کتاب قصه کودک و نوجوانان
آب کاکایی و غاز کوچولو
تصویرگر: رحمن طائفی اقدم
به نام خدا
یکی بود یکی نبود، روزی بود و روزگاری. در ساحل دریا در کنار صخرهها یک مرغ آب کاکایی زندگی میکرد که اسمش ژینگو بود.
او در یک فصل مناسب، از سرزمینهای دوردست جنوب به آنجا مهاجرت کرده بود و ساحل مناسبی را پیدا کرده بود که پوشیده از گلهای زردرنگ طاووسی بود. گیاهانی با برگهای بلند در آنجا وجود داشت که صخرهها را پوشانده بودند و تا داخل دریا گسترده شده بودند.
هنگامیکه کف نقرهای فام امواج به گیاهان برخورد میکرد آنها همچون تاجهای درخشانی به نظر میرسیدند که در نور خورشید پرتوافشانی میکردند.
ژینگو سرزمینهای زیادی را دیده بود که هیچکدام به زیبایی آنجا نبودند. وقتیکه در میان صخرهها به دنبال محلی برای ساختن آشیانهاش میگشت، گفت:
– اینجا محل دلبازی است. من در همینجا میمانم.
وقتی شب فرارسید و او هنوز مکانی برای استراحت پیدا نکرده بود، کمی احساس ترس میکرد. او برخورد امواج را بر پاهایش احساس میکرد و به همین علت بود که از خودش پرسید: کجا میتوانم محیط آرامی را برای خوابیدن پیدا کنم؟
ناگهان در پاییندستتر، نوری تابید و بهسرعت بر سطح آب افتاد.
آن نور چیزی نبود جز نور چراغی که مردم هر شب برای راهنمایی کشتیها روشن میکردند تا آنها را به سواحل امن و مطمئن هدایت کنند.
ژینگو گفت: «چقدر زیباست» و به تحسین از نور زرد پرداخت که با فاصلههای منظم بر روی امواج به حرکت درمیآمد.
اگر ژینگو بر روی امواج در نزدیکی چراغ دریایی قرار میگرفت، تمام بدنش نورانی میشد: بالهای سفید و بزرگش که به هنگام پرواز مانند دو پردۀ ساده در میان آسمان دیده میشدند، در زیر نور میدرخشیدند و رنگی طلایی به خود میگرفتند.
شبهنگام فقط سرِ سیاهرنگ کوچکش و نوک بالهایش دیده نمیشدند؛ بنابراین او تصمیم گرفت که آشیانهاش را در نزدیکی چراغ دریایی درست کند تا بتواند به هنگام شب نور طلایی را تماشا کند.
اولین روزهای اقامت ژینگو بسیار لذتبخش بود. چون غیر از خودش فقط تعداد کمی آب کاکایی دیگر در آنجا زندگی میکردند و محیط اطراف صخرهها ساکت و خلوت بود.
او میتوانست ساعتها به هنگام روز در هوا پرواز کند بدون اینکه کسی مزاحم او باشد.
ژینگو دوست داشت در یک سوراخ بسیار تنگ که در داخل صخرهای قرار داشت خودش را پنهان کند.
چون این سوراخ رو به دریا هم واقع شده بود، به همین دلیل داخل شدن در آن بسیار مشکل بود، او میبایست برای داخل شدن در آن مواظب امواج باشد. وگرنه یکلحظه غفلت ممکن بود او را طعمۀ امواج دریا بکند.
بنابراین ژینگو هنگامی وارد سوراخ میشد که امواج فروکش میکردند و دریا در حالت جزر بود.
ژینگو هر وقت داخل سوراخ میرفت حسابی خستگی از تنش بیرون میرفت. چون در آنجا صدفهای کوچک خوشمزهای وجود داشت که او آنها را میخورد.
وقتی کاملاً سیر میشد در گوشهای از صخره دراز میکشید و خواب میرفت. درحالیکه نسیم ملایمی بدنش را نوازش میکرد.
اما متأسفانه این حالت آرامش دیری نپایید و با آمدن جمع زیادی از آب کاکاییها، بینظمی و ازدحام شروع شد. چون کوچولوهایی که همراه خودشان داشتند باعث آزار و اذیت بودند. آنها به همهجا سر میزدند و با شیطنتهایشان مزاحمت ایجاد میکردند. حتی آب کاکاییهایی که قبلاً به آنجا رفته بودند با دیدن وضعیت تازه گفتند:
– خداحافظ آرامش! دیگر زمان آسایش به پایان رسیده است.
ژینگو هم فهمید که دیگر روزهای خوشگذرانی به پایان رسیده است. او هنگامیکه مشاهده کرد پناهگاهش یعنی همان سوراخ، از بچه آب کاکاییها پر شده است بسیار ناراحت شد.
وقتی چند تا از آنها را داخل سوراخ دید به آنها گفت: چهکار دارید میکنید؟
یکی از آنها که خیلی هم بیادب بود گفت: هر کار که خودت میکنی!
ژینگو درحالیکه سعی میکرد قیافهای آرام به خود بگیرد گفت: آفرین بچهها، آفرین!
یکی دیگر از بچه آب کاکاییها گفت: ما تا هر وقت که دلمان بخواهد در اینجا میمانیم؛ اما دوستانش به او گفتند: خفه شو، ساکت، نمیبینی که او از ما بزرگتر است.
او بازهم پاسخ داد: من از او نمیترسم، هرچند که او از من بزرگتر و قویتر باشد، مگر او میتواند مرا تنبیه کند، او خیلی هم ترسو است…
ژینگو گفت: نه عزیزم نترس. من هیچ آسیبی به شما نمیرسانم.
و سپس به پرواز درآمد. او بر فراز صخرهها و در حاشیه ساحل پرواز کرد و رفت. سنگریزههای حاشیۀ ساحل در نور خورشید میدرخشیدند.
او تا وقت غروب همچنان پرواز کرد و آنگاه برای استراحت و غذا خوردن در کنار صخرهای فرود آمد. هنوز چیزی نگذشته بود چشمش به موجودی افتاد که بسیار باعث تعجبش شد.
آن موجود چیزی نبود جز یک غاز چوبی که با حالتی جالب لم داده بود. به نظر میرسید که آن را برحسب اتفاق در آنجا رها کرده باشند یا مثلاً کودکی پس از بازی آن را فراموش کرده باشد.
ژینگو تصمیم گرفت که حیوان کوچولوی غریب را بشناسد و با او دوست شود.
بنابراین به کنارش رفت و از او پرسید:
– اسمت چیست؟ ای غاز زیبای کوچولو. من هرگز چیزی به خوشرنگی تو ندیدهام.
طبیعتاً غاز کوچک پاسخی نداد. چون آدمهایی که او را ساخته بودند فقط رنگ زیبایی به او داده بودند؛ اما منقارش را به حالتی ساخته بودند که لبخندی واضح در آن دیده میشد. چشمان سفید و کوچکش را به حالتی مهرآمیز ساخته بودند؛ اما او هرگز نمیتوانست چشمانش را برای خوابیدن ببندد.
ژینگو که پاسخی از غاز نشنید گفت: تو به من جواب نمیدهی. مهم نیست. شاید به یک زبان دیگر صحبت میکنی؛ اما من و تو علیرغم هر تفاوتی باهم دوست خواهیم بود. از امروز به بعد من هرروز به سراغ تو میآیم و در کنار تو میمانم. هر وقت دلت خواست به من یاد بده که چگونه میتوانم رنگی مثل تو داشته باشم.
ژینگو در کنار غاز کوچولوی قرمز نشست و هر دو به تماشای امواج دریا مشغول شدند.
وقتی شب فرارسید ژینگو به غاز کوچولوی قرمز گفت: خداحافظ، دوست عزیز. من باید به آشیانهام بروم. ولی فردا برمیگردم. آیا تو منتظر من میمانی؟
غاز کوچولو جوابی نداد؛ اما لبخندش نشان میداد که پاسخش مثبت است. ژینگو به لانهاش برگشت و بلافاصله به خواب رفت. او حتی فراموش کرد که به کنار چراغ دریایی برود و در پرتو نورش سرگرم شود.
صبحِ روزِ بعد وقتی بیدار شد، نسیم ملایمی را بر سطح آب مشاهده کرد، نسیمی که امواج دریا را زیباتر و منظمتر از همیشه نشان میداد.
او تا قبل از ظهر به جستجوی غذا ادامه داد و حتی تا نزدیکی سوراخی که قبلاً پیدا کرده بود به سراغ خوراکی رفت و هر جا که غذای مناسبی میدید، میخورد.
آب کاکاییهای کوچولو سوراخش را تصاحب کرده بودند و همۀ صدفهای داخل آن را از بین برده بودند. حتی خود سوراخ را هم خراب کرده بودند بهگونهای که بهراحتی قابلتشخیص نبود.
آب کاکاییِ داستانِ ما حتی در داخل دریا هم برای پیدا کردن غذا به تلاش خود ادامه داد و هنگامیکه خورشید درست در وسط آسمان قرار داشت به سراغ غاز کوچولوی قرمز رفت.
پس از اولین نگاه بسیار ناراحت شد. چون اثری از غاز پیدا نبود. ساحل دریا خلوت و ساکت بود و حتی هیچگونه اسباببازی دیگری هم آنجا پیدا نبود.
شاید این بار کودک غازش را فراموش نکرده بود.
ژینگو به اینطرف و آنطرف پرواز کرد و باز نشانی از غاز پیدا نکرد. کمکم غم زیادی در قلبش احساس میکرد.
با خودش گفت: او کجاست؟ آیا دیگر هرگز او را نخواهم دید؟
اما در همان هنگام او را دید. آری غاز کوچولوی قرمز را به همراه تعداد دیگری اسباببازی در داخل یک سبد کوچک در باغی در نزدیکی ساحل رها کرده بودند.
ژینگو درحالیکه بهطرف غاز از آسمان پائین میآمد پرسید: چرا تو را در این نقطۀ دوردست رها کردهاند؟
اما غاز کوچولو بازهم پاسخی نداد. کودکی که صاحب غاز بود مانند روز قبل که او را در نزدیکی ساحل رها کرده بود، امروز آن را در یک باغ جا گذاشته بود.
ژینگو فهمید که غاز کوچولو بازیچۀ کودکی است که هر وقت دلش بخواهد به آن توجه میکند. شاید یک روز کودک، غاز را برای همیشه با خودش ببرد و ژینگو دیگر هرگز او را نبیند و به همین دلیل بود که با صدایی آرام به او گفت:
– ای غاز کوچولوی قرمز، دیگر خودت را پنهان مکن. وقتی کودک میخواهد با تو بازی کند، از دستش فرار کن. تو که بال داری و میتوانی پرواز کنی! میخواهی پرواز کردن را به تو یاد بدهم؟
آب کاکایی در کنار سبدی که غاز در آن قرار داشت نشست و چندین بار با باز و بسته کردن بالهایش به او نشان داد که چگونه باید پرواز کند.
اما غاز کوچولو همچنان بیحرکت و خشک ایستاده بود. چون بالهایش هرگز برای پرواز ساخته نشده بودند.
ژینگو هنگامیکه فهمید غاز کوچولو همچنان بیحرکت است با ناراحتی سرش را حرکت داد و گفت:
– چقدر بد شد؛ اما هر وقت در کنار ساحل آمدی دوباره باهم بازی میکنیم.
هنگامیکه شب فرارسید، ژینگو دوباره بهسوی صخرهها برگشت و در این اندیشه که چه کسی غاز کوچولوی قرمز را اسیر کرده است و نمیگذارد که او لذت پرواز را احساس کند، به خوابی عمیق فرورفت.
صبح روز بعد که به ساحل خلوت رفت، ناگهان چشمش به غاز کوچولو افتاد که در گوشهای از ساحلِ ریگزار رها شده بود.
ژینگو با خوشحالی فریاد زد:
– ای غاز کوچولوی مهربان تو به صاحبت گفتی که تو را به اینجا بیاورد؟ خیلی عالی شد. الآن باهم بازی میکنیم.
ژینگو در کنار او نشست و هر دو به تماشای امواج کفآلود دریا که به ساحل صخرهای میخوردند، مشغول شدند. امواج دریا بهشدت به هم میخوردند و یکی پس از دیگری پس از برخورد با ساحل از هم متلاشی میشدند.
خورشید داشت در پشت ابرهای سیاه پنهان میشد و باران هم شروع به باریدن کرده بود؛ اما ژینگو خوشحال بود. چون باران و طوفان برای او یک سرگرمی بود.
ژینگو به غاز کوچولو گفت: میبینی چه هوایی است! این هوا برای ما بسیار مطلوب است؛ زیرا ساحل دریا در چنین موقعی پر از ماهی میشود.
غاز کوچولو بازهم پاسخی نداد و فقط لبخند میزد.
ژینگو وقتی کاملاً دقت کرد و خوب به غاز نگاه کرد، متوجه شد که طناب بلندی به گردن او بسته شده و روی شنها افتاده است. ژینگو فکری به خاطرش رسید: انتهای طناب را به منقار گرفته و به پرواز درآمد. طبیعتاً غاز کوچولو هم به دنبال او به پرواز درآمد.
ژینگو گفت: میبینی ای غاز، من دارم تو را با خودم میبرم. به دنبال من بیا. تو از این بازی لذت خواهی برد.
آنها بهطرف دریا پرواز کردند.
ژینگو باز پرسید: آیا شنا کردن بلد هستی؟
ژینگو نگران بود که غاز کوچولو که پرواز بلد نیست حتماً شنا کردن هم یاد ندارد.
اما غاز کوچولو شنا بلد بود. وقتی با سطح آب تماس پیدا کرد با حرکات منظم بر روی آب شناور شد.
ژینگو او را همراهی میکرد و هنگامیکه غاز کوچولو از یک موج بلند جان سالم به درمیبرد ژینگو به او دلگرمی میداد.
ناگهان اتفاقی افتاد. ژینگو احساس کرد که طناب، پاره شده و از گردن غاز هم باز شده است! لحظهای بعد نه اثری از طناب پیدا بود و نه از غاز خبری بود. هر دو در میان امواج سهمگین دریا پنهان شده بودند.
ژینگو با ناامیدی فریاد زد: غاز کوچولو، کجایی؟
لحظهای بعد ژینگو دید که غاز از میان امواج نمایان شد.
ژینگو فریاد زد: تو چقدر شناگر ماهری هستی! صدمهای که ندیدی؟
غاز کوچولو که بر روی امواج بالا و پایین میشد، به نظر میرسید که جوابش مثبت است.
ژینگو بار دیگر سر طناب را پیدا کرد و آن را به منقار گرفت. خوشبختانه طناب از گردن غاز بیرون نیامده بود. این بار دیگر طناب را محکم به منقار گرفت تا براثر بالا و پایین رفتن امواج، طناب رها نشود. غاز کوچولو بهآرامی بر شانۀ امواج سوار بود و هر دو همچنان به بازی ادامه میدادند.
ژینگو در حال پرواز، طناب غاز کوچولو را به دنبال خودش میکشید. گویی اینکه آنها از این بازی بسیاری لذت میبردند.
هر بار که موجی عظیم بهسوی غاز کوچولو میآمد، ژینگو طناب را محکم میکشید. به نظر میرسید که قطرههای آب بر روی بدن غاز، منظره جالبی را درست کرده باشند.
ژینگو و غاز کوچولو هنوز مشغول بازی بودند که دو مرغ آب کاکایی از کنار آنها گذشتند و فریاد زدند:
– ژینگو، ژینگو، دان کوچولو را ندیدی، مدتی است که داریم دنبالش میگردیم.
ژینگو پاسخ داد: نه من او را ندیدم.
آب کاکایی دیگر گفت: او به همین طرف آمده است. باید او را پیدا کنیم. چون او هنوز خوب بلد نیست پرواز کند. وانگهی خطرهای زیادی او را تهدید میکند. هوا هم دارد طوفانی میشود.
ژینگو پاسخ داد: اوه ممکن است به داخل سوراخی رفته باشد؛ و چهبسا خطری او را تهدید کرده باشد. البته اگر به داخل سوراخ رفته باشد بسیار خوب است.
ژینگو خیلی زود بازی را رها کرد. حیواناتی چون مرغان آب کاکایی طبیعتاً به همنوعان خود بسیار علاقه دارند و هر زمان که یکی از آنها احساس خطر کند دیگران به کمکش میشتابند و در هر حال حاضرند برای نجات همنوعان، خود را فدا کنند.
ژینگو گفت: من با شما میآیم. شاید بتوانیم آن را پیدا کنیم. چون من میدانم که احتمالاً او کجا پنهان شده است.
اما چگونه میتوانست غاز کوچولو را با خودش ببرد. او حتی وقت نداشت که او را به ساحل برگرداند و در محل امنی قرار دهد.
بنابراین به غاز کوچولو گفت:
– متأسفم! مجبورم تو را روی دریا رها کنم. من باید بروم. سعی کن شنا کنی. در اولین فرصت سعی میکنم برگردم.
و به نظر ژینگو چنین آمد غاز در پاسخش میگوید: حتماً این کار را میکنم.
و غاز کوچولو همچنان بر شانه امواج سوار بود.
ژینگو دوستانش را همراهی کرد. ابرهای سیاه نزدیکتر میشدند. خورشید در زیر ابرها پنهان شده بود و رنگ هوا خاکستری شده بود.
آب کاکاییها باهم فریاد زدند: باید عجله کنیم.
پرندهها هنگامیکه نزدیک سوراخ رسیدند ژینگو به آنها گفت:
– صبر کنید. من باید اینجا را جستجو کنم.
ژینگو هر جا از سوراخ را که میتوانست جستجو کرد؛ اما اثری از دان پیدا نبود. اگر او داخل سوراخ رفته بود بیرون آمدنش هم بسیار مشکل بود. چون امواج دریا مرتب به صخرهها برخورد میکرد و مانع بیرون آمدن و کمکرسانی میشد.
ژینگو فریاد زد: دان، دان؛ اما جوابی جز صدای برخورد امواج با ساحل صخرهای به گوش نمیرسید.
ژینگو و دوستانش میخواستند از کنار صخرهها دور شوند و به جایی دیگر بروند که یک آب کاکایی دیگر از راه رسید و بلافاصله پرسید: دان را پیدا کردید؟
ژینگو پاسخ داد: نه! نمیدانیم کجا پنهان شده است!
آب کاکایی تازه از راه رسیده گفت: من یقین دارم که او به همین طرف آمده است. چون او دوست من بود.
یکی دیگر از پرندهها گفت: زود باشید. همهجا را جستجو کنید. الآن شب میشود. دان بیچاره تنها در تاریکی چهکار کند.
با این کلمات، ژینگو بیشتر ناراحت شد و با خودش فکر کرد که مادر بیچارۀ دان چقدر نگران خواهد شد اگر بداند که بچهاش گم شده است.
سپس ژینگو ادامه داد:
– ما او را پیدا خواهیم کرد. یقیناً جای دوری نرفته است.
و آنگاه تصمیم گرفت به هر صورت شده وارد سوراخ شود.
او صبر کرد که امواج دریا فرود بنشیند و آنگاه در یکچشم به هم زدن خود را وارد سوراخ کرد. داخل سوراخ خیلی تاریک بود و برخی از قسمتهای آن هم خراب شده بود.
ژینگو باید هرچه زودتر اقدام میکرد و به همین خاطر بود که فریاد زد:
– دان، دان کجائی؟
اما جوابی نشنید.
ولی همینکه خواست برگردد، ناگهان صدایی بسیار ضعیف از عمق سوراخ به گوشش رسید. ژینگو بهدقت نگاه کرد و آنگاه آب کاکایی کوچولو را در تاریکی زیاد شناخت و به نزدیکش رفت.
دان کاملاً خیس شده بود و بهزحمت نفس میکشید.
ژینگو فریاد زد: دان مجروح شدهای؟
در همان لحظه موجی دیگر به داخل سوراخ نفوذ کرد و همهجا را پر از آب نمود. ژینگو خودش را به جلبکها و خزههای داخل سوراخ چسبانده بود. ژینگو هرلحظه مرگ را در جلو چشمانش میدید. چشمانش را بسته بود و قلبش بهشدت میتپید.
آب دریا همچنان به حالت مد قرار داشت و امواجِ پیدرپی باعث نفوذ آب به داخل سوراخ میشدند.
اما ژینگو منتظر فرصت بود تا با فروکش کردن امواج بهسرعت خودش و دان را نجات دهد. ژینگو فریاد زد: بیا روی شانههای من سوار شو.
دان خودش را روی گردن ژینگو انداخت و پنجههایش را محکم در پوست ژینگو فروکرد و با صدایی ضعیف گفت:
– نجاتم بده.
بار دیگر موجی از راه رسید و شدیدتر از دفعات قبل سوراخ را پر از آب کرد. ژینگو خود را محکم به علفهای داخل سوراخ چسبانده بود. او خطاب به دان فریاد زد: محکم خودت را بگیر.
بهمحض اینکه موج برگشت میکرد ژینگو هم خود را به ورودی سوراخ نزدیکتر میکرد. وقتی هوای دریا را استشمام میکرد، احساس میکرد که دوباره متولد شده است.
سرانجام موفق شد از سوراخ بیرون بیاید و درحالیکه دان همچنان بر شانهاش سوار بود، آنها مستقیماً بهطرف ساحل پرواز کردند.
در آنجا جمع زیادی از آب کاکاییها بیصبرانه منتظر آنها بودند.
وقتی آنها ژینگو و دان را دیدند فریاد زدند: او را پیدا کرد و همگی سراسیمه گرداگرد دوست شجاع خودشان حلقه زدند.
ژینگو و دان بر روی تختهسنگی فرود آمده بودند.
مادر دان هم که از ناراحتی نیمهجان شده بود، منتظر آنها بود.
ژینگو بالهایش را باز کرد تا دان بتواند از پشتش پایین بیاید و بعد گفت: او را نجات دادم.
مادرِ دان، بچهاش را زیر بالهایش گرفت تا او را گرم کند.
در همان حال تمامی آب کاکاییها فریاد زدند: آفرین ژینگو! چهکار کردی، چگونه او را نجات دادی؟
اما ژینگو عجله داشت. او میخواست به دریا برگردد. میخواست غاز کوچولوی قرمز را که در دریا رها کرده بود پیدا کند. هر دقیقه که میگذشت او شانس پیدا کردن غاز را بیشتر از دست میداد. به همین دلیل رو به دوستانش کرد و گفت:
– بعداً همهچیز را برای شما توضیح خواهم داد. الآن باید بروم. به شما قول میدهم وقتی برگشتم همۀ داستان را برایتان تعریف کنم.
ژینگو به پرواز درآمد و تمام آب کاکاییها با حرکت دادن بالهایشان به او احترام گذاشتند.
طولی نکشید که ژینگو خود را به دریا رساند. مدتی به امواج دریا خیره شد. ولی اثری از غاز کوچولو ندید. بهطرف ساحل پرواز کرد؛ اما بازهم هیچ نشانی از غاز پیدا نبود.
شب داشت فرامیرسید و طوفان هم شروع شده بود. رعدوبرق، آسمان را روشن میکرد و ابرهای سیاه با سرعتی زیاد در حال حرکت بودند. مدتی بعد باران شروع به باریدن کرد و پرواز ژینگو را با مشکل مواجه ساخت.
ژینگو صدا زد:
– غاز کوچولو، غاز کوچولو کجایی؟
ژینگو، ساعتها به جستجوی غاز کوچولو ادامه داد. طوفان هنوز ادامه داشت و رعدوبرق نیز همچنان آسمان را روشن میکرد.
ژینگو از خودش پرسید: کجا ممکن است رفته باشد؟ در کدام ورطه فرورفته است؟
ژینگو فهمید که جستجوهایش بیفایده است. او با نگرانی بهسوی آشیانهاش برگشت.
باران هنوز ادامه داشت. وقتی به کنار چراغ دریایی رسید، مدتی آنجا ایستاد و بهطرف افق خیره شد. امواج در زیر نور چراغ بهگونهای به نظر میرسیدند که انگار روشن- خاموش میشوند.
ژینگو وقتی به یادش آمد که چگونه با گرفتن یک سر طناب و کشاندن غاز کوچولو بر سطح امواج، بازی میکرده است، کمی دلش گرفت و گفت: عجب بدبختی! کجا رفته است؟ من هرگز چنان غاز زیبا و نجیبی پیدا نخواهم کرد.
در همان لحظهای که به نور چراغ چشم دوخته بود، ناگهان متوجه شد که چیزی بر سطح آب در حال حرکت است. وقتی خوب نگاه کرد شیء قرمزرنگی را بر سطح آب، نمایان دید.
ژینگو با خود گفت: شاید خودش باشد؛ و با امیدواری کامل بهسوی آن شیئ به پرواز درآمد.
ژینگو چندین بار آن شیء قرمز را گم کرد. گوئی او میخواست با مخفی کردن خود پشت امواج و آشکار شدنِ دوبارهاش شوخی کند. وقتیکه تابش نور چراغ قطع میشد، ژینگو نیز بهناچار پرواز خود را آرام میکرد تا مسیرش را گم نکند؛ و بالاخره او خودش را به آن شیء قرمز رساند و با خوشحالی تمام غاز کوچولو را که با حالتی آرام در حال شنا کردن بود شناخت و به نظرش آمد که غاز کوچولو غرق در بازیهای خودش است.
باران بند آمده بود و ژینگو توانست تا نزدیکی دوستش پرواز کند.
او درحالیکه از خوشحالی بالهایش را به هم میزد به غاز کوچولو گفت: بالاخره همدیگر را پیدا کردیم. آیا هنوز طنابِ دور گردنت را همراه خود داری؟
به نظرش آمد که غاز کوچولو با تکان دادن سرش پاسخ میدهد: بلی، هنوز آن را به دور گردنم دارم.
پس ژینگو بهآرامی به امواج نزدیک شد و طناب را با منقار خود گرفت و به پرواز درآمد.
ژینگو درحالیکه به نور زردی که دریا را روشن کرده بود نگاه میکرد از خود پرسید: چطور چراغ هرگز خاموش نمیشود؟
او به آسمان نگاه کرد و دید ابرها ناپدید شدهاند و ماهِ پرنور و شفاف، ظاهر شده است.
ژینگو گفت: میبینی؟ طوفان تمام شد و ما میتوانیم مثل دیروز باهم بازی کنیم.
ژینگو دوباره به پرواز درآمد و غاز کوچولوی قرمز را به دنبال خود کشید. غاز کوچولو هم با آرامش کامل به دنبال او درحرکت بود و هر بار که ژینگو طناب را میکشید او سرش را به علامت بلی تکان میداد و آنها تا آخرین لحظاتِ نورافشانی ماه در افق، بازی کردند.