داستان مصور کودکان سیدنی و هیولای دریایی

داستان مصور کودکانه: سیدنی و هیولای دریایی || پنگوئن مخترع

داستان مصور کودکانه: سیدنی و هیولای دریایی || پنگوئن مخترع 1

کتاب داستان مصور کودکان

سیدنی و هیولای دریایی

نویسنده: دیوید الیوت
مترجم: محمدصادق جابری فرد
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه و داستان کودک و کتاب کودک

به نام خدا

مدت‌ها قبل، انسان‌ها در اقیانوس سردِ قطب جنوب با نیزه و چماق شکار می‌کردند. آن‌وقت‌ها دوران بی‌رحمانه‌ای بود. دورانی ترسناک بود… برای همه.

یک روزِ طوفانی، جعبه‌ای اسرارآمیز از یک کشتیِ در حال عبور بیرون افتاد و هیچ‌کس متوجه نشد.

جعبه‌ای اسرارآمیز از یک کشتیِ در حال عبور بیرون افتاد و هیچ‌کس متوجه نشد

در ساحل دریا، همه بیش از آن مشغول کارهایشان بودند که توجهی به «سیدنی» پنگوئن بکنند…

در ساحل دریا، همه بیش از آن مشغول کارهایشان بودند

و آخرین آزمایش او.

و آخرین آزمایش او.

سیدنی مخترع بود، اما نه یک مخترع خیلی خوب.

حیوانات دیگر به او شکایت می‌کردند: «سیدنی، آزمایش‌های تو همه ما را به دردسر می‌اندازد.»

حیوانات دیگر به او شکایت می‌کردند

«بیل» نهنگ آهی کشید و گفت: «تو نمی‌توانی یک کار آرام‌تر و امن‌تر پیدا کنی؟»

اما سیدنی گوش نمی‌داد. او داشت به جعبه‌ای که روی آب شناور بود نگاه می‌کرد. جعبه با حرکت امواج آب به ساحل نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

«هی، نگاه کنید من و بیل چی پیدا کردیم!»

سیدنی درحالی‌که در ساحل جست‌وخیز می‌کرد فریاد زد: «هی، نگاه کنید من و بیل چی پیدا کردیم!» او نمی‌توانست جلوی کنجکاوی‌اش برای بررسی محتوی آن جعبه را بگیرد؛ اما دیگران، دسته‌جمعی، با نگرانی عقب ایستادند.

آن‌ها همراه با تکان دادن بال‌هایشان صدا زدند، «سیدنی، این کار انسان‌هاست! شکارچیان می‌آیند تا پوستمان را بکنند و تخم‌هایمان را بدزدند. آن جعبه را کنار بگذار؛ بیندازش توی آب دریا، رویش را با علف بپوشان و دیگر هم سراغش نرو!»

اما سیدنی نمی‌توانست آن جعبه را به حال خود رها کند.

«سیدنی، این کار انسان‌هاست!

او باید می‌فهمید… چه چیزی داخل آن است…

با اهرم، کمی بلندش کرد و سعی کرد آن را باز کند…

تا اینکه زهِ دور جعبه دررفت و یکی از تخته‌ها «تَق» در آمد!

سیدنی چند تا شمع داخل جعبه پیدا کرد… که فتیله‌ای عجیب و طولانی داشتند.

او یکی از آن شمع‌ها را روشن کرد تا در دیدن بهش کمک کند.

داستان مصور کودکانه: سیدنی و هیولای دریایی || پنگوئن مخترع 2

دینامیت

بووم!

بوووم

بیل گفت: «کار خودت را کردی.»

وقتی سیدنی به خودش آمد، حیواناتِ عصبانی دورش را گرفته بودند. آن‌ها داد می‌زدند: «احمق! حس فضولی تو باعث شد که همه دنیا متوجه حضور ما در اینجا بشوند! برو گم شو! برو، ازاینجا برو!» سیدنی گریه کرد. او قصد آسیب رساندن به دیگران را نداشت.

حس فضولی تو باعث شد که همه دنیا متوجه حضور ما در اینجا بشوند

دو دوست، شناکنان ازآنجا دور شدند. بعد دوباره با ناراحتی به‌سوی ساحل بازگشتند. آتشی بزرگ مثل یک چراغ دریایی در شب روشن بود. حالا مطمئناً انسان‌ها برای شکار دوستانشان به آنجا می‌آمدند و این تقصیر سیدنی بود.

فقط اگر می‌شد که ما درنده و ترسناک باشیم

بیل آه کشید و گفت: «فقط اگر می‌شد که ما درنده و ترسناک باشیم، آن‌وقت ممکن بود که انسان‌ها ما را رها کنند و بروند.»

سیدنی گفت، «بیل، تو نابغه‌ای! زود باش! ما یک کاری برای انجام دادن داریم.»

آن‌ها از ساحلی به ساحل دیگر شنا کردند

آن‌ها از ساحلی به ساحل دیگر شنا کردند و تا جایی که توانستند تخته‌پاره و علف دریایی جمع‌آوری کردند. سپس سیدنی دست‌به‌کار شد.

سپس سیدنی دست‌به‌کار شد.

صبح روز بعد، سایه‌ی غول‌پیکر یک کشتی بادبانی از میان غبار و مِه پدیدار گشت. شکارچیان، نیزه‌ها و چماق‌هایشان را آماده نبرد کرده بودند و احساس خطر می‌کردند.

یک قایق هم پیشِ روی کشتی حرکت می‌کرد. حیوانات -که وحشت کرده بودند- پا به فرار گذاشتند.

صبح روز بعد، سایه‌ی غول‌پیکر یک کشتی بادبانی از میان غبار و مِه پدیدار گشت

ناگهان، مردان از پارو زدن بازایستادند. چون موجود ترسناکی از سمت دیگر خلیج نمایان گشت.

بر پشت این هیولای تازه‌وارد و عجیب یک پنگوئن کوچک مخفی شده بود

خیلی زود، هیجان، حیواناتی را که در ساحل بودند فراگرفت. بر پشت این هیولای تازه‌وارد و عجیب یک پنگوئن کوچک مخفی شده بود که چند تا دستگیره را می‌چرخاند. حیوانات با شادی فریاد کشیدند: «آن‌ها سیدنی و بیل هستند!»

چون با شدت گرفتن وزش باد، یکی از باله‌های هیولا از تنش جدا شد و با باد رفت.

اما هیجان آن‌ها به ترس مبدل گشت. چون با شدت گرفتن وزش باد، یکی از باله‌های هیولا از تنش جدا شد و با باد رفت.

بعد یکی از دندان‌های بزرگ و تیز هیولا شل شد و شالاپ، داخل آب دریا افتاد.

سرنشینان قایق، دیوانه‌وار مشغول پارو زدن بودند تا به‌سوی کشتی برگردند

سرنشینان قایق، دیوانه‌وار مشغول پارو زدن بودند تا به‌سوی کشتی برگردند؛ اما با دیدن این اتفاق، دچار تردید شدند… اوه نه! یکی دیگر از طرح‌های سیدنی داشت با مصیبت پایان می‌یافت.

اما وقتی همه‌چیز، ازدست‌رفته به نظر می‌رسید، بادی شدید موجب صدای غرش شد و همزمان، ماسکِ هیولایی روی نهنگ را بلند کرد و آن را به‌سوی قایق شکارچیان پرتاب کرد. آن‌ها فریاد زدند: «داره میاد ما را بخوره!» و برای نجات جانشان شناکنان ازآنجا دور شدند.

تکه‌های هیولا در آب افتاده بود.

وقتی مِه و غبار کنار رفت، حیوانات دوباره پیدایشان شد. آن‌ها به‌سوی بیل و سیدنی شنا کردند تا ببینند چه چیزی از هیولای شکسته باقی مانده است. تکه‌های هیولا در آب افتاده بود.

حیوانات فریاد کشیدند: «هورا! آفرین به سیدنی و بیل!

حیوانات فریاد کشیدند: «هورا! آفرین به سیدنی و بیل! خیلی طول خواهد کشید تا انسان‌ها دوباره جرئت کنند برای شکار به‌سوی ساحل ما بیایند.»

سیدنی گفت، «اگر دوست دارید بدونید، شاید لازم باشه توضیح بدهم که طرح بعدی من چیه…»

شاید لازم باشه توضیح بدهم که طرح بعدی من چیه

پنگوئن و نهنگ سفید به سمت خورشید شنا کردند.

پایان 98

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *