داستان مصور کودکانه آرتورِ کرگدن

داستان مصور کودکانه: آرتورِ کرگدن | چرا آرتور به همه حمله می‌کرد

داستان مصور کودکانه آرتورِ کرگدن

داستان مصور کودکانه

آرتورِ کرگدن

چرا کرگدن به آدم‌ها و حیوانات حمله می‌کرد!

مترجم: محمود حکیمی
ایپابفا: سایت کودکانه‌ی قصه کودک و کتاب کودک

به نام خدا

سال‌ها پیش در آفریقا، در جنگلی انبوه، کرگدن بسیار بزرگی زندگی می‌کرد که «آرتور» نام داشت. آرتور، کرگدن بدی نبود. اما یک عیب داشت؛

در جنگلی انبوه، کرگدن بسیار بزرگی زندگی می‌کرد که «آرتور» نام داشت

و آن اینکه به هر چیز که در جلوی خود می‌دید، بدون معطلی به آن حمله می‌کرد. به بز و پلنگ و زرافه حمله می‌کرد و ازاین‌رو همه‌ی حیوانات جنگل از او می‌ترسیدند. او حتی یک‌بار به یک فیل بزرگ حمله کرد.

همه‌ی حیوانات جنگل از او می‌ترسیدند

در یک روز زیبا، به یک شکارچی حمله کرد. اما او از جلوی آرتور فرار نکرد. ناگهان زمین در زیر پای او فرورفت و او احساس کرد که در تله‌ای که ماهرانه برای او تهیه کرده بودند گیر افتاده است.

ناگهان زمین در زیر پای او فرورفت و او احساس کرد که در تله‌ای که ماهرانه برای او تهیه کرده بودند گیر افتاده است

کارگرانِ شکارچی با زحمت زیاد آرتور را در قفسی جا دادند و سپس آن را سوار بر کشتی بزرگی کردند. کشتی شروع به حرکت کرد. چند روز گذشت. یک روز، بادی بسیار شدید شروع به وزیدن کرد. قفسی که آرتور در آن بود در اثر تکان شدید واژگون شد و درِ آن باز شد. کرگدن با خوشحالی از آن بیرون آمد و خود را به عرشه رسانید. او آن‌چنان از آزادی خود دستپاچه شده بود و با سرعت می‌دوید که از روی عرشه به داخل آب دریا افتاد و موجی تند او را از کشتی دور ساخت.

کارگرانِ شکارچی با زحمت زیاد آرتور را در قفسی جا دادند و سپس آن را سوار بر کشتی بزرگی کردند

خوشبختانه نهنگ بزرگی که «لوسی» نام داشت از نزدیکِ او می‌گذشت. آرتور با دیدن او احساس آرامش کرد و بر پشت آن سوار شد. نهنگ مدتی در آب شنا می‌کرد تا سرانجام به ساحل رسید. در آنجا آرتور از پشت نهنگ پائین آمد و پس از تشکر از لطف و کمک او، از وی خداحافظی کرد.

خوشبختانه نهنگ بزرگی که «لوسی» نام داشت از نزدیکِ او می‌گذشت.

در نزدیک ساحل، شهر کوچکی قرار داشت. آن روز به مناسبت یک جشن ملی، نظامیان در خیابان‌های شهر رژه می‌رفتند و مردم در کنار خیابان، آن‌ها را نگاه می‌کردند. ناگهان آرتور به آن‌ها حمله کرد. نظامی‌ها و مردم وحشت‌زده فرار کردند. او حتی به ماشین طویل و براق شهردار حمله نمود و باآنکه نتوانست صدمه‌ای بر آن وارد آورد اما شهردار را دچار آن‌چنان ترس و وحشتی ساخت که کلاه از سرش افتاد.

آرتور به ماشین طویل و براق شهردار حمله نمود

روز بعد وقتی‌که آرتور بیچاره چشمان خود را باز کرد خود را روی تخت بیمارستانی دید. شاخ او باندپیچی شده بود؛ در کنار تخت او دکتری ایستاده بود و نبض او را می‌گرفت. او با صدای آرامی می‌گفت: «غصه نخور، به‌زودی خوب می‌شوی.»

وقتی‌که آرتور بیچاره چشمان خود را باز کرد خود را روی تخت بیمارستانی دید. شاخ او باندپیچی شده بود؛

سپس دکتر شروع به آزمایش چشم او کرد. آرتور سعی فراوان کرد تا تابلویی را که دکتر نشان می‌داد بخواند. اما او نمی‌توانست حروف را به‌درستی بخواند. دکتر سری تکان داد و گفت:

– «هوم، همان‌طور که قبلاً فکر می‌کردم شما خیلی مؤدب و باتربیت هستید. اما به‌درستی نمی‌توانید چیزها را ببینید و همین شما را خشمگین می‌کند.»

سپس دکتر شروع به آزمایش چشم او کرد

دکتر ادامه داد:

– «شما چیزهای اطراف خود را به‌صورت مبهم و سایه مانند می‌بینید. به همین جهت است که از مردم می‌ترسید و به آن‌ها حمله می‌کنید.»

دکتر پس‌ازاین سخن، کشوی بزرگِ نزدیک خود را به جلو کشید و از درون آن، عینک بسیار بزرگی بیرون آورد و آن را بر روی بینی آرتور گذاشت.

دکتر عینک بسیار بزرگی بیرون آورد و آن را بر روی بینی آرتور گذاشت.

سپس هردوی آن‌ها باهم از بیمارستان بیرون آمدند. آرتور با خوشحالی به دکتر گفت «حالا من همه‌چیز را به‌خوبی می‌بینم. من می‌توانم همه‌چیز را ببینم. از این به بعد به هیچ‌چیز حمله نمی‌کنم.»

آرتور به‌راستی قصد حمله به هیچ‌کس را نداشت. اما مردمی که در خیابان بودند با دیدن او آن‌چنان دچار ترس و وحشت شدند که هرکسی به طرفی فرار کرد.

مردمی که در خیابان بودند با دیدن او آن‌چنان دچار ترس و وحشت شدند که هرکسی به طرفی فرار کرد.

دکتر با دیدن این وضع گفت: «اوه! مردم هنوز هم از شما می‌ترسند. من باید کاری کنم که ترس آن‌ها بریزد.»

او پس از گفتن این حرف، به داخل کیوسک تلفن رفت و به همه دوستانش تلفن کرد. وی به هرکدام از آن‌ها می‌گفت:

– «کارَت را رها کن و به خانه من بیا. کار واجبی با شما دارم.»

دکتر ، به داخل کیوسک تلفن رفت و به همه دوستانش تلفن کرد

شهردار با شنیدن این حرف قلمش را رها کرد و به‌سوی خانه دکتر روان شد.

نجار جعبه‌ی میخ و اره و چکش را رها کرد و با لباس کار به‌سوی خانه دکتر رفت.

معلم کارش را نیمه‌تمام گذاشت و باعجله به‌سوی خانه دکتر شتافت.

مکانیک، آچار را رها کرد و با لباس کار به‌سوی خانه دکتر رفت.

«کارَت را رها کن و به خانه من بیا. کار واجبی با شما دارم.»

در آنجا، دکتر برای آنان علت عصبانی شدن آرتور را شرح داد و گفت که چگونه با انتخاب عینکی برای چشمان ضعیف او، همه مسائل را حل کرده است. آرتور که روی صندلی نشسته بود با تکان دادن سر، حرف‌های او را تصدیق کرده و لبخندزنان از او تشکر می‌کرد.

دکتر سپس گفت: «من عقیده دارم که به‌جای فرار از مشکلات، باید قبل از هر چیز علت آن‌ها را بفهمیم. در زندگی اگر به علتِ به وجود آمدن مشکلی توجه نکنیم نمی‌توانیم آن را حل کنیم. آدمِ عاقل کسی است که از مشکلات نترسد و از آن‌ها فرار نکند.»

مطمئن باشید که با صبر و حوصله، می‌توان علت هر چیزی را فهمید.

یکی از حاضران پس از تشکر از دکتر گفت:

– «ما مردم این شهر هم به خاطر دو چیز از شما تشکر می‌کنیم: اول اینکه از آرتور خشمگین- که قبلاً به هر کس حمله می‌کرد – کرگدنی مهربان ساختید و دوم اینکه به ما یاد دادید که برای حل هر مشکلی فکر کنیم و فکر کنیم تا علت آن را بازیابیم.»

بچه‌ها با خوشحالی اطراف او جمع شدند. یکی از دخترها حلقه‌ای از گل را به او تقدیم کرد.

روز بعد، دکتر، آرتور مهربان و مؤدب را به حیاط خانه برد. بچه‌ها با خوشحالی اطراف او جمع شدند. یکی از دخترها حلقه‌ای از گل را به او تقدیم کرد.

حالا آرتور دوست همه‌ی اهالی شهر شده بود.

پایان 98

(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *