داستان مصور کودکانه آنی شرلی، دختر مو قرمز

داستان مصور کودکانه: آنی شرلی، دختر مو قرمز

کتاب داستان مصور کودکانه

آنی شرلی، دختر مو قرمز

نویسنده: لوسی ام. مونتگمری
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک، داستان کودک و کتاب کودک و نوجوان

به نام خدا

روزی روزگاری خواهر و برادری باهم زندگی می‌کردند. باآنکه سال‌های زیادی از عمرشان گذشته بود، هیچ‌کدام ازدواج نکرده و بچه‌ای نداشتند. اسم خواهر «ماریلا» و اسم برادر «ماتیو» بود. ماتیو دیگر پیر شده بود و نمی‌توانست کارهای مزرعه را به‌تنهایی انجام دهد. برای همین، آن‌ها از پرورشگاه شهرشان خواستند که پسربچه‌ای را به آن‌ها بدهد. یک روز وقتی ماتیو به ایستگاه قطار رفت تا آن پسربچه را به خانه بیاورد، با دختربچه‌ای روبه‌رو شد. دختربچه موهای قرمزی داشت و کیفی در دست گرفته بود.

دختربچه موهای قرمزی داشت و کیفی در دست گرفته بود.

دخترک با دیدن ماتیو از جا بلند شد و جلو دوید و گفت: «سلام آقای کاتبرت. من آنی شرلی هستم.»

ماتیو با تعجب به دخترک نگاه کرد؛ زیرا اصلاً انتظار دیدن یک دختر را نداشت. او در جواب آنی گفت: «سلام دخترم!»

آنی گفت: «از دیدن شما خیلی خوشحالم. امیدوارم بتوانم فرزند خوبی برای شما باشم.»

ماتیو که فهمید اشتباهی پیش‌آمده، دخترک را همراه کرد و به‌طرف خانه راه افتاد. در بین راه، آنی تند و تند حرف می‌زد و می‌خندید. او اصلاً متوجه نبود که ماتیو چقدر ساکت است و حرف نمی‌زند.

او اصلاً متوجه نبود که ماتیو چقدر ساکت است و حرف نمی‌زند.

آنی رو به ماتیو کرد و گفت: «همیشه دوست داشتم که مثل بچه‌های دیگر، در یک خانه باشم و پدر و مادری در کنارم باشند. حالا که شما مرا به فرزندی قبول کرده‌اید، خیلی خوشحالم.»

آنی که از شادی در پوست خود نمی‌گنجید، به آسمان و ابرها نگاه می‌کرد و خیال می‌کرد که در میان شکوفه‌های درختان، در حال پرواز است؛

آنی خیال می‌کرد که در میان شکوفه‌های درختان، در حال پرواز است؛

اما ماتیو در این فکر بود که جواب خواهرش را چه بدهد. آخَر آن‌ها از پرورشگاه، پسری خواسته بودند. او می‌دانست که این دختربچه نمی‌تواند در کارهای مزرعه به او کمک کند.

ماتیو در همین فکرها بود که با صدای جیغِ آنی به خودش آمد. بازهم آنی داشت می‌خندید و حرف می‌زد: «وای خدای من! اینجا زیباترین جایی است که من دیده‌ام. وای که چقدر گل و سبزه! چه دریاچه قشنگی! آقای کاتبرت، من اسم این دریاچه را دریاچه‌ی نقره‌ای می‌گذارم.»

چه دریاچه قشنگی! آقای کاربرت، من اسم این دریاچه را دریاچه‌ی نقره‌ای می‌گذارم.»

ماتیو از اینکه آنی خوشحال بود، خوشش آمد و با خود گفت: «بااینکه این بچه دختر است، اما می‌تواند ما را از تنهایی دربیاورد و خانه‌ی ما را پر از شادی و نشاط سازد. دیگر ماریلا تنها نخواهد بود.»

وقتی آنی و ماتیو به خانه رسیدند، دخترک با سروصدا و خنده و شادی وارد خانه شد. ماتیو به دنبال او دوید تا به خواهرش بگوید که چه اتفاقی افتاده؛ اما آنی زودتر از او به ماریلا رسید. پیرزن با دیدن دختربچه‌ای با موهای قرمز تعجب کرد و با عصبانیت پرسید: «ماتیو! حواست کجاست؟ مگر قرار نبود یک پسربچه به ما بدهند؟ این‌همه راه رفته‌ای و یک دختربچه مو قرمز همراه آورده‌ای؟!»

پیرزن با دیدن دختربچه‌ای با موهای قرمز تعجب کرد و با عصبانیت پرسید: «ماتیو! حواست کجاست؟

ماریلا آن‌قدر عصبانی بود که اجازه نداد برادرش برای او تعریف کند که چه پیش آمده است.

وقتی ماریلا کمی آرام شد، برادرش برای او گفت که چه پیش آمده و آن‌ها مشغول حرف زدن بودند که ناگهان صدای گریه‌ی آنی به گوششان رسید.

آنی گریه می‌کرد و معلوم بود که از حرف‌های ماریلا و ماتیو ناراحت است و دوست ندارد به پرورشگاه برگردد. او فکر می‌کرد که ماریلا از موهای قرمز او خوشش نیامده و برای همین او را نمی‌خواهد.

