کتاب داستان مصور کودکانه
تخم طلایی و میمون جادویی
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه و داستان کودک و کتاب کودک
به نام خدا
روزی روزگاری در سرزمین چین، کوهی بود به نام «کاکازان». در بالاترین نقطه این کوه، یک ستون سنگی بهطرف آسمان بالا رفته بود. روی این ستون سنگی، تخممرغ خیلیخیلی بزرگی قرار داشت، تخممرغی که زردرنگ بود و زیر نور خورشید، مثل تکه بزرگی از طلا میدرخشید.
روزی از روزها، تخممرغ بزرگ و طلایی شکست و از شکستن آن صدای وحشتناکی بلند شد. بعد هم یک میمون طلایی از داخل آن بیرون پرید. میمون از دامنه کوه پایین آمد تا به ته دره رسید. در پایین کوه، تعداد زیادی میمون زندگی میکردند. میمون طلایی رو به بقیه میمونها گفت: «از امروز من شاه شما هستم.»
میمون طلایی میخواست شجاعت خودش را نشان دهد. این بود که به بالاترین نقطه کوه رفت، جایی که ازآنجا آبشاری به پایین میریخت و در ته دره جاری میشد. میمون طلایی از آن بالا به پایین شیرجه زد و در آبها فرورفت.
میمونها که در آن بالا ایستاده بودند، ترسیدند. آنها فکر کردند که میمون طلایی در آب غرق شده است؛ اما میمون طلایی زیر آب جلو رفت و کمی پایینتر، از آب بیرون آمد. کنار رودخانه، چمنزار سرسبزی بود. میمون طلایی بقیه میمونها را خبر کرد تا در آنجا زندگی کنند
روزها و هفتهها گذشت، میمون طلایی سعی میکرد که همهجا و همهوقت شجاعت و برتری خودش را نشان دهد. او میخواست به همه بگوید که من از شماها داناترم.
یک روز، میمون پیری به میمون طلایی گفت: «اگر میخواهی که واقعاً شجاع و دانا باشی، باید نزد پیرِ دانا بروی و سالها نزد او درس بخوانی، پیر دانا همهچیز را به تو یاد میدهد.»
میمون طلایی نشانی پیر دانا را گرفت و نزد او رفت. پیر دانا بالای کوه بلندی منزل داشت.
میمون طلایی با پیر دانا صحبت کرد. پیر دانا پرسید: «از من چه میخواهی؟»
میمون طلایی گفت: «آمدهام از شما دانایی و شجاعت یاد بگیرم.»
پیر دانا گفت: «اگر بخواهی دانایی و شجاعت یاد بگیری، باید هفت سال در اینجا بمانی تا من همهچیز را به تو یاد دهم!»
میمون طلایی قبول کرد و هفت سال نزد پیر دانا ماند. بعد از هفت سال، میمون طلایی خیلی چیزها یاد گرفته بود. او حتی یاد گرفته بود که چطور بر تکه ابری سوار شود و از اینطرف آسمان به آنطرف آسمان برود.
موقع خداحافظی، پیر دانا به میمون طلایی گفت: «من همهچیز را به تو باد دادم، اما مواظب باش مغرور نشوی و خودت را بالاتر از دیگران ندانی. بدان که اگر مغرور شوی شکست میخوری!»
اما میمون طلایی که دلش میخواست هر چه زودتر نزد بقیه میمونها برگردد، سوار بر تکه ابری شد و به چمنزار رفت. وقتی به آنجا رسید، دید در این مدت که او در چمنزار نبوده است، غولی به آنجا آمده و میمونها را اذیت میکند و هرروز یکی از آنها را میخورد.
میمون طلایی که چیزهای زیادی میدانست با غول جنگید و او را شکست داد و از چمنزار بیرون کرد.
چند روز بعد، میمون طلایی شنید که اژدهای بزرگی در ته دریا زندگی میکند و کاخ زیبایی دارد. میمون طلایی با بقیه میمونها زیر آب رفت و با اژدها جنگید و او را شکست داد. اژدها که شاه دریاها بود، یک عصای جادویی داشت، این عصای میتوانست کوچک کوچک شود یا بزرگ بزرگ. میمون طلایی عصای جادویی شاه دریاها را برداشت و با خود به روی زمین آورد.
حالا دیگر میمون طلایی عصای جادویی هم داشت و قدرتش بیشتر شده بود. او با خود گفت: «دیگر هیچکس نمیتواند با من بجنگد.» این بود که روزبهروز، میمون طلای مغرورتر شد. او بهکلی حرف پیر دانا را از یاد برده بود و نمیدانست که این غرور باعث نابودی او میشود.
روزی از روزها، وقتی میمون طلایی از کنار مزرعهای میگذشت، چشمش به اسب سرخرنگ قویهیکلی افتاد. میمون طلایی با صدای بلندی گفت: «من از این اسب قویترم!» بعد جلو رفت و با عصای جادوییاش اسب را بر زمین زد.
روزی دیگر میمون طلایی به پهلوانی رسید. پهلوان آنقدر قوی بود که بهجای اسب، سوار بر یک ببر وحشی شده بود. میمون طلایی سر راه پهلوان را گرفت. پهلوان هم با ببر وحشی و نیزه بلندش به جنگ میمون رفت؛ اما میمون طلایی از عصای جادوییاش استفاده کرد. عصا را بر زمین زد. همان لحظه شیری خشمگین ظاهر شد. میمون طلایی سوار بر شیر به جنگ پهلوان رفت و او را شکست داد.
بهاینترتیب، میمون طلایی حرف پیر دانا را از یاد برد و کاملاً مغرور شد. او آنقدر مغرور شده بود که روزی تصمیم گرفت به جنگ کوهها برود. میمون طلایی این کار را کرد و به جنگ کوه بلندی رفت؛ اما از بخت بد، ناگهان سنگ بزرگی که میمون طلایی بالای آن ایستاده بود، چرخید و میمون طلایی پشت آن گیر افتاد. سنگ، آنقدر بزرگ و سنگین بود که او هر چه تلاش کرد نتوانست خودش را نجات دهد.
روزها و هفتهها گذشت و میمون طلایی پشت سنگ گیر افتاده بود و نمیتوانست نجات پیدا کند. او خیلی گریه و زاری کرد، ولی کاری از پیش نبرد. در این مدت به یاد حرف پیر دانا افتاد و فهمید که علت گرفتاری او، غرورش بوده است.
روزی از روزها، مردی روحانیای از کنار کوه میگذشت. میمون طلایی از مرد روحانی کمک خواست و به او قول داد که اگر آزاد شود، هرگز مغرور نشود و کسی را اذیت و آزار نکند.
مرد روحانی، دعا کرد و از خدا خواست که میمون طلایی را آزاد کند. همان لحظه دعای مرد روحانی قبول شد و میمون از پشت سنگ آزاد شد.
میمون طلایی که خیلی خوشحال شده بود، همراه مرد روحانی راه افتاد. آنها به روستایی رسیدند و به یکی از خانههای روستا رفتند. صاحبخانه، کشاورز فقیری بود، او از آمدن مرد روحانی خوشحال شد و گفت: «حتماً خداوند شما را برای کمک به من فرستاده. چون قرار است همین امروز هیولایی به خانه ما بیاید و دختر کوچک مرا با خود ببرد!»
مرد روحانی به میمون طلایی گفت: «آیا حاضری از عصای جادویی و داناییات استفاده کنی و با هیولا بجنگی؟»
میمون طلایی گفت: «بله حاضرم.» او منتظر آمدن هیولا نشست. وقتی هیولا به خانه کشاورز آمد میمون طلایی با عصای جادویی به جنگ او رفت و او را شکست داد. از آن روز، میمون طلایی به همه کمک میکرد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)