داستان علمی تخیلی کودک و نوجوان
سفرهای علمی
قلهای که منفجر میشود
تصویرگر: بروس دِگِن
ترجمه: زهره فرپور
به نام خدا
این ماجرا هم، مثل ماجراهای قبلی، در روزی معمولی در کلاس خانم فریزل اتفاق افتاد. البته نهچندان معمولی! چون در کلاس خانم فریزل روز معمولی وجود ندارد.
آن روز صبح، مشغول سرهم کردن تکههای کرهای جغرافیایی بودیم، اما چون همۀ تکههای آن را در اختیار نداشتیم، کره از هم باز شد و فروریخت. دوروتی درحالیکه سرش را در کتاب «چگونه میتوان یک کُره ساخت» فرو برده بود، گفت: «کارلوس! اگر وقت بیشتری صرف تحقیق و مطالعه میکردی متوجه میشدی که چطور میتوان این کرۀ جغرافیایی را سرهم کرد.»
کارلوس که با دست، گردوخاک لباسش را پاک میکرد، جواب داد: «تو هم اگر برای مطالعه و تحقیق، اینهمه وقت هدر نمیدادی، میتوانستی به ما کمک کنی!»
خانم فریزل، نگاهی به ریختوپاشهای اطراف خودش انداخت و گفت: «من فکر میکنم تا همۀ تکههای کرۀ جغرافیایی را نداشته باشید، نمیتوانید آن را سرهم کنید. نگاه کنید بچهها در اینجا جزیرۀ جدیدی وجود دارد که تابهحال کشف نشده.»
فوبی پرسید: «چطور جزیرۀ جدیدی به وجود میآید؟ آنهم درحالیکه کرۀ زمین اصلاً تغییر نمیکند… میکند؟»
خانم فریزل گفت: «کرۀ زمین همیشه در حال تغییر و تحول است، آنهم درست زیر پاهای شما.»
همۀ ما به زیر پاهایمان نگاه کردیم، ولی چیزی در حال تغییر و حرکت نبود.
دوروتی میخواست نشانههایی از جزیرۀ موردنظر را در کتابش پیدا کند، ولی کارلوس از ما خواست که به جستجوی این جزیرۀ کشف نشده برویم، شاید بتوانیم اسمی برایش پیدا کنیم!
خانم فریزل با خوشحالی گفت: «چه پیشنهاد هیجانانگیز و جالبی! همه بهطرف اتوبوس!»
وقتی همه سوار اتوبوس شدیم و سر جاهایمان نشستیم، خانم فریزل گفت: «این خلبان شماست که صحبت میکند. من از شما به خاطر اینکه با اتوبوس جادویی مدرسه پرواز میکنید، متشکرم.»
ما که میدانستیم منظور خانم فریزل از این حرفها چیست، بهسرعت کمربندهایمان را بستیم و درست مثلاینکه در هواپیما نشستهایم، پشتی صندلیهایمان را به حالت عمودی قرار دادیم.
اتوبوس جادویی مدرسه دور خودش چرخید و پهن و کشیده شد. بعد… بهطرف بالا و بالاتر پرواز کرد و متوجه شدیم که در آسمان هستیم.
حالا، اتوبوس ما به شکل هواپیما درآمده بود و بر فراز اقیانوس پرواز میکرد. ناگهان آسمان تاریک شد و ما از میان ابرهایی تیره گذشتیم.
خانم فریزل اعلام کرد: «جزیره تا چند لحظۀ دیگر پیدا خواهد شد.»
همۀ ما با تعجب پرسیدیم: «جزیره چطور میتواند یکدفعه پیدا شود!»
ناگهان دریا طوفانی شد. ابرهای سیاه سرتاسر آسمان را پوشاندند و رعدوبرق گرفت. از آن بالا میدیدیم که اقیانوس، زیر پای ما چگونه مثل کتری آب جوش، شروع به جوشیدن کرده است. لایهای ابر سیاهرنگ قسمت خارجیِ پنجرههای اتوبوس را پوشاند.
خانم فریزل فریاد زد: «بچهها برای فرود آمدن آماده شوید!»
اتوبوس جادویی ما تبدیل به قایقی بزرگ و پهن شد و روی موجهای دریا فرود آمد. همه از اتوبوس بیرون آمدیم و روی پایههای شناور آن ایستادیم، اما جزیرهای در آن نزدیکی دیده نمیشد. خانم فریزل، یک قایق نجات بادی از اتوبوس بیرون آورد و روی آب انداخت. کارلوس اولین کسی بود که توی قایق پرید؛ شالاپ!
موج بزرگی قایق را تکان داد و کیف مدرسۀ دوروتی به دریا افتاد. دوروتی، درحالیکه کتابهایش در آب فرومیرفت، فریاد زد: «برای پیدا کردن جزیره به کتابهایم نیاز دارم. خواهش میکنم خانم فریزل! باید آنها را از آب بگیریم.»
خانم فریزل درحالیکه لبخند میزد، گفت: «البته که کتابهای تو را از آب بیرون میآوریم. حالا همه آماده شوید تا به داخل دریا شیرجه بزنیم.»
همه دوباره به داخل اتوبوس برگشتیم: خانم فریزل دکمهای را فشار داد و اتوبوس جادویی مدرسه به زیردریایی تبدیل شد. کارلوس تصمیم گرفت در قایق نجات بادی بماند. او میخواست اولین کسی باشد که جزیرۀ جدید را میبیند. آرنولد هم در کنار او ماند، البته به دلیلی دیگر؛ او از سفرهای علمی خانم فریزل به تنگ آمده بود.
کارلوس، آرنولد و مارمولک، مشغول بستن بندهای جلیقۀ نجات خودشان بودند. ما با آنها خداحافظی کردیم و خانم فریزل با صدای بلند گفت: «جلیقههای نجات را محکم کنید.» و بعد بهطرف پایین و اعماق اقیانوس حرکت کردیم.
وای! نمیتوانستیم آنچه را میبینیم باور کنیم؛ یک کوهِ زیرآبیِ بزرگ! دوروتی، به کیف مخصوص کتابهایش که آرامآرام بهطرف کف اقیانوس میرفت، خیره شده بود. کیف از کنار پنجرۀ زیردریایی گذشت و کنار قایقی کهنه و شکسته افتاد.
اتوبوس با صدایی شبیه به صدای خرد شدن چیزی خشک، جمع شد و ما را مانند گلولۀ توپ به بیرون پرت کرد. شکر خدا که لباسهای غواصی به تن داشتیم!
دوروتی، بهطرف کیف مخصوص کتابهایش شنا کرد، ولی بند آن به دور یکی از بازوهای یک ماهیِ مرکبِ غولپیکر حلقه شده بود! ماهی مرکب (هشتپا) شناکنان دور میشد و کیف را با خود میبرد. دوروتی فریاد زد: «آهای! کیف مرا کجا میبری!»
درست در همان لحظه، کف اقیانوس شروع کرد به لرزیدن. قایق کهنه و شکسته هم لرزید. بعد، صدای غرش وحشتناکی به گوش ما رسید؛ زمینلرزه!
بهاندازهای حیرت کرده بودیم که متوجه نشدیم کیف دوروتی از کنار ما گذشت و همراه با حبابهای گاز بهطرف بالا پرتاب شد.
حبابهای هوا به سطح دریا رسیدند و درحالیکه میترکیدند، بوی بسیار بدی در هوا پخش میکردند. کارلوس فریاد زد: «اینجا را نگاه کن!»
بعد، خم شد و بند کیف دوروتی را گرفت و از آب بیرون کشید و در همین حال گفت: «شاید با خواندن کتابهای دوروتی متوجه شویم که چه اتفاقی دارد میافتد.»
خانم فریزل درحالیکه دوروتی را دلداری میداد، با خشنودی گفت: «راههای زیادی برای کشف یک جزیره وجود دارد.» به همین دلیل، به قسمت عمیقتر اقیانوس شنا کردیم، وای! آب، خیلی سرد بود. حتی اتوبوس هم از سرما میلرزید! در آنجا متوجه چیز عجیبی شدیم. دودکشهایی گرم از کف دریا بیرون آمده بودند. فوبی سرش را نزدیک دهانۀ یکی از دودکشها بُرد و پف کرد. دودۀ دودکش بیرون ریخت و صورتش سیاه شد!
کیشا بهطرف درهای گود و باریک در کف اقیانوس شنا کرد. دره، شبیه عدد هفت بود. کیشا گفت: «شاید کتابهای دوروتی توی این گودال افتاده باشد.»
خانم فریزل گفت: «تنها یک راه برای پیدا کردن آنها وجود دارد.»
دوباره بهطرف اتوبوس شنا کردیم و سوار آن شدیم. طولی نکشید که بهطرف پایین و به سمت انتهای گودال حرکت کردیم.
صدای چند غرش پیاپی را شنیدیم و زمین دوباره لرزید. تختهسنگ کف دریا شروع به سُرخوردن کرد و موجهای بالای سَر ما قوی و قوییتر شدند.
در تمام این مدت، کارلوس بیتوجه به اطراف خودش، غرق خواندن کتاب بود.
«پوستۀ زمین تکهتکه است. هر تکه طول و عرض خیلی زیاد و پهنای تقریباً کمی دارد و جنس آن از سنگ است. این تکهها نسبت به یکدیگر حرکت میکنند. گاهی یکی از آنها زیر دیگری سُر میخورد. وقتی این اتفاق میافتد، احساس میکنیم که زمین میلرزد.»
گودالِ زیر آب هم از دو تختهسنگ بزرگ ساخته شده. وقتی این صفحهها رویهم سُر بخورند، زمینلرزه ایجاد میشود.
حالا، خانم فریزل ما را به جایی آورده بود که بین تختهسنگها له شویم.
اتوبوس جادویی مدرسه لرزید، غرید و خُرخُر کرد. بعد به یک نوار لاستیکی باریک تبدیل شد؛ ما هم همینطور!
وقتیکه یک صفحه در کف اقیانوس، زیر دیگری حرکت میکرد، ما هم بین آنها فشرده میشدیم. ما از میان مایع غلیظ و داغ و روانِ زیر سطح زمین حرکت میکردیم.
کیشا گفت: «خیلی گرم است» و درحالیکه خودش را باد میزد ادامه داد: «سنگهای پوستۀ زمین در حال ذوب شدن هستند!»
خانم فریزل توضیح داد: «سنگ مذاب را ماگما میگویند.»
دوروتی سعی کرد از این مطالب سر دربیاورد. او دودکشها و گرمای زیر سطح اقیانوس، زلزله و کوه را به خاطر آورد و فریاد زد: «ما زیر یک آتشفشان زیر آبی هستیم!»
چشمههای آب گرم، آب را به هوا پرتاب کردند. آبهای اطراف قایقِ نجاتِ بادی، هیس هیس صدا میکردند. صدای غرش بیشتر شد و کارلوس درحالیکه هیجانزده بود کتابش را تکان داد. او هم به این موضوع پی برده بود!
مواد مُذابی که از زیر آتشفشان بیرون میزد، ما را بهطرف بالا و بالاتر پرتاب کرد. خیلی زود سر از یک حباب بزرگ جوشان درآوردیم.
خانم فریزل باافتخار گفت: «به اتاق ماگما یا مواد مذاب خوشآمدید! اینجا درواقع قلب آتشفشان است.»
فشار هوا، هرلحظه قوی و قوییتر میشد و ماگما بالا و بالاتر میرفت.
رالف، آب دهانش را قورت داد و پرسید: «یعنی ما ازاینجا خارج میشویم؟»
خانم فریزل تکرار کرد: «خروج از یک آتشفشان؟ تو خودت فکر میکنی که این کار چطور ممکن است؟»
دوروتی که بهجای ترسیدن، خیلی هیجانزده شده بود، از خانم فریزل پرسید: «وقتیکه تمام این مواد مذاب به هوا پرتاب شدند، خنک میشوند، درست است؟»
خانم فریزل گفت: «کاملاً درست است. خوب است بدانید که ماگما، وقتی به سطح زمین میرسد گُدازه نامیده میشود.»
دوروتی گفت: «وقتیکه این گدازهها خنک شوند، به سنگ و صخره تبدیل میشوند، مگر نه؟»
خانم فریزل سر تکان داد و گفت: «بله، در پایان کار، سنگ و صخره میشوند.»
دوروتی ادامه داد: «و سنگ جدید، سطح بالایی این آتشفشان را تشکیل میدهد و ارتفاع کوه را زیاد میکند تا اینکه سرانجام سرش از آب بیرون میزند. آه… این درواقع یک جزیره است.»
خانم فریزل فریاد زد: «ب…له!»
درست در همان لحظه، مانند یک موشک، از ماگمای حبابی شکل به بیرون پرتاب شدیم. بالا و بالاتر… درست در قلۀ آتشفشان… درنگ! ناگهان متوقف شدیم.
دوروتی فریاد زد: «اوه، نه اما دیگر بالا نمیرویم.»
کیشا گفت: «حتماً چیزی راه آتشفشان را بسته!»
فوبی گفت: «و ماگما در حالِ لِه کردن ماست!»
کارلوس خبر نداشت که ما در چه وضعیت ناجوری گرفتار شده بودیم. او همچنان مشغول خواندن کتابهای دوروتی بود: «هنگامیکه آتشفشان فوران کند، مواد را به خارج پرتاب میکند. این مواد شامل خاکستر آتشفشانی، سنگ و غبار است…»
درست در همان لحظه، باران خاکستر آتشفشانی و سنگ و غبار بر سطح دریا ریخت. کارلوس باحالتی پیروزمندانه گفت: «و سپس گدازه.» بعد ادامه داد: «حالا اگر تمام این چیزها را کنار هم بگذاری، چه به دست میآوری؟»
آرنولد باحالتی وحشتزده گفت: «خروج ازاینجا!»
کارلوس حرف او را تصحیح کرد و گفت: «نخیر، جزیرۀ کارلوس را به دست میآوری!»
ما از اهرم مخصوص ضد ماگما استفاده کردیم و با تمام قدرتی که داشتیم، سعی کردیم راهِ بستة آتشفشان را باز کنیم، ولی مانعی که جلوی دهانه را بسته بود اصلاً تکان نمیخورد.
خانم فریزل و اتوبوس جادویی مدرسه هم دستبهکار شدند و بارها و بارها به مانع فشار آوردند.
با صدای ترسناک انفجار، مانع به بیرون پرتاب شد و مواد مذاب آتشفشانی بهصورت ابرهایی سرخ و آتشین از جنس خاکستر و سنگ، از درون کوه بیرون آمدند. سپس، بهصورت موجهای بزرگی از بخار به اطراف پخش شدند.
چه منظرهای! گدازۀ داغ سرخرنگ به اطراف آتشفشان فرومیریخت و کوه آتشفشان، بزرگ و بزرگتر میشد.
طولی نکشید که کوه به جزیرهای جدید تبدیل شد!
و ما تالاپ و تولوپ فرود آمدیم، آنهم داخل قایق نجات بادی!
آتشفشان برای آخرین بار دهانش را باز کرد و اتوبوس جادویی مدرسه را به هوا پرتاب کرد. چتر نجات باز شد و اتوبوس به نرمی بر سطح آب فرود آمد.
درحالیکه بهطرف جزیرۀ جدید پارو میزدیم، کارلوس گفت: «پیش بهسوی جزیره کارلوس! من این جزیره را به کمک کتابهای دوروتی کشف کردهام.»
دوروتی باخشم فریاد کشید: «گفتی جزیرۀ کارلوس؟! نکند منظورت جزیره دوروتی است! من آن را کشف کردهام، آنهم بدون کمک کتابهایم.»
وقتی به جزیره رسیدیم، متوجه شدیم که قبل از ما، کس دیگری برای اولین بار در آنجا پیاده شده است! بله، مارمولک!
وقتی کارلوس و دوروتی تصمیم گرفتند کتابی درباره تجربههایشان بنویسند، بهطور دقیق میدانستند که اسم جزیره چیست.
کارلوس گفت: «جزیرۀ مارمولک نوشتۀ کارلوس و دوروتی!» و دوروتی گفت: «البته منظور تو جزیرۀ مارمولک نوشتۀ دوروتی و کارلوس است، مگر نه؟»