کتاب داستان مصور کودکانه
زیبای خفته و پری شرور
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری، پادشاهی با همسرش در قصر خود زندگی میکرد. سالها از عمر آنها گذشته بود. ولی هنوز فرزندی نداشتند. شاه و همسرش به درگاه خداوند دعا کردند و از او خواستند تا بچهای به آنها بدهد. خداوند دعای آنها را قبول کرد و دختر زیبایی به آنها داد، روز تولد دختر، شاه جشنی گرفت و همه را به قصرش دعوت کرد. ازجمله هفت پری هم به این جشن دعوت شدند.
پریها، هرکدام برای دختر کوچولو آرزویی کردند. یکی آرزو کرد که دختر شاه، بهترین دختر دنیا باشد. دیگری آرزو کرد که او در همه کارهایش موفق باشد. سومی آرزو کرد که دختر، همیشه کارهای خوب انجام دهد.
وقتی نوبت به هفتمین پری رسید تا آرزویش را بگوید، ناگهان جادوگر زشت و بدقیافهای وارد آنجا شد و فریاد کشید: «چرا مرا به جشن دعوت نکردهاید؟ حالا که مرا دعوت نکردهاید، من هم آرزو میکنم که وقتی دخترتان به شانزدهسالگی رسید، انگشتش با دوک نخریسی زخم شود و بمیرد.»
جادوگر این را گفت و خنده زشتی کرد. خندهای که همه از آن وحشت کردند؛ اما بیشتر از همه، مادر دختر کوچولو بود که ناراحت شد. او دلش نمیخواست دختر عزیزش به چنین سرنوشتی دچار شود. جادوگر برای آخرین بار فریاد زد: «من دختر شما را جادو میکنم!»
همسر شاه از ناراحتی گریه میکرد. همه دور او جمع شده بودند و با او حرف میزدند و او را دلداری میدادند. ولی زن، آرام نمیگرفت. پری هفتم، رو به زن گفت: «ناراحت نباش، چون من هنوز آرزویم را نگفته بودم و حالا میتوانم آرزویم را بگویم.»
زن گفت: «یعنی تو میتوانی جادوی جادوگر را باطل کنی؟»
پری گفت: «نه، نمیتوانم جادوی آن بدجنس را باطل کنم. ولی میتوانم آرزو کنم وقتی دست دختر شما زخم شد، نمیرد، بلکه به خواب عمیقی فرو رود تا بعدها کسی پیدا شود و او را بیدار کند.»
شاه دستور داد، هر چه چرخ نخریسی بود. از بین بردند.
سالها گذشت و دختر کوچولو به سن شانزدهسالگی رسید. روزی از روزها وقتی دختر جوان در یکی از راهروهای قصر جلو میرفت، چشمش به پیرزن نخریسی افتاد. توجه دختر به چرخ نخریسی جلب شد. جلو رفت و گفت:
«میتوانم با این دستگاه کار کنم؟»
پیرزن -که همان جادوگر بود- خوشحال شد و گفت: «البته که میتوانی» و چرخ نخریسی را در اختیار دختر گذاشت. همان موقع بود که انگشتِ دستِ دخترِ جوان زخم شد و او به خواب عمیقی فرورفت.
شاه و همسرش مدتی منتظر آمدن دخترشان نشستند، ولی او برنگشت. همهجا را دنبال او گشتند و عاقبت، در آن راهرو تاریک پیدایش کردند. دختر به خواب رفته بود و انگشت دستش هم زخم بود. شاه فهمید که جادوگر کار خودش را کرده است، دختر را به اتاق خودش بردند و روی تخت خواباندند.
مادر و پدر خیلی ناراحت و غمگین بودند. مادر گریه میکرد و اشک میریخت، چون میدانست که تا صدسال دیگر، دخترش از خواب بیدار نمیشود. پیش خودش میگفت: «صدسال دیگر، وقتی او از خواب بیدار شود، ما دیگر زنده نیستیم.»
در همان لحظه، پری هفتم ظاهر شد و به زن گفت: «نگران نباشید. دختر شما نمرده است.»
شاه گفت: «این خواب عجیب هم مثل مردن است. وقتی دخترمان بیدار شود، ما دیگر نیستیم و او تنها میماند.»
پری گفت: «این هم راهحلی دارد.»
شاه گفت: «چه راهحلی؟»
پری گفت: «من میتوانم شما و همه اهالی قصرتان را به خواب فروببرم تا صدسال دیگر، وقتی دخترتان بیدار شد، شما هم بیدار شوید و او تنها نباشد.»
شاه خوشحال شد.
سالهای زیادی گذشت. قصر شاه به قلعهای پر از درخت و علفهای بلند و درهم تبدیل شد. روز از روزها، جوانی سوار بر اسب سفید، به آن شهر رسید. با دیدن قصر قدیمی شاه پرسید: «چرا این قصر، اینطور بیصاحب افتاده؟ چرا پر از درخت و علف شده؟»
مردی همهچیز را برای مرد جوان گفت: از دختر جوان و جادوگر تا خوابی که همه گرفتارش شده بودند.
جوان از شنیدن این داستان، به هیجان آمد و با خود گفت: «من میروم و آنها را بیدار میکنم.»
همان لحظه، پری مهربان هم پیدایش شد و شمشیری به جوان داد و گفت: «با این شمشیر جادویی به جنگ جادوگر برو!»
پسر جوان، وارد قصر شد و شروع کرد به بریدن و کَندن علفها و تیغها. او تیغها و شاخههای خشک را کند و جلو رفت تا اینکه ناگهان با اژدهایی روبهرو شد. اژدهایی که سرهای زیادی داشت و پنجههایش وحشتناک بود. پسر جوان، هر یک از سرهای آن را که قطع میکرد بهجایش چند سر دیگر میرویید. هر یک از پنجههایش را که قطع میکرد، چند پنجهی دیگر میرویید، پسر جوان با خود گفت: «نباید ناامید شوم. باید به کارم ادامه دهم و ساکنان قصر را از خواب صدساله بیدار کنم.»
پسر جوان. شمشیر زد و سرها و پنجههای زیادی از اژدها قطع کرد. اژدها که دید پسر جوان خسته نمیشود و نمیترسد، حیله دیگری به کار برد. اژدها تصمیم گرفت. با آتش دهانش پسر جوان را بسوزاند و او را از قصر بیرون کند.
اما وقتی شعله آتش را از دهانش بیرون ریخت، جوان سپرش را جلو آتش گرفت. شعلههای آتش به سپر خورد و برگشت و خودِ اژدها را سوزاند. همان لحظه در میان شعلههای آتش، پیرزن جادوگر پیدا شد. او آتش گرفته بود و داشت میسوخت.
پسر جوان که موفق شده بود، وارد باغ قصر شد. حالا دیگر از آنهمه شاخههای خشک و بوتههای تیغدار خبری نبود. همهجا بوتههای گل بود. جوان از پلهها بالا رفت و وارد ساختمان شد، به اتاقی که دختر جوان در آن خوابیده بود رفت و چند بار او را صدا زد. دختر جوان-انگار که فقط چند ساعت است که خوابیده- از خواب بیدار شد. چشمانش را باز کرد و بلند شد. با بیدار شدن دختر جوان، همهی ساکنان قصر هم بیدار شدند. ازجمله شاه و همسرش.
دوباره قصر مثل صدسال پیش به جنبوجوش افتاد.
شاه که از بیدار شدن دخترش خیلی خوشحال شده بود، برای تشکر و قدردانی از جوان شجاع و خوشقلب، جشن بزرگی بر پا کرد و همه مردم را به جشن خود دعوت کرد. در آن جشن، شاه به جوان گفت: «تو جان همه ما را نجات دادی. حالا هر چه میخواهی بگو»
جوان گفت: «من دوست دارم با دختر شما ازدواج کنم.»
شاه قبول کرد. مراسم ازدواج دخترِ شاه و جوان بر پا شد و آنها به عقد یکدیگر درآمدند. جوان و دختر جوان، سالهای سال در کنار هم بهخوبی و خوشی زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)