کتاب داستان مصور کودکانه شاهزاده اوزما از شهر اُز

داستان مصور کودکانه: شاهزاده اوزما از شهر اُز || دوروتی و بیلینا

کتاب داستان مصور کودکانه

شاهزاده اوزما از شهر اُز

جنگ با آدمک‌ها

Ozma of Oz

نوشته فرانک بااوم
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

دوروتی و عمو هنری سوار کشتی شدند تا به کشور استرالیا سفر کنند. سفر طولانی آن‌ها ادامه داشت تا اینکه یک روز ناگهان هوا طوفانی شد. موج‌های دریا تکان‌های شدیدی به کشتی وارد کردند. دوروتی همین‌طور که با ترس به این‌طرف و آن‌طرف می‌دوید، عمو هنری را گم کرد. کشتی زیر فشار موج‌ها در هم شکست؛ دوروتی به دریا پرتاب شد و در چنگ موج‌ها دست‌وپا زد.

دوروتی و عمو هنری سوار کشتی شدند تا به کشور استرالیا سفر کنند

– عمو جان… عمو جان!

همان موقع، چشمش به سایه‌ای خورد. بعد طنابی دید و آن را محکم گرفت و به‌طرف سایه رفت؛ اما عمویش آنجا نبود. دوروتی به‌جای عمو، مرغی زردرنگ و بامزه دید که روی لانه‌اش ایستاده بود. دوروتی نگرانِ عمو جانش بود. در همین حال یک‌دفعه موجی پرزور و بزرگ هجوم آورد و دوروتی و مرغ را به دریا پرتاب کرد.

– کمک… کمک!

دوروتی لانه مرغ را محکم چسبید و از غرق شدن نجات پیدا کرد. او و مرغ درحالی‌که بر لانه سوار بودند، خودشان را به دست موج سپردند.

دوروتی لانه مرغ را محکم چسبید و از غرق شدن نجات پیدا کرد

کم‌کم طوفان آرام گرفت ولی دیگر نشانی از کشتی نمانده بود. روی آن دریای عظیم، تنها دوروتی و مرغ، مانده بودند. هوا کم‌کم تاریک می‌شد.

مرغ «قدقدقد!» کرد و رسیدن صبح را خبر داد. دوروتی از خواب بیدار شد. یک‌دفعه مرغ به زبان آمد و گفت: «نگاه کن دختر جان! آنجا یک خشکی می‌بینم.»

دوروتی از اینکه مرغ توانسته بود با او حرف بزند تعجب کرد و پرسید: «راستی تو می‌توانی با زبان آدم‌ها حرف بزنی؟! اسم من دوروتی است.»

مرغ گفت: «من هم بیلینا هستم. از آشنایی با تو خوشحالم. حالا زود باش با دستت به‌طرف خشکی پارو بزن.»

دوروتی هرچه زور داشت به دست‌هایش داد و پارو زد. بالاخره به ساحل رسیدند. هر دو گرسنه بودند. بیلینا خرچنگ‌ها را دنبال می‌کرد و نوک می‌زد تا غذایی به چنگ بیاورد. دوروتی هم از خودش پرسید: «اینجا چیزی برای خوردن پیدا نمی‌شود؟» و دنبال خوراکی گشت. در همین حال روی زمین کلیدی طلایی پیدا کرد.

– چقدر قشنگ! حیف که خوردنی نیست!

دوروتی روی زمین کلیدی طلایی پیدا کرد

کلید را توی جیبش گذاشت و برای پیدا کردن خوراکی به‌طرف جنگل به راه افتاد. دوروتی در جنگل قدم می‌زد که بوی خوش غذا و خوراکی به بینی‌اش رسید. به‌طرف درختی رفت و دید که میوه‌های آن درخت سبدهایی پر از خوراکی است. با خوشحالی گفت: «فکر کنم خیلی خوشمزه باشد.» و یکی از سبدها را چید و زیر درخت نشست و شروع به خوردن کرد.

دوروتی یکی از سبدها را چید و زیر درخت نشست و شروع به خوردن کرد.

هنوز چیز زیادی نخورده بود که یک‌دفعه از هر طرف صدای «آی دزد! آی دزد!» شنیده شد. آدمک‌هایی آهنی و زشت به نام «کورما» که دست‌وپایشان از چرخ ساخته شده بود به دوروتی حمله کردند. آن‌ها فریاد می‌زدند: «نمی‌گذاریم فرار کنید!»

دوروتی و بیلینا به‌سرعت به‌طرف یک تپه کوچک فرار کردند و از آن بالا رفتند. چون تپه‌ی کوچک پر از سنگ بود کورماها نمی‌توانستند از آن بالا بروند. این شد که آنجا را محاصره کردند و منتظر شدند تا دوروتی خودش پایین بیاید.

دوروتی یک‌دفعه متوجه سوراخ کلیدی روی درِ صخره‌ی پشت سرش شد. بدون معطلی کلید طلایی را در سوراخ صخره چرخاند.

درِ صخره باز شد. دوروتی و بیلینا به داخل غار پناه بردند. رفتند و رفتند تا به یک آدم‌آهنی رسیدند که بی‌حرکت ایستاده بود. کارتی از گردن آدم‌آهنی آویزان بود. دوروتی نوشته‌های کارت را خواند: «اگر طرف چپم را کوک کنید می‌توانم فکر کنم. اگر طرف راستم را کوک کنید حرف می‌زنم. اگر پیچ پشتم را بچرخانید راه می‌روم.»

دوروتی همه پیچ‌ها را چرخاند و آدم‌آهنی حرف زد:

– خیلی ممنون که پیچ مرا چرخاندید. اسم من «تیک تاک» است و خدمتکار بانوی این کشور هستم.

دوروتی همه پیچ‌ها را چرخاند و آدم‌آهنی حرف زد

دوروتی از آدم‌آهنی، وضع آن کشور را پرسید. آدم‌آهنی گفت: «سلطان این کشور برای به دست آوردن دارویی که عمرش را طولانی کند همسرش «بانو» و ده فرزندش را با شاه ظالمی عوض کرد؛ اما داروی عمر، دروغی و ساختگی بود. سلطان، عمر طولانی نکرد بلکه به دریا افتاد و غرق شد و مُرد. بانو و ده فرزندش با جادوی شاه به مجسمه تبدیل شدند. حالا خواهش می‌کنم آن‌ها را نجات بدهید!»

دوروتی قبول کرد و همراه بیلینا، پشت سر «تیک تاک» به راه افتاد. آن‌ها از همان تپه‌ی کوچک و پر از سنگ پایین رفتند. کوروماها -یعنی همان آدمک‌های چرخ‌دار و زشت که منتظر این لحظه بودند- حمله کردند. ولی تیک تاک مواظب دوروتی بود. تیک تاک، کوروماها را حسابی زد و در هم کوبید. آن‌ها تسلیم شدند و قبول کردند که آدم‌آهنی را به قصری که بانو و ده فرزندش در آن حبس شده بودند راهنمایی کنند.

تیک تاک مواظب دوروتی بود. تیک تاک کوروماها را حسابی زد و در هم کوبید

صاحب قصر، شاهزاده خانمی بود که هرروز، قیافه‌اش را برای سرگرمی، با قیافه‌های دیگران عوض می‌کرد و از این کار لذت می‌برد. شاهزاده خانم تا چشمش به دوروتی افتاد گفت: «تو چقدر بامزه‌ای! بیا صورت‌هایمان را باهم عوض کنیم.»

دوروتی با تعجب گفت: «چی؟! من صورتم را خیلی دوست دارم و عوضش نمی‌کنم.»

صاحب قصر، شاهزاده خانمی بود که هرروز، قیافه‌اش را برای سرگرمی، با قیافه‌های دیگران عوض می‌کرد

شاهزاده خانم گفت: «یعنی تو از صورت زیبای من خوشت نمی‌آید؟!» و عصبانی شد و دوروتی و بیلینا را زندانی کرد.

دوروتی گفت: «حالا چکار کنیم؟ دیگر نمی‌توانیم بانو را نجات بدهیم!»

تیک تاک هم کوکش تمام شده بود و دیگر حرکت نمی‌کرد. صبح روز بعد دوروتی مثل همیشه با صدای بیلینا از خواب بیدار شد.

– دوروتی جون، بیرون پنجره را نگاه کن!

جانمی! دوست‌های قدیمی من برای نجاتم آمده‌اند. مترسک، شیر، هیزم‌شکن!

دوروتی لب پنجره رفت و نگاه کرد و یک‌دفعه فریاد زد: «جانمی! دوست‌های قدیمی من برای نجاتم آمده‌اند. مترسک، شیر، هیزم‌شکن!»

آن‌ها همراه با فرشته‌ای مهربان به نام «اوزما» و سربازهایی نیرومند، از شهر «اُز» برای نجات آن یازده مجسمه آمده بودند.

دوروتی با صدایی بلند فریاد زد: «کمک کنید! منم، دوروتی! آهای مترسک، شیر، هیزم‌شکن!»

شیر، دوروتی را -که از پنجره زندان دست تکان می‌داد- شناخت و به طرفش حرکت کرد تا نجاتش بدهد.

همین‌که شاهزاده خانم شیر را دید، از ترس به لرزه افتاد و فوری دوروتی را آزاد کرد

همین‌که شاهزاده خانم شیر را دید، از ترس به لرزه افتاد و فوری دوروتی را آزاد کرد. دوروتی از دیدن دوستان قدیمی‌اش خیلی خوشحال شد و از اوزما هم تشکر کرد.

اوزما گفت: «تشکر لازم نیست؛ ما برای نجات تو نیامده‌ایم، چون اصلاً نمی‌دانستیم که اینجایی. ما آمده‌ایم که آن یازده نفر را نجات بدهیم.»

دوروتی ماجرای خودش را تعریف کرد و بعد همه باهم به‌طرف قصر شاه -که در زیر زمین قرار داشت- حرکت کردند. از صخره‌ای بالا رفتند، از دره‌ای گذشتند و به قصر رسیدند. بعد با صدایی بلند فریاد زدند: «ما با شاه کار داریم.»

یک‌دفعه درِ قصر باز شد. همه پشت سر اوزما داخل قصر شدند. درودیوار قصر از الماس می‌درخشید. شاه با صدایی کلفت و خشن گفت: «اینجا چه می‌خواهید؟»

شاه با صدایی کلفت و خشن گفت: «اینجا چه می‌خواهید؟»

اوزما فریاد زد: «ای شاه ظالم، یالا زود باش آن یازده بی‌گناه را که به مجسمه تبدیل کرده‌ای به حال اول برگردان!»

شاه گفت: «ساکت! تو چطور جرئت می‌کنی به شاه دستور بدهی؟! حالا که این‌طور شد تو باید بردة ما بشوی.»

و پرده‌ای را کنار کشید. یک‌دفعه معدن بزرگی به چشم آمد که در آنجا برده‌هایی مشغول بیرون آوردن طلا و الماس بودند. سربازهایی که مواظب برده‌ها بودند خیلی قدرت داشتند و تعدادشان هم زیاد بود. برای همین، سربازهای اوزما نمی‌توانستند با آن‌ها بجنگند.

یک‌دفعه معدن بزرگی به چشم آمد که در آنجا برده‌هایی مشغول بیرون آوردن طلا و الماس بودند

شاه گفت: «از اینکه شجاعت کردید و به اینجا آمدید خوشمان آمد! به همین خاطر برای نجات بانو و ده فرزندش آخرین فرصت را هم به شما می‌دهیم. اگر موفق شدید، آن‌ها را به حال اول برمی‌گردانیم. شما اجازه دارید که از میان مجسمه‌هایی که در قصر وجود دارد یازده مجسمه را انتخاب کنید و آن‌ها را «اِبا» صدا کنید. اگر آن مجسمه‌ها مجسمه‌های بانو و بچه‌هایش باشند طلسم شکسته می‌شود. ولی اگر نباشند همه شما را به مجسمه تبدیل می‌کنیم!»

اوزما به یکی از مجسمه‌ها دست زد. ولی آن مجسمه مربوط به هیچ‌کدام از آن یازده نفر نبود. برای همین اوزما تبدیل به مجسمه شد. مترسک و هیزم‌شکن هم نتوانستند مجسمه بانو و ده فرزندش را پیدا کنند و یکی بعد از دیگری به مجسمه تبدیل شدند.

نوبت به دوروتی رسید. او به یکی از مجسمه‌ها دست زد و گفت: «ابا». یک‌دفعه مجسمه تبدیل به یکی از پسرهای سلطان شد. پسرک گفت: «خیلی ممنون که مرا نجات دادی!»

یک‌دفعه مجسمه تبدیل به یکی از پسرهای سلطان شد

شاه این صحنه را در گوی شیشه‌ای و جادویی‌اش نگاه می‌کرد. او به خودش گفت: «این دفعه را شانس آورد. این‌ها نمی‌دانند که رنگ مجسمه‌های خانواده سلطان، بنفش است. برای همین هیچ‌وقت نمی‌توانند کاری از پیش ببرند.»

همان لحظه، بیلینا حرف‌های شاه را شنید. این شد که آهسته از زیر صندلی شاه بیرون آمد و توی صف ایستاد تا نوبتش برسد.

شاه همه چیز را در گوی شیشه‌ای و جادویی‌اش نگاه می‌کرد

وقتی‌که نوبت به او رسید، جلوی اولین مجسمه بنفش‌رنگ ایستاد و گفت: «ابا» و مجسمه آدم شد. نوبت به مجسمه بعدی رسید. بازهم گفت: «اِبا» و آن مجسمه هم آدم شد و همین‌طور تا آخر پیش رفت و همه مجسمه‌ها را به آدم تبدیل کرد. بانو، بچه‌هایش، اوزما، مترسک، همه و همه به حال اولشان برگشتند. دوروتی و دیگران بیلینا را تشویق کردند و گفتند: «وای! بیلینا تو نابغه‌ای!» و بیلینا خیلی خوشحال شد.

دوروتی و همراهانش به راه افتادند که بروند، اما شاه ستمگر زیر قولش زد و به سربازهایش دستور داد که آن‌ها را دستگیر کنند. دوروتی که خیلی عصبانی شده بود، یک‌دفعه تخم‌مرغی را که بیلینا گذاشته بود برداشت و به کله شاه کوبید. تخم‌مرغ توی صورت شاه ترکید و او دیگر نتوانست جایی را ببیند. دوروتی فوری کمربند جادویی شاه را از کمرش باز کرد. شاه که دیگر کمربند جادویی‌اش را از دست داده بود، همه‌چیزش را از دست داد.

دوروتی که خیلی عصبانی شده بود، یک‌دفعه تخم‌مرغی را که بیلینا گذاشته بود برداشت و به کله شاه کوبید

همه طلسم‌ها شکسته شد و سربازها از بین رفتند و برده‌ها آزاد شدند. شاه گریه‌اش گرفت و از همه معذرت خواست و گفت: «دیگر هیچ‌وقت کار بدی انجام نمی‌دهم. خواهش می‌کنم مرا ببخشید!»

همه خندیدند. دوروتی آن‌طور که اوزما به او یاد داده بود، از کمربند خواهش کرد: «لطف کن و مرا به استرالیا ببر.»

 دوروتی به‌سوی آسمان پرواز کرد و پیش عمو هنری برگشت.

دوروتی به‌سوی آسمان پرواز کرد و پیش عمو هنری برگشت.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *