کتاب داستان مصور کودکانه
ایکیوسان پسر باهوش
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
ایکیوسان، پنج سالش بود که مادر، او را به مدرسه شبانهروزی برد. مدرسه شبانهروزی جایی بود که بچهها در آنجا درس میخواندند و با راه و رسم زندگی آشنا میشدند. غیر از ایکیو، چهار پسر دیگر هم بودند که آمده بودند تا درس بخوانند. پیرمردی هم بود که بهعنوان استاد به بچهها درس میداد. وقتی مادرِ ایکیو، او را به مدرسه برد، به بچهها سفارش کرد که با پسرش دوست باشند و اذیتش نکنند.
صبح روز بعد، وقتی بچهها از خواب بیدار شدند، کارشان هم شروع شد. کار آنها این بود که اتاقها را تمیز کنند و دستمال نمدار بکشند؛ اما وقتی خواستند کارشان را انجام دهند، بهطرف ظرف آب حمله کردند. سطل آب افتاد و همهجا را خیس کرد. ایکیو گفت: «بچهها، من پیشنهادی دارم …»
بچه به ایکیو چشم دوختند و او هم پیشنهادش را گفت و کارها را تقسیم کرد. یکی آب میآورد، دیگری کهنهها را خیس میکرد و بقیه هم زمین را تمیز میکردند. همه از پیشنهاد ایکیو خوششان آمد.
شب شده بود و باید همه میخوابیدند. استاد بزرگ به ایکیو گفت: «برو شمع نمازخانه را خاموش کن!»
ایکیو رفت و شمع را فوت کرد و پیش استاد بزرگ برگشت.
استاد گفت: «چطوری شمع را خاموش کردی؟»
ایکیو گفت: «آن را فوت کردم.»
استاد گفت: «کار درستی نکردی. چون نفس آدم کثیف است. باید با دستت شمع را خاموش میکردی.»
فردا صبح، موقع دعا خواندن، استاد بزرگ دید که ایکیو، پشتش را به مجسمه کرده و دعا میخواند. استاد گفت: «چرا پشتت را به مجسمه کردهای؟»
ایکیو گفت: «شما خودتان گفتید که نفس آدم کثیف است. پشتم را به مجسمه کردم تا نفسم به آن نخورد.»
استاد فهمید که حرف درستی نزده و ایکیو بچه باهوشی است و خوب و بدِ حرفها را میفهمد.
یک آقایی بود به نام چیکوسایی، او باغ قشنگی داشت و شنیده بود که ایکیو پسر بسیار باهوشی است.
روزی خواست ایکیو را امتحان کند. برای این کار او را به باغش دعوت کرد. ایکیو بهطرف باغ آقای چیکوسایی رفت. جلو باغ پلی بود و کنار پل روی تابلویی نوشته شده بود: «روی این پل راه نروید.» ایکیو، لحظهای ایستاد و فکر کرد. بعد بهسرعت دوید از پل رد شد و به باغ چیکوسایی داخل شد.
آقای چیکوسایی که منتظر ایکیو بود، با دیدن او پرسید: «چطور وارد باغ من شدی؟»
ایکیو گفت: «از روی پل رد شدم و آمدم داخل باغ.»
چیکوسایی گفت: «مگر تابلو را ندیدی؟»
ایکیو گفت: «دیدم. نوشته بود روی پل راه نروید، من هم راه نرفتم، بلکه دویدم.»
آقای چیکوسایی به ایکیو آفرین گفت.
روزی از روزها استادِ بزرگ توی اتاقش نشسته بود و عسل میخورد.
بچهها به استاد گفتند: «ما هم عسل میخواهیم.»
استاد گفت: «نمیشود. این چیزی که من میخورم، دواست، دوایی برای آدمبزرگها، اگر بچهها از این بخورند، میمیرند.»
وقتی استاد از اتاقش بیرون رفت، بچهها رفتند تا اتاق را تمیز کنند. یکدفعه ظرف عسل از دست یکی از بچهها افتاد و شکست.
پسرک از ترس به گریه افتاد. ایکیو گفت: «ناراحت نباش. من کارها را درست میکنم.» او ظرف عسل را آورد و گفت: «حالا همه از این عسلها بخورید!»
بچهها عسلها را خوردند. استاد آمد و دید ظرف عسل خالی است. ایکیو، گریهکنان گفت: «استاد بزرگ، وقتی ظرف عسل افتاد و شکست، ما خیلی ناراحت شدیم و آن دوا را خوردیم که بمیریم و شما هم ما را ببخشید.»
استاد خندید و گفت: «بازهم تو به اِشکال حرف من پی بردی!»
در آن شهر ژنرالی بود که خانهی بزرگی داشت، او هم شنیده بود که ایکیو پسر باهوشی است و میخواست او را امتحان کند. روزی ایکیو و استاد بزرگ را به خانهاش دعوت کرد. ایکیو و استاد به خانه او رفتند. روی دیوار خانه ژنرال ببر بزرگی نقاشی شده بود. ژنرال ببر را به ایکیو نشان داد و گفت: «این ببر، ما را میترساند. شبها از توی تابلو بیرون میآید و غرش میکند، از تو میخواهم که آن را با طناب ببندی.»
ایکیو گفت: «چشم ژنرال!»
استادِ بزرگ که از حرف ایکیو تعجب کرده بود، به او گفت: «تو چطوری میخواهی ببر نقاشی را ببندی! اینکه ببر واقعی نیست.»
ایکیو گفت: «ناراحت نباش استاد.» بعد طنابی به دست گرفت و کنار تابلو نقاشی ایستاد و به ژنرال گفت: «لطفاً شما ببر را هل بدهید تا از توی تابلو بیرون بیاید. میخواهم آن را ببندم!»
ژنرال خندید و گفت: «آفرین ایکیو! واقعاً که پسر باهوشی هستی!»
سرانجام بعد از گذشت سالها، ایکیو هم بزرگ شد و بهصورت جوانی در آمد. او حالا خیلی چیزها یاد گرفته بود. ایکیو با لباسهای زیبا و ساده به روستای محل زندگی مادرش برگشت.
مردم روستا به استقبال ایکیو رفتند و به او سلام کردند؛ اما ایکیو آنقدر با احترام با مردم رفتار کرد که همه خوششان آمد.
ایکیو برگشته بود تا درسهایی را که یاد گرفته بود به بچههای روستایی یاد بدهد.
(این نوشته در تاریخ 21 جولای 2022 بروزرسانی شد.)