قصههای گلستان و مُلستان
لوطی انتری و جدال عمو علی با داش علی
نگارش: مهدی آذریزدی
به نام خدا
روزی بود، روزگاری بود. همت آباد شهری بود مانند علیآباد، با همه جور آدم و زندگی فراهم. نه اینکه غم نداشتند، یا چیزی کم نداشتند. هر جا که آدمی هست یک بیش و کمی هست. دنیا به این درازی، ندیده بینیازی. تا بازی را نبازی، باید همه اش بسازی. در همت آباد هم مردم این را میفهمیدند و هرروز سعی میکردند هرچه را ندارند بسازند. ولی قدر آنچه را داشتند هم میدانستند. اگر شهرشان چهار بازار نداشت بازارچهای داشت و اگر مدرسۀ خانی نداشت مسجدِ یارانی داشت.
در همت آباد هر چیزی داستانی دارد و قصۀ مسجد یارانش این است که همت آباد مسجد نداشت و در میان محله شخصی به نام عمو علی خانهای قدیمی و بزرگ داشت که یادگار اجدادی بود. یک روز از روزها در فصل بهار باران فراوانی بارید و آب باران جمع شد و خیلی شد و سیلی شد و به خانه درافتاد و خانه ویرانه شد. عمو علی نه پولی داشت که خانه را دوباره بسازد نه دلش راضی میشد زمینش را بفروشد و برود. ناچار در یک دالان تنگ و تاریک که سقفی رویش مانده بود منزل کرد و کسی هم ندید که عمو علی از این پیشامد آه و نالهای و شِکوِه و شکایتی داشته باشد. شِکوِه و شکایت بکند که چه بشود؟ آیا کسی میآمد خانهاش را میساخت؟ نه، آه و ناله تنها این نتیجه را داشت که مردم از حرفهای او ناراحت شوند و خسته شوند و دیگر احوالش را هم نپرسند و عمو علی این را میدانست و همچنان آرام و مهربان بود و آثار غم تازهای در گفتار و رفتارش به چشم نمیخورد.
یکی به او گفت: «عمو علی، خیلی بد شد که خانه، خراب شد.»
جواب داد: «نه عمو، خیلی خوب شد که روی سرم خراب نشد.»
یکی پرسید: «عمو علی، حالا کی میخواهی خانه را بسازی؟» جواب داد: «عمو، من که بنا نیستم، خانه را بنا میسازد. من فقط سقاییاش را میکنم.» طرف گفت: «زنده باشی عمو علی که هیچ وقت دلت را نمیبازی و گریه نمیکنی.» عمو علی جواب داد: «پاینده باشی، چرا عمو، گریه هم میکنم ولی پیش خریدارش میکنم. خریدار دل شکسته و اشک و این چیزها خداست، مردم که تقصیری ندارند.» و حرفهای عمو علی همیشه برای مردم دلنشین بود.
عمو علی مردی بود که تنها زندگی میکرد. ولی زیاد هم تنها نبود؛ زیرا همۀ مردم او را دوست میداشتند و او هم بیش از آنکه عموی بچه های برادرش باشد عموی همۀ مردم بود. از بس عمو علی به مردم گفته بود «عمو» اسم خودش را گذاشته بودند عمو علی و هیچ کس به او نمیگفت علی سقا. کارش سقایی بود و این هم عیبی نداشت. کار او نه آن سقایی گدایی وار بود که آبی به تشنگان بفروشند. در روزگاری که مردم با آب چشمه و آبانبار زندگی میکردند سقایی شغلی بود که مردم به آن حاجت داشتند. هر جا که آب لازم بود و آب جاری به آن نمیرسید سقا را خبر میکردند تا با مشک آب برساند و او یکی از سقاهای محل بود و تفاوتی که عمو علی با سقاهای دیگر داشت این بود که عمو علی سقای کتابخوان بود.
