کتاب داستان مصور کودکانه
سندباد و موش پیر
مترجم: ایرج کنعانی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
همینطور که سندباد مشغول گردش بود چشمش به یک کلبهی نیمه خرابه میافتد. به نظر میرسید، مدت زیادی است که هیچکس در این کلبه زندگی نکرده است. سندباد که بدون توجه از جلوی آن میگذشت با شنیدن صدایی از حرکت ایستاد.
سندباد بهآرامی بهطرف کلبه میرود و در را باز میکند تا شاید صاحب صدا را پیدا کند. آهسته از پلهها پائین میرود و درحالیکه کمی ترسیده بود، به داخل زیرزمین میرسد. یکمرتبه چشمش به موشی افتاد که توی تله افتاده است.
سندباد باعجله درِ تله را باز میکند و موش پیر را از داخل آن نجات میدهد. آقاموشه که از این محبت سندباد خیلی خوشحال شده، جستوخیزکنان به اینطرف و آنطرف میپرد و دمش را برای سندباد تکان میدهد.
سندباد که از پیدا کردن این دوست جدید خیلی خوشحال شده بود، بیخیال و بدون توجه، مشغول گردش و تفریح بود که ناگهان پایش در تلهای که برای گرفتن حیوانات کار گذاشته بودند گیر کرد.
در یکچشم به هم زدن، سندبادِ بیچاره روی هوا بلند میشود و درحالیکه یک پایش در داخل حلقهی طناب گیر کرده از درخت آویزان میشود. هر چه تلاش میکند نمیتواند خودش را از این وضع نجات دهد و تقلای بیشتر، جز خستگی فایدهای برایش ندارد.
موش پیر که یکبار سندباد او را از تله نجات داده بود -به جبران محبت دوست مهربانش- بلافاصله از درخت بالا میرود و مشغول جویدن طناب میشود تا بالاخره با زحمت زیاد طناب را پاره میکنند و سندباد را از این وضع خطرناک نجات میدهد.
حالا سندباد و موش پیر، دوستان خوبی برای هم شدهاند و هرکدام بهنوبه خود، محبت زیادی به دیگران کرده است. هر وقت به همدیگر نگاه میکنند، یاد داستان جالبی میافتند که برایشان اتفاق افتاده و خیلی لذت میبرند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)