کتاب داستان مصور کودکانه
خر تنبل و بار نمک
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری، کشاورزی چند کیسه بر پشت خرش گذاشته بود تا آنها را به خانه ببرد. راه، طولانی بود و خر حسابی خسته شده بود و عرق میریخت. وقتی کنار رودخانهای رسیدند، خر با خود گفت: «بروم داخل آب تا کمی خنک شوم.»
خر با این فکر خودش را به آب رساند و داخل آب خوابید. آب خنک بود و بدن داغ و عرق کردهی خر را خنک کرد.
مرد کشاورز که پشت سر خر میرفت، فریاد زد: «چهکار میکنی خر تنبل! بار نمکهایم را از بین بردی!»
اما خر پیش خودش گفت: «کمی که خنک شوم، بلند میشوم و راه میافتم.»
چنددقیقهای که گذشت، خر بلند شد تا بقیه راه را برود. حس کرد بارش خیلی سبک شده. خر خوشحال شد. بله، آب، نمکها را آب کرده و با خودش برده بود. خر گفت: «چه خوب! بارم سبک شده، دیگر خسته نمیشوم.»
چند روزی گذشت و بار دیگر مردِ کشاورز خرش را همراه کرد و به بازار رفت و چند کیسه نمک خرید و بر پشت خر گذاشت. نمکها سنگین بود و خر خسته شد. وقتی دوباره به رودخانه رسیدند خر گفت: «خب حالا میروم و در داخل آب میخوابم و بارم را سبک میکنم.»
با این فکر، خر رفت و داخل آب خوابید. تا مرد کشاورز برسد و خر تنبل را بلند کند، کلی از نمکها آب شد و رفت.
مرد کشاورز نقشهای کشید تا خر تنبل را ادب کند.
چند روز بعد، بازهم مرد کشاورز خرش را همراه کرد و به بازار برد. این بار بهجای نمک، چند بستهی بزرگِ پنبه خرید و بر پشت خر گذاشت. وقتی خر به رودخانه رسید فکر کرد بازهم برود داخل آب بخوابد تا بارش سبک شود. مرد کشاورز کاری به کار او نداشت. خر چنددقیقهای داخل آب خوابید؛ اما وقتی بلند شد دید عجب! چقدر بارش سنگینتر شده است. بله، پنبهها خیس شده بودند و خیلیخیلی سنگینتر.
خر تنبل مجبور شد آن بار سنگین را تا خانه حمل کند.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)