در جیبهای عمو علی همیشه چند تا کتاب پیدا میشد و هروقت فرصت پیدا میکرد مینشست به خواندن. میپرسیدند: «عمو علی چه میخوانی؟» میگفت: «چیزی نیست، میخواهم خودم را مشغول کنم که حوصلهام سر نرود.» وقتی هم کار روزانهاش تمام میشد تا هروقت بیدار بود خودش را با کتاب خواندن مشغول میکرد. خواندن و نوشتن را از پدرش یاد گرفته بود، مدرسهدیده و درسخوانده نبود. ولی از بس کتابخوانده بود دربارۀ هر چیزی حرفی برای گفتن و شعری هم برای شاهد آوردن داشت و هر جا کار میکرد از اینکه عمو علی را گیر آورده اند خوشحال میشدند؛ زیرا علاوه از کارش از همفکری و معرفت او هم استفاده میکردند. کارگران ساختمانی و نانوایی که بیشتر با او سرو کار داشتند او را یک ملای بی ادعا یا یک درویش عارف میدانستند؛ اما خودش میگفت: «من درویش نیستم. سقای همتآبادیام. چند تا کلمه حرف هم که بلدم از توی کتاب یاد گرفتهام و هرکسی میتواند یاد بگیرد.»
عمو علی یک دفتر شعر هم داشت که خودش ساخته بود و اینها نتیجة فرصتهایی بود که نمیتوانست کتاب دست بگیرد و بخواند. با خود میگفت: «چه مانعی دارد. یکی عطار نیشابوری میشود، یکی قصاب کاشانی، یکی کفاش خراسانی یکی هم باید باشد که سقای همتآبادی باشد.»
ولی این کار برای عمو علی یک دلخوشی پنهانی بود و هیچوقت شعرهایش را برای کسی نمیخواند. علتش هم این بود که در کتابی قصهای خوانده بود که شاعری با هر بهانهای شعرهایش را برای دیگران خوانده بود و مردم از دست او عاجز شده بودند وعموعلی از این قصه عبرت گرفته بود. میگفت: «شعرهایم را کتاب میکنم و به یادگار میگذارم. آنوقت هر که خودش میخواهد میخواند نه اینکه هر که را من گیر میآوردم به تله بیندازم و برایش شعر بخوانم.» عمو علی از هر چه میخواند پند میگرفت و بیخود نبود که توانسته بود خودش را در همت آباد عزیز کند و مردم از معاشرت با او خوشحال میشدند.
خوب، حالا باران خانۀ عمو علی را خراب کرده بود؛ اما خانۀ دلش آباد بود. یکشب که نمازش را خوانده بود و شامش را خورده بود و قدری کتاب خوانده بود و خسته شده بود و خوابیده بود داشت فکر میکرد که: «خوب، آخر و عاقبت با این خانه خرابه چه باید کرد؟» و نمیدانست. وقتی خوابش برد هنوز فکر خانه خراب در سرش بود و خواب دید که دارند در زمین خانهاش مسجد میسازند و خودش هم با کارگران و سقاها کمک میکند.
با خوشحالی از خواب پرید و گفت: «همین کار را خواهم کرد. در بیداری به عقلم نرسید، در خواب یادم دادند. عمو علی خانه نمیخواهد. ولی همت آباد مسجد میخواهد و با قدری همت ساخته میشود. باران خدا خانۀ مرا خراب کرد. ولی من در اینجا خانۀ خدا میسازم و اسمش را هم میگذارم مسجد با ران.» بلند شد و نشست و چراغ را روشن کزد تا اعلان بزرگی بنویسد؛ اما کاغذ بزرگ نداشت. به یاد یک تکه کرباس افتاد که بود و نمیدانست به چهکار میآید. آن را پیدا کرد و با مرکب سیاه و یک تکه چوب، اعلانی به این مضمون نوشت و روی دیوار نصب کرد:
«ای مردم همت آباد، بر شما بشارت باد! خانۀ من خراب شد ولی مایهی ثواب شد. در اینجا مسجد بنا میشود و خانۀ خدا میشود. زمینش حاضر است و خرج ساختمانش غایب است. حاضران به غایبان برسانند و کاری کنند که همه یاری کنند تا به کمک یاران مسجد باران ساخته شود. ده نفر یاری کنندۀ باهمت هیات امنا میشوند و دیگران سرور ما میشوند. بنده هیچ کاره است و خدا همه کاره. کار نیک، اندکش هم بسیار است و توفیق خدا نیز در کار است. طلا و نقره، مرغوب است. دینار و ریال هم مطلوب است و طشت و بادیه هم در حساب خدا محسوب است. هر که دارد با هرچه دارد یاری کند و هر که ندارد، در کارش همکاری کند. در انتظار یاری یاران برای بنای مسجد باران، عمو علی سقا»
همه جا صدای اخلاص را میشناسند و با این ترتیب، مردم همت آباد از مرد و زن و کوچک و بزرگ به این دعوت پاسخ دادند. یکی دینار و درهم داد و یکی غلۀ دَرهم؛
آنیکی خشت و آجرش را داد، اینیکی تختۀ درش را داد.
آنیکی بیل و اینیکی زَنبه، دیگری پشم و دیگری پنبه.
پسری پول قلکش را داد، دختری هم عروسکش را داد.
مادری گوشواره و انگشتر، پدری داد هدیه ای بهتر.
آنیکی، داد صد تومان نقداً، اینیکی وعدۀ سر خرمن.
آنیکی کاه گندم و جو داد، اینیکی رخت کهنه و نو داد.
شد فراهم کنار دیواری، جمعهبازار و شنبهبازاری.
جمع شد پول و راه شد همواره، بسته شد هر طرف قرارومدار.
چونکه مردم به کار شد همدل، سهل و ساده است حل هر مشکل.
از هر خانهای دستی به همکاری دراز شد و همت آباد با خودیاری مردم سرفراز شد. نتیجه حاصل شد و مسجد کامل شد و هیات امنا گفتند:
«چرا مسجدِ باران؟ بگو مسجدِ یاران.» و این نام روی مسجد ماند و مردم هم یاد گرفتند که وقتی بخواهند، همهچیز را میسازند حتی با دست خالی ولی باهمت عالی.
و همت آباد که اول یک ده کوچک بود کمکم شهری شد با همهچیز از درشت و ریز، کوچه و خیابانی، بامی و ناودانی، میزبانی و مهمانی، جشنی، سوری، عزایی، دودی دمی غذایی، خوابوبیداری، کار و بیکاری، کارگر و کاسب و هر چه به آن مناسب، در کوچه، آینده و رونده ای و در خانه، گریهای و خندهای، بچه ها بچگی شان را میکردند و بزرگها بزرگی شان را و مردمی چون مردم زمانه، خوب و بد و میانه هرکسی یک کاری داشت، گاهی گرفتاری داشت گاهی هم نداشت، دورهم جمع میشدند، پروانه و شمع میشدند، از همه چی گذشته، ننوشته و نوشته، وقتی عروسی میشد، وقت روبوسی میشد، محله شاد میشد، خوشی زیاد میشد، از خویش و از بیگانه، پر میشد صحن خانه، مطرب بزن به شادی، عروس و دامادی، مثل تمام دنیا، چه اینجا و چه آنجا.
و آن شب در همت آباد یک مجلس عروسی برپا بود و گروهی دعوت داشتند، گروهی هم قوموخویش بودند باهمسایه و چون جشن عروسی شب عید غدیر بود مجلسی کم نظیر بود. مهمانها از همه جور در کنار هم نشسته بودند و علاوه بر نقلونبات و ذکر صلوات و شور و شعف، دفزنان و کفزنان، مجلس عروسی به یک سرگرمی دیگر هم آراسته بود و آن بازی لوطی انتری بود.
لوطی انتری یک مجلس آرای عوامپسند بود که کار اصلیاش معرکهگیری و به بازی واداشتن میمون بود؛ اما در چشمبندی و تردستی و شعبدهبازی و شیرینکاریهای تعجبانگیز هم دستی داشت؛ یک میمون هم داشت که از آن بازیگرهای شیطان بود. لوطی انتری که سالها در کار خودش تجربه داشت مزاج مردم را میشناخت و فهمیده بود که هرقدر مردم بیسوادتر و بیفکرتر باشد بیشتر برای وقت تلف کردن آمادگی دارند و برای وقت تلف کردن هم چیزی بهتر از دامن زدن به هوسهای حیوانی آدمها نیست. به همین جهت شاگردش غلامعلی را با لباس دخترانه به مجالس عیش و سرور میبرد و او را با حرفها و ترانه ها و حرکاتی که خیلی هوس انگیز بود به چشم مردم میکشید و با این بازارگرمی، پول بیشتری درمیآورد؛ و آن شب صاحب عروسی فرستاده بود لوطی انتری را با تقدیم هدیه و خواهش و التماس از عیش آباد آورده بود تا جلوۀ عروسی را بیشتر کند.
وقتی مردم شنیدند که لوطی انتری به عروسی میآید بچه ها و جوانها همۀ اهل محله را خبر کردند و کوچۀ عروسی، بازار شام شد. هر که میپرسید آنجا چه خبر است؟ جواب میشنید: «هیچی، آنجا عروسی است ولی لوطی انتری هم میخواهد بیاید.»
وقتی جشن عروسی برپا شد دیگر درخانه جای سوزن نبود، در و بام و ایوان و حیاط و اتاق و راهرو پر از مرد و زن و بچه بود که بیشتر نه تنها به عروسی بلکه به تماشای لوطی انتری آمده بودند. تخت روی حوض میان حیاط جای طرب سازان بود و صاحبخانه مهمانهای عزیزش را در اتاق بزرگِ مقابل صحنه جا داده بود. یکی از مهمانان به نام «دبیر علی» استاد مدرسهای بود که داماد به شاگردیاش افتخار داشت و میگفتند دانشمندی ریاضیدان است. پهلوی او هم یکی از همسایگان خانه داماد به نام «داش علی» نشسته بود که مردی عامی بود و پشت دستش خال کوبیده بود. در طرف دیگر هم عمو علی نشسته بود که آن روز در خانۀ داماد سقایی میکرد و شب با عزت و احترام او را نگه داشته بودند.
جای عروس و داماد در اتاق پهلویی بود که بیشتر زنها و دخترها جا را تنگ کرده بودند و اگر لوطی انتری نمیآمد شور و شادی ایشان برای یک محله بس بود.
بعدازاینکه یک دور با شربت و شیرینی از حاضران پذیرایی شد گویندۀ مجلس در بوق دمید که: «سروران و عزیزان، اکنون به شادکامی عروس و داماد و همۀ آرزومندان، بازیگر مشهور، رامشگر مسرور، سازندۀ تار و تنبور، نوازندۀ سرنا و شیپور، بافندۀ داستان شادی، رانندۀ رنج نامرادی، طوطی هندوستان و بلبل باغ و بوستان، میمون باز ماهر و مجلس آرای ساحر، لوطی انتری طرب ساز همراه با لعبت طناز، مسحورکنندۀ روانها، مشغول کنندۀ جوانها، لرزانندۀ جنباننده، پوشیدۀ نماینده بهخوبی و قشنگی، مثل بت فرنگی، در این مجلس پرشور بساط عیش و سرور میگسترانند…»
صدای کفها و دفها برخاست و گردنها کشیده شد و نفسها در سینه ها حبس شد و لوطی انتری در حالی که زنجیر میمونش را گرفته بود پرید روی تخت و به دنبال او شاگردش غلامعلی با کلاه گیس بدلی، دایرهزنگی در دست، با اداواطوار مناسب بالا رفت و یک دور به دور خود گشتند و تعظیمی به حاضران کردند و شیرین کاریهایشان را شروع کردند.
گفتند و شنیدند و خواندند و خندیدند و خنداندند و رقصیدند و چرخیدند و چرخاندند و زدند و کوبیدند و بچه ها با سرو دست و گردن با آنها همراهی کردند و جوانها کف زدند و زنها دف زدند و چنان شور و شَغَب و اوج طربی پیدا شد که بعضی بهجای تماشا برمیجستند و فرو میجستند و بعضی بهجای خنده جیغ میکشیدند و در این میان عمو علی خوشحال و ساکت بود و استاد دبیر علی، بغلدستش به سقف و درودیوار نگاه میکرد و لبش را به دندان میگزید و داش علی شکمش را با دو دست گرفته بود و از بس خندیده بود دهانش کف کرده و چشمش از اشک پر شدم بود. وقتی برنامۀ لوطی انتری تمام شد داش علی همچنان میخندید و گاهی ساکت میشد و دوباره با یادآوری آنچه شنیده و دیده بود هِری به خنده میزد.
معلوم نشد که داش علی، استاد دبیر علی را از کجا میشناسد؛ اما بعدازاینکه قدری آرام شد نگاهش به نگاه استاد افتاد و چون میخواست خوشی و رضایت خود را از کارهای لوطی انتری اظهار کند به دبیر علی گفت: «ملاحظه فرمودید. آقا؟»
استاد دبیر علی لبخندی زد و جواب داد: «بله، خوب.»
داش علی گفت: «نه، بله خوب ندارد، یک همچو آدمی جواهر است.»
دبیر علی جواب داد: «آدم، بله، خوب.»
داش علی گفت: «نه واقعاً، تو بدت آمد؟ آیا تو میتوانستی مجلس را این طور به شور و شوق دربیاوری؟»
دبیر علی جواب داد: «من؟ نه، این مجلس را؟ نه.»
داش علی گفت: «خوب دیگر، بعضیها فقط قیافه میگیرند. ولی اینها شور و هیجان میآفرینند و مردم را شاد میکنند، مگر نیست؟»
دبیر علی گفت: «خوب، البته اینجا جشن عروسی است.»
داش علی گفت: «کاشکی هرروز و همه جا جشن عروسی بود.»
دبیر علی دیگر جوابی نداد. چند لحظه گذشت و برخاست و با نگاهی به داش علی و عمو علی گفت: «خوب، دوستان، خداحافظ.» و رفت.
وقتی استاد دبیر علی رفت، عمو علی به داش علی گفت: «کار خوبی نکردی، چکار داشتی استاد دبیر علی را ناراحت کنی؟ کار من و کار تو و کار دبیر علی و کار لوطی انتری چه ربطی به یکدیگر دارد؟»
داش علی گفت: «نه آخر، من از این میسوزم که او همه اش به سقف و درودیوار نگاه میکرد و یک ذره هم توی نخ لوطی نبود، اینها همین را بلدند که خودشان را بگیرند و پیشانی درهم بکشند. ولی یک لوطی انتری به صد تا اینها میارزد».
عمو علی گفت: «برعکس، صد تا لوطی انتری هم ارزش یکی از اینها را ندارند. این چه حرفی است که میزنی؟ این آدم دانشمند است و لوطی انتری یک دلقک است. اصلاً تو چرا اینها را باهم مقایسه میکنی؟ اینها چه ربطی به هم دارند؟»
داش علی گفت: «ربطش این است که این لوطی انتری الان چقدر پول گرفته باشد خوب است؟ عوضش هم اینقدر مردم را خوشحال کرد. او هرروز و هر ساعت میتواند همین کار را بکند ولی استاد شما چه؟ اگر بلند شود چهارتا کلمه حرف بزند همه خوابشان میگیرد».
عمو علی گفت: «نمیدانم تو چه میخواهی بگویی. لوطی انتری اگر توی طلا و نقره هم غلت بزند یا از خوشی بترکد بازهم یک لوطی انتری است. ولی استاد دبیر علی یک انسان کامل است، یک دانشمند است، یک موجود لایق احترام است.»
داش علی خنده را سر داد و گفت: «احترام، احترام! مگر این مردم را نمیبینی که چطور برای دیدار لوطی جمع شده اند و از آمدنش خوشحال میشوند و به پایش پول میریزند، ولی استاد، آیا میتواند یک چین غم و غصه را از پیشانی کسی باز کند؟»
عمو علی گفت: «تو برادر، خیلی از مرحله پرتی. سررشته تمام زندگی ما در دست همین دبیر علی و کسانی مانند اوست و تو همین جشن عروسی را میبینی و لوطی انتری را و سرگرمی یکمشت آدم خام را. آیا لوطی انتری میتواند پسر و دختر تو را تربیت کند و به آنها حسابوکتاب یاد بدهد؟ اگر فردا افتادی پایت شکست میتواند پای شکستهات را درمان کند؟ اگر خواستی خانه بسازی آیا میتواند برایت نقشه بکشد؟ آیا میتواند قفل صندوقت را تعمیر کند؟ آیا لوطی انتری میتواند برایت لباس بدوزد؟ پارچه ببافد؟ کفش بسازد؟ گندم بکارد؟ نان بپزد تا تو زهرمار کنی (ببخشید ها)؟ نه خیر، هیچ کاری که به درد زندگی بخورد بلد نیست، همین بلد است، پولت را بگیرد و برایت بازی دربیاورد و به ریشت بخندد و برود. تازه اگر همین میمونش مریض شد باید برود دست و پای استاد را ببوسد تا او را معالجه کند.»
داش علی گفت: «خوب، من از کارهای لوطی خوشم میآید، ولی عجیب است این استاد دبیر علی که این همه کار بلد است، من نمیدانستم که او هم ریاضیدان است، هم شکسته بند است، هم مهندس است، هم قفلساز است، هم کشاورز است، هم نانوا است، هم دامپزشک است. پس معلوم میشود این باباهم برای خودش آدمی است، پس بگو، یارو از بس کار دارد و فکر دارد مغزش خشک شده، این است که لبش به خنده باز نمیشود و در شادی مردم هم شریک نمیشود!»
عمو علی بدری ناراحت شد و گفت: «باید بگویم که یا نمیفهمی یا نمیخواهی بفهمی. من نگفتم که این دبیر علی همه کاره است، میخواستم بگویم که سررشتۀ زندگی من و تو در دست این آدمهاست که اسمشان دانشمند است. یکی معلم است، یکی طبیب است، یکی مهندس است، یکی کارشناس کشاورزی است، یکی صنعتگر است، یکی کار دیگری دارد و اگر اینها نباشند تمام کارها لنگ میماند. ولی اگر لوطی انتری نباشد خیال میکنی چه میشود؟»
داش علی گفت: «پس بگو که تو از لوطی انتری خوشت نمیآید و یک آدم خشک بیذوقی هستی. مگر بقیه مردم که خوششان میآید گناه کرده اند؟ خوب، زندگی سرگرمی و تفریح و شادی هم لازم دارد، لازم ندارد؟»
عمو علی گفت: «چرا، گاهی گداری و مثلاً در مجلس عروسی، نه آنطور که تو خیال میکنی. اگر قرار باشد هرروز و هر ساعت در هر کوچه و هر خانه لوطی انتری وقت مردم را بگیرد، همۀ زندگی میشود. سرگرمی و دیگر فرصتی برای ساختن زندگی باقی نمیماند. بچه های ما هم همه اش همین را میبینند و همین را آرزو میکنند و تمام فکر و ذکرشان میشود لوطی انتری دیدن و شدن و بودن. شاعر میگوید: «هرچه بینی دلت همان خواهد، هرچه خواهد دلت همان بینی. تو فکرش را بکن اگر همۀ مردم همت آباد لوطی انتری بودند همت آباد از هم «داغون» میشد؛ اما اگر فرض کنیم که اصلاً لوطی انتری نداشتیم و هرکسی دنبال کار مفیدی باشد آن وقت چندین سال که بگذرد همت آباد میشود مرکز تمدن.»
داش علی گفت: «این که نشد، پس تو اصلاً هیچ چیز را قبول نداری و زندگی را نمیشناسی. اگر قرار باشد من هیچ وقت لبم به خنده باز نشود و گرفتار فکر و کار باشم و سرگرمی و تفریح نداشته باشم که خفه میشوم و دیگر زندگی را نمیخواهم.»
عمو علی گفت: «خیلی معذرت میخواهم که باید بگویم تو اصلاً شادی را نمیشناسی، آن شادی و نشاط که آدم را تازه نگاه میدارد جنغولک بازی های لوطی انتری نیست. به همین دلیل بود که دبیر علی از دیدن این همه صدا و حرکت لذتی نبرد. من و تو برادر، مثل بچه های خردسالیم که به پرواز مگسی و خشخش خار و خسی و دیوانهبازی هر کس و ناکسی سرگرم میشویم. اگر قدری بزرگتر باشیم خودمان هم تعجب میکنیم که چطور اسم این شوریده بازی را تفریح میگذاریم. در زندگی، شادیهای بزرگتری هست که دبیر علیها میشناسند. ببین داداش، در همین مجلس عروسی، بچه ها به لوطی انتریش سرگرم میشوند؛ اما عروس و داماد عروس و دامادی خودشان را میخواهند. آیا شادی عروس و داماد از آمدن لوطی انتری است یا از عروسی خودشان؟»
داش علی گفت: «عجب حرف زوری میزنی، پس میگویی بچه های فسقلی باید عروسی کنند و در عالم بچگی شادی نداشته باشند؟»
عمو علی گفت: «من کی این را گفتم؟ مگر یادت رفت که شکمت را گرفته بودی و از خوشحالی اشک میریختی و به استاد دبیر علی دری وری میگفتی؟ من تو را میگفتم که بچگانه فکر میکردی، میخواهم بگویم در همۀ کارهای زندگی یک شادمانی واقعی هست و یک سرگرمیهای پوچ و خالی که گاهی چاشنی کارها میشود. ولی وقتی از اندازه خارج شد از زهرمار بدتر میشود. ما به خوراک، ادویه میزنیم اما ادویه خوراک نیست و وای به روزگار کسی که تنها فلفل و زرد چوبه را غذا بداند.»
