کارهای روزانه شان هم برسند.»
شهردار فریاد کشید، «چه ایدهی بینظیری!»
اعضای شورای شهر بهافتخار طرحِ «دیدی» دست زدند و لبخندی بر لبهای آن مردان و زنان قدبلند و درشت اندام نشست. دختر کوچولو قدری آرامش گرفت و دستش را که محکم دور انگشتان دیدی گرفته بود، شل کرد.
تمامیِ شهر آه بلندی کشیدند که از این وضع خلاصی یافته بودند.
از آن روز به بعد، در آن شهر بزرگ، یک قصه در وقت صبح تعریف میکردند و یک قصهی شب، قبل از رفتن به خواب. از آن روز به بعد، شهرِ بزرگِ دختر کوچولو و دیدی، نامِ «شهر قصهها» را به خود گرفت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)