کتاب داستان مصور کودکانه
ایوان و اسب کوچکش
مترجم: محمدصادق جابری فرد، با کمکی اصلاحات در متن
ایپابفا: سایت کودکانهی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان
به نام خدا
روزی روزگاری، پسر مهربانی به نام «ایوان» به همراه دو برادرش در روستایی در کشور روسیه زندگی میکردند. یک روز صبح آنها دیدند که مزرعه گندمشان لگدکوب و خراب شده است.
دو برادر تصمیم گرفتند که هنگام شب از مزرعه نگهبانی کنند و بفهمند چه کسی آن کار را کرده؛ اما صبح دوباره دیدند که محصول گندم تخریب شده است.
هوا سرد بود و باد خنکی هنگام شب میوزید. پس دو برادر تمام شب را در میان دستهی علفهای خشک خوابیدند و هنگام صبح به خانه رفتند و گفتند که در مزرعه چیزی ندیدهاند.
دفعهی بعد، ایوان مسئول نگهبانی از مزرعه بود. ناگهان صدای شیهه اسبی آمد و یک اسب سفید، پروازکنان در مزرعه نمایان شد.
ایوان بهسرعت یال اسب را گرفت و بر پشتش سوار شد. اسب شروع به جستوخیز نمود و سعی کرد ایوان را از پشتش به زمین بیندازد؛ اما نتوانست.
وقتی اسب خسته شد، ناگهان شروع کرد به زبان انسانی با ایوان صحبت کردن. اسب سفید توضیح داد که… «ما سه تا هستیم. از گندم مزرعهتان خوردیم و محصولتان را تلف کردیم. تقصیر ما بود. حالا شما صاحب ما هستید.»
ایوان، دو اسب سفید را به برادرانش داد و اسب کوچک را برای خودش نگاه داشت.
یکبار، وقتی سه برادر داشتند هنگام شب قدم میزدند، آتشی را نزدیک مزرعه خود دیدند. آنها باعجله دویدند.
آن نور، آتش نبود. پر یک مرغ آتشین بود. اسب ایوان به او گفت: «این پر را برندار. دردسر درست میکند.» اما ایوان حرفش را نادیده گرفت.
بهزودی، پیک پادشاه که درباره اسبهای فوقالعاده آنها شنیده بود، از راه رسید. سپس شاه خودش شخصاً آمد و دو اسب همراهش آورد.
آن دو اسب به کسی اجازه نمیدادند سوارشان بشود؛ بنابراین پادشاه به ایوان پیشنهاد داد مربی اسبهای پادشاه شود.
یک روز مربی قبلی اسبها برای ایوان آب آورد و مخفیانه تماشا کرد که او چگونه به اسبها خوراک میدهد. وقتی هوا تاریک شد، ایوان با پر مرغ آتشین، نور ایجاد کرد.
مربی قبلی اسبها دراینباره به پادشاه خبر داد.
شاه، ایوان را فراخواند و دستور داد که ظرف سه روز یک مرغ آتشین برایش بیاورد. اگر ایوان نمیتوانست این کار را در مدت تعیینشده بکند، مجازات مرگ در انتظارش بود.
ایوان از این موضوع بسیار نگران شد و به خانه رفت. اسب کوچک دلیل ناراحتیاش را پرسید. ایوان همهچیز را به او گفت.
اسب گفت: «بهت گفتم که آن پر، دردسر ایجاد میکند، نگفتم؟ اما من فکری دارم.»
بهاینترتیب، ایوان یک کیسه برنج، یک جام و یک کیسه برداشت و با اسبش بهسوی کوهستانی رفت که مرغ آتشین در آنجا زندگی میکرد. در کوهستان، او برنج و جام را روی زمین قرار داد و خودش مخفیانه مراقب بود.
بهزودی، مرغ آتشین پروازکنان آمد و شروع کرد به خوردن دانههای برنج. ایوان بیدرنگ او را گرفت و در کیسهاش انداخت. سپس برگشت و پرنده را به پادشاه تحویل داد.
اما مربی شرور اسبها به ایوان حسادت کرد و تصمیم گرفت که به او آسیب برساند. او به شاه گفت که ایوان میتواند «شاهدختِ ماه» را از قایق دریاییاش به آنجا بیاورد.
پادشاه حرف او را باور کرد و ایوان را فراخواند. به او دستور داد که شاهدخت ماه را ظرف سه روز به قصر بیاورد. ایوان این موضوع را به اسب کوچکش گفت و او هم راه انجام این کار را به ایوان اطلاع داد.
ایوان آمادهی سفر شد و از هفتدریا گذشت تا به شاهدخت برسد. وقتی به محل موردنظر رسید، خیمهاش را برپا کرد و خوراکیهایی در آنجا قرار داد.
صبح هنگام، قایق شاهدخت در میان مِه نمایان گشت. بهمحض اینکه شاهدخت وارد خیمه شد، ایوان او را گرفت و به تاخت بهسوی خانه برگشت.
ایوان، شاهدخت را به قصر آورد. پادشاه میخواست با او ازدواج کند؛ اما شاهدخت شرطی برای شاه گذاشت. شرط این بود که او باید سه دیگ بزرگ حاضر کند: اولی پر از آب جوش، دومی پر از شیر داغ و سومی پر از آب بسیار سرد. شاه باید در آن سه حمام میکرد و اگر جوان و جذاب میشد، آنوقت شاهدخت با او ازدواج میکرد.
پادشاه موافقت کرد، اما به ایوان دستور داد که اول او در آن سه ظرف، حمام کند. چون خودش میترسید. اسب کوچک بازهم به کمک ایوان آمد و جادویی کرد تا او آسیبی نبیند. ایوان این کار را انجام داد و پس از خروج از آخرین دیگ، به شاهزادهای برازنده تبدیل شد.
شاهِ طمعکار با دیدن این اتفاق، بهاشتباه، جرئت انجام آن شرط را یافت. او وارد دیگ آب جوش شد؛ اما جادوی اسبِ ایوان، تأثیرش را از دست داده بود و شاه جان داد. سپس ایوان با شاهدختِ ماه ازدواج کرد و ازآنپس همیشه با شادمانی زندگی کردند.
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)