داش علی گفت: «نه عمو علی، من هم نگفتم که فقط فلفل زردچوبه باید خورد. گفتم این هم لازم است. من هم خودم کارگر ساختمانم و نمیخواهم لوطی انتری باشم، ولی اگر موقع کار آوازم را نخوانم زودتر خسته میشوم. کار لوطی انتری آنقدرها هم که تو خیال میکنی بی فایده نیست، همین لوطی انتری هم میتواند چیزهایی به مردم یاد بدهد. ندیدی آنجا که پرخوری را مسخره میکرد، آنجا که دروغگویی را به متلک میبست، آنجا که …»
عمو علی گفت: «ولی تمام این حرفها بی اثر است. در دنیا هیچکس با این مسخرگیها و متلکها پند نمیگیرد. عاقلترین مردم روزگار، پیغمبرها و فیلسوفها و حکیمان و قانونگذاران و رهبران بزرگ بودند و اینها هم جدی بودند. هیچکدامشان مردم را نمیخنداندند و برای مردم دلقکبازی نمیکردند. اگر با مسخرگی میشد مردم را بهطرف سعادت و مصلحت ببرند آنها هم از همین راه وارد میشدند. قبول نداری همین حالا که این مردم از عروسی بیرون میروند جلو یکییکی شان را بگیر و بپرسی از همۀ آنچه دیده اند کدامش یادشان است؟ تا ببینی که تنها لنگوپاچۀ انتر را و رقص شاگرد لوطی را و فلان مسخرگی خندهدار را یادشان است و دیگر هیچ. اگر با شوخی و مسخرگی میشد مردم را خوشبخت کنند یا چیزی یادشان بدهند نوح و ابراهیم و موسی و عیسی و سقراط و افلاطون هم لوطی انتری میشدند.»
داش علی گفت: «خوب، درست است. ولی من هم با آجر چیدنم آوازم را میتوانم، اگر نخوانم خفه میشوم.»
عمو علی گفت: «بخوان، ولی دیوار با آواز تو ساخته نمیشود، با آجر ساخته میشود. اگر آوازت را هم نخوانده باشی از نتیجۀ کارت بیش از آن لذت میبری؛ اما اگر تنها آواز بخوانی دیوار ساخته نمیشود و همان آوازت تو را خفه میکند.»
داش علی گفت: «درست است، هر چیزی بهجای خود.»
عمو علی گفت: «خیلی خوب، ولی تو میگفتی کاشکی همه اش عروسی بود و همه اش لوطی انتری بود. گفتگوی ما ازآنجا شروع شد و گویا حالا داریم به هم نزدیکتر میشویم. ببین عزیزم، تو که آجر روی آجر میگذاری و مغزت بیکار است تو میتوانی شعری هم زمزمه کنی؛ اما مهندسی که نقشۀ ساختمان را میکشد و حساب ذره و مثقال را میکند و معماری که بر تو سروری میکند در کارشان آوازی نیست و خیلی هم از تو بهتر و شادمانهتر زندگی میکنند و عزیزتر هستند و برای خودشان لذتهای واقعیتری دارند. شاید اگر آنها هم اینجا بودند چندان از شیرینکاری لوطی انتری لذت نمیبردند، همانطور که استاد دبیر علی نبرد و تو بردی؛ و وای به وقتیکه بچه های ما همه این چیزها را بپسندند و دبیر علیها را مانند تو مسخره کنند.»
داش علی گفت: «نه، این را نگو، من هم خودم بچه دارم و میفهمم. همان پسر من وقتیکه از مدرسه میآید تا چند ساعت خیلی بهتر از آن چند ساعتی است که از این عروسی به خانه برمیگردد. من میروم و استاد دبیر علی را پیدا میکنم و ازش عذرخواهی میکنم.»
عمو علی گفت: «نمیخواهد بروی عذرخواهی کنی. او از این حرفها بزرگتر است و دشمنی تو را به دل نمیگیرد، او غصۀ من و تو را دارد که به بیخیالی ما نمیخندد، اما…»
داش علی میان حرفش دوید و گفت: «…اما خوب، من هم چیز بدی که نگفتم. من میخواستم بگویم که…»
در این هنگام کسی که شاهد جدال عمو علی و داش علی بود خوابش گرفته بود و بلند شد رفت و باقی حرفهای ایشان را نشنید.