ناگهان صدای گریه‌ی آنی به گوششان رسید

ماریلا به‌طرف آنی رفت تا او را آرام کند. ولی آنی آن‌قدر ناراحت شده بود که نمی‌توانست جلو گریه‌اش را بگیرد. ماریلا کمی نگران شد. چون دلش نمی‌خواست دلِ دختربچه‌ای را بشکند. او می‌خواست آنی را آرام کند، اما نمی‌دانست چطوری این کار را بکند.

تا شب، آنی ساکت بود و اصلاً حرف نزد. دختری که در بین راه آن‌قدر پرحرف بود، حالا نه حرف می‌زد و نه چیزی می‌خورد. ماتیو و ماریلا خیلی با او حرف زدند، اما آنی آن‌قدر غمگین و ناراحت بود که اصلاً حرف‌های ماریلا را نمی‌شنید.

آنی آن‌قدر غمگین و ناراحت بود که اصلاً حرف‌های ماریلا را نمی‌شنید.

حالا ماریلا و ماتیو خیلی ناراحت بودند و نمی‌دانستند چطوری دخترک بیچاره را آرام کنند. آنی فکر می‌کرد، اگر موهایش سیاه بود، همه او را دوست می‌داشتند. او بدون آنکه غذا بخورد، به اتاق رفت تا بخوابد.

آنی که خیلی بی‌حوصله بود، لباس‌هایش را درآورد و هرکدام را به گوشه‌ای پرت کرد. کمی پشت پنجره ایستاد. تمام منظره‌هایی که در بین راه دیده بود، حالا به نظرش زشت بود. گل‌ها، درخت‌ها و حتی آسمان، دیگر زیبا نبودند. او روی تختخوابش افتاد و آن‌قدر گریه کرد تا خوابش برد. ماریلا که نگران او شده بود، به اتاقش آمد، تا احوالش را بپرسد؛ اما وقتی دید که چطور آنی به خواب رفته و چقدر اتاقش نامرتب است، فهمید که دخترک خیلی ناراحت شده است.

وقتی دید که چطور آنی به خواب رفته و چقدر اتاقش نامرتب است، فهمید که دخترک خیلی ناراحت شده است

ماریلا به آشپزخانه برگشت و همه‌چیز را برای ماتیو گفت.

ماتیو هم برای آنی ناراحت بود. او از حرف‌های دخترک خوشش آمده بود و دوست داشت که در خانه‌شان بماند.

ماریلا آمد کنار برادرش نشست و سر صحبت را باز کرد. او گفت: «بله، ما می‌خواستیم که پسری داشته باشیم تا در کارهای مزرعه به تو کمک کند، اما حالا اشتباهی پیش آمده و پرورشگاه، این دختربچه را برای ما فرستاده است. اگر فکر می‌کنی که نمی‌توانی کارهایت را به‌تنهایی انجام دهی، او را به پرورشگاه برگردانیم و بگوییم که حتماً پسربچه‌ای را برای ما بفرستند.»

ماریلا به آشپزخانه برگشت و همه‌چیز را برای ماتیو گفت.

ماتیو گفت: «نه، بگذار آنی اینجا بماند. من خودم همه کارها را انجام می‌دهم. او هم در کارهای خانه به تو کمک می‌کند.»

فردا صبح، ماریلا به اتاق آنی رفت. پنجره‌ی اتاق را باز کرد و با مهربانی گفت: «بلند شو دخترم! باید به من کمک کنی تا صبحانه را آماده کنم. قبل از آن هم باید اتاقت را مرتب کنی. من دلم می‌خواهد دختر تمیز و مرتبی داشته باشم.»

فردا صبح، ماریلا به اتاق آنی رفت. پنجره‌ی اتاق را باز کرد و با مهربانی گفت: «بلند شو دخترم!

آنی با شنیدن این حرف‌ها، از جا پرید. ماریلا را بغل کرد و او را بوسید. بعد به‌طرف پنجره رفت. حالا دوباره همه‌جا زیبا به نظرش می‌رسید، آنی دیگر ناراحت نبود. او فکر می‌کرد که چقدر ماریلا و ماتیو را دوست دارد.

آنی کمک کرد و همراه ماریلا صبحانه را آماده کردند. سر میزِ صبحانه، او مرتب حرف می‌زد و چون خیلی گرسنه‌اش شده بود، تند و تند لقمه می‌گرفت و در دهان می‌گذاشت. دیگر اصلاً ناراحت نبود. ماریلا و ماتیو هم خیلی خوشحال بودند.

او خوشحال و خندان، روی چمن‌ها می‌دوید و به شکوفه‌ها و پرندگان سلام می‌کرد

بعد از صبحانه، آنی از خانه بیرون رفت تا کمی گردش کند. او با دیدن منظره‌های اطراف، بازهم فکر می‌کرد که اینجا، زیباترین جای دنیاست. او خوشحال و خندان، روی چمن‌ها می‌دوید و به شکوفه‌ها و پرندگان سلام می‌کرد و صبح‌به‌خیر می‌گفت. ماریلا و ماتیو هم او را نگاه می‌کردند و از خنده‌های او شاد بودند.

the-end-98-epubfa.ir

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



لینک کوتاه مطلب : https://www.epubfa.ir/?p=24367

***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *