کتاب داستان مصور کودکانه
دیو سه چشم و پسرک هیزم شکن
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه و داستان کودک و کتاب کودک
به نام خدا
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. در کنار جنگل بزرگی، هیزمشکن فقیری زندگی میکرد. هیزمشکن پسر کوچکی داشت. روزها هیزمشکن به جنگل میرفت تا هیزم جمع کند و پسر هم به مدرسه میرفت تا درس بخواند. آنها زندگی خوب و راحتی داشتند.
روزی از روزها، مرد هیزمشکن مریض شد و مجبور شد برای مدتی در خانه بماند و استراحت کند. او غیر از پسر کوچکش کسی را نداشت، برای همین پسر در خانه ماند تا به پدرش کمک کند و برایش غذا بپزد.
هرروز که میگذشت، حال مرد بدتر میشد. پسر میخواست پدرش را پیش دکتر ببرد، اما پولی در خانه نداشتند. این بود که تبر پدرش را برداشت تا به جنگل برود و هیزم جمع کند و با فروش آنها برای پدرش دارو و غذا بخرد.
اما وقتی پسر اولین ضربه را به درخت زد، دسته تبرش شکست.
پسر ناراحت شد. نمیدانست چهکار کند و بدون تبر، چطوری هیزم بشکند. ناگهان صدایی به گوش او رسید. وقتی روی زمین را نگاه کرد، دید کنار درخت، یک بطری افتاده است و داخل بطری هم موجود عجیبی با سه تا چشم درشت او را نگاه میکند.
آن موجودِ سه چشم التماس کرد و گفت: «درِ این بطری را باز کن و مرا از این زندان نجات بده!»
پسر که خیلی مهربان بود، دلش سوخت و درِ بطری را باز کرد. ناگهان سروصدای عجیبی بلند شد و از داخل بطری، موجود سه چشم بیرون آمد و به دیو وحشتناکی تبدیل شد.
دیو سه چشم، پسربچه را گرفت و گفت: «الآن تو را میخورم. چه غذای خوشمزهای!»
پسر فکر کرد و با خودش گفت: «نباید بترسم. اگر بترسم این دیو بدجنس مرا میخورد. باید گولش بزنم و هر طور شده او را داخل بطری برگردانم.»
پسربچه قیافه خیلی عادی به خودش گرفت و گفت: «اگر میدانستم که اینقدر ضعیف و ناتوانی، تو را آزاد نمیکردم!»
از این حرفِ پسر، دیوِ سه چشم ناراحت و عصبانی شد و گفت: «چی؟ من ضعیف و ناتوانم؟!»
پسر گفت: «بله تو آنقدر ضعیف و ناتوانی که نمیتوانی در این بطری کوچک را باز کنی. اگر راست میگویی، داخل این بطری برو و در آن را باز کن!»
دیو گفت: «باشد، میروم و نشانت میدهم که چقدر قوی هستم!»
دیو سه چشم کوچک شد و رفت داخل بطری، پسر هم فوری در بطری را بست. حالا دیو دوباره کوچک شده بود و هیچ کاری از او برنمیآمد. دیو که فهمید اشتباه کرده است، التماس کرد و گفت: «معذرت میخواهم، مرا آزاد کن، دیگر آزاری به تو نمیرسانم».
پسر که خیلی مهربان و باگذشت بود، در بطری را برداشت و دوباره دیو را آزاد کرد. وقتی دیو سه چشم به حالت اولش برگشت، گفت: «خیلی ممنون که مرا آزاد کردی. حالا من در خدمت تو هستم و هر کاری بگویی انجام میدهم.»
پسر با کمک دیو آنقدر کار کرد که پول زیادی به دست آورد. بعد با آن پولها پدرش را پیش دکتر برد و برایش دارو خرید. چند روز بعد حال پدرش خوب خوب شد.
حالا همهچیز مثل سابق بود. پدر به جنگل میرفت تا هیزم جمع کند و پسر هم به مدرسه میرفت تا درس بخواند و چیز یاد بگیرد. پسر از کاری که کرده بود، خوشحال بود.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)