کتاب داستان مصور کودکانه
جادوگر شهر از
بازنویسی: شاگا هیرانا
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی و روزگاری، دختر یتیمی به اسم «دوروتی» با عمو و زنعمویش زندگی میکرد. کلیه آنها در میان یک چمنزار بزرگ و قشنگ بود. دوروتی هرروز، از صبح تا شب با سگ کوچولویش، توتو، بازی میکرد.
یک روز گردباد تندی از پشت تپه وزید. گردباد، زوزه میکشید و میچرخید و بهطرف کلیه آنها میآمد. «عمو جان» فوری همه را به زیرزمین خانه برد. دوروتی به یاد سگش توتو افتاد. برای همین، از جا پرید و از زیرزمین بیرون دوید.
او توتو را که زیر تخت خواب پنهان شده بود پیدا کرد؛ اما همان موقع صدای زوزهی گردباد به گوش رسید:
– کمک! کمک!
– هاپ! هاپ!
یکدفعه کلبه از جا کنده شد و چرخید، دوروتی از پنجره به بیرون نگاه کرد. کلبه روی هوا مثل یک گهواره تکان میخورد. خانه بالا و بالاتر رفت. بعد پایین و پایینتر آمد و با یک تکان سخت به زمین نشست.
دوروتی آهسته درِ خانه را باز کرد. چشمش به منظره خیلی قشنگی افتاد. از تعجب و ترس جیغ کشید، آسمان به رنگ صورتی بود. گلهای زیبا و خوشرنگ، اینجاوآنجا روییده بود.
صدای نرم و مهربانی به گوش رسید:
– به این سرزمین خوشآمدید!
صدا، صدای فرشتهی شرق بود.
فرشته، دو پای زشت را که زیر دیوار خانه بود نشان داد و گفت: «آفرین! شما جادوگر بدجنسی را از بین بردید!»
بعد هم کفشهای نقرهایرنگ جادوگر بدجنس را به دوروتی هدیه کرد. دوروتی از فرشته مهربان، راه برگشت به خانهاش را پرسید.
فرشته گفت: «این راه زرد آجری را بگیر و برو تا به شهر سبز زمرد برسی. در آن شهر، سراغ جادوگر اُز را بگیر. او به تو کمک میکند تا به خانهات برگردی.»
دوروتی با فرشته شرق و کوتولههای مهربان خداحافظی کرد. بعد با توتو بهطرف شهر سبز زمرد به راه افتاد.
هنوز راه زیادی نرفته بودند که به مترسکی در یک مزرعه بزرگ ذرت رسیدند.
مترسک گفت:
«من خیلی غصه دارم، چون توی سرم بهجای مغز، علف خشک است. حتی کلاغها هم مرا مسخره میکنند و به من میگویند: «بیعقل!»»
دوروتی گفت: «با ما بیا مترسک. جادوگر از به تو کمک میکند.»
مترسک قبول کرد و با آنها همراه شد. آنها راه زرد آجری را ادامه دادند.
وقتیکه از میان جنگل میگذشتند، هیزمشکنی را در کنار یک درخت نیمه بریده دیدند، سرتاپای هیزمشکن از حلبی بود. او تبرش را بالای سر برده بود و در همان حالت بیحرکت مانده بود.
دوروتی به زانوها و آرنجها و جاهایی از بدن هیزمشکن که زنگ زده بود، روغن مالید، آنوقت هیزمشکن توانست حرکت کند. او به حرف آمد و گفت:
«خیلی ممنون، راستش جادوگر بدجنس مرا به شکل حلبی درآورده است. برای همین، من قلب خود را گم کردهام. خیلی دلم میخواهد مثل شما یک قلب مهربان داشته باشم.»
دوروتی گفت: «همراه ما بیا هیزمشکن، جادوگر اُز به تو کمک میکند.»
هیزمشکن هم با آنها همراه شد و چهارتایی بهطرف شهر سبز زمرد به راه افتادند.
همینطور که میرفتند، یکدفعه یک شیر، غرشکنان به آنها حمله کرد. شیر میخواست توتو را گاز بگیرد، اما دوروتی با تمام زورش سیلی محکمی به صورت او زد:
– تو خجالت نمیکشی که یک سگ ضعیف و کوچولو را گاز میگیری؟
باورکردنی نبود، اما شیر یکدفعه بغضش ترکید و هقهق گریه کرد: «اوووه! من خیلی ترسو هستم!»
شیر این را گفت و ادامه داد: «من فقط میخواهم کمی شجاع باشم.»
دوروتی گفت: «از جادوگر اُز بخواه. او کمکت میکند.»
شیر قبول کرد و بعد همه باهم، راه زرد آجری را دنبال کردند.
همینطور که خوشحال، پیش میرفتند به جایی رسیدند که جاده، با یک گودال پهن و عمیق، قطع شده بود. حالا چطور باید از گودال میگذشتند؟
یکدفعه فکری به خاطر مترسک رسید:
«آهان! بیایید این درخت بزرگ را قطع کنیم. درخت از این لبه گودال به آن لبه میافتد و ما میتوانیم از رویش رد شویم.»
همه به این فکر، آفرین گفتند. هیزمشکن مشغول قطع کردن درخت شد.
ناگهان حیوان بزرگ و عجیبی از پشت سر آنها خرناسه کشید. نصف این حیوان خرس بود و نصف دیگرش ببر!
در همان موقع، درخت شکست و روی گودال افتاد.
– زود باشید!
همه باعجله از روی پل رد شدند؛ اما حیوان عجیب هم دنبالشان کرد تا از روی پل بگذرد. شیر به هیزمشکن گفت: «من با او میجنگم، تو هم زود پل را خراب کن.»
شیر این را گفت و شجاعانه روی پل برگشت و با حیوان عجیب رودررو شد. هیزمشکن با تبرش محکم روی درخت کوبید. پل با صدایی بلند شکست. شیر جَستی زد، لبه پرتگاه را گرفت و خود را نجات داد؛ اما حیوان عجیب به ته دره سقوط کرد.
خلاصه، بعد از ماجراهای زیاد، آنها به شهر سبز زمرد رسیدند. آنجا همهچیز به رنگ سبز بود. دوروتی به نگهبان شهر گفت: «ما برای دیدن اُز بزرگ آمدهایم.»
نگهبان وقتی کفشهای نقرهای او را دید، با تعجب گفت: «تو حتماً دوروتی هستی! همان دختری که جادوگر بدجنس را از بین برد. بفرمایید… خواهش میکنم بفرمایید.»
آنها وارد اتاقی شدند که یک سرِ خیلی بزرگ روی تخت بزرگی دیده میشد. آن سر، با چشمهای تیزش به آنها نگاه میکرد.
– من اُز بزرگ هستم. همه از من میترسند!
دوروتی وقتی این را شنید گفت: «من هم دوروتی هستم. از هیچکس نمیترسم! به من کمک کنید تا به خانهام برگردم.»
مترسک گفت: «خواهش میکنم به من یک مغز بدهید.»
بعد، هیزمشکن گفت: «خواهش میکنم به من یک قلب بدهید.»
و آخر از همه، شیر گفت: «به من هم کمی شجاعت بدهید.»
اُز جواب داد: «من فقط با این شرط به شما کمک میکنم که جادوگر بدجنس غرب را بکشید.»
دوروتی و دوستانش از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدند، اما چارهای نبود. آنها سفر تازهای را برای پیدا کردن جادوگر غرب آغاز کردند؛ اما خبر نداشتند که جادوگر بدجنس، میمونهای پرندهاش را برای دستگیری آنها فرستاده است.
ناگهان میمونها سر رسیدند. علفهای خشک را از سر مترسک بیرون کشیدند. شیر را به تور انداختند و هیزمشکن را محکم به زمین سنگی کوبیدند. دوروتی را هم به قلعه جادوگر بردند.
جادوگر به دوروتی دستور داد: «کفشهای نقرهای را در بیاور.»
دوروتی گفت: «نه!»
جادوگر میدانست که اگر به این کفشهای جادویی دست بزند، انگشتهایش میسوزد. برای همین مجبور شد منتظر یک فرصت بماند. او از آن به بعد، دوروتی را اسیر و خدمتکار خود کرد. دوروتی مجبور بود تمام روز کار کند.
یک روز جادوگر با عصایش به پشت پای او زد. دوروتی به زمین خورد و یکی از کفشهایش از پا در آمد. او از این کار جادوگر عصبانی شد و آب سطلی را که همراه داشت روی او پاشید.
دوروتی نمیدانست که آب، جادوگر را از بین میبرد. جادوگر جیغ وحشتناکی کشید، بعد هم کمکم تمام بدنش آب شد و به زمین ریخت.
دوروتی و دوستانش برای دیدن اُز به شهر سبز زمرد برگشتند.
اُز به آنها گفت: «مرا ببخشید. من جادوگر نیستم. من فقط یک سر بزرگ ساختهام و اسمش را گذاشتهام: جادوگر اُز»
بااینهمه، اُز به مترسک یک مغز داد که از پوست گندم درست شده بود.
به هیزمشکن حلبی یک قلب پارچهای داد که پر از خاکاره و خرتوپرت بود.
کمی هم شربت شجاعت به دهان شیر ترسو ریخت.
– من راستی راستی عقل دارم!
– من محبت و مهربانی را حس میکنم!
– من احساس شجاعت میکنم!
اینها حرفهای مترسک و هیزمشکن و شیر بود که فریاد میزدند.
آقای از، به دوروتی هم یک بالون داد تا به خانهاش برگردد؛ اما توتو از بالون ترسید و زود از آن بیرون پرید.
اُز دیگر نمیدانست که چطور دوروتی را به خانهاش برگرداند. دوروتی خیلی نگران و ناراحت شد. او با خودش فکر کرد که دیگر هیچوقت نمیتواند به خانه برگردد؛ اما یکدفعه فرشته خوب شرق ظاهر شد و گفت: «سه بار بهآرامی کفشهایت را به هم بزن.»
دوروتی این کار را کرد و یکدفعه به آسمان بلند شد. آن بالا درست مثل گردباد چرخ خورد. او خیلی زود بر چمنزاری که خانهاش در آن بود پایین آمد. آنوقت فریاد زد: «هی عمو جان! زنعمو جان! من به خانه برگشتم! من آمدم!»
او درحالیکه از خوشحالی گریه میکرد، خودش را به آغوش عمو و زنعمویش انداخت.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)