داستان علمی تخیلی
مردی که دیده نمیشد
مرد نامرئی
ـ داستانی از کتاب: داستانهای شیرین برای نوجوانان
یک شیمیدان انگلیسی پس از آزمایشهای زیاد توانسته بود خود را نامرئی سازد. این ویژگی به وی امکان داده بود که هر نوع دزدی را مرتکب بشود، بیآنکه کسی بتواند او را ببیند و کیفر دهد.
وی مرد فقیری به نام «مارول» را نیز دستیار خود قرار داده بود. این شخص کتابها و جزوههای مرد نامرئی را همواره با خود حمل میکرد. اهمیت این کتابها و جزوهها در این بود که راز نامرئی کردن یک نفر و مرئی کردن مجدد او، در آنها نوشته شده بود که اگر این نوشتهها به دست کس دیگری میافتاد و آن مطالب را میخواند وی لو میرفت و مرئی میشد.
مرد فقیر پس از مدتها کار در نزد این دانشمند و اطلاع یافتن کامل از امتیازات نامرئی شدن وسوسه شد که آن کتابها و جزوهها را بردارد و فرار کند. سرانجام این کار را کرد و علاوه بر کتابها و جزوهها یک کیسه سکهی طلا را که مرد نامرئی از جاهای مختلف دزدیده بود برداشت و فرار را برقرار ترجیح داد.
و حالا داستان را از آنجا شروع میکنیم که در شهر بندری «بورودوک»، مرد فقیر با یک بسته کتاب و جزوه و یک کیسه طلا، در حال فرار است و مرتباً توسط مرد نامریی تعقیب میشود:
ساعت ده صبح بود. مرد بهظاهر فقیری به نام «مارول»، در جلو یکی از مهمانخانههای کنار شهر، روی نیمکت چوبی نشسته بود. صورتش کثیف بود و ریشش ژولیده و لباسش پوشیده از گردوخاک و گونههایش باد کرده و قیافهاش خسته و درمانده بود. کنار او یک بسته کتاب دیده میشد که دور آنها طناب کثیفی بسته شده بود. او سکههای طلا را از کیسه درآورده و در جیبهای کتش ریخته بود و هرکسی به سهولت میتوانست بفهمد که او چیزهایی را در جیبش پنهان کرده است. وی هیجانزده بود و میترسید که توجه کسی را به خود جلب کند تا او را به پلیس معرفی کند. در این صورت کارش ساخته بود. او مرتباً دستهایش را در جیبهایش میگذاشت تا خاطرجمع شود که سکهها را در اختیار دارد.
او حدود یک ساعت بود که روی این نیمکت نشسته بود تا خستگی درکند. در تمام این مدت وی به دوروبر خود و همچنین به در ورودی مهمانخانه نگاه میکرد و بهدقت مراقب اوضاع بود. در این مدت کسی از این طرفها نگذشته بود. حتی کسی به مهمانخانه داخل و یا از آن خارج نشده بود.
سرانجام او مشاهده کرد که یک مرد نسبتاً مسن از مهمانخانه خارج شد. او یک روزنامه به دست داشت و بهطرف همین نیمکت میآمد. مارول خیلی ناراحت شد. ولی چارهای نداشت، زیرا هر عکسالعملی باعث سوءظن میشد. بالاخره، این مرد روی همان نیمکت پهلوی او نشست. تازهوارد، آدمی خونگرم و اهل بحث و گفتگو بود؛ از آن دسته افرادی که در اتوبوس، هواپیما و مجالس مهمانی با نفر بغلدستی خود گرم میگیرند و از هر دری سخن گویند. سعی میکنند وجه تشابهی بین او و خودشان پیدا کنند. روی این اصل، وقتی روی نیمکت نشست و خود را جابهجا کرد، بلافاصله چنین گفت:
– من ربت نام دارم، ملوان هستم و میخواهم ده دوازده روزی در این مهمانخانه رفع خستگی کنم.
ولی جوابی نشنید.
یکی دو دقیقه گذشت، ملوان دوباره به سخن درآمد:
– امروز هوا خیلی خوب است.
این بار مارول نگاهش را متوجه او کرد. قیافهاش نشان میداد که خیلی میترسید و علاقهای به گفتگو نداشت؛ اما بهناچار پاسخ داد:
– بلی، هوا خیلی خوب است.
تازهوارد دوباره رشتهی سخن را به دست گرفت:
– تصدیق میکنید که امروز بهترین روز فصل است؟
مارول با اکراه و خیلی خلاصه جواب داد:
– بلی چنین است.
و آنوقت ملوان از جیبش یک خلالدندان درآورد و به کاویدن در درز دندانها مشغول شد. معلوم بود که از اینکه نتوانسته است او را به گفتگو بکشاند، ناراحت بود. البته تازهوارد، هدف خاصی از گفتوشنود با او نداشت، فقط میخواست احساس تنهایی نکند.
گفتیم که مارول هرازگاهی سکهها را در جیبش جابهجا میکرد تا خاطرجمع باشد که هنوز آنها را دارد. ضمن این کار صدای به هم خوردن آنها به گوش ملوان رسید و توجه او را به خودش جلب کرد و همین کار سبب شد که ملوان بار دیگر بهدقت سرتاپای مارول را وارسی کند: لباسهای ژندهی وی نشان میداد که او کاملاً فقیر است، درصورتیکه صدای سکههای درشت او حاکی از پولدار بودن نسبی وی بود. پیش خود گفت: «شاید این آدم کمی خل است، ولی برای کسب اطلاعات بیشتر در خصوصیات او باید بیشتر با وی صحبت کنم.»
روی این اصل، خلالدندان را از دهنش بیرون کشید و سؤال بیسروتهی را که همان لحظه به ذهنش رسیده بود، مطرح کرد:
– این کتابها مال شماست؟
– بلی، این کتابها مال من است.
– آیا در این کتابها مطالب عجیب و غیرعادی نوشته شده است؟
– گمان میکنم، بلی!
– آیا چیزهای غیرعادی دیگر نیز غیر از نوشتههای این کتابها وجود دارد؟
– بلی، وجود دارد!
مثلاینکه ملوان در کشیدن او به گفتوشنود موفق بوده است، زیرا این بار مارول شروع به پرسیدن کرد:
– آیا در این روزنامه، نیز که شما همراه دارید، مطالب غیرعادی و شگفتانگیز وجود دارد؟
– بیشک چنین است.
– آیا ممکن است شگفتانگیزترین آنها را به من بگویید؟
ملوان که چشم در چشم مارول دوخته بود، پاسخ داد:
– بلی، مثلاً در همین روزنامه داستان مرد نامرئی نوشته شده است.
با شنیدن این پاسخ لرزه بر اندام مارول افتاد. گوشهایش سرخ شدند. ضمن اینکه گونهاش را میخراشید، پرسید:
– این مرد نامرئی کجاست؟ در اتریش؟ در امریکا؟ در شوروی؟ در کجای دنیا؟
– او در همین کشور خودمان است، حتی در همین شهر.
مارول فریادی از ته دل برکشید و پرسید:
– اینجاست؟
– بله، اینجاست، ولی بشنو و باور مکن؛ زیرا در روزنامه از قول یک چوپان مطلبی نوشته شده است که باورکردنی نیست. او یک جفت کفش را دیده که در صحرا از کنار گوسفندان رد میشدند. فاصلهی آنها از یکدیگر و چگونگی حرکت این کفشها نشان میداد که یک نفر آنها را پوشیده است، ولی خودش دیده نمیشود. همینطور از زبان یک نانوا نوشته شده که یک نان از روی میز برداشته شده و بهسرعت در پیادهرو خیابان با سرعت قدم انسانی جابهجا شده است و نانوا این کار را به مرد نامریی نسبت میدهد. یکی از اهالی شهر هم شهادت داده است که در یک خیابان شلوغ مرد نامریی به او تنه زده است و… اما من هیچکدام از آنها را باور ندارم و آنها را یک شایعه میدانم.
هر چند که ملوان این مطالب را بر زبان میآورد، ولی نگفته معلوم بود که به هیچکدام از آنها اعتقاد ندارد. درصورتیکه اگر یک نفر به قیافهی مارول دقیق میشد، متوجه میشد که با شنیدن این حرفها از ترس قالب تهی میکند. او دیگر طاقت شنیدن بقیهی این حرفها را نداشت و ضمن بلند شدن سریع از روی نیمکت با لکنت زبان گفت:
– وای بر من! پس مرد نامریی اینجاست!
ملوان بدون اینکه به منظور او پی ببرد، در پاسخ گفت:
– وقتی من میگویم اینجاست، منظور من همین جایی نیست که ما نشستهایم، بلکه بنا به گفتهی این روزنامه، مرد نامریی در همین شهر است.
مارول درحالیکه شدیداً میلرزید، دوباره نشست و با ترس و وحشت پرسید:
– این مرد نامریی چه کارهایی میتواند بکند؟
ملوان بدون منظور خاص پاسخ داد:
– هر کاری میتواند بکند. هر نوع کار.
– من چند روز است روزنامه نخواندهام. لطفاً به من بگویید چگونه فهمیدهاند که مرد نامرئی اینجاست؟
– چون چوپانی که از او نقلقول شده، مال این شهر است؛ و صاحب نانوایی هم در خیابان اصلی همین شهر شاهد برداشته شدن نان بهوسیلهی مرد نامریی شده است و خیابانی که در آن به عابر تنه زده شده متعلق به همین شهر است!
مارول که این حرفها را میشنید، به خود میلرزید و همصحبت وی که کاملاً او را زیر نظر داشت، دلیلی برای اینهمه ترسولرز او نمیتوانست پیدا کند.
در این موقع مارول محتویات جیبهایش را برای چندمین بار بررسی کرد و این دفعه صدای سکهها بهطور واضح شنیده شد. مارول بازهم به پرسشهای عجیبوغریب خود پرداخت:
– شما گفتید که مرد نامریی هر نوع کاری را میتواند بکند، لطفاً چند نمونه از کارهای مرد نامریی را به من بگویید.
