کتاب داستان مصور نوجوانان
زیبای خفته
داستان سپیده و مالهفیسا
ایپابفا: سایت قصه و داستان کودکان و نوجوانان
به نام خدا
فرمانروای یکی از سرزمینهای دوردست و همسرش از اینکه بچهای نداشتند بسیار افسرده و پریشان بودند. زمان میگذشت و همسر فرمانروا -که زنی با زیبایی چشمگیر بود- روزبهروز بیشتر دچار افسردگی میشد؛ اما او هرگز امید داشتن بچه را از دست نمیداد؛ سرانجام این زن و شوهر به آرزوی خود رسیدند و دارای دختر زیبایی شدند.
جشن نامگذاری نوزاد با شکوه هرچه بیشتر برگزار شد و از سراسر آن سرزمین مهمانهایی به جشن آمدند. فرمانروا پنجتا از پریها را نیز به جشن فراخواند. پیدا بود که هریک از پریها پیشکش گرانبهایی برای نوزاد میآورند.
بدبختانه فرمانروا فراموش کرد یکی از پریها به نام «مالهفیسا» را دعوت کند و آن پری هم سوگند خورد چون او را دعوت نکردند بلایی به سر نوزاد بیاورد.
دختر فرمانروا که «سپیده» نامگذاری شده بود بهراستی زیبا بود. پدر و مادر، با خوشی و شادی به فرزند خود مینگریستند و با ناز و نوازش از او پرستاری میکردند.
مردم نیز این دخترک زیبا را دوست داشتند.
هنگامیکه پریهای خوب عصای خود را به نوزاد زدند و تابوتوان ویژه برای انجام کارهای خوب را به او ارزانی داشتند، آن پری کینهتوز در برابر مهمانان به صدای بلند گفت:
«چون مرا به جشن نامگذاری دعوت نکردید من انتقام میگیرم، من بیچونوچرا این کار را میکنم، میبینید!»
آنگاه رفت بهسوی ننوی نوزاد و عصای جادوی خود را دراز کرد و گفت:
«این دختر هنگامیکه بزرگتر شد دست خود را با یک دوک نخریسی میبُرد و جابهجا میمیرد! ها، ها، ها!»
آنهایی که در آنجا بودند از ترس خاموش ایستاده بودند و نمیدانستند چه بکنند. سرانجام، یکی از آن پریهای خوب که هنوز چیزی به نوزاد پیشکش نکرده بود، پیش آمد و به فرمانروا و همسرش -که گرفته و اندوهگین بودند- گفت:
«از پیشگویی هراسانگیز مالهفیسا گریزی نیست، اما میتوان آن را دگرگون کرد. من میگویم که این دختر نمیمیرد، او به یک خواب صدساله میرود و پسازآن، یک پسر جوان و زیبا او را بیدار میکند.»
با این پیشگویی، فرمانروا و زنش کمی دلآسوده شدند؛ اما فرمانروا میخواست کاری بکند که پیشگویی هراسانگیز پری «مالهفیسا» هرگز به انجام نرسد. او دستور داد: «در سرزمین من هرچه دوک نخریسی هست نابود شود و یکدانه هم نباشد!»
آدمهای فرمانروا در سرتاسر آن سرزمین پخشوپلا شدند تا هرچه دوک نخریسی هست نابود کنند. پس از یک سال، فرمانروا با خوشحالی از زبان سرکردهی فرستادگان خود این سخنان آرامبخش را شنید: «در سرتاسر سرزمین ما یک دوک نخریسی هم نمانده، ما همه را نابود کردیم.»
فرمانروا گفت: «بسیار خوب، دخترم دیگر نمیمیرد، شما کار خوبی کردید.»
دختر فرمانروا هنگامیکه به پانزدهسالگی رسید زیبایی چشمگیری داشت و گذشته از این، او دختر خوشقلبی بود و این مایهی دلگرمی پدر و مادرش بود.
روزی از روزها فرمانروا با همسر و دخترش به جشنی که در یک کاخ برگزارشده بود رفتند. دختر، دور از چشم پدر و مادرش رفت به برج و باروهای کاخ تا ازآنجا دورنماهای دیگر شهر را ببیند. او در یک اتاقک، پیرزن کوچک اندامی را دید که با یک دوک نخریسی سرگرم کار است.
دختر جوان گفت:
«من گمان میکردم که در سرزمین ما دیگر دوک نخریسی نیست، چون پدرم دستور داده بود همه را نابود کنند. او میگفت این دستگاه دیگر کهنه شده است.»
پیرزن گفت: «این تنها دستگاهی است که آنهم مال من است. با این کارهای خوبی میشود کرد. دخترم، میخواهی با این دستگاه، یکخرده کار کنی؟»
دختر جوان گفت: «آه، چرا!»
او بی ترس و دودلی، نشست پشت دستگاه نخریسی و دستبهکار شد. چیزی نگذشته بود که دستش را برید و غش کرد و افتاد. آن پیرزن کسی نبود مگر همان پری مالهفیسا. او تا دختر را بیهوش دید، گفت: «دلم خنک شد!»
مالهفیسا بهزودی ناپدید شد.
آن پری خوب همهچیز را آماده کرد تا آن دختر زیبا با فرمانروا و همسرش و همه کارکنان کاخ به یک خواب صدساله بروند.
پسازآن که همه به خواب رفتند آن پری، عصای خود را گرفت و رفت به بیرون کاخ و در آنجا کاری کرد که دورتادور کاخ، یک جنگل انبوه و رخنه ناپذیر پدید آمد. آنگاه گفت:
«شادم از اینکه در یک صدسال دیگر که این دختر بیدار خواهد شد، همهچیز مانند امروز خواهد بود و هیچچیز دگرگونه نخواهد شد.»
صدسال گذشت و کسی نتوانست پا به درون کاخ بگذارد. یک روز پسر فرمانروایی که در این صدسال به سرزمین فرمانروای پیشین دستدرازی کرده بود به دنبال شکار بود که رسید به جنگلی که در میان آن چشمش افتاد به یک کاخ شگفتآور. آن جوان شمشیر از نیام کشید و شاخ و برگ درختهای آن جنگل انبوه را پس زد و رسید به نزدیکیهای کاخ.
جوان که ناگزیر شده بود با شمشیر، راه خود را باز کند ناگهان دید راه جنگل برای او باز میشود، انگار که یک غول ناپیدا پیشاپیش او میرود و راه را هموار میکند. او بهزودی رسید به دروازه کاخ و تا رفت زنگ در را به صدا درآورد، زنگ خودبهخود به صدا درآمد و یکریز صدا میکرد. مرد جوان دستش را چنان پس کشید که انگار به آتش دست زده. آنگاه در با غژغژ گوشخراشی باز شد و جوان در برابر خود راهرویی دید. او بیآنکه فکر کند، بدو بدو رفت و آنگاه ایستاد و گفت: «چه کاخی! در اینجا کی زندگی میکند؟»
کسی پاسخ نداد. او همان جور که بهپیش میرفت دید که سرتاسر کاخ را گردوخاک و تارعنکبوت گرفته و این نشان میداد سالهای سال است که کسی در آنجا زندگی نمیکند. جوان در ته راهرو رسید به یک درِ دیگر که آنهم مانند درِ اولی خودبهخود باز شد و او با گامهای استوار وارد شد. ازآنچه او دید دهانش باز ماند. در میانهی اتاق، دختر زیبایی خفته بود. در کنار دختر، یک زن، نشسته و یک نگهبان، ایستاده در خواب بودند.
پسر جوان گفت:
«آه، چه دختر زیبایی! من هرگز چنین زیبایی ندیدهام. من باید با او حرف بزنم؛ اما او خواب است، پس باید او را بیدار کنم.»
او به دختر نزدیک شد و دست او را گرفت و دختر ناگهان بیدار شد و پسر جوان را مات و شگفتزده کرد.
دختر گفت: «آه، من فکر میکنم که دیری است خوابیدهام! این کاخ هنوز هم پابرجا است؟»
آن زن و نگهبان بیدار شدند. زن، مادر دختر بود؛ اما هیچ نشانی از شگفتی در آنها دیده نشد. آنها به کارهای همیشگی خود پرداختند. همه کسانی که در آن کاخ بودند و با دختر زیبا به خواب رفته بودند بیدار شدند، انگارنهانگار که پیشامدی کرده. همه، گفتوگوها و رقص را از سر گرفتند و آهنگهای دلانگیز تالار فراگرفت.
شادی و زندگی به کاخ بازگشت و آنها به پسر جوان گفتند که سرگذشتشان چه بود.
و سرانجام پسر جوان از سپیده خواستگاری کرد و دختر، بیدرنگ پذیرفت و جشن عروسی، با شکوه فراوان برگزار شد.
اما از آن پری بدجنس به نام «مالهفیسا» دیگر نشانی دیده نشد. میگفتند او پسازآن، نیروی جادوگری خود را از دست داد و بهزودی در بدبختی و بیچارگی مرد.
آن پسر و دختر جوان با مردم و در کنار مردم سرزمین خود با خوبی و خوشی زندگی کردند.