داستان مصور کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله 1

داستان مصور کودکانه: سفیدبرفی و هفت کوتوله

کتاب داستان مصور کودکانه سفیدبرفی و هفت کوتوله

کتاب داستان مصور کودکانه

سفیدبرفی و هفت کوتوله

ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

کتاب داستان مصور کودکانه سفیدبرفی و هفت کوتوله

به نام خدا

روزی از روزها، هنگامی‌که برف می‌بارید و زن امیرِ شهر سرگرم دوختن بود سوزن به انگشتش فرورفت و سه قطره خون از آن بیرون زد. زن امیر گفت: «آه، چقدر آرزو دارم که دختر کوچکی داشته باشم که لبانش سرخ، مانند خون و زلفش سیاه چون آبنوس باشد.»

آرزوی او برآورده شد. نام دختر را سفیدبرفی گذاشتند. بدبختانه، زن امیر مُرد و امیر، زن دیگری گرفت – یک زن زیبا اما تبهکار که جادوگر هم بود. او عادت داشت به آیینه نگاه کند و بگوید:

آیینه، آیینه روی دیوار
چه کسی زیباتر از همه است؟

او عادت داشت به آیینه نگاه کند و بگوید آیینه، آیینه روی دیوار چه کسی زیباتر از همه است؟

و آیینه می‌گفت که او زیباتر است؛ اما یک روز آیینه پاسخ داد: «تو زیبا هستی اما سفیدبرفی از تو زیباتر است!» آیینه سه بار همین پاسخ را داد که زن امیر خشمگین شد و تصمیم گرفت سفیدبرفی را سر به نیست کند.

زن امیر خشمگین شد و تصمیم گرفت سفیدبرفی را سر به نیست کند.

آنگاه یکی از شکارچیان خود را فراخواند و به او گفت دخترک را به جنگل ببرد و بکشد. همین‌که شکارچی از این کار سرپیچی کرد، زن امیر گفت: «حال که این کار را نمی‌کنی جانت را از دست می‌دهی.» مرد شکارچی که می‌دانست او یک جادوگر است ترسید و پذیرفت که هر چه او می‌گوید انجام بدهد. ازاین‌رو، فردای آن روز با دخترک روانه جنگل شد. شکارچی به دخترک گفت:

«سفیدبرفی، بیا» و دست او را گرفت و برد به جنگل. ولی او دل آن را نداشت که دخترک را بکشد: دختر بسیار شیرین و مهربان بود. شکارچی گفت:

«زن امیر از من خواسته که تو را بکشم و قلب تو را در جعبه کوچکی گذاشته نزد او ببرم؛ اما من نمی‌خواهم این کار را بکنم. تو باید فرار کنی و من قلب یک گوزن را برای او می‌برم. اگر زن امیر از این راز آگاه شود مرا خواهد کشت!»

شکارچی دست سفیدبرفی را گرفت و او را به جنگل برد تا بکشد

دختر بیچاره ترسیده بود. ولی هر چه که او گفت کرد. آنگاه شکارچی برگشت به کاخ امیر.

زنِ امیر شادِ شاد بود و فکر می‌کرد که سفیدبرفی کشته‌شده. در این میان، دخترک که با شتاب می‌گریخت دید که یک سنجاب، یک خرگوش، چند تا پرنده و یک گوزن کوچک به دنبال او روان‌اند. این گروهِ همراهان، او را کمی از فکر تنهایی درآورد. دخترک به‌زودی وارد کلبه‌ای شد که در یک زمین صاف جنگلی بود.

دخترک به‌زودی وارد کلبه‌ای شد که در یک زمین صاف جنگلی بود.

او گفت: «چه خانه زیبایی!» و سپس در زد. هیچ‌کس جواب نداد. دخترک و دوستانش وارد آن کلبه شدند. آن‌ها از این‌که در آنجا، همه‌اش چیزهای خُرد و ریز یافتند شگفت‌زده شدند و هاج و واج بودند که نکند در آن کلبه، بچه‌ها زندگی می‌کنند. در آنجا هفت بشقاب، روی میز بود. سفیدبرفی کمی غذا خورد و رفت بالاخانه و در یکی از هفت رختخواب آنجا خوابید.

سفیدبرفی کمی غذا خورد و رفت بالاخانه و در یکی از هفت رختخواب آنجا خوابید.

آن کلبه، خانه بچه‌ها نبود. آنجا خانه‌ی هفت کوتوله بود که در معدن الماس کار می‌کردند. آن‌ها وقتی از سرِ کار خود برگشتند سفیدبرفی را دیدند و بیدارش کردند. او سرگذشت خود را به کوتوله‌ها گفت و آن‌ها از او خواستند که نزدشان بماند.

آنجا خانه‌ی هفت کوتوله بود که در معدن الماس کار می‌کردند

دخترک پذیرفت و خانه‌دار آن‌ها شد. یک روز آن آیینه جادویی به زن امیر گفت که آن دخترِ برفی که تو می‌خواستی او را بکُشی زنده است و با هفت کوتوله زندگی می‌کند. زن امیر خود را به شکل یک فروشنده دوره‌گرد درآورد و روی جاروی جادویی نشست و به پرواز درآمد. همین‌که به درِ کلبه زد، سفیدبرفی دَم در آمد.

سیب های مسموم
سیب مسموم

زن امیر خود را به شکل یک فروشنده دوره‌گرد درآورد

زن امیر گفت:

«من بسیار خسته‌ام، می‌توانم بیایم تو استراحت کنم؟»

سفیدبرفی گفت: «البته.»

این زن حیله‌گر گفت: «تو چه مهر بانی، این سیب را برای تو آورده‌ام.»

آن سیب، آلوده به زهری کشنده بود و سفیدبرفی همین‌که آن را خورد، بی‌هوش به زمین افتاد.

سیب، آلوده به زهری کشنده بود و سفیدبرفی همین‌که آن را خورد، بی‌هوش به زمین افتاد.

هنگامی‌که کوتوله‌ها به خانه رسیدند و دیدند دوست کوچکشان مُرده، بنا کردند به گریه.

یکی از آن‌ها گفت: «این عجیب است، انگار که دختر خوابیده، نه مرده. بیا او را به خاک نسپُریم. بگذار او را در یک جعبه شیشه‌ای بگذاریم تا بتوانیم به او نگاه کنیم.»

آن‌ها همین کار را کردند و جعبه را گذاشتند زیر یک درخت بزرگ. سفیدبرفی، در آنجا، در خوابِ شگفت‌انگیز خود بود.

بگذار او را در یک جعبه شیشه‌ای بگذاریم تا بتوانیم به او نگاه کنیم

روزی امیرزاده‌ای با شمشیر بزرگ و سوار بر اسب شکوهمندی وارد آن جنگل شد. سازی هم به زین اسبش بسته بود.

وقتی چشم امیرزاده به تابوت شیشه‌ای افتاد فکر کرد که آن دختر جوان، چه زیبا و مرگ او، چه اندوه‌بار است. اگر دخترک نمرده بود از او خواهش می‌کرد که با او عروسی کند.

امیرزاده در کنار دختر زانو زد. کوتوله‌ها هنگام برگشتن از سر کار، او را در آنجا دیدند.

امیرزاده در کنار دختر زانو زد. کوتوله‌ها هنگام برگشتن از سر کار، او را در آنجا دیدند.

آن‌ها سرگذشت سفیدبرفی و زن تبهکار امیر را به او گفتند و به تلخی گریستند.

امیرزاده از کوتوله‌ها خواهش کرد که دخترک را به او بدهند تا او بتواند پزشکی پیدا کند که او را از خواب مرگ‌آور بیدار کنند.

کوتوله‌ها خواهش او را پذیرفتند.

امیرزاده دخترک را به‌آرامی بلند کرد و سرش را گذاشت روی شانه خود. در این هنگام تکه‌ی آن سیب از دهان دختر به زمین افتاد. دخترک یکهو به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و لبخند زد.

دخترک یکهو به هوش آمد و چشمانش را باز کرد و لبخند زد.

امیرزاده، سفیدبرفی را به کاخ خود برد و پدرش از دیدن چنان دختر زیبایی شاد شد. امیر از فرمانروایی کناره‌گیری کرد تا پسرش در سرزمین خود همه‌کاره شود. پس یک جشن عروسی برپا شد و سفیدبرفی و امیرزاده زن و شوهر شدند.

امیرزاده، سفیدبرفی را به کاخ خود برد

همه به آن جشن عروسی دعوت شدند، مگر آن زن تبهکارِ امیر. زن امیر دستور داد لباس‌های تازه و پرشکوهی برایش دوختند و خود را با پوست‌های خز و جواهرها آراست.

البته او از آن آیینه جادو پرسید و آیینه آنچه بود به او گفت: «شما بزرگ هستید اما نه همانند زن امیرِ جوان که بسیار سَرتَر و دلرباتر از شما است!»

آن زنِ جادوگر چنان خشمگین شد که آیینه را خُرد و هزار تکه کرد و همین‌که به نزدیک آن کاخ رسید دید که همراهان و عروس و داماد دارند از پله‌ها به پایین می‌آیند. سفیدبرفی که پیشاپیش می‌رفت پرتوافشان بود. زن تبهکارِ امیر همین‌که دانست او چه کسی است چنان دستخوش خشم شد که قلبش از تپش بازایستاد و به زمین افتاد و مرد.

این دو همسر جوان، ازآن‌پس شادمانه زندگی کردند و دارای هفت فرزند شدند. البته آن هفت کوتوله پدر روحانی آن‌ها بودند و بارها بدیدنشان آمدند و از معدن خود برای آن‌ها الماس‌های گران‌بها آوردند.

پایان 98

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *