داستان علمی تخیلی کودکان
سفرهای علمی
مورچه هنرپیشه
تصویرگر: بروس دِگِن
ترجمه: زهره فرپور
به نام خدا
فکرش را هم نمیتوانید بکنید که چه کسی قرار است به کلاس درس خانم فریزل بیاید. دیروز صبح وقتی کیشا وارد کلاس شد، با خودش میهمان کوچولویی آورده بود.
کیشا گفت: «بچهها بیایید دوست من مورچه را ببینید و خوشامد بگویید.» بعد پرسید: «به نظر شما جالب نیست؟ من میخواستم بدانم کجا میرود؟»
کارلوس گفت: «حالا وقت این مسخرهبازیها نیست. ما باید به فکر برنامهای مناسب برای نمایشگاه علمیمان باشیم.»
خانم فریزل مشغول بیرون ریختن خردهریزها از انباریِ کلاس بود. شنیدیم که در همان حال با خودش میگفت: «آه که این شور و عشق علم، آدم را آسوده نمیگذارد. کجاست؟ آهان، اینجاست!»
خانم فریزل چیزی را که پیدا کرده بود روی سرش گذاشت؛ چیزی شبیه یک جفت شاخک حشره. حالا، خانم فریزل شبیه میهمان آن روز ما شده بود؛ شبیه یک مورچه.
همان موقع، کیشا مورچهاش را گم کرد، اما آرنولد آن را روی نانشیرینی خودش پیدا کرد.
کیشا گفت: «و حالا معلوم شد که چرا مورچهاینجا آمده، دنبال غذاست.» ناگهان فکری به ذهن کیشا رسید و گفت: «شاید بتوانیم کاری برای این مورچۀ گرسنه و راهگمکرده بکنیم که به درد نمایشگاه علمی خود ما هم بخورد.»
دوروتی گفت: «فکر خوبی است. با مطالعاتی که من کردهام هر جا یک مورچه دیده شود، معمولاً تعداد زیادی مورچه در همان نزدیکیهاست.»
خانم فریزل درحالیکه حرف او را تأیید میکرد، گفت: «دوروتی درست میگوید. مورچهها زندگی اجتماعی دارند و باهم در یک لانه زندگی میکنند.»
فوبی پرسید: «ما با مورچهها چهکار میتوانیم بکنیم؟»
کیشا نگاهی به مارمولک انداخت، مارمولک کلاس ما یک دوربین ویدئویی داشت.
کیشا با خوشحالی داد زد: «فهمیدم. ما فیلم میسازیم.»
فوبی سرش را تکان داد و گفت: «در مدرسهای که قبلاً درس میخواندم، مارمولکها حق نداشتند فیلم بسازند!»
کارلوس گفت: «نوشتن فیلمنامه با من.»
فوبی که دلش میخواست به کارلوس کمک کند، گفت: «کیشا کارگردان میشود، مورچهاش بازیگر اول فیلم و بقیۀ ما هم نقش مورچههای دیگر را بازی میکنیم. مارمولک هم با دوربین خودش تصویربرداری میکند و خانم فریزل مسئول تهیه دکور و لباسها میشود.»
کیشا شروع کرده بود به دستور دادن که مورچهاش از کلاس بیرون رفت. همۀ ما دنبالش دویدیم.
مورچۀ کیشا خودش را به جمع مورچههای دیگر رساند و در میان آنها گم شد.
کیشا گفت: «خوب به همۀ آنها نگاه کنید. من از کجا بفهمم که مورچۀ من کدامیکی بود؟ چه گرفتاری بزرگی! من ستارۀ فیلم را گم کردهام!»
دوروتی، کتابی دربارۀ مورچهها داشت. او گفت: «بر اساس مطالعات من، ستارۀ فیلم ما دربارۀ شیرینی آرنولد با مورچههای دیگر حرف میزند.»
خانم فریزل گفت: «خوب توجه کردهای دوروتی! البته مورچهها واقعاً صحبت نمیکنند، ولی بهخوبی باهم ارتباط برقرار میکنند.»
خانم فریزل گفت که در زندگی مورچهها، مورچۀ باربر مسئول پیدا کردن غذاست.
رالفی با خوشحالی گفت: «پیدا کردم! ما یک فیلم وِسترن میسازیم که در آن، یک مورچۀ باربر در حال جمعآوری غذاست.»
کارلوس گفت: «اسم فیلم را هم میگذاریم: شهر غذا.»
خانم فریزل، همان حالتی را به خود گرفت که برای بچههای کلاس آشنا بود. بعد، بوقِ اتوبوسِ جادوییِ مدرسه به صدا درآمد.
خانم فریزل گفت: «همه سوار شدند یا نه؟
همه روی صندلیهایمان نشستیم و کمربند ایمنی را بستیم. وقتی قرار است با خانم فریزل به گردش علمی بروی، باید کاملاً آماده باشی، چون ممکن است هر چیزی اتفاق بیفتد.
اتوبوس شروع به چرخیدن کرد و کوچک شد. وقتی از چرخش ایستاد، شبیه شیرینیِ آرنولد شده بود؛ به همان کوچکی و همان مزۀ شیرین! ولی… ما کجا بودیم؟
خانم فریزل توضیح داد: «مورچههای مختلف، کارهای مختلفی انجام میدهند. به یاد دارید که گفتم مورچههای باربر وظیفه دارند دنبال غذا بگردند؟»
ناگهان اتوبوس از جایش کنده شد.
وندا داد زد: «هی… انگار ما را از زمین بلند کردهاند و میبَرند!»
فوجی از کیشا پرسید: «ببینم، مگر فیلم تو دربارۀ یک مورچه باربر یا غذابر نیست؟»
آرنولد درحالیکه عصبی به نظر میرسید گفت: «لابد نقش ما هم این است که غذای مورچهها باشیم.»
کیشا گفت: «نه!»
اتوبوس بهآرامی روی زمین قرار گرفت.
دوروتی پرسید: «ما کجا هستیم؟»
خانم فریزل گفت: «همانجایی هستیم که باید باشیم.»
کیشا از پنجرۀ اتوبوس به بیرون نگاه کرد و گفت: «اینجا تپۀ مورچههاست. چه عالی! ما زندگی مورچهها را از نزدیک خواهیم دید. آهای مارمولک! زود باش بیا.»
کیشا و مارمولک از اتوبوس پیاده شدند. چند قدم جلو نرفته، صدها مورچۀ غولپیکر به دنبال آنها راه افتادند. کیشا عصبانی شد و گفت: «چه کسی به اینهمه مورچه اجازه داده که توی فیلم من باشند؟»
فوبی گفت: «به گمانم آنها از لانۀ خودشان محافظت میکنند.»
رالفی گفت: «پس فیلم ما میتواند دربارۀ یک مورچۀ نگهبان باشد.»
رالفی گفت: «وجود اینهمه مورچه در فیلم، آنهم با نمایش بر روی پردهای وسیع به همراه صدای استریو، خیلی عالی است و …»
ناگهان خانم فریزل گفت: «بینایی از طریق بوییدن…»
هیچکداممان نفهمید که خانم فریزل دربارۀ چه چیزی حرف میزند.
خانم فریزل ادامه داد: «… مورچههای نگهبان از شاخکهایشان برای بوییدن ما استفاده میکنند تا بفهمند دوست آنها هستیم یا دشمن. مورچهها کلمات را نمیفهمند، اما بوها را حس میکنند.»
مورچهها شروع به بوییدن ما کردند.
خانم فریزل توضیح داد: «مورچهها میخواهند بفهمند ما هم بوی آنها را میدهیم یا نه؟ بدن مورچهها نوعی مادۀ شیمیایی به نام فُرمون یا اسید فُرمیک [جوهر مورچه] ترشح میکند.» بعد اهرمی را که داخل اتوبوس بود فشار داد. ناگهان مادهای به بدن همۀ ما پاشیده شد که عطر مخصوص مورچهها بود.
خانم فریزل گفت: «حالا، ما هم بوی مورچهها را میدهیم. به همین دلیل است که مورچههای نگهبان به ما اجازه میدهند وارد لانه بشویم.»
خانم فریزل ما را از اتوبوس بیرون بُرد و گفت: «همانطور که همیشه گفتهام، وقتی وارد جایی میشوید سعی کنید با آنجا همرنگ و هماهنگ باشید.»
مورچههای نگهبان، ما را با شاخکهایشان بررسی کردند. آنها میخواستند اطمینان پیدا کنند که رفتار ما دوستانه است. بعد، وارد تونلی شدیم که بهطرف لانۀ آنها میرفت.
تیم داد زد: «هی بچهها، اینجا را نگاه کنید!» بعد به صدها مورچه اشاره کرد که در جلو و پشت ما حرکت میکردند. محلی که مورچهها حرکت میکردند هم با آنها به جلو و عقب حرکت میکرد.
کیشا، انگار که یکعمر کارگردان سینما بوده، فریاد زد: «خیلی خُب، هرکس سر جای خودش قرار بگیرد!»
ما مطمئن نبودیم که بتوانیم مثل مورچهها رفتار کنیم. قیافهمان هم مثل آنها نبود.
دوروتی گفت: «کیشا؟ نظرت درباره گریم چیه؟»
کارلوس پرسید: «باید دید طرح اصلی فیلم چیه، هنرپیشه کیه.»
فوبی پیشنهاد کرد: «به نظرم لازم است که مورچهها را بهتر بشناسیم.»
خانم فریزل گفت: «پیشنهاد خوبی است فوبی! درک کامل هر چیز با مشاهدۀ آن چیز ممکن است.»
کیشا فریاد زد: «من رُمان دوست دارم. فکرش را بکنید؛ آدم میتواند مورچه را ببیند، آن را حس کند و اصلاً خودش مورچه باشد.»
ما تعدادی از مورچههایی را که مشغول کار بودند، با دقت تماشا کردیم.
فوبی گفت: «این مورچه دارد سرش را میخاراند و اینیکی، خودش را میلیسد.»
تیم گفت: «آنها دارند خودشان را تمیز میکنند.»
دو مورچۀ دیگر دیدیم که داشتند غذا را دهانبهدهان به هم انتقال میدادند.
یکی از مورچهها، یک گلولۀ چسبناک به آرنولد داد. آرنولد خیلی خوب میدانست که این گلولۀ چسبناک چه چیزی است؛ قسمتی از شیرینی خودش.
آرنولد غرغرکنان گفت: «خب که اینطور! بعدازاینکه حسابی آن را جویده و خیس کرده، به خودم پس میدهد!»
ولی فیلمی که در آن، مورچهها غذا را تقسیم میکردند، خیلی هیجانانگیز به نظر نمیرسید.
کارلوس این فکر را از فهرست خودش خط زد و گفت: «خیلی خب، این فیلم نه قرار است دربارۀ یک مورچۀ باربر باشد، نه یک مورچۀ نگهبان و نه مورچۀ حامل غذا.»
کیشا که هنوز در پیِ یافتن هنرپیشهای برای فیلم ما بود، بهطرف یکی از تونلها رفت. اما تعدادی از مورچهها او را گرفتند و بهسرعت راه افتادند. بعد، تعداد دیگری از مورچهها، بقیۀ ما را برداشتند و حرکت کردند. حالا دیگر همهچیز، هیجانانگیز به نظر میرسید. ما قسمتی از یک صحنۀ تعقیب و گریز بودیم. ناگهان، مورچهها ما را درست در برابر اتاقکی به زمین انداختند.
تیم داد زد: «کمی صبر کن!» و به اتاقی اشاره کرد که مورچهها چیزی را ازآنجا حمل میکردند. بعد پرسید: «آنجا چیست؟»
دوروتی متفکرانه گفت: «آنها شبیه کرمهایی کوچک هستند.»
یکی از مورچهها، یکی از آنها را به آرنولد داد.
دوروتی گفت: «به گمانم یک بچه توی دستت گرفتهای، شاید بچۀ مورچه باشد.»
خانم فریزل توضیح داد که مورچههای نوزاد را «لارو» یا کرمِ حشره مینامند. پس آرنولد یک لارو مورچه را توی دستش گرفته بود!
کیشا پرسید: «کسی تا حالا درباره فیلمی از لاروها چیزی شنیده؟»
مورچهها لاروها را حرکت میدادند.
تیم گفت: «مطمئنم که سعی دارند لاروها را گرم نگاه دارند.»
خانم فریزل توضیح داد: «این مورچهها، مورچههای پرستار هستند.» و ادامه داد: «کار مورچههای پرستار این است که بچهها را در لانه بگردانند تا هوای مناسبی برایشان فراهم کنند. وقتیکه بچهها بزرگتر شوند، تبدیل به شَفیره میشوند.»
کیشا نمیخواست فیلمی دربارۀ کرم حشره یا شفیره بسازد. او پرسید: «تخمهای مورچه از کجا میآیند؟»
خانم فریزل گفت: «خوب چیزی پرسیدی، ملکۀ مورچهها تخم میگذارد!»
کیشا با خوشحالی فریاد زد: «چه خوب! یک فیلم دربارۀ ملکه.»
کارلوس و کیشا شروع به جستجو کردند تا ملکۀ مورچهها را پیدا کنند. فوبی متوجه شد که از دیوارۀ لانه، آب بیرون میریزد.
خانم فریزل داد زد: «سرها پایین» و لانۀ مورچهها شروع کرد به لرزیدن و بعد هم تونل ریزش کرد.
همینطور که خودمان را جمعوجور میکردیم، متوجه شدیم مورچهها در اطراف ما بهسرعت مشغول رفتوآمد هستند.
همهجا پر از مورچه بود.
تیم فریاد زد: «نگاه کنید، آنها تقریباً لانه را تمیز کردند!»
خانم فریزل گفت: «درست است، این کار را مورچههای بنّا یا ساختمانساز انجام میدهند.»
کیشا که هنوز در حال دستور دادن بود، فریاد زد: «پیش بهطرف ملکه! در اینجا فقط یک نفر ستارۀ اصلی فیلم ماست، او هم ملکه است.»
ولی هر چه میگشتیم، ملکه را پیدا نمیکردیم.
خانم فریزل گفت: «اوناهاش، آنجاست. ملکه، بزرگترین مورچۀ لانه است.»
وندا گفت: «ولی او که هیچ کاری انجام نمیدهد.»
خانم فریزل گفت: «ملکه تنها مورچهای است که تخم میگذارد و کاری جز این ندارد.»
کیشا که عصبانی شده بود، گفت: «هورا، ملکه یک تخم گذاشت و …پایان» بعد هم با تأسف ادامه داد: «چه اشتباهی کردم! فکر میکردم که ساختن فیلم دربارۀ مورچهها، برای برنامۀ علمی ما خیلی عالی میشود.» بعد برگشت و از لانۀ مورچهها خارج شد.
کیشا ناراحت و اندوهگین، زیر باران نشسته بود. فوبی کنار او نشست.
کیشا گفت: «میبینی؟ نه فیلمی، نه داستانی و نه هنرپیشهای. ملکه چه جور هنرپیشهای است که فقط کارش نشستن و تخم گذاشتن است؟»
فوبی گفت: «اما، اگر ملکهای در کار نبود، چه کسی تخم میگذاشت؟»
کیشا گفت: «خُب، بدون مورچههای کارگری که غذا میآورند، ملکهای هم وجود نمیداشت.»
اینجا بود که فوبی و کیشا فهمیدند: همۀ مورچهها کار میکنند و زندگی آنها با همکاری ادامه پیدا میکند. بدون وجود مورچههای باربر، غذایی در کار نبود و بدون مورچههای بنّا، لانهای وجود نداشت. بدون مورچههای نگهبان، لانه موردحمله قرار میگرفت و بدون ملکه، نسل مورچهها از بین میرفت.
کیشا و فوبی بهطرف اتوبوس دویدند.
کیشا گفت: «همۀ آن مورچهها هنرپیشۀ فیلم ما هستند. در تپۀ مورچهها، هر مورچهای کاری انجام میدهد، درست مثل هرکدام از ما که برای ساختن این فیلم، کاری انجام دادهایم.»
آرنولد گفت: «فیلم را فراموش کن، نگاه کن که چه سیلابی از گلولای بهطرف ما میآید.»
کیشا گفت: «این گلولای باعث از بین رفتن تپۀ مورچهها میشود.» و به یک ذرهبین که روی زمین افتاده بود اشاره کرد.
خانم فریزل گفت: «بچهها کاری بکنید، حالا وقت عمل است!»
همه دستبهکار شدیم و به کمک آن ذرهبین، راه پیشروی گلولای را سد کردیم. با این کار توانستیم بهموقع لانۀ مورچهها را از نابودی نجات بدهیم.
وقتی به مدرسه برگشتیم، فیلم علمی ما همان چیزی از آب درآمد که انتظارش را داشتیم. در ساختن این فیلم، هر یک از ما نقشی داشت و فیلم، بدون کمک تکتک بچهها ساخته نمیشد.