کتاب داستان مصور کودکانه
سگ فِلاندر
به روایت شاگا هیراتا
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری در نزدیکی شهر بزرگی، روستای کوچکی بود. در آن روستا پیرمردی با نوهی کوچکش، به نام «نِرولد» زندگی میکرد. پیرمرد از مردم روستا شیر میخرید و شیر را در ظرفهای بزرگ میریخت و بعد آنها را به شهر میبرد و به مردم میفروخت. نرولد که دلش به حال پدربزرگش میسوخت، همراه او به شهر میرفت و در کَشیدن گاری سنگین به او کمک میکرد.
روزی از روزها، در بین راه، چشم آنها به سگی افتاد که روی چمنها افتاده بود. پیرمرد و نرولد دلشان به حال سگ سوخت و او را به خانه بردند.
پیرمرد، سگ بیمار را به انبار خانه برد و او را روی علفهای خشک و نرم خواباند. نرولد هم به سگ غذا داد و از او مواظبت کرد. او اسم سگ را «پَتراش» گذاشت.
چند روز که گذشت، حال سگ خوب شد. سگ که حیوان باوفا و قدرشناسی بود، میخواست محبت نرولد و پدربزرگش را جبران کند. روز بعد، او همراه آنها به شهر رفت. در بین راه، وقتی آنها مشغول جمعکردن شیر بودند، سگ وسط دستههای گاری ایستاد و به آنها فهماند که میتواند در کشیدن گاری کمک کند.
مدتی بعد، پیرمرد بیمار شد و دیگر نتوانست از خانه بیرون برود. نرولد به پدربزرگش گفت: «پدربزرگ، ناراحت نباش. من به کمک پتراش، شیرها را جمع میکنم و آنها را به شهر میبرم و میفروشم.» نرولد گاری را به پتراش بست، بعد به در خانههای مردم روستا رفت و شیرها را جمع کرد و آنها را به شهر برد.
مردم شهر که نرولد را میشناختند، وقتی دیدند پسربچهای به آن کوچکی بهتنهایی به شهر آمده و بهجای پدربزرگش شیر میفروشد، به او آفرین گفتند.
در راه برگشت، وقتی نرولد و پتراش به نزدیکی روستا رسیدند، نرولد در گوشهای نشست تا از منظرههای روستا نقاشی کند؛ چون او نقاشی کردن را خیلی دوست میداشت. در همان لحظه آلوا، دختر کوچک ارباب روستا، به نرولد نزدیک شد و از او خواست که او را هم در نقاشیاش بیاورد. آلوا ایستاد و نرولد هم چهره آلوا را در نقاشیاش کشید.
ناگهان سروکلهی ارباب پیدا شد. او از اینکه دخترش با پسربچهی فقیری مثل نرولد بازی میکند، ناراحت شد. دست آلوا را گرفت و ازآنجا رفت.
نرولد و آلوا، گَه گاهی در کوچههای روستا یکدیگر را میدیدند و باهم بازی میکردند. روزی، وقتی نرولد به خانه برمیگشت، در بین راه، عروسک قشنگی پیدا کرد. نرولد عروسک را برداشت و فکر کرد که شاید عروسک، مال آلوا باشد. نرولد تا پشت پنجرهی اتاق آلوا رفت و او را صدا کرد. آلوا پنجره را باز کرد.
نرولد پرسید: «این عروسک مال توست؟»
آلوا گفت: «بله، من عروسکم را گم کرده بودم. خیلی ممنون که آن را برایم پیدا کردی!»
اتفاقاً همان شب، قسمتی از خانه ارباب آتش گرفت. مردم به کمک پدرِ آلوا رفتند و آتش را خاموش کردند. نرولد هم وقتی خبر را شنید، بهطرف خانه ارباب دوید تا کمک کند؛ اما پدر آلوا با دیدن نرولد، دست او را گرفت و فریاد زد: «تو خانه مرا آتش زدهای. یک ساعت پیش، چند نفر تو را دیدهاند که ازاینجا رد شدهای!»
مردم روستا که صدای ارباب را شنیدند، دور آنها جمع شدند
بعضی از مردم حرفهای ارباب را باور کردند و فکر کردند که راستی راستی نرولد خانه او را آتش زده است.
روز بعد، وقتی نرولد و پتراش، برای جمعکردن شیر، در کوچههای روستا راه افتادند، کسی به نرولد شیر نفروخت. مردم از ارباب میترسیدند و نمیخواستند ارباب با آنها دشمن شود.
نرولد نمیدانست چطوری به مردم بفهماند که آتشسوزی کار او نبوده است. او خیلی ناراحت شد و در دل گفت: «خدایا، تو کمک کن تا مردم بفهمند که آتش زدنِ خانهی ارباب کار من نبوده است.»
نرولد میدانست که اگر نتواند شیر بفروشد، پولی ندارد که غذا تهیه کند و پدربزرگ بیمارش از گرسنگی میمیرد.
نفروختن شیر، وضع زندگی نرولد را به هم زد. او به پول نیاز داشت تا با آن غذا تهیه کند و اجارهی خانه را بپردازد. نرولد باید دنبال کار دیگری میرفت. اول رفت و با صاحبخانه صحبت کرد. بعد رفت و دنبال کار گشت. به هرجایی که فکر میکرد، سَر زد تا کاری پیدا کند. پیش نجار روستا، پیش کفاش و جاهای دیگر.
اما روستا کوچک بود و آنها آنقدر کار نداشتند که بخواهند، شاگرد قبول کنند؛ اما نرولد ناامید نشد. میدانست که اگر تلاش کند، مشکلش حل میشود.
آن سال، زمستان سختی بود. چند روز پشت سرِ هم برف بارید و همهی راهها بسته شد. حالا اگر مردم به نرولد شیر هم میفروختند، او نمیتوانست، آنها را به شهر ببرد. چون راه روستا به شهر، بسته شده بود. نرولد در این فکر بود تا کاری بکند که مردم روستا بفهمند که اشتباه کردهاند و او، خانهی ارباب را آتش نزده است. پتراش هم این را میدانست. او سگ بسیار باهوش و باوفایی بود و دلش میخواست در همهجا به صاحب کوچولویش کمک کند.
نرولد و پتراش آنقدر رفتند و در کوچههای روستا گشتند که شب شد. نرولد میخواست دستخالی به خانه برنگردد، دلش میخواست کاری بکند و پولی به دست آورد و غذایی تهیه کند؛ اما در آن سرما، هیچ کاری پیدا نمیشد.
پتراش همراه نرولد میدوید و همهجا را بو میکشید. ناگهان پتراش ایستاد و با پنجههایش برفها را کنار زد. یک کیف پول زیر برفها افتاده بود. پتراش کیف را از زیر برفها درآورد و به نرولد نشان داد. نرولد کیف را که دید، فهمید که آن کیف، مالِ زن ارباب است.
شب بود و کوچه خلوت. بهجز نرولد، هیچکس آنجا نبود. نرولد تصمیم گرفت درِ خانهی ارباب برود و کیف پول را تحویل دهد. او همراه پتراش به خانهی ارباب رفت و در زد. همسر ارباب و آلوا در را باز کردند. نرولد کیف را نشان داد و گفت: «این کیف پول شماست. پتراش آن را زیر برفها پیدا کرد.»
همسر ارباب کیفش را گرفت و تشکر کرد. این خبر به گوش مردم روستا رسید و همه فهمیدند که در مورد نرولد اشتباه میکردهاند. از آن روز، رفتار مردم روستا هم عوض شد و دوباره آنها با نرولد مهربان شدند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)