– مثلاً او میتواند همهجا بگردد، به همهی خانهها سر بزند. وارد ادارهی پلیس شود، یک نفر را در آنجا زخمی کند و فرار را بر قرار ترجیح دهد، وارد قصر استانداری شود، در جلسههای سری و محرمانه شرکت کند، هر کس را که دشمن اوست بکشد، برای اینکه تجسمی از مرد نامریی داشته باشی، فرض کن که ما در بین یک عده مردم کور باشیم. هر کاری که بخواهیم، میتوانیم پیش آنها انجام دهیم، ولی این مثال زیاد صحیح نیست؛ زیرا کورها دارای حس شنوایی قویتر از افراد معمولی هستند و ممکن است از راه گوش مسیر حرکت ما را پیدا کنند و ما را دستگیر نمایند.
ملوان در ادامهی صحبتهایش چنین گفت:
– ولی تو چرا ناراحتی؟ تو به او چکار کردهای که بیاید و تلافی کند؟ و تو چه چیزی داری که بهوسیلهی او دزدیده شود؟
مارول درحالیکه آشکارا میترسید، پاسخ داد:
– اما او امتیاز وحشتناکی دارد!!!…
– به ما چه مربوط است؟
از این لحظه به بعد مارول به دوروبر خود خیلی دقیق نگاه میکرد و گوشهایش را مرتباً تیز میکرد تا هر صدای احتمالی ظریف را حتماً بشنود. حالت جدید او برای ملوان بسیار توجه برانگیز بود. وی دلیلی برای اینهمه ترس و وحشت او پیدا نمیکرد.
درحالیکه دندانهای مارول بهشدت به هم میخوردند، رو به ملوان کرد و گفت:
– آقای عزیز، ببخشید من یک سؤال دیگر نیز دارم: آیا این مرد نامریی برای خود همدست نیز داشته است؟ در این مورد هم روزنامه چیزی نوشته است؟
– مثلاینکه دلت میخواهد یک نفر دیگر هم از این نوع افراد نامریی وجود داشته باشد. ولی نه اینطور نیست. گویا قبلاً داشته است.
– چطور؟
– روزنامه بیش از این چیزی در این مورد ننوشته است.
– لطفاً از وضع فعلی مرد نامریی بیشتر برای من صحبت کنید.
– آنطور که در این روزنامه میخوانم، فعلاً مرد نامریی آزادانه میگردد و طبق این نوشته از دیروز بهطرف شمال شهر در حرکت بوده است. او همهجا را میگردد؛ بنابراین ما درست در مسیر مرد نامریی هستیم.
– پس وای بر من.
– آخر نگفتی تو چرا اینهمه از مرد نامریی میترسی؟
– زیرا او در تعقیب من است.
– راستی او تو را تعقیب میکند؟ آخر چرا؟!
– نمیتوانم بگویم. چون ممکن است شما مرا به دست پلیس بسپارید!
– واقعاً اینطور است؟
– متأسفانه بلی!
– اما شما دیوانهاید. من باآنکه همهی مطالب مربوط به مرد نامریی را در روزنامههای چند روز اخیر خواندهام ولی یقین دارم که تمام آنها ساختهوپرداختهی ذهن یک نویسندهی خیالپرداز است که فقط برای بالا بردن تیراژ روزنامه به درد میخورد.
– شما آزادید تا هر طور میخواهید فکر کنید، ولی من مجبورم همین حالا اینجا را ترک کنم تا به دست مرد نامریی نیفتم!
مارول پس از گفتن این حرفها با ترسولرز تمام کتابهایش را بغل کرد و راه افتاد. ملوان نیز درحالیکه از اعتقاد برخی افراد به خرافات و زودباوری آنها در مورد هر شایعهای که میشنوند، تأسف میخورد با نگاهش او را دنبال میکرد؛ و میدید که چگونه مارول با ترسولرز دوروبر خود را میپایید و مرتباً برمیگشت و به پشت سر خود نگاه میکرد و هرازگاهی کتابها را به زمین میگذاشت و با دستهایش مرتباً جیبهایش را وارسی میکرد تا خاطرجمع شود هنوز پولهایش را در جیب دارد! و دوباره کتابها و جزوههای کهنه و زواردررفته را مثل گرانبهاترین چیزهایی به سینه میفشرد و راه میافتاد… تا سرانجام در فاصلهی دور به خیابان دیگری پیچید و از مسیر نگاه او خارج شد. این خیابان به تپهی سرسبزی منتهی میشد.
و آنوقت ملوان زیر لب زمزمه کرد: بیچاره مرد خرافاتی و ترسو! و آنگاه در خلاف جهت حرکت مارول بهطرف شهر برگشت، درحالیکه قیافهی مارول لحظهای از ذهنش دور نمیشد…
ملوان چند قدم بیشتر نرفته بود که با یک منظرهی غیرمنتظره روبهرو شد. او به چشم خود دید که یک مشت سکه از کنار دیوار، تقریباً یک متر بالاتر از سطح کوچه حرکت میکنند. ابتدا خیال کرد که بهراستی خواب میبیند؛ اما وقتی چند قدم آنها را تعقیب کرد و دو عابر دیگر را نیز مشاهده نمود که حیرتزده، آنها را به هم نشان میدهند، دیگر برایش مسلم شد که خواب نمیبیند و در روز روشن و هنگام راه رفتن در کوچه شاهد این جابهجا شدن شگفتآور سکههاست.
وقتی چند قدم دیگر جلوتر رفت، مشاهده کرد که جلو بانک چند نفر اجتماع کردهاند و کارکنان بانک نیز بهتزده و رنگپریده کارشان را ول کرده و به آنها پیوستهاند و به حاضران توضیح میدهند که چگونه یک مشت سکه از جلو تحویلدار بانک خودبهخود بالا رفتند و چگونه درِ بانک باز شدند و آنها راه کوچه را در پیش گرفتند و کنار دیوار یک متر بالاتر از زمین قرار گرفتند و بدون اینکه از هم پراکنده شوند یا به زمین بریزند، به راه خود رفتند…
ملوان در حیرت کامل فرورفت و این سؤال خودبهخود برایش مطرح شد: چه رابطهای بین حرکت سکهها و داستان مرد نامریی نوشته شده در روزنامه وجود دارد؟!
یکی دو روز بعد داستان دیگری در شهر پیچید: یک کشاورز هنگامیکه از مزرعه به شهر برمیگشت ناگهان متوجه شد که یک کلاه کهنهی بافتهشده از کاموا که نخنما شده بود، در هوا بهآرامی حرکت میکرد و فاصلهی آن تا زمین طوری بود که برای کشاورز یقین حاصل شد که یک نفر آن را به سر دارد، اما او دیده نمیشود؛ اما ملوان خیلی دیرباور بود؛ و این حرف را نیز مثل تمام مردم شهر میشنید و بههیچوجه باور نداشت و به حساب شایعات میگذاشت. تا اینکه چند روز بعد حادثهی دیگری در شهر روی داد که نقلکنندهی آن، مردم عامی شهر، مانند چوپان و کشاورز نبود و دیگر مانند گذشته جزو اخبار جنجالی یک روزنامه جهت بالا بردن تیراژ و جلب خوانندهی بیشتر به حساب نمیآمد. بلکه واقعیت مرد نامریی در آن شهر را بهطور قطعی ثابت میکرد. چگونه؟ پس گوش کنید!
عصر یکی از روزهای بهار بود و خورشید میرفت تا در پشت ابرها پنهان شود. دکتر کمپ، استاد گیاهشناسی و عضو آکادمی علوم کشور، در خانهی خود مشغول مطالعه بود. خانهاش در کنار شهر و مشرفبه یک تپهی سرسبز قرار داشت. اتاق مطالعهی استاد در طبقهی سوم بود و پنجرههای این اتاق به شمال، مغرب و مشرق باز میشدند. به دلیل وجود این سه پنجرهی بزرگ، اتاق مطالعهی استاد از روشنایی کافی برخوردار بود. روی میز کار دکتر یک میکروسکوپ و کنار آن لامها، برگها و گلهای مختلف قرار داشتند.
دکتر کمپ مردی تقریباً جوان بود که میرفت میانسال شود. سبیل و موهای سر او جوگندمی بودند. او هنوز همسر نداشت و بهطور مجرد زندگی میکرد. آن روزها، وی بر روی یکی از گیاهان بومی آن ناحیه مطالعه میکرد و قرار بود هفتهی آینده نتیجهی بررسیهای خود را در آکادمی علوم سلطنتی مطرح کند. چون خیلی خسته بود، موقتاً مطالعه و بررسی را کنار گذاشت و جلو یکی از پنجرهها ایستاد و محو تماشای خورشید گردید که میرفت تا در پشت تپهی پر گل و گیاه پنهان شود. ضمن تماشای این منظرهی زیبا، ناگهان چشمش به شخصی افتاد که از میان گلها و گیاهان از تپه پایین میآید. بیآنکه دلیلی داشته باشد، ایستاد. تماشای غروب آفتاب را رها کرد و توجهش را به این شخص معطوف کرد. هرقدر که فاصلهی او با استاد کم میشد، دکتر کمپ بیشتر متوجه سرعت غیرعادی او میشد.
وقتی فاصله بازهم کم شد، استاد علاوه بر پی بردن به سرعت بیشتر وی، متوجه اضطراب کامل او نیز گردید. همچنین، دکتر به سهولت متوجه شد که وی یک بسته کتاب نیز در بغل دارد که چون جان شیرین از آنها مواظبت میکند و درهرحال میخواهد آنها به زمین نیفتند و پاره نشوند. پیش خود گفت: «شاید این هم یکی از همان آدمهای بیکار و خرافاتی است که امروزها هنگام عبور از کنار خانهی من فریاد میزنند: «دکتر، مواظب باش، آدم نامریی همین طرفهاست! و احتمالاً این مرد هم با این شتاب میآید تا به من اطلاع دهد که مرد نامریی را پشت تپه دیده است و یا هراسان به من خواهد گفت که مرد نامریی مرا دنبال میکرد.» عجب آدمهای خرافاتی و مزاحم داریم! اکنون چند روز است که مردم عامی شهر میخواهند، با اشاعهی داستان مرد نامریی، خود و دیگران را مشغول سازند! روزنامهها هم به این شایعات دامن میزنند تا به نوایی برسند!»
دکتر کمپ سر جای خود برگشت تا مشغول مطالعه و بررسیهای علمی خود شود. ناگهان صدای فریاد عدهای را درست زیر پنجرههایش شنید. صداها هرچند که درهموبرهم بود، ولی هر شنوندهای میتوانست از میان همهمه درک کند که مرد نامریی یک نفر را زخمی کرده است. مطالعه ممکن نبود.
دکتر دوباره با اکراه جلو پنجره آمد و آن را باز کرد و سرش را بیرون آورد. وی با منظرهی عجیبی روبهرو شد. مردی که از تپه پایین میآمد و کتابها را به سینه فشرده بود، اکنون زیر پنجرهی او قرار داشت. صورتش شکاف برداشته بود و خون روی لباسها و کتابهای او ریخته شده بود. با لکنت زبان فریاد میزد: «مردم، مواظب من باشید. مرد نامریی با من گلاویز شده و مرا زخمی کرده است و هماکنون برای کشتن من به اینجا میرسد! مردم، به من رحم کنید و مرا از دست او نجات دهید.» یک نفر پرسید: «اسمت چیه؟» و مرد زخمی با لکنت زبان پاسخ داد: «من مارول هستم.» کمی دورتر چند سگ ولگرد بیآنکه هدفی داشته باشند، اینطرف و آنطرف میرفتند. یکمرتبه همهشان عوعو کردند و بهظاهر یک شخص نامریی را دنبال نمودند. مارول فریاد زد: «مردم، به دادم برسید. مرد نامریی رسید!»
و اما ادامهی ماجرا…
در همسایگی دکتر کمپ، یک مهمانخانهی تروتمیز قرار داشت که پنجرههای اتاقهای آن نیز مشرفبه تپه بود. این مهمانخانهی کنار شهر، هرچند که کم رفتوآمد بود، مشتریهای محدودی نیز داشت که هرسال در فصلهای معینی جهت استراحت به آنجا میآمدند تا روز در تپه گردش کنند و شب را در محیط تروتمیز و بیسروصدای آن به سر ببرند. این مهمانخانه یک کافهی کوچک هم در طبقهی پایینش داشت که مردم شهر برای نوشیدن چای، نوشابه و غذای مختصر به آنجا مراجعت میکردند. ولی معمولاً کافهاش نیز خلوت بود.
و حالا، دکتر کمپ و مارول زخمی و مردمی را دورش جمع شدهاند تا او را از دست دشمن نامرییاش برهانند، به حال خود رها میکنیم و سری به مهمانخانهی مجاور آن میزنیم.
در این مهمانخانه، مطابق معمول، مدیر هتل معمولاً پشت پیشخوان روی صندلی نشسته است. او مرد تنومندی است با بازوانی ستبر که سبیلی قهوهای دارد. او با یک رانندهی کامیون حرف میزند که کنارش ایستاده است. رانندهی کامیون، مردی است بلندقد که قیافهای خوابآلود دارد. کمی آنطرفتر، جوانی ورزشکار با ریش سیاه و پیراهنی چهارخانه که تند تند ساندویچ گاز میزند و تند تند نوشابه میخورد. یک پاسبان هم کنار وی روی صندلی نشسته است. این پاسبان نیز کنار وی روی صندلی نشسته است. این پاسبان هرچند که لباس فرم به تن دارد، اما سر خدمت نیست و در ساعت غیر اداری فقط برای خوردن چایی به این مهمانخانه سری زده است.
ناگهان سروصدای شدیدی شنیده میشود و توجه همه را به خود جلب میکند. راننده از مدیر هتل میپرسد:
– این سروصدا از کجا میآید؟
بیآنکه جوابی بشنود، هر چهار نفر پشت پنجرههای سالن هتل قرار میگیرند تا از چگونگی ماجرا در کوچه آگاه شوند. مدیر هتل با مشاهدهی افرادی که بهطرف مهمانخانه میدوند، میگوید:
– شاید آتشسوزی روی داده است.
پاسبان نیز چنین نظر میدهد:
– ممکن است دزدی را هنگام سرقت دستگیر کردهاند.
مرد ریشو میگوید:
– شاید دو نفر باهم دعوا کردهاند.
در این موقع، مارول درحالیکه یک بسته کتاب را به سینه میفشارد، افتانوخیزان در پیشاپیش آنها میدود و سرانجام وارد مهمانخانه میشود. سراسیمه میخواهد در مهمانخانه را ببندد. ولی ممکن نمیشود؛ زیرا لنگهی در بهوسیلهی زنجیر کوچکی به دیوار بسته شده است تا در طول روز همواره باز بماند.
صورت مارول شدیداً زخمی است و خون قطرهقطره از آن پایین میریزد و بستهی کتاب و لباسهای او را گلگون میکند. یقهی لباسش پاره شده است و با هیجان و ترس بیشازحد فریاد میزند:
– به دادم برسید، مرد نامریی به دنبال من است. او میخواهد مرا بکشد.
ضمن گفتن این کلمات، دنبال پناهگاهی میگردد تا پنهان شود. در این موقع پاسبان به صدای بلند فریاد میزند:
– کی پشت سر تُوست؟ کی میخواهد تو را بکشد؟ او چرا میخواهد این کار را بکند؟ این غیرممکن است! قتل در حضور مأمور دولت؟ خوشبختانه، دستبند به همراه دارم و فوراً دستگیرش میکنم.
مارول زخمی و خونآلود، درحالیکه کتابها را در آغوش دارد، بهطرف در اتاق اختصاصی مدیر هتل میدود تا در آنجا پناه بگیرد. ولی متأسفانه آنجا نیز بسته است. دوباره فریاد میکشد:
– شما را به خدا، مرا نجات دهید، مرد نامریی الآن سر میرسد. او میخواهد مرا بکشد!
در این موقع، مرد ریشو بهطرف در میرود تا آن را ببندد. لنگهی در را که با زنجیر به دیوار مربوط است با قدرت تمام جلو میکشد. تکهای از در چوبی کنده میشود و از زنجیر کوچک کنار دیوار آویزان میگردد.
مرد ریشو به سرعت تمام در را میبندد و آن را قفل میکند و خطاب به مارول میگوید: «اکنون در بسته شد. مرد نامریی نمیتواند اینجا بیاید و تو را بکشد.»
در این هنگام، مارول ضمن اینکه کتابها را به سینه میفشارد، از روی پیشخوان میپرد و پشت آن قایم میشود و با ترسولرز میگوید: «ولی من میدانم که مرد نامریی به هر وسیلهای است، به اینجا وارد میشود. او میخواهد مرا بکشد.» با گفتن این حرفها، او سرش را پایین میبرد و زیر پیشخوان هتل مینشیند تا از ضربههای احتمالی مرد نامریی در امان بماند.
مرد ریشو بالای پیشخوان میپرد و درست درجایی که زیر آن مارول قایم شده است، میایستد. سینه سپر میکند و فریاد میزند: «ای مرد نامریی، کجایی؟ بیا جلو تا خودم خدمت تو برسم. اگر مردی بیا، با من دعوا کن تا حسابت را کف دستت بگذارم و دست از سر این بیچارهی بدبخت بردار.»
در این موقع، دوباره سروصدای شدید از بیرون هتل شنیده میشود. مردم بیرون مهمانخانه همه باهم با ترسولرز و وحشت فریاد میزنند: «مرد نامریی رسید!»
با شنیدن این صداها، مدیر مهمانخانه و راننده کامیون و مرد ریشو و پاسبان روی کاناپه میروند تا از پنجره بیرون را تماشا کنند؛ اما در این لحظه، ضربهی شدیدی به در هتل میخورد، مثلاینکه یک نفر از پشت در لگد محکمی به آن میزند و ضربههای متعدد پشت سر هم شنیده میشود. ضربهی دوم و سوم و …پشت سرهم شنیده میشود.
سرانجام در هتل باز میشود و قفل آن به کناری میافتد. دیگر برای همه معلوم میشود که مرد نامریی وارد مهمانخانه شده است. همهی نگاهها متوجه مارول میشود که چگونه از ترس به خود میلرزد، اما مرد نامریی از محل مارول اطلاع دقیق ندارد، هرچند که میداند، او اینجاست. روی این اصل همه میبینند که بلافاصله بعد از شکسته شدن در اصلی، درِ کریدور هتل خودبهخود باز میشود و این نشانهی آن است که مرد نامریی برای جستجوی مارول به سرسرای هتل میدود تا به تمام اتاقها سر بزند.
در این هنگام دو زن خدمتکار که مشغول نظافت اتاقهای مختلف هتل بودند و آنها نیز از داستان مرد نامریی اطلاع داشتند سراسیمه بیرون میدوند و پیش مدیر مهمانخانه میآیند، درحالیکه فریاد میزنند: «آقا! مرد نامریی در همین هتل است.» مدیر هتل که به انتهای کریدور نگاه میکند، میبیند درِ حیاط هم باز و بلافاصله بسته میشود و او فریاد میزند: «خدای من اگر او وارد آشپزخانه شود، بیچاره آشپزهای بیدفاع کشته خواهند شد.» و اکنون پاسبان میخواهد که در این مواقع برتری خود را به دیگران نشان دهد، با غرور تمام فریاد میزند:
– «نترسید، من تپانچه همراه دارم که پنج گلولهی آن انتظار مرد نامریی را میکشند. هرقدر هم تیرهایم خطا روند، سرانجام با یکی کارش را میسازم.»
اما مدیر مهمانخانه که مرد ترسویی است، میگوید: «شما را به خدا آقای پاسبان هرگز این کار را نکنید، زیرا احتمال اینکه در اثر شلیک شما یک یا چند نفر کشته شوند، بیشتر از آن است که مرد نامریی هدف قرار گیرد!»
و پاسبان بادی در غبغب میاندازد و پاسخ میدهد:
– ولی آقا، تمرین من در تیراندازی زیاد است.
رانندهی کامیون، هم که سخت میترسد، با لحنی جدی وارد گفتگو میشود:
– اما آقای پاسبان، شما تابهحال مرد نامریی را هم هدف قرار دادهاید؟ و در کشتن همچو آدمی که اصلاً به چشم دیده نمیشود، تمرین دارید؟
مدیر مهمانخانه که میترسد بهجای مرد نامریی، او هدف قرار گیرد، دوباره با لحنی مصلحتآمیز میگوید:
– ولی آقای پاسبان، شما بیش از هرکسی میدانید که کشتن هر انسان هرچند مجرم نیز باشد، جرم است.
پاسبان که از این حرف مدیر هتل عصبانی شده است، پاسخ تلخی میدهد:
– اما آقا من مأمور دولتم و از وظیفهی خودم اطلاع دارم. دستکم من حق دارم پای مجرم را هدف قرار دهم تا از فرار او جلوگیری کنم.
در این موقع مرد ریشو وارد صحبت میشود:
– آقای پاسبان، در این مورد فرق میکند. چون در اینجا جان یک نفر درخطر است. شما میتوانید هم پای مجرم را هدف قرار دهید و هم مغزش را داغون کنید.
در این موقع دوباره درِ فنردار انتهای کریدور باز میشود. مدیر هتل که ناظر آن است، داد میزند:
– مرد نامریی هماکنون بهطرف ما میآید!
پاسبان فوراً تپانچه را به دست میگیرد و آماده میایستد. لحظهای بعد صدای ضجّهی مارول بلند میشود. این فریاد به صدای سگی شباهت دارد که بهوسیلهی سگ دیگری خفه میشود.
اکنون برای همه مشخص است که مرد نامریی میخواهد مارول را بکشد و دیگر درنگ جایز نیست. پاسبان یک گلوله شلیک میکند. در همان لحظه صدای وحشتناک شکستن یک آیینهی بزرگ قدی بلند میشود و تکههای آن به زمین میریزد! مدیر مهمانخانه از ترس میلرزد. او پشت خود را به دیوار چسبانده است تا دستکم نصف بدنش در تیررس گلولهها نباشد.
مرد ریشو از روی پیشخوان پایین میپرد و خود را به مارول میرساند تا نگذارد مظلومانه کشته شود؛ و بالاخره موفق میشود، از مچ، مرد نامریی بگیرد. او فریاد میزند: «گرفتم!» اما بلافاصله مرد نامریی مشتی بر سر مرد ریشو میزند و او را نقش بر زمین میسازد. راننده کامیون به کمک میشتابد و از دو بازو، مرد نامریی را میگیرد. البته بازوهای مرد نامریی دیده نمیشوند! مارول، افتانوخیزان میخواهد از معرکه دور شود که پایش به مرد ریشو میخورد و درحالیکه کتابها را به بغل دارد، روی زمین میافتد.
مرد ریشو، وقتی صدای راننده را میشنود که مرد نامریی را گرفته است، به هر زحمتی بلند میشود و به کمک راننده میشتابد. چون این بار میداند که مرد نامریی در کجا قرار دارد، بر سر او مرتباً مشت میزند. برای اولین بار صدای مرد نامریی شنیده میشود: «دارم میمیرم…» اما دوباره از دست آنها رها میشود و از باز و بسته شدن درِ فنردار انتهای کریدور معلوم میشود که باز به حیاط فرار کرده است.
نیم دقیقهی بعد، یک قطعه سفال از وسط کریدور به سمت مارول پرت میشود و معلوم میگردد که مرد نامریی وسط کریدور است. پاسبان فوراً دومین گلوله را به توی کریدور شلیک میکند. به دنبال آن، سومین و چهارمین و پنجمین گلوله را بهسوی او شلیک میکند و پاسبان با غرور تمام فریاد میزند: «سرانجام او را کشتم!»
مارول، نیمهجان، درحالیکه کتابها را به بغل دارد، نفس راحتی میکشد. مرد ریشو میگوید: «اما جسد کجاست؟» برای یافتن جسد تمام سالن و کریدور و حیاط را میگردند. پای هیچکس به جسد مرد نامریی اصابت نمیکند و بالاخره معلوم نمیشود مرد نامریی کشته شده یا فرار کرده است.
و اکنون این مهمانخانه را با تمام وقایع عجیبی که در آن اتفاق افتاده است به حال خود رها میکنیم و دوباره سری به خانهی دکتر کمپ و اتاق مطالعهاش میزنیم.
کمی بعد از غروب آفتاب است، دکتر کمپ در حال نوشتن مطلبی است که روزها و روزها روی آن کار کرده است. ناگهان شلیک یک گلوله در مجاورت خانهی او باعث شگفتی وی میگردد. درحالیکه ته خودنویس را به دندان گرفته است، به این موضوع فکر میکند… کمی بعد صدای شلیک چهار گلولهی پیاپی او را بهکلی از نوشتن بازمیدارد. خودنویس را روی میز قرار میدهد و زیر لب زمزمه میکند: «چه خبر است؟» بهطرف پنجره میدود. وقتی به بیرون نگاه میکند، در نیمه تاریکی، ازدحام عجیبی از مردم را جلو مهمانخانه مشاهده میکند.
احتمالاً هرکسی غیر از دکتر کمپ، در این خانه زندگی میکرد، بعد از شنیدن صدای پنج گلوله و مشاهدهی ازدحام عجیب مردم در جلو درِ ورودی مهمانخانه، بهطور حتم پایین میآمد و بهسوی مردم میرفت تا از موضوع باخبر شود. ولی دکتر کمپ غیر از افراد معمولی است. او که تمام زندگیاش را وقف مطالعه و تحقیق کرده برایش خیلی چیزها، مثلاً موسیقی و تئاتر و سینما و نظایر اینها اهمیتی ندارد. این مسئلهی عجیب نیز نمیتواند بیش از چند دقیقه حواس او را به خود معطوف دارد. او پنجره را میبندد و سر میز مطالعه برمیگردد و خودنویسش را برمیدارد تا به نوشتن ادامه دهد. چند کلمه بیشتر ننوشته است که زنگ در به صدا درمیآید.
خدمتکار او که در طبقهی اول قرار دارد، در را باز میکند و دکتر کمپ چند لحظهی دیگر صدای بسته شدن در را میشنود و بعدازآن صدای پاهای کسی بهطور کاملاً دقیق، به گوش او میرسد که از پلهها بالا میآید. دکتر کمپ هرقدر بیشتر منتظر میشود، کسی به اتاقش مراجعه نمیکند. هرچند که دکتر کمپ آدم کنجکاوی نیست، اما نمیتواند این موضوع را نیز بیاهمیت تلقی کند، مخصوصاً که لحظهای پیش صدای شلیک گلولهها را هم شنیده است.
در دل میگوید: «از کجا معلوم که این مراجعهکننده، با آن ازدحام جمعیت و شلیک گلولهها بیارتباط نباشد.»
از پلهها پایین میرود و از خدمتکار میپرسد: «کی در زد؟» خدمتکار پاسخ میدهد: «آقا، هیچکس نبود، مثلاینکه یک نفر مزاحم زنگ در را به صدا درآورده و فرار کرده است!»
گفتیم که دکتر کمپ آدم کنجکاوی نیست. حرفهای خدمتکار قانعش میکند و صدای پای یک نفر را که از پلهها بالا میآمد، نشنیده میگیرد. او دوباره به سرکار خود برمیگردد و به نوشتن ادامه میدهد.
ساعتی بعد، او خسته میشود و تصمیم به خوابیدن میگیرد. تختخواب او در گوشهای از همان اتاق مطالعه قرار دارد. دکتر باآنکه آن شب شام نخورده است، کتوشلوارش را درمیآورد و لباسخواب میپوشد تا بخوابد. در این موقع احساس میکند که تشنه است. از پلهها پایین میرود تا از یخچال اتاق غذاخوری در طبقهی دوم آب بردارد. بعد از خوردن آب، فوراً به همان اتاق برمیگردد.
اینهمه تحقیق و مطالعه، بهمرور، دقت دکتر را هم بالا برده است. او هنگام بالا آمدن از پلهها متوجه میشود که یک لکهی قرمز مایل به قهوهای روی یکی از پلهها وجود دارد. وقتی از نزدیک به آن لکه نگاه میکند، متوجه میشود که این لکهی قرمز مربوط به یک قطره خون در حال خشک شدن است.
ضمن بالا آمدن از بقیهی پلهها، همهاش به این مسئله فکر میکند تا به در اتاقش میرسد. ولی بهمحض رسیدن به آنجا، از تعجب خشکش میزند، زیرا ملاحظه میکند که اولاً دستگیرهی در خونی است! فوراً به دستهای خود نگاه میکند، اما آنها خونی نیستند. ثانیاً او در را باز گذاشته بود ولی حالا بسته است. وقتی نیز وارد اتاق میشود و بهطرف تختخوابش میرود، با دیدن ملافهی تختخواب شگفتزده میشود. ملافهاش خونی و کثیف است و قسمتی از آن نیز بریده و برداشته شده است!
در این موقع، دکتر کمپ صدای آهستهای میشنود که خطاب به او میگوید: «دکتر کمپ، من مرد نامریی هستم. من تو را میشناسم و بارها در جلسات علمی باهم بودهایم. من شیمیدانم! به من کمک کن!»
با شنیدن این صدا، دکتر کمپ وحشت میکند. موهایش سیخ میشود. سرتاسر بدنش به لرزه میافتد! زبانش میگیرد. از اتاق بیرون میپرد و از پلهها بهسرعت پایین میآید تا خود را به اتاق خدمتکارش برساند و از کابوسی که در بیداری دچار آن شده است، وی را آگاه سازد؛ اما وقتی یکلحظه به عقب نگاه میکند، پارچهی سفید خونآلود را میبیند که بهصورت یک باند که به سر بسته شده، در آمده است و این حلقه مانند یک بادبادک در هوا حرکت میکند و دنبال او میآید؛ و عجیب اینکه ارتفاع این پارچهی خونآلود از سطح پلهها همواره بهاندازهی قد یک آدم معمولی است!
دکتر کمپ بهسرعت از پلهها پایین میآید و به طبقهی اول میرسد. وقتی برای بار دوم پشت سر خود نگاه میکند، باند خونآلود را در نیم متری خود میبیند؛ و بازهم این صدا را شنود: «دکتر کمپ، من تیر خوردهام!»
دکتر کمپ بیش از یک متر با درِ اتاق خدمتکارش فاصله ندارد. درحالیکه از ترس و وحشت میخواهد قالب تهی کند و صدای به هم خوردن استخوانهایش را میشنود، به هر جانکندنی است، این فاصلهی کوتاه را طی میکند و دستگیرهی در را میچرخاند. در نیمه باز میشود. دکتر کمپ فریاد وحشتناکی میکشد و بیهوش بر زمین میافتد…