داستان مصور نوجوانان ابوسعید و بقال فضول داستانی آموزنده درباره ارزش علم و دانش

داستان مصور نوجوانان: ابوسعید و بقال فضول || علم هم ثروت می‌آورد

داستان مصور نوجوانان ابوسعید و بقال فضول

کتاب داستان مصور نوجوانان

ابوسعید و بقال فضول

داستانی آموزنده درباره ارزش علم و دانش

(برداشتی از جوامع الحکایات، اثر سدیدالدین محمد عوفی)

بازنویس: خسرو شایسته
نقاشی از: منوچهر درفشه

به نام خداوند جان و خرد

ز دانش به اندر جهان هیچ نیست؛
تن مرده و جان نادان یکی است.
بیاموز و بشنو زهر دانشی
که یابی ز هر دانشی رامشی.
فردوسی

عزیزانم، می‌دانید که در این دنیای پهناور همه جور آدمی پیدا می‌شود و این را هم می‌دانید که هر آدمی ممکن است عیبی داشته باشد؛ اما این را ممکن است ندانید که بزرگ‌ترین عیب برای انسان جهل است و بدتر از آن اینکه شخص جاهل خودش نداند که جاهل است و سعی در برطرف کردن جهل خود نکند. آن‌وقت است که، به قول بزرگ‌ترها، جهل او «جهل مرکب» است – یعنی هم نمی‌داند و هم نمی‌داند که نمی‌داند!

خوب که فکرش را بکنید، خودتان متوجه می‌شوید که شیرین‌ترین لذت زندگی انسان لذتی است که در اثر دانستن و پی بردن به حقیقت به او دست می‌دهد. در دنیا آدم‌هایی پیدا می‌شوند که حاضر نیستند ذره‌ای از این لذت را با خروارها طلا و جواهر عوض کنند. این‌طور آدم‌ها وقتی چیزی را کشف می‌کنند و به رازی از رازهای طبیعت پی می‌برند، آن‌قدر خوشحال می‌شوند که، به‌قول‌معروف، سر از پا نمی‌شناسند و همه‌چیز اطرافشان را فراموش می‌کنند – مثل آن دانشمند یونانی، یعنی ارشمیدس.

نمی‌دانم ماجرای جالبی را که برای او اتفاق افتاده بود شنیده‌اید یا نه. می‌گویند این دانشمند مدت‌ها بود که شب و روز به مسئله وزن اجسام و تغییری که در اثر غوطه‌ور شدن جسمی در آب در وزن آن جسم ایجاد می‌شود فکر می‌کرد تا اینکه عاقبت یک روز که در خزینه‌ی حمام بود، قانون این تغییر را کشف کرد و فهمید که هر وقت جسمی کاملاً در آب غوطه‌ور شود، به‌اندازه‌ی وزنِ آب هم، حجمِ آن جسم از وزن خودِ جسم کم می‌شود. وقتی به این قانون پی برد، چنان خوشحالی و هیجانی به او دست داد که یک‌دفعه مثل دیوانه‌ها، همان‌طور لخت و عریان، از حمام بیرون دوید و به خیابان‌ها رفت و فریاد زد: «یافتم! یافتم!»

بله، بچه‌ها، شوق و لذت فهمیدن و پی بردن به حقیقت تا این حد انسان را از خود بیخود می‌کند؛ و این لذتی است که وقتی آدم یک‌بار طعم آن را بچشد، برای همیشه به آن دل می‌بندد و دیگر حاضر نیست آن را با هیچ لذتی عوض کند.

از طرفی آدم‌هایی هم هستند که نه‌تنها شوق دانستن در وجودشان نیست بلکه کسانی را هم که چنین شوقی دارند به باد انتقاد می‌گیرند و آن‌ها را موجودات بیکاره و بی‌مصرفی می‌دانند. حتماً می‌دانید که این‌طور آدم‌ها غالباً کسانی هستند که همه‌چیز زندگی‌شان پول است و ارزش هر عملی را با پولی که از آن عمل به دست می‌آید برابر می‌دانند!

فرق این دو نوع انسان باهم این است که اولی، چه پول و ثروتی داشته باشد و چه نداشته باشد، از تمام لحظات زندگی‌اش لذت می‌برد، درصورتی‌که دومی، ولو آنکه تمام ثروت دنیا را هم دور خودش جمع کرده باشد، در تمام طول زندگی‌اش به‌اندازه یک‌لحظه از زندگی آدمی که شوق دانستن دارد شاد نیست و طبعاً دلیل ناشاد بودن خودش را هم نمی‌داند. به همین دلیل است که بازهم می‌کوشد تا بر مال و ثروت خودش بیفزاید و عاقبت هم، بدون آنکه ذره‌ای طعم شادی حقیقی را چشیده باشد، درحالی‌که انبوهی از مال و ثروت از خودش به جای گذاشته، از دنیا می‌رود و قصه خالی زندگی‌اش به پایان می‌رسد.

بقال فضول محله ابوسعید هم یک چنین آدمی بود. می‌پرسید کدام بقال؟ پس گوش کنید:

صدها سال پیش مردی فاضل و دانش‌دوست زندگی می‌کرد که اسمش ابوسعید اصمعی بود. این ابوسعید هم، مثل همه آدم‌های شیفته دانستن، از صبح تا شام کارش مطالعه و تحقیق بود و یک‌لحظه هم دست از جستجو در راه علم برنمی‌داشت. این مرد بزرگ نه در فکر لباس فاخر بود و نه خانه مجلل، نه باغ بالا داشت و نه باغ پایین، نه غلام و خدمتکاری و نه اسب و استری؛ و مهم اینکه از این بابت ذره‌ای نگرانی به خودش راه نمی‌داد. در عوض، از اذان صبح تا بانگ غروب، با ردایی کهنه و گشاد و رنگ و رو رفته از این مکتب به آن مکتب و از مجلس این حکیم به خانه آن دانشمند می‌رفت تا تشنگی‌اش را با شنیدن حرف‌هایی تازه و آموختن درس‌هایی نو سیراب کند؛ و در همه‌ی این احوال پیوسته خندان و گشاده‌رو بود. به‌طوری‌که خیلی‌ها با دیدن چهره گشاده و لبخند صمیمی او تمام غم‌هایشان را فراموش می‌کردند و شاد می‌شدند. خلاصه آنکه عالم غریبی داشت – عالمی که همه شیفتگان معرفت دارند.

و اما در محله‌ی این مرد بزرگ، یک بقال فضول، دکان داشت. این بقال از همان آدم‌هایی بود که گفتیم هر کاری را با ترازوی پول وزن می‌کنند و اگر از کاری پول به دست نیاید آن را بیهوده می‌دانند. بقال فضول و عاری از معرفت، هرروز صبح که ابوسعید اصمعی را با آن ردای گشاد و پاپوش کهنه می‌دید که، لبخند بر لب، سلامی می‌کند و از مقابل دکانش می‌گذرد، حرص می‌خورد و با خودش می‌گفت: «دنیا دار عجایب است! اما این‌یکی از همه آدم‌های عجیبی که من دیده‌ام عجیب‌تر است. آخر مگر می‌شود که یک نفر از دم‌صبح تا بوق سگ اینجاوآنجا پرسه بزند و حرف‌های بی‌خاصیت بشنود و دست‌آخر هم یک پول سیاه عایدش نشود و بااین‌همه، شب که به خانه برمی‌گردد، بازهم خنده از لبش دور نشود؟ چنین آدمی حتماً عقلش کم است.»

در اوایل آشنایی، بقال فضول کاری به کار ابوسعید نداشت و فقط به حرص خوردن اکتفا می‌کرد؛ اما کم‌کم طاقتش تمام شد و فضولی آغاز کرد و هر وقت که ابوسعید را می‌دید او را به باد انتقاد می‌گرفت و نیش و کنایه می‌زد و بیهوده می‌کوشید، به خیال خودش، او را «به راه راست» هدایت کند و به فکر پول درآوردن بیندازد.

در اوایل آشنایی، بقال فضول کاری به کار ابوسعید نداشت و فقط به حرص خوردن اکتفا می‌کرد

ابوسعید اغلب، نیش و کنایه‌های او را می‌شنید و باوجودآنکه دلش به حال او و نادانی او می‌سوخت، حرفی نمی‌زد و با همان لبخند همیشگی سرش را پایین می‌انداخت و می‌گذشت. البته گهگاه هم سعی می‌کرد با مهربانی و خوش‌رویی به او بفهماند که عقیده‌اش درباره ارزش علم و دانش نادرست است؛ اما گوش بقال فضول به حرف‌های او بدهکار نبود و مدام خرده‌گیری‌ها و، به خیال خود، پند و اندرزهایش را از سر می‌گرفت و مثلاً به او می‌گفت: «تو بااین‌همه علم و دانش که تابه‌حال کسب کرده‌ای چند پارچه آبادی خریده‌ای؟»

ابوسعید با همان لبخند همیشگی می‌گفت: «هیچ»

بقال می‌پرسید: «چه قدر پول و جواهر اندوخته‌ای؟»

ابوسعید می‌گفت: «هیچ.»

بقال پوزخندی می‌زد و می‌پرسید: «بااین‌همه پرسه زدن و راه گز کردن و اینجاوآنجا رفتن، سالانه چه قدر عایدی داری؟»

و بازهم ابوسعید می‌گفت: «هیچ»

در اینجا بقال بادی در گلو می‌انداخت و با لحن حق‌به‌جانبی می‌گفت: «پس مگر عقلت کم است که این‌همه رنج و زحمت را به خاطر هیچ و پوچ تحمل می‌کنی؟ آخر فایده‌این کارها چیست؟»

ابوسعید دلش می‌خواست دهان باز کند و بگوید: «اولاً که کسب دانش برای من هیچ رنج و زحمتی ندارد، چراکه من با عشق و علاقه این کار را می‌کنم و ثانیاً فایده‌این کار، به فرض هم که رنج و زحمتی داشته باشد، زمانی معلوم می‌شود که در سایه علم، مزارع و باغ‌های شما از شر آفات در امان بمانند و شما گرفتار فقر و گرسنگی نشوید؛ زمانی که عزیزان شما دسته‌دسته در اثر بیماری‌های سخت و بی‌درمان تلف نشوند؛ زمانی که شما، بی‌آنکه دغدغه سیل و توفان خوابتان را پریشان کند، زیر سقف‌های محکم و مطمئن با جگرگوشه‌هایتان در آسایش زندگی کنید؛ و مهم‌تر از همه، زمانی که تو همسایه‌ات را، همشهری‌ات را، هم‌وطنت را و همنوعت را، بدون اعتنا به وزن جواهراتی که دارد یا ندارد، یا وسعت باغ‌هایی که دارد یا ندارد، دوست بداری و احترام کنی؛ و…» اما اطمینان داشت که هرچه بگوید، ذهن ناتوان آن مرد قادر به درک و فهم آن نخواهد بود. درنتیجه، خاموش می‌ماند و چیزی نمی‌گفت.

اما یک روز که حوصله‌ی بیشتری داشت و گمان می‌کرد که ممکن است حرفش در بقال فضول اثر کند، به او گفت: «باور کن خیلی دلم می‌خواهد هر طوری که شده حرفم را به تو بفهمانم و تو را از اشتباه بیرون آورم، اما چه کنم که فاصله تو و من خیلی زیاد است و صدایم به گوش دلت نمی‌رسد.»

«عجب! مگر دل هم گوش دارد؟ من، بااین‌همه سال که از عمرم گذشته، تابه‌حال نشنیده بودم

اما بقال، به‌جای آنکه چیزی از حرف او بفهمد، با لحن تمسخرآمیزی گفت: «عجب! مگر دل هم گوش دارد؟ من، بااین‌همه سال که از عمرم گذشته، تابه‌حال نشنیده بودم که آدم غیرازاین دو گوش، گوش دیگری هم دارد!»

ابوسعید آهسته و زیر لب گفت: «اشکال تو در همین است.»

بقال پرسید: «چه گفتی؟»

و ابوسعید دوباره از حرفی که زده بود پشیمان شد و گفت: «هیچ.» اما چند لحظه که گذشت با خودش فکر کرد شاید بتواند حرفش را به شکل دیگری به او بفهماند – مثلاً با نقل یک حکایت. درنتیجه، از او پرسید: «راستی تو حکایت آن حکیم یونانی را شنیده‌ای؟»

بقال با بی‌اعتنایی گفت: «کدام حکیم؟»

ابوسعید گفت: «در گذشته‌های دور، در سرزمین یونان حکیمی بود که در بیشتر علوم و فنون زمانه‌ی خود سرآمد بود؛ اما بیشتر همشهری‌های این حکیم قدر او را آن‌طور که باید نمی‌دانستند و اغلب از او انتقاد می‌کردند و به او می‌گفتند که حکمت هیچ فایده‌ای به حال انسان ندارد و حکمت اندوختن کار عبث و بیهوده‌ای است. حکیم هرچه سعی می‌کرد با دلیل و برهان به آن‌ها بفهماند که انسان همه آسایش و راحتی خود را مدیون حکمت و علم است، به گوششان نمی‌رفت که نمی‌رفت و تنها جوابی که می‌شنید این بود که «اگر تو بتوانی با حکمت خود پولی به دست آوری و ثروتی کسب کنی، ما قبول خواهیم کرد که حکمت اندوختن کار ارزشمندی است.»

سرانجام حکیم تصمیم گرفت به همشهری‌هایش ثابت کند که یک حکیم هم، اگر دلش بخواهد، می‌تواند به کمک دانش خود ثروتمند بشود؛ و اگر این کار را نمی‌کند، به این دلیل است که فقط تا آنجایی به پول و ثروت نیاز دارد که بتواند با آن نیازهای طبیعی خودش را برآورده کند و از آن بیشتر نیازی به پول و ثروت ندارد.

«در همین فکر بود که یک روز ضمن مطالعه و تحقیق، از مشاهده‌ی اوضاع آب‌وهوا به فراست پی برد که سال آینده در شهر آن‌ها خشک‌سالی خواهد بود و درنتیجه مردم به نان شبشان هم محتاج خواهند شد. وقتی این را فهمید – باآنکه به‌هیچ‌وجه دلش نمی‌خواست سودجویانه از فقر مردم سوءاستفاده کند، اما ازآنجایی‌که تصمیم داشت به هر نحوی که شده قدرت و کارایی علم را به آن‌ها ثابت کند- بلافاصله با پول مختصری که داشت در شهر به راه افتاد و مقدار زیادی گندم خرید و در انبارهایی ذخیره کرد و به انتظار نشست.

«سال بعد، همان‌طور که حکیم پیش‌بینی کرده بود، مردم شهر گرفتار خشک‌سالی و قحطی شدیدی شدند. در اینجا بود که حکیم پا به میدان گذاشت و اعلام کرد که فلان مقدار گندم دارد و آن را به فلان مبلغ می‌فروشد. مردم هم، ناچار، گندم‌هایی را که خودشان با قیمت بسیار کمی به او فروخته بودند اجباراً به چند برابر قیمت از او خریدند و درنتیجه، حکیم یونانی سود کلانی به جیب زد و ثروت هنگفتی به دست آورد و به‌علاوه حرفش را هم به همشهری‌هایش ثابت کرد.

حکیم یونانی سود کلانی به جیب زد و ثروت هنگفتی به دست آورد

البته چند روز بعد به سراغ همه‌ی آن‌هایی که از او گندم خریده بودند رفت و مازاد پولی را که از آن‌ها گرفته بود پسشان داد و به آن‌ها گفت که او این کار را فقط به این منظور کرده تا ثابت کند این‌که اگر یک حکیم اعتنایی به مال‌اندوزی ندارد دلیل ناتوانی او و بی‌ارزشی علم و دانش نیست.

ابوسعید حکایت را تمام کرد و مدتی ساکت ماند تا ببیند آن حکایت چه اثری در بقال کرده است. بقال کمی فکر کرد و بعد سری تکان داد و گفت: «اولاً که این حرف‌ها فقط افسانه است و افسانه هم حقیقت ندارد؛ ثانیاً به فرض هم که این ماجرا حقیقت داشته باشد نمی‌توان به آن اعتماد کرد؛ زیرا دلو همیشه از چاه، سالم بیرون نمی‌آید و حکیم شانس آورده است، دلیل نمی‌شود که همه بتوانند مثل آن حکیم یونانی با علمشان پول و ثروتی به دست بیاورند. خلاصه آنکه: بهتر است تا فرصت داری این مزخرفات را کنار بگذاری و به فکر یک شغل نان‌وآب‌دار باشی.»

ابوسعید که دید حرف زدن با چنین آدمی هیچ فایده‌ای ندارد، سرش را پایین انداخت و رفت؛ اما بقال دست‌بردار نبود و همان‌طور که او می‌رفت، پشت سرش با صدای بلند فریاد زد: «آهای، حکیم یک‌لاقبا! اگر از من می‌پرسی، بهتر است همه‌ی آن کاغذ پاره‌هایی را که سیاه کرده‌ای در خُمی بریزی و کمی آب هم به آن اضافه کنی تا ببینی که بعد از چند روز از همه آن‌ها چیزی به‌جز یک خمیر سیاه‌رنگ که حتی به درد سگ هم نمی‌خورد باقی نمی‌ماند!»

ابوسعید جوابی نداد و راهش را گرفت و رفت.

اما ابوسعید جوابی نداد و راهش را گرفت و رفت.

مدتی گذشت و در این فاصله بازهم هر وقت که بقال فضول، ابوسعید را می‌دید همان نیش و کنایه‌ها را به او می‌زد، اما ابوسعید دیگر حتی یک کلمه هم به او جواب نمی‌داد تا اینکه یک روز صبح زود درِ خانه‌ی ابوسعید را زدند و وقتی در را باز کرد چند نفر را دید که معلوم بود از اهالی آن شهر نیستند.

چند نفر را دید که معلوم بود از اهالی آن شهر نیستند.

پرسید: «چه می‌خواهید؟»

گفتند: «ابوسعید اصمعی تویی؟»

گفت: «بله.»

گفتند: «پس زود خودت را آماده کن و با ما بیا.»

پرسید: «کجا؟»

گفتند: «امیر بصره تو را دعوت کرده.»

ابوسعید لبخندی زد و گفت: «امیر بصره؟ امیر بصره مرا از کجا می‌شناسد؟»

گفتند: «این را دیگر ما نمی‌دانیم. فقط می‌دانیم که تو را دعوت کرده تا به بصره بروی.»

ابوسعید نگاهی به لباس‌های فاخر فرستادگان انداخت و گفت: «آخر من با این لباس‌های کهنه و مندرس چطور می‌توانم به ملاقات امیر بصره بیایم؟ امیری گفته‌اند، رعیتی گفته‌اند. این‌طور که نمی‌شود. ممکن است امیر از دیدن لباس‌های کهنه من مکدر بشود.»

فرستاده‌ها کمی فکر کردند و دیدند در این مورد دستور خاصی به آن‌ها داده نشده. به همین خاطر ترجیح دادند به بصره برگردند و از خود امیر کسب تکلیف کنند. درنتیجه خداحافظی کردند و رفتند.

چند روز بعد، درحالی‌که یک دست لباس فاخر و یک کیسه پر از سکه‌ی زر با خودشان آورده بودند، برگشتند و دستخطی از جانب امیر به ابوسعید دادند که در آن نوشته شده بود: «کار مهمی در پیش است که ضرورت دارد هرچه زودتر به بصره بیایی.»

ابوسعید دستخط را خواند و بلافاصله همراه فرستاده‌ها عازم بصره شد. به کاخ امیر که رسید احترامی کرد و پرسید: «چه اتفاقی افتاده که امیر بصره بنده‌ی ناچیز و گمنامی مثل مرا احضار فرموده؟»

امیر بصره با خوش‌رویی و احترام گفت: «اولاً که ازنظر ما تو آدم ناچیز و گمنامی نیستی و آوازه‌ی فضل و کمال تو در همه‌جا پیچیده؛ ثانیاً خلیفه عباسی از من خواسته تا فرد باکفایت و لایقی را برای تعلیم و تربیت پسرش انتخاب کنم و من هم فردی لایق‌تر از تو به خاطرم نرسید. بهتر است امشب را در اینجا استراحت کنی و فردا عازم بغداد بشوی.»

و به‌این‌ترتیب ابوسعید به بغداد رفت و کمر به تربیت پسر خلیفه عباسی بست و خلیفه مقرری کلانی برایش تعیین کرد و خانه مجللی در اختیارش گذاشت و هر چند وقت یک‌بار هم به بهانه‌ای خلعت و پاداشی به او می‌داد و از او قدردانی می‌کرد. درنتیجه، ورق زندگی ابوسعید برگشت و، علاوه بر ثروت و مکنتی که نصیبش شده بود، در مقام معلم پسر خلیفه عباسی، شهرت و معروفیت بلندی هم به هم زد؛ اما آن ثروت و شهرت، کوچک‌ترین اثری در او به‌جا نگذاشته بود، جز آنکه حالا گاهی به یاد نیش و کنایه‌های بقال فضول محله‌شان می‌افتاد و با خود می‌گفت: «خیلی دلم می‌خواهد بفهمم که اگر آن بقال حالا اینجا بود و مرا در این لباس‌های فاخر و مقام و منزلت می‌دید چه می‌گفت. حتماً از اینکه می‌دید من پول و ثروتی به هم زده‌ام حیرت می‌کرد و از حرف‌هایی که به من زده بود پشیمان می‌شد.»

درعین‌حال این را می‌دانست که اگر به فرض هم آن بقال، با دیدن وضعیت تازه او، نظرش درباره علم و دانش عوض می‌شد، آدمی نبود که به ارزش و معنی حقیقی این چیزها پی ببرد؛ درنهایت ممکن بود به این نتیجه برسد که…»

او اوقاتش را یا به تعلیم و تربیت پسر خلیفه، یا به تحقیق و مطالعه‌ی هرچه بیشتر می‌گذراند

به‌هرحال، روزگار ابوسعید به این منوال می‌گذشت و او اوقاتش را یا به تعلیم و تربیت پسر خلیفه، یا به تحقیق و مطالعه‌ی هرچه بیشتر می‌گذراند تا اینکه بعد از چند سال پسر خلیفه تبدیل به جوانی لایق و برومند شد که همه علوم و فنون زمان را آموخته و در آن‌ها به کمال رسیده بود. ابوسعید وقتی دید وظیفه او در تربیت فرزند خلیفه به انجام رسیده، از هارون‌الرشید خواست تا از پسرش آزمایشی به عمل آورد.

خلیفه وقتی پسرش را آزمود، دید که ابوسعید حقیقتاً از عهده آن وظیفه برآمده و پسرش حالا به مردی فاضل و هنرمند بدل شده است. درنتیجه، با خوشحالی از او تشکر کرد و گفت: «کاری که تو کردی کاری بزرگ بود و اثرات آن در تاریخ به جای خواهد ماند. اگر پسر من بعد از من به خلافت برسد و آیندگان در رفتار او حسنی ببینند، آن را از دولت وجود تو دیده‌اند. پس من و پسرم هر دو به تو مدیونیم – همان‌طور که همه مردمان در آینده نسبت به تو دین خواهند داشت. حالا هرچه از ما می‌خواهی بگو تا بی‌درنگ خواسته‌ات را برآورده کنیم.»

اما ابوسعید فقط از خلیفه خواست که به او اجازه بدهد تا به شهر و دیار خودش برگردد

اما ابوسعید فقط از خلیفه خواست که به او اجازه بدهد تا به شهر و دیار خودش برگردد و در کنار دوستان و بستگانش زندگی کند. خلیفه هم موافقت کرد و ابوسعید، با خلعت و هدایای بسیار، به شهر خود برگشت و در آنجا مجلس درسی دایر کرد که طالبان و شیفتگان علم، از نقاط دور و نزدیک، برای کسب فیض به آن مجلس می‌آمدند. حالا دیگر او آدم پرآوازه‌ای شده بود و کمتر کسی بود که دست‌کم نام او را نمی‌شناخت. البته به‌جز بقال فضول محله که کوچک‌ترین اطلاعی از حال ابوسعید در تمام آن سال‌ها، نداشت.

از طرفی ابوسعید در همه حال به یاد آن بقال بود و دلش می‌خواست بار دیگر او را ببیند.

به همین منظور یک روز، برخلاف معمول، لباس فاخری بر تن کرد و به سراغ بقال رفت. وقتی بقال او را با آن لباس گران‌قیمت دید، گمان کرد که او یکی از تجار و بزرگ‌زادگان شهر است. بلافاصله تعظیم غرایی کرد و گفت: «خوش‌آمدید، قربان! چه خدمتی از این بنده حقیر ساخته است؟»

یک روز، برخلاف معمول، لباس فاخری بر تن کرد و به سراغ بقال رفت

ابوسعید پوزخندی زد و گفت: «در گذشته رفتار تو با من غیرازاین بود! مگر مرا فراموش کرده‌ای؟»

بقال که هنوز ابوسعید را نشناخته بود، چاپلوسانه گفت: «قربان، بنده همیشه غلام خانه‌زاد شما بوده‌ام. خدا نکند که من نسبت به شما اهانت کرده باشم.»

ابوسعید دوباره پوزخندی زد و گفت: «مگر یادت رفته است که هر وقت مرا می‌دیدی، کنایه‌ای می‌زدی و مرا از اینکه به دنبال یک شغل نان‌وآب‌دار نمی‌رفتم به باد ریشخند و مسخره می‌گرفتی؟»

بقال با تعجب گفت: «من؟! خدا نکند، من سگ که باشم که شما را مسخره کنم؟»

اما کمی که دقت کرد، بالاخره ابوسعید را شناخت و یک‌دفعه، مثل آنکه با پتکی بر سرش زده باشند، گیج و بهت‌زده گفت: «پناه‌برخدا! این تویی؟ این لباس گران‌قیمت را از کجا آورده‌ای؟ این‌همه مدت کجا بودی؟»

ابوسعید با همان لبخند همیشگی گفت: «علاوه بر این لباس، چیزهای دیگری هم دارم.» و بعد دست در جیب ردای خود کرد و یک کیسه پر از سکه طلا بیرون آورد و گفت: «همان‌طور که گفته بودی آن کاغذ پاره‌های به قول تو «بی‌مصرف» را در خُم آبی ریختم و انتظار کشیدم و حالا این لباس و چندین برابر این سکه‌ها حاصل همان کاغذ پاره‌ها هستند.»

بقال که حیرت‌زده چشم دوخته بود و سرتاپای ابوسعید را برانداز می‌کرد، بی‌آنکه حتی یک کلمه از حرف‌های او را شنیده باشد، پرسید: «یعنی تو همه این‌ها را از راه علم به دست آورده‌ای؟»

بقال که حیرت‌زده چشم دوخته بود و سرتاپای ابوسعید را برانداز می‌کرد

ابوسعید گفت: «همه این‌ها و خیلی چیزهای دیگر را؛ اما من به خاطر این لباس گران‌قیمت و این سکه‌ها که برقشان چشم تو را گرفته، در پی کسب دانش نبودم و حالا هم همه این‌ها در نظر من کوچک‌ترین ارزشی ندارند؛ و اگر می‌بینی که من با این لباس به دیدار تو آمده‌ام، برای آن است که تو حرفم را باور کنی و مثل گذشته نگویی که همه این‌ها افسانه است و حقیقتی ندارد.»

و بعد سکوت کرد. بقال هم سکوت کرده و با شرمندگی سرش را پایین انداخته بود. ابوسعید که گمان کرد بالاخره بقال پی به معنی حرف‌های او برده، با دلجویی گفت: «من نیامده‌ام تا تو را خجالت‌زده کنم و از اینکه تو را شرمنده ببینم لذت نمی‌برم. تنها آرزوی من این است که یک روز ببینم تو ازآنچه میان من و تو گذشته پندی گرفته‌ای.»

دوباره سکوت کرد و منتظر ماند تا بقال حرفی بزند؛ اما می‌دانید بقال چه گفت؟ ممکن است باورتان نشود. بقال، همان‌طور که سرش پایین بود، با شرمندگی گفت: «تو به آرزویت رسیدی. من از تو درس بزرگ و باارزشی گرفتم. حالا می‌فهمم که در تمام این سال‌ها وقتم را تلف کرده‌ام. حالا می‌فهمم که اگر من هم مثل تو به دنبال علم رفته بودم، بعد از این‌همه سال، حالا مرد ثروتمندی بودم. افسوس که نفهمیدم علم و دانش چه کسب پردرآمد و نان‌وآب‌داری است.»

حدس بزنید ابوسعید، وقتی این حرف‌ها را شنید چه حالی پیدا کرد. او که تا آن لحظه هیچ‌وقت گرفتار خشم و عصبانیت نشده بود، یک‌دفعه بغض گلویش را گرفت و فریاد زد: «ای کودن! آخر تو کی می‌خواهی مثل یک انسان فکر کنی؟» ولی بلافاصله خشمش را فروخورد و با لحنی آرام‌تر گفت: «ای‌کاش می‌توانستم تمام ثروت دنیا را به‌ پای تو بریزم تا تو فقط یک‌لحظه مغزت را به کار بیندازی و معنی حقیقی زندگی را بفهمی و بدانی که علم وسیله‌ای است برای ساختن، برای ساختن انسان و نه کالایی برای فروختن.»

و بعد، بی‌آنکه دیگر حرفی بزند، سرش را پایین انداخت و رفت.

بقال فضول و کودن، همان‌طور بهت‌زده ایستاده بود و رفتن ابوسعید را نگاه می‌کرد

بقال فضول و کودن، همان‌طور بهت‌زده ایستاده بود و رفتن ابوسعید را نگاه می‌کرد و با خود می‌گفت: «این مردک مثل آنکه عقل سالمی ندارد! حالا که من بعد از مدت‌ها منظورش را فهمیده‌ام، به‌جای آنکه خوشحال بشود، عصبانی می‌شود و بر سر من فریاد می‌زند!»

و بعد رویش را برگرداند و به داخل مغازه‌اش رفت.

the-end-98-epubfa.ir



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *