داستان دینی کودکان
قلب شیشهای، حضرت رقیه علیهاالسلام
تصویرگر: فرشته ارکیا
به نام خدا
نرگس، دختر پنجسالهای بود که پدر خود را در جنگی بین حق و باطل از دست داد. او با مادر و عروسک موطلاییاش زندگی میکرد. شبها در کنار تخت خوابش، عروسک موطلایی را بغل میکرد و با او درد دل میکرد تا خوابش میبُرد.
یکشب نرگس خواب پدر را دید. دلش برای پدر تنگ شده بود و دوست داشت بهجای عروسک زیبایش یکبار هم که شده پدرش در کنارش بود. نرگس تا صبح نتوانست بخوابد. او خیلی ناراحت بود.
صبح که شد مادر مثل همیشه صبحانه را آماده کرد و نرگس را صدا زد؛ اما نرگس از اتاق بیرون نیامد، مادرش پیش او رفت. وقتی چهرهی غمگین و گرفتهی دخترش را دید، گفت: «عزیزم چرا نمیآیی صبحانه بخوری، ببینم اتفاقی افتاده؟…»
نرگس با همان حالت گرفتهاش گفت: «مادر جان! چرا همهی بچهها پدر دارند ولی من پدر ندارم؟ پدرم کی برمیگردد؟»
مادر نرگس در این فکر بود که به دخترش چه بگوید تا او آرام شود که ناگهان فکری به ذهنش رسید و گفت:
«نرگس عزیزم. دوست داری داستان دختر کوچکی که پدرش مثل پدر تو به سفر رفته است را برایت تعریف کنم؟»
نرگس لبخندی زد و گفت: «بله مادر!»
مادر شروع به تعریف کردن داستان آن دختر کوچک نمود و گفت:
امام حسین (علیهالسلام)- امام سوم شیعیان – دارای دختر کوچکی بود که او را خیلی دوست میداشت. دختر هم خیلی به پدرش وابسته بود؛ یعنی اگر روزی او را نمیدید، خیلی دلتنگ میشد، مثل تو. اسم این دختر «رُقیّه» بود.
او سهساله بود که با خانواده، اقوام و دوستان پدرش برای مبارزه با آدمهای بد و ظالم از شهر پیامبر خدا (صلیالله علیه و آله) – مدینه – بهطرف کربلا حرکت کرده بود. پدرش همراه بعضی اعضای خانواده و یارانش در روز عاشورا به دست دشمنانِ دین خدا به شهادت رسید. او و بقیهی اعضای خانواده را -که اسیر دشمن شده بودند- بهطرف شهر دیگری به نام شام بُردند.
رقیه از اینکه پدر مهربانش در کنارش نبود گریه میکرد و از عمۀ بزرگوارش – حضرت زینب
سلامالله علیها – و برادر بزرگوارش امام سجاد (ع)- امام چهارم شیعیان- و دیگران دائم سؤال میکرد که پدرم کجا رفته؟ چرا پیش من نمیآید همه به او میگفتند: «پدرت به سفر رفته است.»
خستگی راه و آزار و اذیت سربازان، آنها را سخت ناراحت میکرد تا اینکه سرانجام به شهر شام رسیدند. شبی از شبها وقتی ستارهها آسمان را روشن کرده بودند، رقیه خواب پدرش را دید و گریان از خواب بیدار شد. خیلی دلتنگ پدرش شده بود و میگفت: «من پدرم را میخواهم؟ خوابش را دیدم. پدرم کجاست؟»
خانوادهی امام حسین (ع) هر چه او را دلداری میدادند تا رقیه آرام شود او آرام نمیگرفت تا اینکه پادشاه ظالم- یزید- که در خواب ناز بود از صدای گریههای او بیدار شد. یزید که عصبانی شده بود دستور داد چند نفر بروند و ببینند چه شده است.
بعد از چند دقیقه نگهبانها آمدند و گفتند: «جناب پادشاه! دختر کوچک حسین (ع) که در میان اسراست، پدرش را میخواهد و دلتنگی بابایش را میکند، چه دستوری میدهید؟»
یزید که با شنیدن این حرفها عصبانیتش بیشتر شده بود، گفت: «بروید و سر پدرش را برایش ببرید، شاید او با دیدن سر پدر خود، ساکت و آرام شود.»
سربازان، سر پدر رقیه را که روی آن پارچهای کشیده بودند، پیش رقیه بردند. سربازان پارچه را برداشتند. رقیه تا سر پدرش را دید، آن را با دستان کوچکش بغل کرد و گفت: «پدر جان! چه کسی تو را شهید کرده؟ پدر جان! چه کسی سر از بدن تو جدا کرده؟ پدر جان! چه کسی مرا در کودکی یتیم کرده؟ پدر جان!… پدر جان!…»
مادرِ نرگس وقتی به چهرهی دختر کوچک خود نگاه کرد، متوجه شد اشک از چشمان کودک خردسالش سرازیر میشود و او هم به یاد رقیه برای پدر شهیدش گریه میکند. نرگس که از شنیدن داستان کودک خردسال کربلا خوشش آمده بود و بین خودش و رقیه یک شباهت و دوستی قلبی پیدا کرده بود، به مادر گفت: «مادر جان! بازهم از رقیه برایم بگو!»
مادر نرگس ادامه داد: «بعد از چند دقیقه همه متوجه شدند رقیه دیگر گریه نمیکند. بهانهی پدر را نمیگیرد و دیگر با سر پدر درد دل نمیکند. عمهاش زینب (س) و بعضی از افراد خانوادهاش که نگران حال رقیه شده بودند نزد او رفتند. دیدند رقیه حرفی نمیزند و آرام و بیصدا در کنار سر پدر، خوابیده است. ناگهان همه شروع به گریه کردند. بله دخترم! نرگس جان! رقیه از دنیا رفته بود. او پیش بابای نازنینش حسین (ع) رفته بود… خانوادهاش هم بدن رقیه را در همان مکانی که از دنیا رفته بود، دفن کردند.»
نرگس وقتی داستان رقیه را گوش میداد متوجه شد پدر او هم مانند پدر رقیه امام حسین (ع) – برای مبارزه با دشمنان دین خدا به شهادت رسیده است؛ بنابراین خیلی خوشحال شد و از مادرش به خاطر تعریف داستان زندگی رقیه تشکر کرد. مادرش را بوسید و به همراه مادر و عروسک قشنگ و موطلاییاش برای خوردن صبحانه بهطرف آشپزخانه رفتند و مشغول خوردن صبحانه شدند.
نام پدر: امام حسین (ع)
نام مادر: شهربانو دختر یزدگرد
سوم تاریخ تولد: سال پنجاهوهفت هجری قمری
محل تولد: مدینه
تاریخ شهادت: پنجم صفر سال شصتویک هجری قمری
محل شهادت: خرابهی شام
محل دفن: شام – سوریه کنونی
قاتل: تازیانههای دشمن در راه کوفه تا شام
(این نوشته در تاریخ 20 سپتامبر 2021 بروزرسانی شد.)