مجموعه-داستانهای-ترسو-جلد-67-کتابهای-طلائی-ترسو

داستان قدیمی: ترسو / جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

مجموعه داستان ترسو جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

داستان قدیمی

ترسو

جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

آشنایی کودکان و نوجوانان با ادبیات جهان

بازگشت به فهرست اصلی مجموعه داستان

ـ گرداورنده: راجر گرین
ـ مترجم: حسن وحید
ـ چاپ: 1355

مجموعه داستان ترسو جلد 67 مجموعه کتابهای طلائی

به نام خدا

در سرزمینی دور در جنوب، در جایی که رودخانه بزرگ روان است، پادشاهی می‌زیست که پسری داشت به نام سامبا. او بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد و چهره یک شاهزاده‌ی زیبا را پیدا می‌کرد، ولی یک عیب بزرگ در وجودش خانه داشت: یعنی بسیار ترسو بود.

وقتی بچه بود از جیغ یک فیل یا از دیدن یک بچه شیر پا به فرار می‌گذاشت. مردم می‌گفتند:

«او هنوز بچه است. روزی که پادشاه جشن بگیرد و او را به‌عنوان جانشین خود اعلام کند و فرماندهی سپاهیانش را وقتی‌که به او بدهد، همه‌چیز درست خواهد شد.»

روز موعود فرارسید، همه امیدوار شدند، چه، شاهزاده سامبا یک سر و گردن از همه بلندتر بود و در شکوه و وقار، از پدرش نیز برتر شده بود.

مردم هلهله‌کنان گفتند: «پس دیگر خیالمان راحت شد. اگر راهزنان سیاه از جنگل‌های جنوب به درآیند، شاهزاده سامبا از ما دفاع خواهد کرد و آنان را به عقب خواهد راند.»

ولی وقتی راهزنان سیاه سررسیدند، شاهزاده سامبا ناپدید شد؛ و پادشاه پیر ناگزیر شد خودش پیشاپیش جنگجویانش به نبرد با آنان بشتابد؛ و هنگامی‌که شاهزاده سامبا پس از چند روز، خود را نشان داد و داستان شیرینی را از شکار شیر رفتنش نقل کرد، هیچ‌کس سخنش را باور نکرد.

همه به او می‌گفتند: «سامبای ترسو، سامبای ترسو.» و کم‌کم زندگی چندان بر او تنگ شد که یک روز صبح زود از خواب برخاست و بهترین اسب اسطبل پدرش را زین کرد و رو به شمال نهاد تا به کشوری برود که در آن از جنگ اثری نباشد.

پادشاه پیر ناگزیر شد خودش پیشاپیش جنگجویانش به نبرد با آنان بشتابد؛

رفت و رفت و در راه، ترس‌های بسیاری را از جانوران وحشی که شب‌ها در جنگل‌ها می‌غریدند و وحشیان راهزنی که در صحراها پراکنده بودند، به جان خرید تا اینکه به شهر بزرگی در کرانه‌ی رودخانه رسید.

وقتی از دروازه می‌گذشت، دختر پادشاه از پنجره‌اش او را دید و گفت:

«هرگز چنین جوان برومندی ندیده بودم. برو پایین ببین او کیست.»

یکی از خدمتکارانش به پرس‌وجو رفت و برگشت و گفت:

«شاهزاده خانم بزرگوارم، او جانشین و تنها پسر پادشاه جنوب است.»

دختر پادشاه گفت: «پس من با او ازدواج می‌کنم؛ و اگر نشد دیگر شوهر نمی‌کنم.»

و ازآنجاکه او پادشاهان و شاهزادگان بسیاری را از خود رانده بود و تنها فرزند پدرش بود، پادشاه بی‌درنگ با ازدواج دخترش موافقت کرد.

شاهزاده سامبا هم که با نگاه نخست عاشق شاهزاده خانم بلندبالا و مهربان شده بود، با ازدواج موافقت کرد و آن دو باهم عروسی کردند و سال‌ها در کنار هم با خشنودی زیستند.

ولی روزی شاهزاده خانم گفت:

«چقدر خوب است که دزدان مراکشی از شمال سر برسند و تو به فرماندهی سپاهیان پدرم به جنگ آنان بروی و نامت به‌عنوان یک جنگجوی دلیر بر سر زبان‌ها بیفتد. آه، چقدر من خوشحال خواهم شد وقتی ببینم مردم شهر همه از تو سخن میگویند!»

او با چشمان مشتاق و سینه‌ی پر آه به شاهزاده می‌نگریست. ولی وقتی دید او از این حرف‌ها در هم شد، روشنایی از چشمانش گریخت. مخصوصاً وقتی شاهزاده گفت:

«هرگز از این حرف‌ها به زبان نیاور! من از دست آنان بود که از کشورم گریختم. اگر اینجا هم سخن از جنگ در میان باشد، من به‌جای دیگری فرار می‌کنم.»

همسرش به سردی گفت: «خوشت می‌آید با من شوخی کنی؟» ولی از حالت چشمان او پی برد که شاهزاده سامبا شوخی نمی‌کند.

چندی نگذشت که راهزنان مراکشی از شمال نمودار شدند و گله‌ها و رمه‌های بسیاری را به تاراج بردند.

وقتی پادشاه خبردار شد، سپاهیانش را فراخواند و اعلام کرد که دامادش شاهزاده سامبا آنان را فرماندهی خواهد کرد و به تعقیب دزدان خواهد شتافت. سپاهیان هورا کشیدند؛ و هر چه فریاد زدند. شاهزاده سامبا نیامد تا آنان را رهبری کند.

شاهزاده خانم متوجه شد که او در تالاری خود را پنهان کرده و هر چه اصرار ورزید، دید نمی‌تواند او را وادار به رهبری سپاهیان کند.

سرانجام به سردی گفت: «زره را از تنت بیرون بیاور و به من بده، همچنین کلاه‌خود و سیر و نیزه‌ات را.»

شاهزاده سامبا با ترس به اطرافش نگاه کرد و همه‌ی آن وسایل را به زنش داد. سپس شاهزاده خانم آن‌ها را به تن کرد و بی‌آنکه به شوهرش نگاهی بیندازد، پا به حیاط گذاشت و بر روی اسب پرید و فرماندهی سپاهیان را بر عهده گرفت.

آنان با رهبری شاهزاده خانم پیروزی بزرگی بر مراکشی‌ها به دست آوردند و با سرافرازی بازگشتند و همه گله‌های غارت شده را به همراه مقدار زیادی گنج‌های گران‌بها با خود آوردند.

شاهزاده خانم یک‌راست به اتاقش رفت، شاهزاده سامبا در آنجا نشسته بود و ترس و ناتوانی بر او چیره گشته بود.

اما شاهزاده خانم حتی یک کلمه‌ی سرزنش‌بار نیز به او نگفت. فقط گفت:

«کمک کن زره را از تنم بیرون آورم» و وقتی این کار انجام شد گفت: «حالا خودت آن را به تن کن.» و شاهزاده اطاعت کرد و همسرش او را به ایوان برد. مردم زیر ایوان ایستاده بودند تا برای او هورا بکشند. هیچ‌کس جز برادر کوچک‌تر شاهزاده خانم پی نبرد که این شاهزاده سامبا نبود که آنان را به پیروزی رساند. او اطمینان داشت که خواهرش زره را به تن کرده بود.

برادران دیگرش به او خندیدند ولی او گفت:

«اگر مراکشی‌ها دوباره بازگردند، من حرفم را به شما ثابت می‌کنم و پنهانی بر روی فرمانده شما نشانی می‌گذارم.»

مراکشی‌ها بازهم پدیدار شدند و شاهزاده سامبا بازهم از جنگیدن با آن‌ها سرباز زد. ولی اجازه داد که همسرش زره او را بپوشد و سپاهیان را رهبری کند؛ و بازهم شاهزاده خانم، مراکشی‌ها را شکست داد و با پیروزی به خانه بازگشت.

ولی در گرماگرم نبرد، برادر کوچک‌ترش زخم ناچیزی به‌پای او وارد آورد؛ و او تنها هنگام بیرون آوردن زره به آن پی برد.

او فریاد برآورد: «من زخمی شده‌ام.» و همان‌طور که خون از پایش می‌چکید تلوتلوخوران بر روی تخت افتاد. «ولی چیزی نیست – زود خوب می‌شود، تو زره را به تن کن و برو پیش مردم؛ اما پیش از آنکه بروی، درست در همین نقطه‌ی پایت را زخمی کن تا کسی نفهمد من به جنگ رفته بودم، نه تو.»

شاهزاده سامبا از سر ترس گفت: «چی! خودم را زخمی کنم؟ برای خودم درد فراهم کنم؟ من به همین دلیل بود که به جنگ نرفتم!»

شاهزاده خانم آهی کشید و گفت: «می‌بایست این را می‌فهمیدم.» ولی در لحظه‌ای که شاهزاده سامبا رویش را برگردانده او خم شد و با نیزه‌اش پای او را زخم زد. شاهزاده از درد فریاد کشید و در این هنگام همسرش زخم پای خود را بست و بیرون دوید تا پزشک ورزیده‌ای را برای درمان شاهزاده زخمی بیاورد.

برادر بزرگ‌تر رو به برادر کوچکش کرد و گفت: «می‌بینی، در مورد سامبا ما درست داوری می‌کردیم و تو نادرست. او واقعاً در جنگ شرکت داشته.»

ولی برادر کوچک‌تر بازهم با شک و بدگمانی سر تکان داد.

دو روز بعد باز سروکله‌ی مراکشی‌ها پیدا شد. ولی این بار با تمام نیرو و پادشاهشان.

وقتی طبل‌ها سپاهیان را به جنگ فراخواندند، شاهزاده خانم نزد همسرش رفت و گفت:

«سامبا! زخم من کاری‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. به‌سختی می‌توانم یک قدم بردارم و بدون کمک دیگران بر اسبم نیز نمی‌توانم سوار شوم. امروز نمی‌توانم به‌جای تو به جنگ بروم، تو باید به‌جای من بروی.»

سامبا با ناراحتی گفت: «چه‌حرفها! هیچ‌وقت چنین چرندهایی نشنیده بودم! چرا من باید زخمی و یا کشته بشوم. پادشاه سه پسر دارد. یکی از آن‌ها نمی‌تواند سپاهیان را رهبری کند؟»

شاهزاده خانم گفت: «آن‌ها خیلی جوان هستند، سربازان از آن‌ها اطاعت نمی‌کنند.»

سامبا با تندی گفت: «به هر صورت من نمی‌روم!»

شاهزاده خانم گفت: «بسیار خوب، پس دست‌کم کمکم کن که اسبم را زین کنم و تو زرهت را بپوش و بعد دوباره لباس‌هایمان را عوض می‌کنیم.»

شاهزاده سامبا با کمال میل پذیرفت و به اسطبل رفت و به سرعت اسب را زین کرد.

سپس شاهزاده خانم گفت: «اسب را سوار شو و برو بیرون دروازه و به سپاهیان بگو برای شناسایی می‌خواهی جلوتر از همه حرکت کنی. بعد به جنگل همان اطراف بیا و من در آنجا منتظرت هستم.»

شاهزاده سامبا این پیشنهاد را با شوق پذیرفت، چه با خود فکر می‌کرد:

«اگر او نیاید، می‌توانم به‌راحتی در جنگل پنهان شوم و کاملاً سالم بمانم.»

ازاین‌رو بر اسب نشست و افسارش را به دست گرفت. ولی تا بر اسب نشست، شاهزاده خانم با شلاق چنان بر اسب نواخت که حیوان دهنه را در میان دندان‌هایش فشرده و همچون گردبادی از شهر و سپس از دروازه گذشت و سپاهیان در پی او روان شدند و شاهزاده هر کاری کرد نتوانست اسب را از رفتن باز دارد.

اندکی بعد با مراکشی‌ها درگیر شدند و کارشان به جنگ تن‌به‌تن کشید.

گویا در مورد سامبای ترسو معجزه‌ای رخ داده بود: او خود را ناگزیر از جنگیدن و در کار جنگیدن یافت و پی برد که او در حقیقت از خود ترس می‌ترسیده. اکنون بر ترس چیرگی یافته بود و چنان دلیرانه جنگید که بر مراکشی‌ها نیز چیره شد و پیروزمندانه بازگشت تا غنیمت‌های جنگی را در پای پادشاه سال‌خورده بریزد.

پادشاه بانگ برآورد: «اوه، پسرم. چطور می‌توانم نشانت بدهم که چقدر به تو افتخار می‌کنم؛ و چقدر از تو سپاسگزارم که دشمنانمان را چنین شکوهمندانه در هم شکستی.»

ولی شاهزاده سامبا که ترسش ریخته بود صریحاً به پادشاه گفت:

«پدر شما باید از دخترتان، همسر محبوب من، سپاسگزاری کنید؛ زیرا او ترسویی چون من را به یک مرد تبدیل کرد، مردی که امروز دو پیروزی به دست آورده است.»

پایان 98



***

  •  

***

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *